Friday, December 31, 2021

دو هزار و بیست و کوفت

 این سال کوفتی - اگر به کلمه ی کوفتی بر نمیخورد که به این سال اطلاقش کنم - به ساعت اینجا یک ساعت و چهل و دو دقیقه‌ی دیگر تمام میشود. در تهران کمی زودتر از اینجا. هر اتفاق نحسی که می‌توانست بیفتد افتاد. با روزهای خون و از دست رفتن مادر بچه شروع شد. با از دست رفتن پدر رفیق به پایان رسید. درد داشت. دعوا داشت. پارگی روابط به مقدار بیشمار داشت. هراس بی‌انتها. تلاش و دست و پا زدن. مریضی داشت. شاهد بیماری بودن داشت. احساس اینکه از این پیچ جان به در نمیبرم داشت. کنده شدن پوست و حس شکستن استخوان هم. آن لحظه‌ای که فکر میکردم صبح نمیشود و خورشید بدجور دور است هم. همه چیز داشت. هر سال همین نبود. سال‌هایی بود که خوش می‌گذشت. تجربیات نو و خنده های بی‌شمار و پیوندهای فراوان و کودکان نورس در سال دانه به دانه رخ میدادند. امسال جشن‌هاش هم جشن نبود. هیچ کدام از تولدهای امسال تولد نبود. هیچ. هیچ. کتاب درست درمان هم نخواندم. فیلم هم ندیدم. حتی راستش به جز یکی دو سه وعده غذای از سر شوق به همراه گروه همدلان خودمان را مهمان نکردیم. تنهایی و وحشتش وحشتناک بود.

بین غلیظ شدن سیاهی روی سرم، بین آن لحظه‌هایی که نفس می‌گرفت، بین تمام تاریکی‌هایی که تا همین امروز بی‌وقفه بارید، بین تمام قدم‌هایی که به جلو برداشتم و به دیوار خوردم و باز از نو سعی کردم بلند شوم، بین تمام آن هراس خرد کننده، امشب دیدم از بازی اینکه از کسی چقدر عقبم خارج شدم. از بازی اینکه می‌خواهم در مدار بقیه بمانم. می‌خواهم بقیه در جریانم باشند. من در جریان بقیه باشم. از کسی دور نمانم. بقیه - چه ناچیز چه بی‌شمار - نگاهم کنند و حضورم و شعورم و شخصیتم را وابسته و در مقایسه با بقیه تعریف کنم. تمام این بازی تمام شده. دستم را زمین گذاشته‌ام. نه چون خیلی متفاوتم یا چون بازی در حد من نیست. چون فقط من بازیکن نیستم. بازیگر نیستم. شغل من چیز دیگریست.

یک ساعت و بیست و نه دقیقه. 

کاش کسب و کارم در سال بعدی ساختن باشد. نه بازی کردن. ساده‌تر، اما آرام‌تر.

از لنگرها

 گوگل یک نقشه ساخته از محل عکسهای این چند ساله. تهران پر از نقطه های رنگی از قرمز تا بنفش شده که یعنی کجا بیشتر از همه جا پا گذاشته ام یا آنقدر به دل خوش بوده ام که بخواهم ثبتش کنم. حوالی هفت تیر از تمام شهر بیشتر ثبت شده. حوالی خانه ی رفیق چند تایی نقطه ی روشن هست که یعنی کم ایران آمده اما هر باری بوده لحظه ای از بودنش ثبت شده. مثل همین بار آخر که خداحافظی کردیم و پشتش را به من کرد برود خانه و دیدم چقدر دلم میخواهد این مرد جوانی که به آهستگی دور میشود را یکبار دیگر در زمان نگه دارم. 

نزدیک خانه ی بهار، کمی پایین تر از هفت تیر، یک نقطه ی نسبتا پررنگ هست از درخت چنار در کوچه ورکش. من و بچه دو سالی خیلی نزدیک به هم زندگی میکردیم. هر دوتایی پشت ورزشگاه شیرودی بودیم. برای رسیدن به خانه ی من باید کوچه ورزنده را تا ته می آمدی و بعد میرسیدی به کوچه ی من. برای رسیدن به اون باید کوچه ورکش را تا ته می آمدی و بعد میرسیدی به خانه ی او. مابین این دوتا کوچه امجدیه بود. دانشگاه هنر بود. دو سه تایی کافه ی بی نظیر بود. همه چیز بود اصلا. کل زندگی همین بود. 

همه چیز و چیزی بیشتر: یک درخت چنار. تنومند. قدیمی. با ابهت. 

امجدیه پر از درخت بود. زیبایی ورزشگاه اصلا به همین بود که هرچقدر ورزنده خشک بود، از ورکش که رد میشدی از سر تا ته خیابان بوی رطوبت می آمد و صدای برگ بود. این یک درخت اما بیرون جا مانده بود. احتمالا ریشه هاش به زمین های خنک تر و مرطوب ورزشگاه میرسید که توانسته بود در آن کویری که تهران شده دوام بیاورد. بلند بالا و قطور بود. پر از بوی خاک. پر از کلاغ. آن روزها وقتی همه چیز خیلی سخت میشد، از هفت تیر سرازیر میشدم و از کنار درخت عبور میکردم که ببینمش. دانستن اینکه همیشه هست و همیشه برگی تازه یا خشک شده لای شاخه هاش هست حالم را خوب میکرد. بودنش حالم را خوب میکرد. لمسش حالم را خوب میکرد. این فارغ از اتفاقات بودنش. این دوام آوردنش.

Thursday, December 23, 2021

بوسه

 کلمه ها جور غریبی گریخته اند از من. میترسم شیب این مسیر بیشتر شود و بعد این آخرین پناهم هم از دستم برود. وسط اضطراب و لرزش شدید دیروز، رسیدم به نقطه ای که نه میشد چیزی در دست هام نگه دارم نه کلامی که میخواهم را بیابم. بعد فکرم رفته بود پی این هراس که اگر این حال همیشگی شود چه؟

بدن عادت میکند. بدن خودش را سازگار میکند با موقعیت تلخی که درش قرار دارد. بعد دیگر خروجی در کار نیست. تا یک جای خوب از زندگی هست که آدم به حال بد فقط سر میزند. از جایی به بعد اما، آن حال بد میشود محلی برای ماندن. محلی برای قرار گرفتن و منزل گزیدن. آخ از آنجا. آخ از این حال.

دلم میخواهد بنویسم. متن ها اول آرشیو میشدند. الان حتی به تحریر هم در نمی آیند. انگار در درون سرم یخ میزنند. انگار عامل ارتباطی ام با جهان مختل شده. شیوه ی بیان خودم. شیوه ی درک جهانم. در کتاب دوباره فکر کن، همان بخش های اولیه ی کتاب، از افراد نابینایی مثال میزند که نسبت به نابیناییشان نابینا هستند. میترسم در موقعیت این چنینی گیر کرده باشم. نسبت به اتفاقی که افتاده بی اطلاع باشم. انگار اما از پشت لایه ی سرما با جهان در ارتباطم. با فاصله. دور. گاهی برای خودم تکرار میکنم ببین، بحران زدگی یک موقعیت موقت نیست که ازش در بیایی و بگذری. کمی به خودت ساده بگیر. فقط ساده بگیر تا بگذرد.

شبها، در قایق های شهر نوازنده های دوره گرد آهنگ میزنند و عموما کارشان به تمامی هنر است. دیشب زل زده بودم به سیاهی آب و مرد آهنگ که میزد انگار داروی گسی بود برای آرام کردن من. زل زده بودم به سیاهی براق آب و فکر میکردم که این شهر شانزده میلیون جمعیت دارد. شانزده میلیون. یعنی حداقل چند هزار نفری در این شهر هستند که در حال تجربه ی همین نوع اضطرابند. واقعی است. تلخ است. اما گمانم ناگزیر باشد.

کار خوبی کردم آمدم. کار بدی کردم آمدم. موقعیت خوبیست برای نگاه کردن به خودم. یادم رفته سنجیدن خود چطور بود. رمقش را هم ندارم. دلم فقط میخواهد کمی استراحت کنم. آخ که اگر ممکن باشد. اگر که ممکن باشد.

Thursday, December 16, 2021

غم بزرگ

 دور دست رو که نگاه میکنم، یه خط نازک و خمیده از اتوبان میبینم. توی سکوت و بیکاری نیمه شب زل زده بودم به نور چراغ ها و عبور تک و توک ماشین ها و به نوید فکر میکردم. به مادرش بهیه. این داغی که روی جانمون زدند، روزی میشه که تبدیل بشه؟ 

Wednesday, December 15, 2021

عجز خود آموخته

عبارت سپر انداختن رو اولین بار در کدوم داستان خوندم؟ یادم نیست. شرح کسی بود که نه از جنگیدن که از دفاع از خودش دست برداشته. چیزی شبیه این روزهای من. چیزی کمه. چیزی درست نیست. صادقانه اگر جواب بدم که چی، انقدر در دراز مدت به من تنش وارد شده که یادم نمیاد دیگه بعد از استرس چی میتونه رخ بده. برای همین منتظر دائمی فاجعه ام. منتظر دائمی اتفاق بد. شبیه جانوری که خودش رو جمع کرده تا سریعا بپره. به کدوم سمت؟ راستش مهم نیست. مهم همون استراحت نکردنه. همون دل ندادن به لحظه ی زیبای امنیت در حال. 
ما هیچ وقت به معمولی بودن برمیگردیم؟ این تنها سوال این روزهای منه.

ریشه ها

کتاب شعر جدید شین منتشر شده. خودش و ر هر روز در حال نوشتن پیرامون کتاب هستند. فردا جلسه بررسی و نقد شعر سمت شمال غرب تهران گذاشته اند. از میم میپرسم می روی؟ میگوید که نه. با خنده  ی دندانی آخر جمله اش.

هفده ساله میشوم دوباره. غش میکنم از خنده.

Saturday, December 11, 2021

به جان

کهنه رویایی.

از روزها

یادم نیست کسی گفته بود یا خوانده بودم که یکی از چالش های یهودیان در سالهای اوج گرفتن خطر هیتلر که منجر شد بسیاریشان خطر را حس کنند اما آنقدر دیر بجنبند که کشته شوند، وجود پیانوهایشان بود. آدم میشود بنفشه هایش را با خود هرجا رفت ببرد، گربه را میشود جا به جا کرد. اما پیانو قابل حمل و نقل نیست. آدم ها جایی مانده بودند که پیانوهایشان بود. و بعد کشته شدند.

بزرگترین مشکلم اینجا لمس کردن و بغل کردن است. گاهی به شدت آسیب پذیرم میکند. اطرافم هم خاکی وجود ندارد که انگشت هام را درون خاک بفرستم. لمس کردن آدم ها. در آغوش کشیدنشان. و لرزاندن انگشت هام روی کاغذها. نه هر کاغذی. یک کاغذ خاص. دلم برای لمس یک کتاب داستان تنگ شده. گاهی نوک انگشتهام برای فلان صفحه فلان کتاب تیر میکشد. مسخره است. میدانم. اما هست. 

... مثلا یک بار وقتی در لس آنجلس سر کنسول فرانسه بودم - شغلی که آشکارا الزامان خاصی همراه دارد - یک روز صبح مرغ شهدخواری را توی اتاق نشیمن خود دیدم. حیوانک میدانست که آنجا خانه ی من است و با اطمینان آمده بود، اما وزش بادی در را بست و پرنده تمام شب را بین چهار دیواری اتاق محبوس شد. پرنده ی کوچک که قادر به درک موقعیت نبود بر روی مخده ای نشست. تمام شهامتش از دست رفته بود و دیگر برای پرواز تلاشی نمیکرد. آنگاه با غم انگیزترین صدایی که تاکنون شنیده ام گریه کرد، زیرا آدمی هرگز صدای خود را نمیشنود. پنجره را گشودم و پرنده به بیرون پرواز کرد. هرگز به آن اندازه خوشحال نشدم و دانستم که بیهوده زنده نیستم...  

میعاد در سپیده دم/ رومن گاری/ ترجمه به وضوح افتضاح نمیدونم کی/ دزدیده از استوری سهام

Thursday, December 9, 2021

مرهم

 من همیشه نامجو رو دوست داشتم. از همون سال که آهنگ ساربان رو منتشر کرد تا همین امروز، به ندرت روزی بوده که ندونم چی گوش بدم و انتخابم نامجو نباشه. پارسال که حواشی اطرافش درست شد تا یک جا گفتم گوینده ها معتبر نیستند و بعدتر که صحبت از حد گذشت و کلام متواتر شد و خودش هم همه چیز رو با اون غرور احمقانه اش بدتر کرد، توی مغز من این تفکیک رخ داد که خب اگر راهی هست بدون اینکه بهش منفعت مالی برسه از شنیدن آهنگهای سابقش لذت ببرم که خب خوبه. از اینجا به بعد اما در نقش یک هواخواه ظاهر نخواهم شد. آهنگهاش رو به کسی معرفی نخواهم کرد و اگر امکانش هم بود حتی، در کنسرتش هرگز شرکت نخواهم کرد یا پولی بابت موسیقیش پرداخت نخواهم کرد. 

این چند روزه اما حالم دوباره عوض شده. شنیدن صداش برام آزارنده شده. آهنگهاییش که قبلا برام قشنگ بودند هم قابل تحمل نیستند. جرئت ندارم با اون دو سه آهنگ تکش امتحان کنم (چهره به چهره و ساربان)‌ و ببینم حالم با اونها چطوره. به سادگی دیگه نمیتونم صداش رو تحمل کنم. این چند روز دو سه اتفاق دیگه هم افتاده که قبلا میتونستم تاب بیارم اما حالا نمیتونم. اولیش عبور از میان ماهیگیران روی پل بود و دومی عبور اشتباهی ام از وسط بازار ماهی یکی از محله ها. دیدن ماهی هایی که گردنشون شکسته یا در حال مردن بودند یا در یک ظرف خیلی تنگ مابین جسد بقیه ماهیها حرکت میکردند خیلی تلخ بود. همیشه همین بوده یا این روزها چیزی عوض شده؟


Wednesday, December 8, 2021

.

 باز دوباره شب تا صبح فرودگاه بودم توی خواب. سرگردانی اونجا بدتر از سرگردانی اینجاست برام. شبیه یه بازی بی انتهاست. سرگردانی. سرگردانی. سرگردانی.

خالی کردن ذهن

 ذهنم خیلی شلوغ شده و تقریبا این رو هیچ کاریش نمیشه کرد. یه لیست جدید توی سرم باز شده به اسم کارهایی که باید برم ایران تا انجام بشن. میبینم چطور دائم دنبال نقطه فرارم و از طرف دیگه میگردم ببینم همینجا شدنی هست یا نه. بعضیش هست. بعضیش نیست. خب تکلیف اقامتم هنوز مشخص نیست و تا نشه، همینجا خواهم موند. امروز فهمیدم کل پروسه رو یکبار اشتباه رفتم. این یعنی یک ماه عقب افتادن کارها که خب باز امروز فهمیدن بهتر از هفته ی بعد بود. حالا همه چیز عقب افتاده. فکر کردم سال جدید میلادی رو جور دیگه ای آغاز میکنم. 

 بچه آخرین باری که بهش گفتم اگر کارها به وقتش انجام بشه سه روز باید بیام و برگردم، برام نوشت قم که نرفتی. بشین سر جات. حالاهمه چیز اجبارا عقب افتاده. احتمالا بازی عجیب ناخودآگاه این وقتها بیرون میزنه. نوش جونش. هستیم همینجا.

Saturday, December 4, 2021

که روشن بمونه آسمون بی ستاره ام

اینبار یازدهمین دوره ی خون بود اسماعیل. با درد کمتری در جسم گذشت بلاخره. و قسم به زمان که انسان بنده ی هورمون هاست. بدجور بنده ی هورمون هاست.

Friday, December 3, 2021

.

 موعد پرداخت اجاره بعدی داره نزدیک میشه. ارزش اجاره نسبت به همین دو ماه پیش چهل درصد افت داشته. خونه ای که وقتی اجاره اش کردم از نظر همه خیلی گرون بود در همین مدت کم قیمتش معقول شده. پسر میخنده که با این پاقدمت یک سر هم برو انگلیس. و خب از کجا معلوم. شاید برای امتحان هم که شده یک سر رفتم.

میدونم میشد تصمیم بهترینی بگیرم. اما به وضوح تصمیم خوبی گرفتم اینجا. تصمیم خیلی خوبی. این روزها از اون بحران تصمیم گیری در مورد هزاران چیز گذشتم. بلاخره چند چیز هستند که فرم خودشون رو پیدا کرده اند. حالا به نقطه ی سخت موندنم سر تصمیماتم رسیدم. این پیچ هم میگذره. میگذره. میگذره.  

اسم این روزها میشه ادامه دادن.

Thursday, December 2, 2021

لعنت ابدی و ازلی به طوفان و طوفان زا

 شهرهای بزرگ امکان عجیبی برای زندگی کردن خلق میکنند: امکان ناپدید شدن. من در این شهر نامرئی هستم. منی که سالهاست یاد گرفته ام چطور در جمع های ده و سی و صد نفره به چشم نیایم در شهر چندین میلیونی ناپدید شدنم برام کار سختی نبوده و نیست. خانه، حال غریبی از فراغت دارد. فراغت از دیده شدن. فراغت از بودن. به سادگی اینجا نیستم. به سادگی محوم. به سادگی مجبور نیستم دیده شوم. 

انگار بعد از سالها دوباره برگشته ام به کلبک. به آن اتاقک مخوف و تاریک و خفه. فرصت دارم بدون دیده شدن خودم را بیرون بکشم. خودم باشم. در حال تجربه کردن نوع بسیار خاصی از ثروتم. داشتن تمام چیزهایی که میخواهم. نخواستن چیزی بیشتر از همین. عدم نیاز داشتن به حتی یک ذره بیشتر. انگار با ناپدید شدن چشمهای بیشمار و آدمهای بیشمار، زندگیم ساده ترین حالتش را پیدا کرده. زندگی، بعد از مدت ها دقایقی دارد که شبیه مناجات است. هیچ چیز خاصی نیست. فقط در ریزترین اتفاقات به جای شتابزدگی و هراس غیرقابل تحمل تهران، گاهی برقی از خودم میبینم. برقی از حال. برقی از اکنون.

شب، فکر کرده بودم که درد به استخوانم رسیده. اجازه دادم اشک بریزم و آرام شوم. صبح براش نوشتم که صبحانه خوردی؟ نوشت برگشتی؟ در شهری؟ دوباره قلبم ورم کرد. این بار از مهر. فرصت پیدا کرده ام بعد از تلاطم ها، دقایقی کنار بکشم و بگذارم احساسات وارد منافذ روحم بشوند بدون اینکه از حجم زیاد احساسات بترسم. ثروت از این بیشتر؟ فرصت پیدا کرده ام باز به یاد بیاورم چرا آدمها را دوست دارم. چطور دوست دارم. تجمل از این بیشتر؟

بیشتر از همیشه، حالا، از خروج از مسابقه ی «به من نگاه کنید و بگویید چقدر استثنایی هستم» راضی ام. از این کنار کشیدن. از این در کرانه نشستن. اینجا زندگی شبیه توقف کردن نیست. شبیه همان دو دقیقه راه رفتن میان تلاش برای دویدنهاست. ساده نیست. اما هرگز هم قرار نبوده ساده باشد.

Wednesday, December 1, 2021

مرتب کردن کمد آشفته‌ی درون سر

یک ماه و چند روز از دعوامون میگذره. یک ماه و چند روزه در زندگی من نیست. یک ماه و چند روزه وقت دارم هر روز بشینم و به جای خالیش نگاه کنم و بگم خب اگر از اینجا هم ردپاش رو حذف کنم، راضی‌ترم. اثر اول این یک ماه و چند روز روی تن بوده. آرومتر غذا میخورم. سریع‌تر سیر میشم. حتی جور عجیبی دارم ورزش میکنم. صدای ایراد بگیرش نیست. انتقادهای دائمی و وحشتناکش نیست. 
ما از عشق بیشتر از هر چیزی لطمه میخوریم. این عجیب‌ترین تناقض جهانه. اونجا که میگیم خب من دوستت دارم، اونقدر که مرزهای دفاعیم رو جلوت کامل پایین بیارم. اونقدر که بپذیرمت. اونقدر که به جانم بشینی. یک ماه و چند روزه دارم به تمام دقایقی که از ته دلم عاشقش بودم فکر میکنم. به صدای همیشگی ناراضیش. حالا دستای هم رو ول کردیم. خیلی بی‌رحمانه است اما ول کردیم. می‌دونم یک جایی دوباره به هم نزدیک میشیم اما ردپای این فاصله هم چیزی نیست که ساده پاک بشه.

فکر نمی‌کردم پاکیزه کردن زندگی از اینجا شروع بشه. شد. از رها کردن دست آدمهایی که اذیتم کردن. اذیتم می‌کنند. بی‌رحمانه رفتار میکنند. دوباره دو سالمه. دوباره جهان پاشیده. اینبار اما فقط کافیه برگردم خونه و به صدای خودم گوش بدم. صدای خودم رو پس بگیرم. حاصل تمام سالهای هراس و تنهایی، همین هنر خونه ساختن منه. این، واقعی‌ترین سنگ‌بنای این روزهاست.
هنوز به همون شدت ماه پیش عصبانی‌ام. برای بار اول، هر بار بعد از عصبانیت به خودم یادآور میشم که حق دارم حق دارم. قرار نیست همیشه خودم رو سیبل کنم که بقیه تیرهای زهرآلودشون رو سمتم پرتاب کنند و بعد راهشون رو برن. هرچقدر هم که نزدیک باشند. 
هرچقدر هم‌خون باشند.

Monday, November 29, 2021

آغوش

توی این شهر هزاران خدا معبد داشتند. این چیزیه که با کلام نمیتونم بگم اما میتونم نفس بکشم. میتونم با پوستم درک کنم. همه چیزش طرحی از نبرد و کثرت و قدرت داره. بارونش. ماهش. و اون دریای بی‌نظیرش که وقتی از ارتفاع نگاهش می‌کنی انگار هنوز می‌خواد روی سرت وارونه بشه.

Sunday, November 21, 2021

آغوش

 باید یاد بگیرم که خانه را آشیانه کنم.

Friday, November 19, 2021

هنر ‏بار ‏زدن ‏شتر

فکر می‌کنم این طوفان‌های خشمی که هنوز میاد و من رو می‌نورده و می‌ره، این طوفان‌های بیچارگی و استیصال، بزرگترین یادگاری سال نود و شش بوده برام. یعنی یادم نمیاد قبلش اینطور چیزی به هم بریزه من رو. قبلش ور طنز چیزها بیشتر به چشمم می‌اومد. قبلش به گواه مدارک موجود حتی، دختر خوشحالی توی کلماتم زندگی می‌کرد. چیزی اما اونجا موند. اونجا مرد. در اون سال لعنتی سخت نود و پنج. در اون تیرگی بی‌انتهای نود و شش. چقدر دلم نمی‌خواد راجع به تک تک امیدی که از دست رفت دوباره فکر کنم. دوباره به یادش بیارم.
شروع درد و استیصال رو یادمه اما. اون لرزیدن از سر تا پا. اون نیاز به جیغ زدن و گلویی که بعدش درد می‌گرفت. نیاز به پرتاب کردن. شکستن. دستی که عقب می‌رفت و پرت می‌کرد. نازک شدن جان یادمه. تک تک قدم‌های رو به اضمحلال رو، با اینکه هرگز سعی نکردم مرور کنم یادمه. این یکی هیچ وقت یک قدم هم عقب نرفت. من تحلیل کردن رو دوست دارم اما نه این بخش زندگی رو. اون سالها که پیش کوروش می‌رفتم هم، به وضوح در موردش صحبت نکردم. کلا میانه‌ی فاجعه حرف زدن ازش سخته. بعد از فاجعه هم همینطور. نمی‌دونم این حاصل دنیای ماست که همه سعی می‌کنند بیان کنند چقدر خوشبختند یا همیشه درد آنقدر بران بوده. این همه پنهان کردنی بوده. نمی‌دونم.
جانی که نازک میشه هیچ وقت قدرت می‌گیره؟ به تجربه‌ی من نه. یک جای این روند رسید به اون تلفن لعنتی دو سال پیش و بعد همون نخ نازک که پاره شد. آخرین چیزی که از تهران خریدم، یه دستبند مهره‌ای از اون آقای مهربون میدون ولیعصر بود که شب‌ها روبروی کتابفروشی بساط می‌کنه. رسیدم اینجا. دست انداختم کلید رو در بیارم و از کیفم پرت شد کف زمین و در جا پاره شد. دو سال پیش همین اتفاق برای خودم افتاد. صدای خوردن تکه‌های آدمی بلندتر از اینه اما که از گوش‌هاش بره. تکه‌های آدم گاهی هرگز سر جاشون قرار نمی‌گیرند.
این دوران هرگز می‌گذره؟ هیچ وقت میشه که دوباره اون احساس تلخ پارگی با یکپارچگی یکی بشه؟ تجربه‌ی من از قرار گرفتن زیر ساطور میگه هم نیاز به مراقبت خود شخص داره و هم نیاز به کمک آدمهای نزدیک. اینکه تا حد ممکن هر کس بار خودش رو ببره. خشم و ناتوانی خودش رو حمل کنه. از محمد مختاری یه صحبت لعنتی به یادگار مونده که مهربون‌ترین کلماتیه که این چند سال از آدمی در مورد آدمی شنیدم. اینکه «آدمیزاد که خیک ماست نیست انگشت بزنی هم بیاد. جای انگشت درد فقر رنج بلا بی‌پناهی می‌مونه با آدمها.» واقعیت زندگی آدمها اینه کمتر کسی حواسش هست تو چندین رد انگشت درد داری. با آدمها بیشتر درگیر خالی کردن سطل‌های زباله روی هم میشیم ما. نه حتی داد و ستد روانی. ترجیح انگار اینه جای هم قدمی، کمی از بارشون رو بهت بدن. یک جای این بار زدن اما، زانوهای هرکس خم میشه. بار روانی مثل قدرت فیزیکی نیست. توان آدم هر روز کمتر میشه. توان من حداقل هر روز کمتر می‌شه.
در کنار همه‌ی اینها هم، می‌دونم که مهربونی کردن یا چیزی که من بهش میگم مهربونی، اجباری نیست. در واقع برعکس، حداقل در دنیای من این لطفه که کسی نخواد هر چی روی شونه‌هاشه بهت بده. کسی نخواد تو رو با امواج خشم و استیصال و درماندگیش دائم مواجه کنه. برخورد خودم و چند تایی از نزدیک‌ترین رفقا بیشتر اجتناب کردنه. وقتی به اینجا می‌رسیم، پا پس می‌کشیم از جهان. عقب می‌ریم که حداقل سرریز نکنیم روی کسی. این هم برای آدمها وقتی عزیز و نزدیکند، خوشایند نیست.
رسما خودم رو بار زدم آوردم اینجا که ببینم راهی دارم آروم بگیرم. از اون صبحی که گربه‌ها منگ قرص بودند هنوز و دستبندم اون طور پاره شد، دقیقا امروز صبح سی‌روز کامل گذشت. عادلانه که بشمرم پنج بار -با چهار نفر- تنش اونقدر بالا رفته که از پا انداخته من رو. ده روزش هم مهمون داشتم. بیست و یکی دو روز هم مریض بودم. پنج شب هم خودم، در تنهایی از استیصال از پا در اومده بودم. چیزی موند اصلا؟ اینها تازه جدای تنش‌های کاری و معمول و نابلدی زبان و شهر و هزار چیز دیگه بودند. خب زانوهای هر شتری می‌لرزه دیگه. 
راستش نمی‌دونم گام بعدیم رو چطور بردارم. نمی‌دونم اصلا میشه دوباره شش ماه بعد، یکسال بعد، ده سال بعد پشت سرم رو نگاه کنم و بگم گذشت و خوب گذشت و به خنده گذشت. نمی‌دونم. اینجا الان هشت صبح شده. نوشتن این کلمات یک ساعت و حدود سی دقیقه طول کشیده و من هنوز بین ما همینجا میمیریم اسماعیل یا دیدی از پسش بر اومدی ژوزه تاب می‌خورم.
اولین کلماتی که صبح خوندم، کلمات سرخپوست بودند. گمون می‌کنم تنها چیزی که توی این دنیا حقیقت داره، همین حضور بی‌دریغ و دست و دلبازانه‌ی مرگ و درده. ما فقط سعی می‌کنیم حواسمون رو پرت کنیم.

آسیاب بادی کاغذی

 آقای سامی بیگی نازنین ترانه هایی داره که میشه هدفون رو فرو کرد توی گوش و صداش رو تا ته زیاد کرد و همنوا با ریتمش با سرعت بیشتری دوید. یا همون ساسی مانکن جادوگر رو در نظر بگیرید، همون، جوری میخونه که وای چقدر مستم من که آدم ِ هوشیار ِ هوشیار به خودش شک میکنه و میبینه داره میخنده و حال بهتری پیدا کرده. بعد ما چه کردیم؟ هیچی. مردهایی رو یافتیم که در بیداری محمد قائد برامون بخونن و در خواب تک گویی شکسپیر کنن و بعد تمام روز صدایی توی سرمون بگه اما این رسمش نبود اسماعیل. نه رسم یافتن آدم بود نه رسم دیدن خواب. کاش بیشتر بدویم اما.

Monday, November 15, 2021

قبیله‌ی زخمی‌ها

 الف غمش را روی کلاویه ها میریزد. روزی چند ساعت.

.

 با دختر، روز آخری که اینجا بود صحبت کردیم و هر دو حرفهایمان را زدیم. شنیدن صحبت هام با صدای بلند ترسناک است. انگار تازه باور میکنم چقدر در نیاز به برنامه ریزی، در نیاز به کنترل همه چیز گیر افتاده ام.

.

همیشه راهکار داشتن، از اجبار در آمدن و راه حلی پیدا کردن حال من را بهتر میکند. هر وقت احساس گیر افتادگی ام کمتر میشود. دوشنبه ها برای همین روز بهتری است. انگار امید دارم هفته خوب پیش برود و آخ که چه لغزیدن امید زیر پوستم و بالا آمدنش حس خوبی دارد.

Sunday, November 14, 2021

.

کنار کیک شکلاتی لعنتی، یک اسکوپ بستنی گذاشته بود. برای منی که نه کیک دوست دارم و نه شکلات و نه بستنی. قاشق رو فرو کردم لای دانه های شاتوت بیرون زده و فکر کردم اسمش چی بود؟ اسمش چی بود؟ حروف رو پشت هم چیدم و کلمه رو ساختم. فکر کردم که خب، حداقل هر چیزی میخورم اینجا، اسمش رو بلدم.

.

بلوزی که به نظر خودم خیلی خوشگل و شیک و به به چقدر خوش تیپم میکرد، امروز جوری در تنم زار زار میکرد که انگار از کمد خواهر دوقلوی چاق ترم دزدیده امش.

بنات نبات

از بین گلدان های آقای گلفروش دوتا را بیرون کشیدم. گفت تخفیف میدم و هر دو رو ببر با خودت. خندیدم و دوتا زیر گلدانی هم برداشتم که اینها را هم برام بذار. سرتکون داد که باشه. حالا برو خریدت رو بکن و از اینجا که رد شدی برشون دار. برات نگهشون میدارم. تشکر کردم و حرکت کردم.
این بلندترین مکالمه ی معنی دار من به دل خوش در این شهر بوده. حالا گاهی آدمها فراموش میکنند متوجه صحبت کردنشون نمیشم.

.

 میگن سرزمین های زیادی هست برای رفتن ژوزه. 

Friday, November 12, 2021

43

براش می‌نویسم نهار داری یا برات کباب بگیرم؟ نفسم رو به زور فرو می دم و فرچه ریمل رو میپیچونم و در میارم. می‌کشم روی مژه‌های چشم راست. یک سوم، دو سوم، حالا کل بلندی‌شون. گوشی دینگ می‌کنه و جوابش میرسه که نه، گوشت گذاشتم بیرون. اگر برای نهار می‌رسی البته گیاهیش کنم. فرچه ریمل رو میپیچونم و در میارم. می‌کشم روی مژه‌های چشم چپ. یک سوم، دو سوم، سیاهی با خیسی مژه ها مخلوط می‌شه و سر می‌خوره روی صورتم.

ویران می آیی

 دیشب خوابت رو دیدم مادرجون. هرچند سال یکبار به یادت می افتم و نمیدونم چرا. بار قبلی سال نود و هفت بود که توی خوابم تو و تمام مرده ها زنده بودید. همون مهمونی شلوغ رو میگم که حتی توی خواب هم حضور داشتن در چنان جمعی من رو گیج میکرد. دیشب اما زیر سقف نبودیم. کل خواب اصلا همین آوارگی بود. تهران نبودیم. جایی بودیم شبیه حلب. ویران شده. تمام شب جنگ بود. تمام شب داشتیم سعی میکردیم جان سالم به در ببریم. تمام شب نگران بودم که من که از شهر می دوم و دور میشوم، تو جا بمانی و کشته شوی. تمام شب دستور قتل عام بود. تمام شب دنبال راهی بودم که تو رو از اون جهنم بیرون ببرم. هیچ دقیقه ای از خوابم مطمئن نبودم لحظه ی بعدش زنده ام. زنده ای. شهر، بندر داشت و دورش رو بیابان گرفته بود. داشتم سعی میکردم قایق بگیرم. داشتم سعی میکردم تاکسی بگیرم. داشتم سعی میکردم راهی پیدا کنم که بغلت کنم و دورت کنم از اون خرابی. دیشب تمام مدت در حال گریختن بودم و در رفت و آمد. تو هم بودی. نترسیده بودی. شجاع هم نبودی اما. بی تفاوت بودی بیشتر. تکاپوی من رو میدیدی و برات مهم نبود چه اتفاقی بیفته. فارغ از من بودی دیشب. شبیه زنده بودنت.

بلد نبودم چه کنم که به امنیت برسونمت. داشتم سعی میکردم اما. داشتم تا صبح سعی میکردم جان به در ببری. 

و جنگ بود. 

Wednesday, November 10, 2021

لوکی

 من مرد را دوست داشتم؟ صد البته. از آنهایی بود که نمیشد دوستشان نداشت. باید دوستش داشتی و بعد تفکیک میکردی که تنش را دوست داری یا شخصیتش را. برای من هیچ کدام از این دو خواستنی نبود حتی شخصیتش حرصم را در می آورد. من جادوی اطرافش را اما بسیار دوست داشتم. طبیعی نبود. به طرز شیرینی همه چیز را به شوخی میگرفت. همه چیز میخنداندش. از نظر آن زمان من کمتر، از نظر حالای من بیشتر، مرد از زندگی که اسیرش شده بود می ترسید. و بدجور شجاع دوام آورده بود. اصلا مرد برای من تندیس جسارت بود. از آن جسارتهایی که تو با شمشیر به دل زندگی نمیزنی. تو با شجاعت پیش نمی روی. تو فکر نمیکنی که دوام می آوری. اما انجامش میدهی و با تمام ترسیدگی ات، سعی میکنی زمین نیفتی. مرد برای من سمبل ادامه دادن است هنوز. چرا با اینکه این همه زمین میخورم رها نمیکنم؟ چون یک جای زندگی ام با مرد پیوند نزدیک تری داشتم. چون می دانم - ته ته دلم می دانم - در این هراس عجیب تنها نیستم. 

و مرد از اینکه ترسیده است خجل نبود. پنهانش نمیکرد. ترسش مثل لباس تنش بود. به ترسش میخندید.

من و مرد چند باری با هم صحبت کردیم. از آنهایی که ترست را با صداقت جلوی دیگری میگذاری و صداش میکنی که ببین، من الان اینجای جهانم. آن وقتها از شیوه ی برخورد مرد با جهان راضی بودم. یک دفعه تمام شیطنتش کنار میرفت و تمام وجودش گوش میشد و پیشنهادهایی میداد که یک خطی بودند اما به شدت کارا. اینکه حالت خوب نیست و افسردگی گرفته ای و دیگر باید بروی دارو بگیری. اینکه میروی و تجربه میکنی و درست میشود. اینکه مینویسی. تو باور میکردی. یادم هست چطور گاهی در زندگی فکر میکردم تنها جایی که میشود بروم دیدن مرد است. میپرسیدم میشود بیایم؟ صحبت میکردم و سبک برمیگشتم. بار آخر که حرف زدیم، او بود که صدایم کرد. من با شیوه ی خودم باهاش برخورد کردم. نه حرف زدم. نه خندیدم. نه هیچ چیزی. فقط حضور داشتم و کارا بود. آن وقتها من هم هاله ای از جادو داشتم هنوز.

امروز سوار قایق شده بودم که یادش افتادم. آخرین ارتباطمان چند سال پیش بود و من سوار همین خط قایق بودم. بهم زنگ زده بود و دوباره زنگ زده بود. آن هم روی خط مستقیم ایرانم. من رد تماس کرده بودم. دیگر هیچ کدام سراغ آن دیگری نرفته بود. یادم افتاد بهش یکبار از ترس بزرگم و شیوه ی گریختنم گفتم که یک دفعه خندید. انگار که بگوید همه اش همین بود؟ بعد ترس شد برف در تموز. از بین میرفت. امروز دلم خواست بخندم. دلم خواست به تمام ترس های این مدتم بخندم. که همین بود؟ کل داستان همین بود؟

دلم برای تهران تنگ شده. دلم به شدت برای اتاقم تنگ شده. دلم برای گلدان هام تنگ شده. دلم برای تمام آدمهایی که پشت سر گذاشتم، برای تمام امکانات رفاقت تنگ شده. مثلا برای خانه ی مرد که بوی کبود سیگار میداد. که جمع بشوم روی مبل و پاهام را بکشم توی دلم. صحبت کنم. آن دورتر بنشیند. گوش کند و باز سیگار بکشد. دلم برای روشنی بی دریغش در دل کبودی آن وقتها تنگ شده. 

امروز حساب کردم که بیشتر از چهل درصد زندگیم مرد را میشناسم. یادم افتاد ده سال پیش اینجا را میخواند تا نمیدانم چه زمانی. کاش مثل آدم بعد از دو سال و نیم حالش را بپرسم.

Tuesday, November 9, 2021

لارژ یا لارج؟

 با سر کج و قیافه ی مظلوم و گوگل ترنسلیت وایستادم جلوی خانومه که شربت معده دارید؟ گفت چی؟ گفتم شربت معده. یا هر گند دیگه ای که اینها صداش میکنند. خیلی هم سعی کردم معده و شربت رو درست بگم. از کل جمله فقط بلد بودم بگم دارید؟ که خب اون وقتی سوالم رو تکرار کرد فقط شربت و معده رو گفت. چرا انقدر تاکید دارم؟ سه هفته است حدودا سرفه امانم رو بریده. تازه دو سه روزه فهمیدم اثر این معده ی کوفتی منه. نمیتونه تحمل کنه. زندگی من رو، معده ام نمیتونه تحمل کنه. یک خط در میون اعتراض میکنه. 

پول شربت و قرص رو دادم و زدم بیرون. گفتم حالا برو یک چیزی برای خودت بخر که یک سایز کم کردی و جایزه داشته باشی. لا به لای لباس های خیلی معمولی، یه لباس خیلی قشنگ دیدم که از قیمتش مشخص بود از نظر بقیه نچسبه. جزو سی درصد ارزون مغازه بود. جرئت کردم و به جای ایکس لارژ این مدت، لارژ برداشتم. رفتم تو اتاق پرو. پوشیدم. سایز بود. دیگه دقت نکردم که من اصلا این تیپی نمیپوشم. من اصلا این تیپی نیستم. شد جایزه ی روزی که لباس سایز لارژ پوشیده بودم و درزهاش در حال پاره شدن نبود. 

اومدم خونه. مهمونم نبود. نهار رو قبل بیرون رفتن خورده بودم. ساعت کاری بود اما تنها خوبی رئیس بودن اینه که میشه گاهی وسط کار جیم زد. شربت رو خوردم و یک چیزی درونم با صدای فیس خاموش شد. بلاخره درد کمی آروم گرفت. حس خیلی عجیبیه. درد مداوم خیلی عجیبه. دلم میخواد یکبار بشینم در مورد همین فقط حرف بزنم. درد مدام. حس همیشگی آزردگی وسط همون کارهای همیشگی با آدم ها. خیلی چیز سختیه. میشه در موردش غر زد اما واکنشم راستش بیشتر بهش شگفت زدگیه. شگفت زدگی از اینکه میشه دائم درد داشت. قلپ بعدی رو خوردم. یه کوچولو از قلپ سوم. خزیدم توی تخت. فکر کردم تقریبا اولین باره دارم اینجا میخوابم و درد ندارم. سعی کردم به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. فقط به همین فکر کنم. جهان موند پشت در. همه چیز. چند دقیقه ی کوتاه خوابم برد.

Monday, November 8, 2021

.

 زن، همان چند روزی که آن شرکت لعنتی کار میکردم من را دیده بود. همکار بودیم مثلا اما در دو بخش کاملا جدا. من بیست و سه ساله بودم و ابتدای ورود به جهان و به شدت ترسیده. او ده سالی شاید بزرگتر و یا شاید هم بیشتر. در نقطه ی خوبی از کار. در نقطه ی امنی از زندگی. در نقطه ی بسیار خوبی از هنر. چند روز از دور دیدمش و بعد از شرکت رفتم. چند روز گذشت و تصادف کرد.

این یک سال و چند ماه آمدن کرونا، آن دور هم جمع شدن های لذت بخشمان مجازی شده. سبک جلسات، نوعش و همه چیز را عوض کرده ایم که در این چهارچوب جدید بگنجد. چند ماه اول که گذشت، زن به گروهمان مجددا اضافه شد. قبل از محلق شدن من عضوی از جمع بود. به شدت عزیز کرده ی همه. به شدت محترم. باز فرصت برخورد نزدیک نداشتیم. همه چیز مجازی بود. بعدتر، داوطلب شد و مدیریت جلسات مجازی را به عهده گرفت. صحبت هایمان همان چیزهای مختصر و در چهارچوب ماند. نوبت تو شده. یادت نرود. بفرستی. مرسی فرستادی.

روز صبحانه ی خداحافظی من، یکی از افرادی بود که وقت گذاشت و آمد. برای بار اول کنار هم نشستیم. برای بار اول دوتایی صحبت کردیم. شرم شدید من ازش بلاخره ریخت. کمی رویم باز شد. کمی شروع کردم خندیدن. کمی گرم شدم. آنجا بود که گفت مدرس موسیقی است. ته ذهنم ماند که کاش یک روز آن رویای قدیمی را پی بگیرم. که این هم معلمش.

امروز متوجه شدم دومین جلسه ای است که در تقویم و اعلام برنامه ی کلاس و پرسیدن اینکه چه کسی شرکت میکند، تاریخ میلادی را هم می نویسد. به وضوح بخاطر من. 

در حال ذوب شدنم از آدمها امروز. یواش یواش. نرم نرم.


Sunday, November 7, 2021

.

هنوز یک ماه نشده و دیگر هیچ پناهی نمانده اسماعیل.

آویختن

دخترها را هیچ کسی توی دنیا نمی‌خواست که آمدند پیش من. پوست و استخوان بودند. یکیشان بعدتر فقط کمی وزن گرفت. دومی از استخوانی بودن، کامل در آمد اما هیچ کدام شبیه گربه‌های درشت و تپل و سرحال بقیه نشدند. یکیشان جرئت کرد و معاشرتی شد و اجتماعی، دومی از هر صدای بلندی و از هر آدم غریبه‌ای می‌ترسد. باهاش بهترین بازی‌های نخ‌دار را هم که بکنی، یک سر بازی اگر من نباشم بسیار به ندرت احتیاطش را کنار می‌گذارد و خوش می‌گذراند.
دیروقت شب، از پناهم به قدم زدن برگشتم خانه. تمام چراغهای ساختمان خاموش بود به جز یک خانه و یک اتاق. پشت پنجره‌ی اتاق، قامت کوچکی ایستاده بود که زل زده بود به بیرون. انگاری منتظر آمدن من مانده باشد.

Friday, November 5, 2021

.

 آدم ها دارند ریسه میکشند سمت این شهر. گمانم خاصیت ماه نوامبر است که من تا حالا خبر نداشتم. دسامبر و ژانویه همیشه وقتی بود که رفقا به ایران سر میزدند. احتمالا تعطیلات حسابی تر و وقت و زمان بازتر سال آدمها آن زمان بوده و هست. این ماه اما وقت سفر کردن آدمها به اینجاست. اولین مسافر آشنا، حالا دو روز است نیمی از خانه را گرفته. دومی گفت اصلا وقت نمیکند تا اینجا بیاید و شاید در مرکز شهر چند دقیقه ای هم را ببینیم. از سومی هم آدرس هتلش را پرسیدم. بدون اینکه اشاره کنم میتواند پیش من بماند. پیش من بمانند.

 خلاف خودم رفتار کردم اینبار. دلم میخواهد مرزهای دفاعی ام محکم تر شوند.

Thursday, November 4, 2021

دلتنگی ‏مسافر ‏پلاک ‏چهل ‏و‌ ‏سوم

برام نوشته من دوباره امشب برنج سفید زیادی دم کردم. براش ننوشتم اما من هم بیست و چند روز شد که برنج از لیست غذاهام حذف شده.

نجات ‏دهنده ‏دیگر ‏آدرس ‏سرزمین ‏من ‏را ‏بلد ‏نیست.

یه روزهایی هست که فکر میکنم جانم به نگه داشتن اینجا دیگر نمیرسد. که وقتش رسیده اینجا را، که دیگر نه سبک خاصی دارد و نه حالت منحصر بفردی، بسپارم به دست باد. حیف خواهد شد. من تنها چیزی که همیشه‌ی سالهام با خودم حفظ کردم، همین بوده. وبلاگ نویس یک گوشه‌ی خلوت بودن.
فارغ از دنیا.

Wednesday, November 3, 2021

نیزار

 فردا اولین مهمانم میرسد. آن سالهای خیلی قبل که شروع دوستی مان بود، همدیگر را خوب و ساده بلد بودیم. آدم سختی نیست و برای من احتمالا حضورش بدجور غنیمت باشد. برای آمدنش بخشی از خریدهای نکرده ی خانه را انجام دادم. چندتایی ظرف خریدم. یک عدد لیوان و کمی پنیر و زیتون برای صبحانه یا کنار غذاش. اینجا تقریبا هر روز سبزیجات پخته میخورم. یک بار پنیر گرفته بودم برای بزم کوچک خودم. همراه با دو بطری شراب. اولی را همان شب باز کردم و دومی را نگه داشتم برای جشن گرفتن. برای نشان دادن شادی. نگه داشتم تا در یک موقعیت خاص باز کنمش. 

ناامیدی گاهی سرم را فرو میبرد زیر سیاهی. فکر میکنم به سادگی باید بپذیرم دوره های این چنینی که احساس غرق شدن دارم، به تناوب پیش خواهد آمد و به جای دست و پا زدن الکی فقط بپذیرم بخشی از من ِ از این به بعد همین است. ناامیدی از اینکه اینجای جهانم. دانستن اینکه هیچ وقت آن موقعیت خاص کذایی نمیرسد. ناامیدی از اینکه اینجای رابطه ام. ناامیدی از اینکه فاصله ام با آدمهای عزیزم را نمی توانم تنظیم کنم. حتی نمیتوانم درست مشخص کنم از جان خودم و جهان و آدمها چه میخواهم. شاید باید فقط بپذیرم روزهایی که اینطور همه چیز بی رنگ و تیره می شود، از جهان فاصله بگیرم و صبر کنم تا بگذرد. هر چقدر هم هیولای تاریکی تلاش کند من را همانجا نگه دارد، من بلاخره بالا خواهم آمد. یا حداقل هنوز که زنده ام. تا جهان از این به بعد چطور بچرخاند من را.

امروز باید خانه را از اثرات ناامیدی و بیماری و از حضور بطری های خالی پاک کنم. انگار این چند روز هرگز اتفاق نیفتاده.

Tuesday, November 2, 2021

.

پیغام داده که فلانی که الان دو ماه است غیب شده و تنها خبرمان از وضعیت فوق افتضاحش است، حتما درگیر بد دلی شده وگرنه چنین کاری که ازش بر نمی آید. شعله میکشم از خشم. زنی تحت تنش مانده و دوستانش یک به یک قبای قاضی میپوشند.

.

 برام نوشته که در اخبار دیدم که مرزهای فلان کشور باز شده. باید ارجاعش میدادم به دستگاه تناسلی تمام ذکور زاده شده در این شهر در طی سه قرن اخیر. بعد می نوشتم تو چقدر تباهی زن. چقدر همیشه اشتباهی. چقدر هیچ وقت بلد نیستی زمان چه حرفی چه موقعی است. 

به جاش فقط نوشتم ممنونم از خبر و یکی از این شکلکهای انگشتی را همراهش کردم که برای من یعنی اصلا حوصله ات را ندارم.

واکاوی

با من خوش نمیگذرد. 

Friday, October 29, 2021

خراش

بارها و بارها در مورد تکرار چرخه ها در زندگی خونده بودم. بار اول که نیست. اما توقع نداشتم انقدر زود به جایی برسم که احساس کنم همه چیز یک تکرار بی رحمانه است. حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که با خودم خلوت کنم. خودم رو کنکاش کنم. کمک بگیرم و از این همه تکراری بودن فاصله بگیرم. برام منطقی نیست انقدر زود در زندگیم به جایی برسم که انگار همه چیز روی دور تکرار افتاده. این اصلا منطقی نیست.
انگار تمام انرژیم در طول روز صرف مبارزه با خودم میشه تا ساکن و آروم سر جام بمونم. حفظ آرامشم از آروم بودنم نیست. از مجسمه بودن یا نامب بودنمه و این رو نمیتونم بیش از این ادامه بدم. واقعیت زندگی، اینه که یا باید این طرز بودن رو عوض کنم یا به زودی هیچ چیزی از انرژی حیاتیم نمیمونه.
این حس عصبانیت رو میشناسم. فروردین که چند هفته فشارم پایین تر از پونزده نمی اومد، حالم همینقدر به هم ریخته بود. میتونم اجازه بدم این دوره طی بشه اما نمیتونم این همه در تکرارش بمونم.
انگار دوباره چهار پنج سالمه. پا گذاشتم در بستر دریای ماسه ای. موج میزنه و من رو میچرخونه و من فقط ماسه ها رو میبینم که اطرافم بلند میشن. نه شنا بلدم. نه بلدم گریه کنم و کمک بخوام. انگار در دریا غوطه ور موندن، تنها چیزیه که واقعیت داره.

پرنده‌ی کوچک

پسرها مجموع سنشون ده سال هم نیست. برام پیغام فرستادند که بیا پیش ما. مابین تمام آشفتگیها، فکر اینکه حالا نه فقط من رو میشناسند، که به این حد هم دوست دارند برام دلگرم کننده است.

خانه سحری

 یک سگ توی ساختمان هست به نام پاشا. کوچک و سفید و بازیگوش. از من خوشش می آید. همان شب اول در لابی نشسته بودم که مادرش را ول کرد و چسبید به من به بازی کردن. امروز با پدرش بود و از دور دست دوید و خودش را رساند به من و شروع کرد به پریدن. هر دو بار به زور جداش کردند. بازی کردن با پت دیگری ممنوع است؟ امیدوارم که نباشد.

از خواب‌ها

 خواب دیدم قراره با قطار برم سفر. تو بگو مشهد. دیر رسیدم به قطار. یادم نیست از اول ایستگاه شلوغ بود و به موقع حرکت کرده بودم یا اصلا خودم دیر رسیدم که به دلهره ی دقایق آخر رسیدم. گیت آخر اجازه ی عبور نداد. شروع کرد تفتیش بدنی یا همان دستمالی کردن شدیدی که به اسم تفتیش انجام می دهند. عصبی شده بودم و امکان داد زدن سر زن مقنعه پوش و چادری مقابلم نبود. قطار ایستاده بود تا من را رها کنند و برسم. سوار که شدم، چهار ستون بدنم می لرزید.

از خواب پریدم.

Tuesday, October 26, 2021

.

در یک قدمی حذف آدمهام. جانم به لبم رسیده. توانم هم به آخر و ته.

.

 اسماعیل، شب که میشه و کنار پنجره که میشینم، صدای سگ میاد. من چقدر این صدا رو اینجا دوست دارم. 

Monday, October 25, 2021

مرور

 ده سال پیش - چند ماهی بیشتر البته - از خونه به طور رسمی بیرون زدم و سعی کردم خونه ی خودم رو بسازم. کمتر چیزی در این ده سال ثابت مونده اما یافتن ردپای مشابهت های اتفاق آن زمان با چیزی که دارم این روزها از سر میگذرونم برام شبیه یه سرگرمیه. تنها چیزی که میدونم اینه که ده سال پیش حتی فکر هم نمیکردم بعد از یک دهه اینجای زندگی باشم. به هیچ عنوان.

خونه ای که اون سال اجاره کردم، اولین خونه ی من، یه اتاقک بود که اطراف یه انبار به شدت مخوف ساخته شده بود. خونه گاز نداشت. آب درست درمون نداشت. برق اما داشت. با چهارتا دیوار و یه سقف که سقف کاذب بود. برای استفاده از آب باید پمپ آب روشن میکردم. باز هم آبی که از شیر می اومد قابل نوشیدن نبود مگر میذاشتم زنگ آهنش ته نشین بشه و گمونم همین کار رو میکردم. پمپ آب اینطوری بود که اگر روشن میکردم صداش کل اون کوچه ی تنگ رو برمیداشت. و بیشتر از بیست دقیقه استفاده اش، همسایه ها رو به ستوه می آورد چون جریان آب اونها قطع میشد. جالبه که من توی اون خونه همسایه داشتم جالبه که ایمنی خونه انقدر ضعیف بود که میشد از بالای در پرید و تو اومد و من زنده موندم.

خونه ی الانم درش سه تا قفل مختلف داره. در ورودی کاملا ضد سرقته. منهای این، شخص غریبه از لابی اجازه ی ورود نداره. آسانسورها بدون کارت کار نمیکنند و هرکس میخواد وارد ساختمون بشه، باید کارت شناسایی بذاره تا بتونه از آسانسور استفاده کنه.  برخلاف کلبک با سقف کوتاهش و اون پنجره ی بسیار کوچکش که تازه نصفش رو هم کانال کولر گرفته بود، اینجا دو تا دیوار تقریبا کامل شیشه ای دارم. رو به شهر. تقریبا هر شب تونستم طلوع ماه رو از پشت تپه ی جنگلی روبروی خونه ببینم. و گاهی، فقط گاهی در این چند روز که دیگه موندگاریم در این شهر قطعی شده از این همه تفاوت تعجب کردم. و البته که گاز نداره. برای پخت و پز باید از هات پلیت استفاده کنم و هنوز بهش عادت ندارم. و البته نمیدونم سیستم گرمایش مرکزی ساختمون با برقه یا گاز. 

و خونه، زیباست. بدون اغراق شبیه تصوراتم از خونه ی ایده آل در این شهره. تنها ایرادی که داره اینه که جهت خونه به جای جنوبی، شمالیه. که همین هم منجر شده بخشی از منظره ام به جنگل ختم بشه. همین منجر شده رو به پنجره بشینم و تغییر رنگ پنجره های روبروم رو بر اثر غروب آفتاب نگاه کنم. دیدن اثر یک چیز از دیدن اصلش گاهی شگفت انگیزتره. یا شاید فقط نوع متفاوتی از شگفتی داره. فوق العاده است.

امشب پونزده شب از رفتنم به فرودگاه میگذره. خونه رو خیلی سریع گرفتم. در کمتر از بیست و چهار ساعت از ورودم به شهر قرارداد رو امضا کردم. با قیمتهایی که این چند روز دیدم، خونه رو ارزون نگرفتم اما فکر نمیکنم خیلی هم گرون گرفته باشمش. خونه تقریبا همه ی وسایل رو داشت. من فقط چند تایی چیز باید اضافه میکردم که دارم یکی یکی میخرمشون. یکیشون کتری برقی برای آب جوش آوردن بود. 

کتری برقی رو امروز خریدم بلاخره. خیلی هم ارزون خریدمش. یعنی تقریبا یک ششم قیمتی که در مابقی مغازه ها بود. حجمش کمه. چهار لیتر. خودش هم ساده و پلاستیکیه. اما خب این دقیقا همون چیزی بود که من لازم داشتم. ساده. سبک. کوچک. که بتونه فقط هر بار یکی دو لیوان آب جوشیده به من تحویل بده. کلبک که رفته بودم هم، رفیق یه کتری برقی کوچک سبز برام خرید. رنگش سبز زشتی بود اما کارا بود. بسیار کارا. فکر میکنم سال چهارمی که داشتمش خراب شد. حالا من حتی مطمئن نیستم چهار سال توی این شهر هستم یا نه.

پاییز ده سال پیش، سرما خورده بودم. اولین بار بود که با اون حجم تنهایی روبرو میشدم. خونه تقریبا هیچ چیزی نداشتم. هر چند ساعت، یکبار یه لیوان آب جوش می آوردم و مینوشیدم. حتی آبان اون سال، از ترس قبض برق و هزینه های زندگی میترسیدم خونه رو گرم کنم. تا چند هفته همون یک لیوان آب جوش اومده ی قبل خواب دلیل گرم شدنم بود. حالا چند روزه سرما خوردم. به شدت  سرما خوردم. تنهایی اینجا هم هنوز برام عجیبه. شوفاژها رو دیشب دست کاری کردم و بعد اسپیلت رو روشن کردم و خوابیدم.  صبح به وضوح حالم بهتر بود.

 امروز دائم مقایسه ی این دو آدم، با ده سال فاصله برام تکرار شده. چطور از اون دختر به این زن رسیدم؟ شگفت انگیزه. زنده موندنم حتی برام عجیبه. دوام آوردنم هم. اگر ده سال دیگه، یکبار دیگه به مسیر نگاه کنم و این همه تفاوت ببینم، یعنی جهان رو بدجور در مشتم چلوندم و نگهش داشتم. فرض کنید که از شاخ.

Sunday, October 24, 2021

.

 هزار و هشتصد و چند روز پیش براش نوشته بودم: «دلم برات تنگ شده اگر‌ بشه حس گنگ کم شدن کسی که توی زندگیت هیچ وقت ندیدیش رو‌ دلتنگی نامید.»

.

این برش از شهر، پشت پنجره‌ی من یک فیلم صامت بیهوده است.

.

روزهای بارونی مرغ‌های دریایی تا خیابان‌های این سمت پرواز می‌کنند. ارتفاع گرفتنشون مبهوت کننده است.

Friday, October 22, 2021

.

مغزم رو‌ کاش بلد بودم خاموش کنم. و تنم رو نجات بدم از دست خودم.

Wednesday, October 20, 2021

لاک پشت

حالا این شهر تا مدت نا معلوم یک ساکن و دو گربه بیشتر داره. 

Friday, October 15, 2021

.

دوتا از گلدون‌ها خشک شده‌اند. بی‌رحمانه. خانه به زودی از تمام متعلقات و سازندگان ضمیر تعلق «م» خالی می‌شود.

Thursday, October 14, 2021

.

 سخت ترین بخش ارتباط برقرار کردن با آدمها، تا اینجا، از کار افتادن کلمه «بیلبیلک» بوده. نمیتونی بری به آدمها بگی این بیلبیلک سر بطری آب رو میخواستم. هر چیزی به سه زبان اسم داره. حداقل باید بتونی یکیش رو پیدا کنی.


Wednesday, October 13, 2021

.

تهران که سحر بیدار میشدم، وقت داشتم دراز بکشم و به صدای پرنده ها گوش بدم و کیف کنم. وقت خوبی بود برای تنهایی. وقت خوبی بود برای خیال. اینجا، سحرگاه مرغ دریایی پر میزنه. میشه توی سرما مچاله شد و از دیدنشون لذت برد. کاش که سقف خیال هم بلند بشه باز. پر بکشه. پروا نکنه انقدر. من این همه محتاط نبودم که شدم.

.

 از پشت میز کار بلند شدم به هوای دخترها. چرخیدم که صداشون کنم. نبودند. دلتنگی ویرانم کرد.

Saturday, October 9, 2021

.

وقت صحبت کردن با خودم زبونم بیشتر میگیره. عالق و بالغ. عاقل و باغل. عقیل و طویل.

تهران

 توی خواب و بیداری تاب میخورم و چیزی اذیتم می‌کنه. نمی‌ذاره عمیق بخوابم. بین غلتیدن و پتو رو جلو عقب کردن و حس گند تن، یک دفعه هوشیار میشم که اوه. صدای کوچه است که داره جارو کشیده میشه. تمام تن، گوش میشم. شب داره خداحافظی می‌کنه. شهر داره خداحافظی می‌کنه.

این بهترین شیوه‌ی بدرود بود سرزمین نازنین من. بابت تمام دقایق امنیت و عاشقی ممنونم. بابت تمام موسیقی بی‌نظیر شب‌ها. امیدوارم یک جا، یک بار، کسی با شوق من به نجواهای شبانه‌ات گوش بده.


Thursday, October 7, 2021

خنج

به طرز بی رحمانه ای در عکس های قدیم جوانم. 

Monday, October 4, 2021

در نهایت

 یک جایی ام بغل تمنای شدید «لطفا کسی را نبینم» یا «لطفا کسی زنگ نزند» یا «لطفا فراموشم کنید». همان کنارها. از خستگی در حال شکستن.

Sunday, October 3, 2021

در نهایت

 این اما فقط وقفه‌ای کوتاه قبل از ماجرای بزرگتر است.

در نهایت

دلم می‌خواست فنجان‌های قهوه‌خوری‌ام رو لای لباس‌ها میپیچیدم و می‌بردم. عاشق روزی هستم که خریدمشون. عاشق روزهای خوبی که به خودم نوشیدنی صبح رو درونشون کادو میدم. عاشق حس گرفتنشون مابین انگشت‌هام. عاشق اون سفیدی سرد مطلوبشون وقتی با لب لمس می‌شن. بی‌نقصند. عجیب و بی‌نقص.
کاش زندگی رو میشد همینقدر تجملی پیش برد. با حمل کردن چیزهایی که می‌خوام. به همراه خودم. چسبیده به جانم.

Friday, October 1, 2021

بشمار

 با انبوهی از وسایل روبرو هستم. همیشه بوده ام اما الان که مجبورم دانه به دانه بررسی شان کنم، این زیاد بودنشان تعجب برانگیز شده. چند هزار وسیله؟ چند هزار متعلقه؟ چندین مداد؟ چندین کش سر؟ سنجاق سر؟ لاک؟ نخ؟ لباس؟ پیراهن؟ کاغذ؟ کاغذ؟ نزدیک دویست دفتر و هزار و چند کتاب.

یکی از عجیب ترین یافته هام، در بخش اطلاعات توییترم بود که متناسب با استریم و لایک هام و نوشته ها، تخمین زده بود مردی میانسال باشم. حوالی پنجاه و چهار سال.  آن تخمین حاصل شناخت من از اطلاعات بود. دلم میخواست میشد از بین وسایل هم همدیگر را تخمین بزنیم و بشناسیم. دائم فکر میکنم آخ فلان چیز و دست میبرم و تصمیم میگیرم به ادامه یا پایان.

سنجاق سر تق تقی بنفش. کادوی صفورا قبل از سفر آفریقاش. سنجاق سر تق تقی صورتی. یادگاری از دخترک وقتی پنج سالش بود و بار اول در زندگیش ایران آمده بود و بدجور دلبری میکرد. سنجاق سر مشکی بلند. جا مانده از خواهر. کش سر بنفش بی نفس. یادگار روز دیگر. رژ لب صورتی یواش، یادگار فلان دوست.

انگار با هزار آدم خارج از خودم در خلوت، در حال خداحافظی ام.

Wednesday, September 29, 2021

فرصت یگانه بود و هیچ کم نداشت

 پرسید پارسال کوه بودی، امسال چه کردی؟ خندیدم که نشستم توی اتاقم به کار کردن. شب های کمی مونده. روزهای کمی مونده توی این خونه. توی این خاک. و میترسم از اینکه کم بیارم عزیز دل. گفت که چقدر تغییر. اما از پسش بر میایی.

پارسال آرزو نداشتم. خیلی زندگی سختم بود و تا مغز استخوان چلانیده بودم. برای هیچ کس هم مهم نبود انگار. امسال این یکی هم فرق داشت. دو شب پیش شمع رو فوت کردم. احتمالا فردا شب هم بساط همین باشه. آرزو همونه اما که گوشه ی ذهنم داره دمب می جنبانه. 

هیچ ایده ای ندارم سال بعد جهان به چه مداری میگرده. به چه حالی میرسه. در قاب پنجره ایستادم و منتظرم که بپرم. به آغوش جهان.


Monday, September 27, 2021

بشمار

 پسر معتقد است که نباید زود چمدان ببندی. پشیمان میشوی. که یادت میرود چه برداشته ای و چه نه. من چهل روز پیش همه چیز را یکبار جمع کردم. حالا افتاده ام روی دور وسواس حذف. یکبار دیگر همه چیز را باز کردم و شستم و حدف کردم. هفته ی دیگر هم قرار است همینکار را بکنم. یکبار دیگر باز کنم و حذف کنم و رها کنم برود. 

خانه روی هواست. همه چیز آشفته و به هم ریخته. پسر هنوز غر نزده. من بودم؟ کله اش را کنده بودم گمانم. 

Saturday, September 25, 2021

غروب آفتاب

 چند سال بعد تازه از فرنگ برگشته بود که با هم اُخت شدیم و گِلِمان همدیگر را گرفت. دنبال جایی می‌گشتیم با هم اجاره کنیم، البته نتوانستیم، او در همان کنج خانه‌ی پدری ماند و من هم در خانه‌ی مادری. دو نوجوان تازه دامادِ حسرت به دل برای تشکیل کانون گرم خانواده در قدم اول واماندند. اما در عوض پس از چند سال مادرانمان همسایه شدند. هر دو به فاصله‌ی یک هفته مردند و هر دو را کنار هم به خاک سپردیم. 


مسکوب نازنین/ در سوگ و عشق یاران

Thursday, September 23, 2021

گاهی از خوشی مور مور میشم

 دختر رو دارم مجبور میکنم گزارش نویسی کنه. کاری که ازش متنفرم. مشخصا دوست نداره و با این حال داره با کیفیت خیلی خوبی انجامش میده. دیروز لای نوشته هاش براش پیام گذاشتم. امروز دیدم وسط جملاتش، رنگ عوض کرده و نوشته مرسی.


خالی کردن ذهن

 ساعت ها از دو روز پیش حرکت کرده اند. پاییز شده. الف اینجا بود و با شوق همیشگیش در مورد زبان ها، مشغول حرف زدن از آخرین سفرش بود که زمان رسمی عوض شد. فرداش امتحان داشتم. لای کتاب را هم باز نکرده بودم و استرس داشت کم کم اذیتم میکرد. بچه ها نشسته بودند به حرف زدن و منگ خواب بودم. ماه کامل بود. وسط جهانی که راه خودش را میرفت، فکر میکردم خب از فردا یک ساعت زمان کارم تغییر میکند. 

حالا دو روز گذشته. برخلاف تمام تغییرات سالهای اخیر که برام کنترل نشدنی بودند، این یکبار حداقل همین دو روز اول به خیر گذشته. این چند وقته، زمان جا به جا کردن و بسته بندی کردن، یکی از نگرانی هام همین تغییر کردن زمان بود. که چطور ساعت لپ تاپ یا گوشی یا ساعت مچی را جوری جا به جا کنم که عادتم به هم نریزد. که اثری روی کارم نگذارد. این دو روز اما، همه چیز خوب بوده. 

چند روز مانده. چند روز خیلی کم. از پس کنترل زمان اگر بر بیایم، مابقیش ساده است. اگر این یکی به همین مهربانی این چند روز باشد، آخ که اگر باشد...

به جان

شوق به آدمی.

Monday, September 20, 2021

کتابهایی برای نخواندن

 ...

بسیار خب... من این داستان را برای شما تعریف کردم... همه‌اش همین؟ تمام آنچه از آن همه ترس و وحشت در خاطرم مانده؟ همین صد، صد و پنجاه کلمه و همین چند صدا؟ من همیشه در شم و تردید به سر می‌برم... یادم نیست کجا، اما در جایی ذکری از فیلسوف یونان باستان افلاطون آمده بود و خواندم که او چنان به واژه‌ها بی‌اعتماد شده بود، که از اواسط عمر خود فقط از ایما و اشاره استفاده می‌کرد. با ایما و اشاره حرف می‌زد. با سکوت حرف می‌زد...

من او را درک می‌کنم...


آخرین شاهدان / سوتلانا آلکسیوسیچ/ نشر هیرمند

Thursday, September 16, 2021

پیچ و تاب مغز

دلخوری ام از زن ناسور شده. دو سه روزی گذشته و هیچ چیزی فروکش نکرده که هیچ، آب هم خورده و لجن های سابق هم حتی بالا آمده. فکر اینکه کسی نامهربانانه با من برخورد کرده، حالا خشمگینم میکند. قبل تر صبوری میکردم؟ قبل تر نامهربانی ام به سمت خودم نشانه میرفت؟ کاش خودخوری اش هم از بین برود. کاش آزردگی با به رسمیت شناخته شدن، کمرنگ میشد.

.

 رضا یزدانی داره میخونه و فکر میکنم کاش برام پیام می‌اومد: دارن پایتخت رو عوض میکنن.

به جان

 ... «چه امواج بلندی»...

Wednesday, September 8, 2021

از اینجایی که من هستم

 آخرین روزهای قبل از رسیدن به موعد خون ماه، ورم میکنم امسال. حسابی. از گنجیدن در لباس هام بدجور عاجزم.

Friday, September 3, 2021

به دار آویخته

ساده ترین بازی که با بچه ها میکنند: دستت رو جلوی صورتت میگیری. دستت رو باز میکنی و میگی دالی. دستت رو جلوی صورتش میگیری. دستت رو کنار میکشی و میگی دالی. پشت مبل یا کوسن پنهان میشی. سرک میکشی و میگی دالی. 

میخنده. از عدم احساس نسبت به زمان، نسبت به مکان میخنده. آدم روبروش براش غیب میشه. تعریف «هست». آدم روبروش ظاهر میشه. تعریف «نیست». تا بعدتر و بازیهای پیچیده تر.

به میم گفتم درکم از زمان به شدت آسیب دیده. در جواب سوالش که چرا فلان کار رو نمیکنی، گفتم توانش رو ندارم. خواستش رو هم. فقط میخوام همه چیز به ساده ترین حالت ممکن بگذره فعلا. فقط عبور کنه. هیچ تصوری ندارم از عواقب فلان تصمیم. از فلان کار. ظرفم جوری آب رفته که کوچکترین شباهتی به اون آدم و زندگی و چیزی که چندین سال پیش بودم ندارم. نمیفهمم معنی سال دیگه چیه. نمیفهمم معنی ماه بعد یعنی چی. حتی وقتی در مورد یک هفته ی بعدتر هم صحبت میکنم دارم دروغ میگم. به جایی رسیدم که دارم روزانه زندگی میکنم. به همون شدت هم انگار دیروز و ماه قبل و سال قبل همه همین چند لحظه پیش بودند. انگار زمانه دستش رو یک لحظه جلوی صورتش گرفته بوده و غیب شده. 

تصمیمات بد میگیرم. ذهنم شلوغ شده. زن در جواب اینکه کسی هست که به شدت بعد از بهبودش از کرونا اضطراب و بی خوابی گرفته، گفته بود خب عوارض رایج در هفتاد و پنج درصد آدمها همینه. اما واقعا همینه؟ فکر میکنم قبل تر هم همین بود. تحت استرس موندن در بازه ای زمانی در حدود ده سال حالا کمی بیشتر و کمتر حالا داره خودش رو نشون میده. ده سال پیش میفهمیدم سی و چند سالگی یعنی چی. حالا نمیفهمم سی و چند سال و یک روزگی چطور خواهد بود. این برام زنگ خطر بزرگیه.

باید چیزها رو حذف کنم. باید زندگی رو ساده کنم. این حداقل کاریه که از دستم برای خودم بر میاد. مابقی زندگی اما قراره صرف این بشه که از استرس که بیرون اومدم تصمیم بگیرم. بلاخره اما پذیرفتم که این ترومایی که این مدت زندگی کردم، دیوانه کننده است. فقط فیزیکی ازش خارج بشم، بعد برای حل کردنش تلاش میکنم.

فعلا دلم میخواد فکر کنم جادو وجود داره. هنوز معجزه اتفاق می افته. که یک روز از خواب بیدار خواهم شد و حواسم معطوف به فردا میشه. به برنامه ریزی برای هفته ی بعد. به سفر. دلم می خواد فکر کنم این تاریکی کنار میره و باز من احساس آفتاب میکنم.

یکی دیگه از دوستهای نزدیک بابا مرد. مرد خوبی بود و حسابی من رو دوستم داشت. زمان دستش رو گرفت جلوی چشماش و یادش رفت کنار بکشه و بعد، سیاهی.

Thursday, September 2, 2021

آجری

 از دوخته شدنم به فایل های اکسل متنفرم.

فراموشم مکن من یار دیرینم

گوگل بی رحم تر از عکس هاست. نشونم میده که هفت سال از فلان اتفاق و فلان دور همی و فلان گفتگو گذشته. از اون روزی که مانتوی آبی تیز پوشیده بودم و شال روسری تیز سرم کرده بودم و به خیال خودم قشنگ شده بودم و حالا که با چشم های عبور کرده از زمان نگاه میکنم، حق هم داشتم البته. اما اعداد چقدر سهمگینند لعنتی. هفت سال. هفت سال.

هفت سال کامل. بعد از آن دختر خیال پرداز. میشود من ِ امروز.

آجری

نیاز به سکوت داره رگ هام رو پاره میکنه. نیاز به مکث برای به پایان رسوندن خطوط این روزها. دختر کمتر از سه هفته ی دیگه میرسه. تا رسیدنش، وقت دارم در یکی از بی صداترین دنیاهای این سالها خودم رو طراحی کنم.


آجری

 هر روز انگار با ریسمان های متخلف سر و کله میزنم. ریسمان های اضطراب. ریسمان های وجودی. ریسمان های گذشته. ریسمان های ارتباطات مختلف. گاهی میانه ی روز میبینم انگار میان تار عنکبوت گیر کرده ام. در طرحی نامنتظم از اتفاقات. نفس گرفته از پیشامدها. تمام تلاش این روزهام در همین خلاصه میشود که از بین این همه بند، خودم انتخاب کنم که کدام. از بین این همه اتفاق، خودم تصمیم بگیرم.

در کلام، انتخاب خیلی ساده تر است تا در عمل. در عمل، هر روز میان یک آشفتگی عظیمم. در تلاش هر روزه برای به یاد آوردن. در تلاش هر روزه برای فراموش نکردن. در تلاش هر روزه برای گم نشدن.

هدفم برای سال بعد، نخوردن قرص هاست. هر قرصی. اینکه هنوز گاهی مجبورم کنترل تن را با دانه های رنگی به دست بگیرم، آزارم میدهد. بدجور.

دست تقدیر که نه، فک تقدیر

روز شمار رو گذاشتم که بهم نشون بده چقدر مونده. از اضطراب در حال جویده شدنم انگار.

Friday, August 27, 2021

.

شب به پایانش نزدیک میشه و برای بار اول به شباهت کلمه ی در و دریدن فکر میکنم. پاره شده. باز شده.

کرانه

 لعنت به لذت چشیدن قطره های قهوه. به کیف حاصل از زل زدن به عضلات به رخ کشنده در زیر پوست قهوه ای و به غوطه زدن در چشم های قهوه ای رنگ.

صبر داشته باش

دو عصر و یک شب به خواندن یک رمان نوجوان گذشت. داستان جادوگرهای آفریقایی. پوست تیره و پوست سفید. داستانی بسیار ساده، بسیار سر راست و بسیار پیش بینی پذیر. تمام چیزی که میخواستم هم همین بود. لمس اینکه هنوز دنیایی هست - هر چند خیالی - که پایان تردید و خشم و بدی، شکست است.

گمانم این نقطه ی گم شده ی این روزهاست. ایمان به اینکه شب میگذرد. دانش به اینکه شب میگذرد. آویختن به اینکه میگذرد این شب.


Thursday, August 26, 2021

.

بیماری اثر عجیبی روی تن داره. ضعیفش میکنه. انگار که جادو باشه. خودش حالا که رفته، رد اثرش مونده. درد در دست. درد در پا. درد در معده. هجوم دوباره ی بی خوابی. استرس فراوان. اضطراب خرد کننده. شنیده بودم اینبار از بار قبل هم سخت تر میگذره. حالا اما دارم حسش میکنم. تمام دردهای چند سال اخیر یک باره برگشته اند. انگار خاطرات جون گرفتن. سالها بود این همه تن کاهیده نبود..

غربت

گفت فکر کنم دل بریدن از شهری که سی و چند سال خونه بوده شبیه بریدن یه طناب ضخیمه. گفتم ترسم از این نیست. بیشتر نگران رفتن از شهری هستم که تمام مردهایی که دوست داشتم توش قدم زدن. هر کدوم بخشی از زندگیشون رو. با زخم عمیق روانی اینکه دیگه هیچ وقت کسی دوستم نداشته باشه. با علم به اینکه هیچ وقت شبیه سالهایی که گذشت دوست داشته نخواهم شد.

یاد شبی می افتم که بوسفور بینمون بود. من روی ساحل آسیایی استانبول ایستاده بودم و به نورهای سمت دیگه نگاه میکردم. همزمان در شهر بودیم. من از آب برای حمایت کمک گرفته بودم. حمایت در برابر ترس شدیدم از برخورد اتفاقی در خیابان های آشنا. آدمها در ساحل کنار دستم می رقصیدند. من زل زده بودم به نور در پس سیاهی. پیچیده در بوی ایمن کننده ی دریا.

ترسم از دوست نداشته شدنه. حالا که بندها یکی یکی شل می شن، از خشکی پوستم در انتهای سالهای آینده.

Wednesday, August 25, 2021

ادویه

 گمونم درد محو این روزها رو پیدا کردم. خیال داشتن جای رویا داشتن رو گرفته.

و این یعنی گم شدن.

سرو

 ت نازنین،

زن همسایه برایمان یک ظرف حلوا آورد. آرد خوب تفت نخورده بود اما طعمش کمابیش به قاعده بود. قاشق اول را خوردم و یادم افتاد از نذری دادن همسایه نوشته بودی و از رسم دلنشین ظرف خالی شده را خالی برنگرداندن. چند روز گذشته و هنوز تصمیم نگرفته‌ام ظرف را با چه پر‌ کنم. یک گوشه‌ی ذهنم هم، مشغول یاد تو مانده.

که کاش اگر روحی هست، به آرامش باشی. کاش اگر روحی نیست، نامت پیش همه به بلند نظری باقی مانده باشد. 

Thursday, August 19, 2021

خیال

یک شب خیال هست، یک شب بدهکاری، به خودم، که کنار پنجره بایستم. به شهر خاموش نگاه کنم و فکر کنم که خب، حاصل تمام سالهایی که گذشت و تمام تلاشها و خواستن ها و دست و پا زدن ها، اینجاست. من بلدم بدهکاری را. بلدم خیال بافتن را. حالا یک شب هست، که قرار من با خودم شده که بایستم پشت پنجره. به شهر نگاه کنم و فکر کنم که شد. بلاخره شد.

توی سایت، هر روز، میچرخم و به پنجره ها نگاه میکنم. به خانه ها. فکر میکنم که شاید یکی از این پنجره ها شاهد پرداخت این گران ترین دین من به خودم باشد.

.

 من آدم خیالم اسماعیل. که کاش نبودم.

به جان

خیال.

Wednesday, August 18, 2021

سندرم دندانهای بی قرار

گل کلم های نهار کرم داشتند. نه فقط یک یا دوتا کرم ساده. مملو از کرم های سبز ریز و نفرت انگیز بودند. نفرت انگیزی کرم ها برای این بود که در ریزترین شاخه شدن های گل کلم - گل کلم نازنین من - نفوذ کرده بودند و هر چقدر بیشتر با چاقو تکه اش میکردم، باز به بقایای بدن بسیار کوچک بسیار واضح و سبزی میرسیدم که گاهی دور خودش پیله هم تنیده بود. یعنی مدتهای بسیار زیادی بود که کرمها لای گل کلم جا خوش کرده بودند. گل کلم کامل نبود. نصفش را دیروز خوردم. بدون وسواس برای شستن یا غوطه ور کردن درون آب.  بدون فکر کردن به کرم.  آه لعنتی.

کرمها نه فقط نهار امروزرا خراب کرده باشند،  که انگار تمام معصومیت من در مواجه با گل کلم را زیر سوال برده اند. از این به بعد فکر نمیکنم حتی یک روز و یک گل کلم یا بروکلی از زیر دستم بدون غوطه ور کردن چندین ساعته در آب نمک به قابلمه برسد. این فقط یک بخش ماجراست. بخش عمل کردن من به عنوان یک انسان: که خب خوراکت را بیشتر بشور. بخش های جانبیش اما از الان میدانم که مدتها آزارم خواهد داد. اینکه آیا اصلا من در جایگاهی هستم که غذای یک کرم بدبخت سبز را از دهنش در بیاورم و خودش را با فشار آب راهی عدم کنم؟ آیا اصلا وقتی این همه موجود با کمبود آب شیرین دست به گریبانند، من حق دارم برای شستن غذایم این همه آب مصرف کنم؟ این برتری که به خودم می آید به جز زورگویی گریزناپذیر زنده بودن و به جز پذیرش خودپسندی بسیار زیاد من به عنوان یک موجود زنده از کجا می آید؟ بهتر نبود امکان این وجود داشت که من بخشی از گل کلم را برای کرم ها جدا میکردم و مابقیش را خودم میخوردم؟ سهمم کمتر میشد. کرمهای جهان بیشتر میشدند. در زمان چه اتفاقی می افتاد؟ کرم ها به آدمها برتری پیدا میکردند؟

وقت غذا خریدن برای دخترهام هم همیشه این سوال هست. اینکه چه چیزی باعث میشود فکر کنم گربه های نازنین پشمالوی دوست داشتنی من که به جز خوابیدن و خرخر کردن و ملوس بودن و مزاحم تماسهای تلفنی من شدن کار دیگری ازشان ساخته نیست به آن مرغ و ماهی و گوسفندی که تبدیل به غذا شده اند برتری دارند؟ به من چطور؟ به دیگر گربه هایی که کمتر نازنیند و کمتر پشمالو هستند و خرخرشان انقدر عمیق نیست و ملوس نیستند چی؟ یا اصلا همه کرم گل کلمیم که به زودی بخاطر تخصیص منابع به موجودی دیگر راهی عدم خواهیم شد؟ 

کاش زنده بودن انقدر سوال نداشت. انقدر سخت نبود. انقدر فکر نداشت.

Monday, August 16, 2021

.

یازده سال دیر کرده‌ام. تمام جوانی را.

و حتی مثل تن با من

هر روز بخشی از زندگی را باز می‌کنم. انگار بافته‌ی سالهای زندگی را می‌شکافم. دور میریزم. مرتب می‌کنم. ارزش گذاری میکنم. دوباره می‌یابم و باقیمانده را جمع می‌کنم. 

هر روز در حال نقطه گذاشتنم. آن داستان، آن خواسته، آن خاطره، آن یاد.‌ اتفاقات دورتر می‌شوند. نقاط وصل را یکی یکی باز می‌کنم. یکی یکی دور می‌ریزم. تمام می‌کنم.

نقطه. نقطه بعدی. نقطه.






Sunday, August 15, 2021

.

اینبار، وقت کرونا نشد شبیه بار قبلی درخواست کمک کنم. تقریبا خودم ماندم و تن. نه از استراحت دلبخواه بار قبل خبری شد نه از غذاهای لذیذ و خوراکی‌های مقوی. تمام آن راه آمدنهاش و ماندن‌های طولانی سر کار، خودش را در به هم خوردن سیکل تن نشان داده و در این افقی شدن اجباری تعطیلات آخر هفته. کاش میشد براش گفت که صدای انقلابت را شنیدم. بعد زمزمه کرد لطفا تا فردا ظهر. روز کاری، هفته کاری، تسک نو، همه منتظرند.

.

 سخت‌ترین وسایلی که باید در موردشون تصمیم‌گیری کنم، بافته‌های قدیمی‌اند. می‌دونم باید باهاشون خداحافظی کنم اما هنوز احساس میکنم به قدر علاقه‌ای که صرفشون کردم توی زندگیم به کار نرفتن. هنوز داستانشون تموم نشده.


Thursday, August 12, 2021

اینجا بدون من

من همیشه اون کسی بودم که مونده و جهان ِ باقیمانده رو دیده و درد کشیده. چقدر سمت دیگر داستان ایستادن عجیبه اسماعیل.

امان

 میگم خوبیش اینه که من بهش میگم دروازه ی غرب. شما دروازه ی شرق صداش میکنین. میگه دروازه ها، بهترین جای جهانند.

آب شدن زندان یخی

 شب، قبل از خواب حالم رو می پرسه. تشریحی صحبت میکنیم. طولانی. آخر مکالمه برام می نویسه دوستت دارم رفیق. جواب میدم و بوسه میفرستم. صبح اون یکیمون پیام میده که دیشب خوابت رو دیدم. مختصر صحبت میکنیم. دلنشین. آخر مکالمه برام می نویسه دوستت دارم دختر. خوشی گز گز میکنه و از ستون فقراتم بالا میاد.

برای جفتشون مینویسم زود میبینمت. درها دارن باز میشن انگار.

Wednesday, August 11, 2021

گسست

 از آشپزخانه، ظرف قرص‌ها، یک بسته پرونالول کش رفته‌ام. یادم نیست از قرص‌های سابق خودم بوده که نصفه مانده یا دختر جا گذاشته. شب‌ها یکی - گاهی دوتا- سریع پرت می‌کنم درون دهانم و سریع خوابم می‌گیرد و سریع خوابم می‌برد. برام اعتیادش مهم نیست. برام اثر منفی داشتن یا نداشتنش مهم نیست.

ذهنم خیلی چیزها را نادیده می‌گیرد.

در حال توضیح دادن سایت برای پسر بودم و نظر می‌گرفتم و دو سه دقیقه‌ای حرف زدیم. بعد سرفه شروع شد. سرفه‌ی بعدی شروع شد. اوج گرفت. دم رفت. بازدم برنگشت. هر کاری کردم برنگشت. تعلل کرد. انگشتام روی کیبورد چرخید و تایپ کردم «دارم خفه میشم» چند دقیقه بعد بازدم برگشت. جمله پاک شد. برگشتم سر کار.

ذهنم خیلی چیزها را نادیده می‌گیرد.

شهر بوی مرگ گرفته. بوی نا. هراس این چند روز کشنده بود. کاش گذشته باشد.


Friday, August 6, 2021

روزها

 انگار پسر پرنده ی کوچکی باشه که دست من به امانت سپرده باشند. حالا پرهاش دیگه مرطوب و لاجون نیست. ترسیده. مشکوکه. اما وقتشه که بهش اطمینان بدم که بپر.

داره میپره. داره میپره. برخلاف تصور چندین ماه قبلم، جدا شدن ازش از بهترین رخدادهای روزهاست.

روزها

اینجا، حفره ای هست از نبودن عشق. در اون بخش متعلق بودن، اون بخش طلبیدن و اون بخش مالکیت و نیاز رو دارم به تمامی میبندم. گمونم اگر همه چیز همینطور پیش بره تا حداقل سه سال زمان سر زدن به این دنیا نباشه. من همیشه عاشق بودم. همیشه. برای بار اول در زندگیم دارم بخشی از هویتم رو دانسته غیر فعال میکنم و شگفت آور اینکه این کارم از سر ضعف نیست. از سر تصمیمه.

دوست داشتن. و مبهوت نبودن. دوست داشتن. و عاشق نبودن. چه زندگی عجیبی خواهد شد.

روزها

تفاوت ور جاه طلب و برنامه ریزم با ور درونی تر و صبورم رو دوست دارم. حالا به طور رسمی دو نفرم. اون کسی که تحت هر شرایطی پیش میره و اون کسی که تحت هر شرایطی می مونه. گمونم راه حلم برای زندگی در ده سال بعد فقط همین باشه که سهم هر کدوم رو به اندازه بدم. نه این گرسنه بمونه و نه اون یکی. دنیای قشنگی خواهد شد. من تقریبا هیچ وقت به اندازه ی این روزها بالغ نبودم.

روزها


 خونه پر از وسایل «نامرئی» شده و این رو دوست دارم. تقریبا هیچ چیزی در اطرافمون نیست که خودش رو به رخ بکشه. همه چیز سر جاش قرار داره. همه چیز داره برای کاربری خودش استفاده میشه و به طرز عجیبی این اتفاق آرومم میکنه. توی یکی از این کتابهای تخیلی، خونه ای توصیف شده بود که میانه ی یک درخت بود. خونه با درخت رشد میکرد. آوندها کارشون رو میکردن و همه چیز نبض میزد. دنیای من هم به طرز عجیبی شبیه همینه: گیاهان رشد میکنند، برگ میدن، همه چیز در حال بزرگ شدنه و هر روز ممکنه یک برگ، یک گل یا یک جوانه غافلگیرم کنه. گاهی مکث میکنم و فکر می کنم که من چیز دیگه ای میخواستم؟

در جهان بیرون، هر چیزی که هست، اینجا درون خونه فراوانی غریبی حاکمه. همه چیز داریم. به جز آشپزخانه که قلمروی مشترک هر دو نفرمونه، پذیرفته که مابقی خونه -به جز اتاقش- سرزمین منه. جالبه که فرهنگ بخش های مختلف خونه هم فرق داره. انگار خونه تجسم واقعی تفاوت یین و یانگ باشه. وقتی واردش میشی بخش هایی هست که مرطوبند. که سایه اند. که نیازی به حرکت درشون نیست. که به سادگی هستند. که به سادگی خونه اند. 

 این روزها به تغییر فکر میکنم. که از اینجا به کجا برم؟ خونه ی بعدی چطور خواهد بود؟ توی مرز بین خونه فعلی و خونه بعدی راه میرم و گاهی در روز، در بیداری، خودم رو میبینم که وسط اون خونه نشستم و رو به دریا - رو به آسمون - دارم کار میکنم و پرنده ها می چرخند. من عاشق صبح های زود این خونه بودم و آفتاب سرکشش و یا هلال ماه نازک پنجره شرقی یا هر تغییر کوچکی که حواسم رو می طلبید. خونه ی بعدی چه چیزی خواهد داشت؟ نمیدونم. از کل زندگی، از کل خودم، یک چیز رو فهمیدم که من نه غلام خانه های روشنم و نه اون کسی که میره و کشف می کنه که آیا آسمون همه جا همین رنگه یا فرق میکنه. من اونی هستم که هر جا بره یواش و صبور ریشه میکنه. خونه می سازه و بعد با شگفتی به حرکت نور کف خونه نگاه میکنه و هر روز هر روز هر روز با تکرار این جزئیات لبخند میزنه.


Tuesday, August 3, 2021

ابر

از این پر پر زدن دائم مرگ در هوای اطرافم خسته شدم.

Monday, August 2, 2021

Friday, July 30, 2021

Thursday, July 29, 2021

عنکبوت

وقت های اضطراب دلم همیشه تا استانبول میره. تنها بندری که توش اونقدر موندم که صدای کشتی بشنوم. صبح های زیادی، وقت خستگی و بی تابی وسط تهران صدای مرغ دریایی شنیدم. با صدای سوت کشتی بیدار شدم حتی. این وقتها ذهنم بلده گولم بزنه و بوی دریا رو استشمام کنم. 

آلیس بطری رو به دهان برده بود که روش نوشته شده بود مرا بنوش. سعی کرده بود احتیاط کنه اما در نهایت نوشیده بود. قد کشیده بود و البته بداندازه شده بود. شاید کل مسیر از همینجا شروع میشه. از خطر کردن.  از بیرون زدن از پوست.

رفیق گفت میدونی، من همه ی این سالها تو رو دیدم چطور بین دنیاها سفر میکنی و چطور دیوانگی کار دستت میده و هراسون میشم از این. 

اما خب راه دیگه ای هم نیست.  هیچ راهی نیست. هیچ راهی. من بلاخره باید از این دنیا سفر کنم. امیدوارم که این  حرکت با برش های خوبی از دیوانگی همراه باشه. شبیه خودم. با در هم ریسیدن و بافتن همه ی این بخش های پراکنده. چیزهایی به شدت حتی بی‌ربط. مثل سه پاراگراف بالا.

.

 باید بشینم و در مورد حفره ی خرگوش آلیس بخونم. یه دختر احمقی بود که یه روز خوابالود که بود، خرگوشی رو دید که لباس کامل پوشیده و دیرش شده. دختر انقدر فضول بود که خرگوش رو دنبال کنه و چون ترس از محیط های بسته نداشت، وارد سوراخ خرگوش شد و بعد سقوط کرد و سقوط کرد. هزار اتفاق براش افتاد و هزار چیز عجیب دید. اما خب کل داستان از عبور از حفره ی خرگوش شروع شد. وگرنه که به قدر کافی در نقطه ی آغاز شبیهیم. من همه ی روزها و دقایق بیداریم رو در خوابالودگی و مستی سپری میکنم.

حفره ی خرگوش

 تمام کتاب پر از مزایای نوشتن با خودکار روی کاغذه. کتاب دوم هم. کتاب سوم هم. من اما ترجیحم همیشه تایپ کردن بوده. ساده تره. بی واسطه تره و من به همین نیاز دارم. نه به چیزی که درسته. نه به چیزی که خوبه. به روش ساده ای که برام کار کنه. رضا گفته بود آدمها وقتی حرف میزنند آدم فکر میکنه چی بگه و چطور جوابشون رو بده. سرعت حرف زدن تو از فکر کردنت بیشتره. خندیده بودم که سرعت تایپ و فکر کردنم اما یکیه. هنوز هم همینه. 

گفته بود حال بد من رو میشه از وبلاگم فهمید. این وقتها هر روز چندین پست مینویسم. راه حلش جوابه. هنوز جواب یک سری سوالات راه حل های ساده و ابتداییش هستن. باید رها کنم این چه چیز نوشتن رو. بنویسم. انگار توی سرم یه جنگل در هم تنیده است که هیچ نوری ازش رد نمیشه یا انگار مدفون زیر عدل پنبه ام و در تاریکی. هیچ نوری به این پایین نمیرسه. نوشتن شبیه اورینته کردن این ریسه های پنبه است. شبیه بافتنشون. شبیه دوختن روشون.

خواب دیدم دارم گلدوزی میکنم. گفته بودم؟ نگفته بودم. میدونم راه حل این مشکل از سوزن زدن میگذره. تلاش برای اینکه چیزی بینهایت ارزشمند و زیبا و کافی باشه، انقدر بدجور دست و پام رو داره می بنده که کارهای کوچک و ریز و ناقصم رو دیگه انجام نمیدم. باید بدوزم اما. باید بدوزم. تنها راه حل همینه. 

گوگل بی رحمانه داره خاطرات هفت سال پیش رو زنده میکنه. هفت سال کامل. اون موقع تصمیم گرفتم دیگه نمیرم و خونه ساختم و همه چیز رو دونه به دونه سر جاش قرار دادم. حالا باید تصمیم بگیرم همه ی اون چیزها رو یکبار دیگه بررسی کنم. بافتنی ها، ساخته شده ها، پارچه های قلمکار. بین من ِ آروم ِ یواش ِ روزمره ی خجالتی گوشه گیر و من ِ دیگرم یک آب باریکه ی مشترکی هست. اون هم تسلط روی اجزای زندگیه. یکی اجزای کوچک، یکی درشت تر ها. حالا باید از ندانستن هم لذت ببرم. از عدم تسلط. از عدم کنترل روی زندگی.

گلدان گل کاغذی که چند وقت پیش گرفتم، تقریبا نابود شده. گل ها همه ریخته. برگها پخته. هنوز اما هر روز یا هر دو روز سهم آبش رو دریافت میکنه. صبح نمیدونستم چه کنم و گفتم خب به گلدون ها آب میدم و غبار پاشی میکنم. دیدم برگ جدید داده. یواشکی قد کشیده.عجیب نیست؟

عجیبه. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه.

.

پسر لینکدینم رو چک کرده و یادم انداخته که به شدت نرد بود. اونقدر که براش صحبت عادی و روزانه سخت بود. به شدت دلش میخواست چیز دیگه ای باشه. یه آدم معمولی پر از اتفاقات معمولی ولی خب از کنش های انسانی به شدت می ترسید. دلش میخواست دور بمونه و دلش میخواست قلب اتفاقات باشه. اما خب از حضور در فضاهایی که بهشون آشنا نبود میترسید و از اونها ابا داشت. گمونم یه پروژه دستم بود که باید تحویل میدادم و میترسیدم دیر کنم و کمک خواسته بودم که گفت بیا با هم انجام بدیم. چند ساعت فشرده کار کردیم و صبح تموم شده بود. بعد دیگه ندیدمش. بعد هم از ایران رفت.

چرا یادم مونده اما؟ چون دست چپش رو مدل دست چپ من نگه میداشت. وقتهایی که مستاصلم و وقت هایی که ذهنم شلوغه و وقت هایی که صحبت روزانه و عادی برام سخت میشه و به شدت میخوام جای دیگه ای، کس دیگه ای باشم، دست چپم رو مدل دایناسور جمع میکنم. زاویه آرنج سی درجه به درون، زاویه مچ چهل درجه رو به بیرون. از حالت های بدنه که به شدت از دیده شدنش خجالت میکشم چون خود بی دست و پا و ناتوان درونمه که داره سعی میکنه در دنیا دوام بیاره و حتی نمیدونه باید دستش رو چطور نگه داره. یادمه نصفه شب بود و داشتیم در مورد یه چیزی صحبت میکردیم که یادم نیست چی. اون تصویر دستش رو اونجا دیدم و بعد هیچ چیزی ازش به یادم نموند.

یادم انداخت که مدت های مدیدیه دیگه دستم رو اونطور نگه نمیدارم. حالا به ندرت در برابر جهان اونقدر بی دست و پا میشم. شاید اما راز تمامش همینه. یکبار دیگه از نو شروع کنم.

.

 حقیقت، اینه که خوشحالی به تنهایی کافی نیست. رسیدن به روی قله هم به تنهایی خوشحال کننده نیست. انسان بیشتر از اون چیزی که به زبان میاره حیوان اجتماعیه.

.

سرم رو چرخوندم سمت عقب. میدونم این درست نیست. باید به جلو نگاه کنم و سخته. نشدنیه تقریبا. باید چطور از پس این پیچ بر بیام؟ این ترسناک ترین بخش دنیاست.

ساربان سرگردان

 تولد رفیق و سقوط بچه با هم یکروز فاصله دارند. پارسال، مابین تمام اون دراماهایی که پیش اومده بود، تلفن زنگ خورد که دفترچه بیمه بچه رو لازم داریم و میتونی برسونی؟ بچه قرار بود یک سفر خیلی کوتاه بره و زود برگرده. اطلاعات رو کنار هم گذاشتم و دیدم چیزی هست که نمیگن. چیزی هست که درست نیست. آسیبی که میگفتند دیده با اضطرابی که همراهشون بود همخوانی نداشت. بعد تصویر بعدی بچه است که روی تخت افتاده. شکسته. بدجور شکسته. بعد گذروندن یک شب تا به نیمه در پارک لاله است. بعد اون چند قطره بارون عجیب نیمه ی تابستان و ماه. اون راهروی طولانی بیمارستان. اون تابلوی اعلام اتاق عمل که میگفت بچه زیر عمله. بیرون اومده. اتاق ریکاوریه. و اون عکسی که کتابی که گفته رو براش بردم که بخونه و صفحه ی بیست نرسیده خوابش برده.

هر ماه، از هلال که حرکت ماه شروع میشه تا به بدر برسه و بعد وکسینگ کنه و دوباره نازک بشه، هر ماه، حرکتش رو دنبال میکنم. انگار معجزه ی دائمی جهان اون باشه و ما بقیه همه ادای زنده موندن رو در بیاریم تا اون معجزه رو دنبال کنیم. تولدها هم شبیه حرکت ماهند. از تولد دخترک در اسفند - محیا؟ هنوز پیش میاد اینجا سر بزنی؟ - تا فروردین و مرداد و مهر و بعد خرداد. چرخه ها روی هم می افتند. سال به سال بزرگتر میشیم. سال به سال رو متفاوت تجربه میکنیم. حالا رسیدیم به مرداد. نفر سوم از لیست آدم هام از تولد امسالشون میگذرن. دیگه رسما امسال ِ زندگی هم ورق خورده. حالا تا خرداد سال بعد وقت دارم کارهای نیمه اش رو تموم کنم. کارهای نوی سال جدید که از فروردین رقم خورده. تقویم اینجا نه یک سال دوازده ماهه با ابتدا و انتهای ثابت که دوره ای شونزده ماهه است. انگار که دایره ای درون دایره رسم بشه. کره ای درون کره به حرکت در بیاد. 

تولد سال قبل رفیق کجا بود؟ یادم نیست. یادمه انقدر به زیر کشیده شده بودم که فقط من حرف زدم. انگار نه انگار که زمان برای اونه. سی سالگیش اما یادمه که به زحمت تا نیمه شبش خودم رو بیدار نگه داشتم. روی شکم وسط زمین موقت ترین خونه ی این سالها دراز کشیده بودم و بیست دقیقه چت کردیم. تنها بیدار بود. رفته بودن سمت کشورهای شمالی و گمونم خاطره ی اون سالش آبشار داشت. آخرین باری بود که امید داشتیم روز تولدش رو با هم بگذرونیم. بعد دیگه رها کردیم. به فاصله، تسلیم شدیم.

به جغرافیا.

مدرسه، اون سالها یه معلم حسابان داشت که هم بسیار در کارش خبره بود و هم به شدت ترسناک بود. زن نسبتا پیری بود. از اون معلم هایی که بعد از بازنشتگی همچنان کار میکنند. قبل از ورود به کلاس، دم در می ایستاد و با دست راستش روی در ضربه میزد. انقدر ضربه میزد تا همه سر جامون بشینیم. بعد وارد میشد. قد بسیار کوتاهی داشت و صدای بسیار نافذی. مدرسه دوم دبیرستان تصمیم گرفت با پایه ی ما کلاس اضافه برداره که انقدر بچه ها در سال سوم درگیر ضعف در مثلثات نباشند. زمان یکی از دروس خوندنی رو نصف کردند و هر دو هفته یکبار درس اجباری مثلثات داشتیم. یکبار، تقریبا تنها باری که در کلاس خارج از موضوع صحبت کرد، خطاب به یکی از بچه ها که کتاب جغرافیاش دستش بود گفت که این درسها رو خوب بخونید. شاید ریاضی و فیزیک و غیره هیچ وقت به دردتون در زندگی نخوره اما جغرافیا حتما به درد خواهد خورد. 

چقدر زمان گذشته. اسم زن رو هر چقدر فکر میکنم به یاد نمیارم. اتفاقی، از کسانی شدم که فقط همون کلاس نصفه ی مثلثات رو باهاش داشت و سال سوم معلم فقط و تنها فقط کلاس ما معلم دیگه ای شد که البته اسم اون رو هم یادم نیست. از تمام ویژگی هاش، همون مکالمه ی کوتاهش یادمه و همون ضربه های دستش. نمیدونم حتی زنده است یا نه. کاش اما میشد بهش گفت که جغرافیا، چطور نفرین ما شد. پررنگ ترین اتفاق در زندگی هامون.

.

آیا هیچ کدوممون از این سالها مطمئن تر بیرون میریم؟ از این سرگشتگی و ندانستن دائمی؟

Wednesday, July 28, 2021

هویت

خیلی سال پیش، در گوشی یکی از رفقا سرک کشیده بودم که داشت سعی میکرد با اسم من کلنجار برود. براش توضیح داده بودم یک اچ اول. یک اچ آخر. شبیه دو قلعه ای که شهری را حفاظت کنند. مابقی حروف همه در بین دو قلعه نوشته میشوند. نه قد بلند میکنند، نه آن ایگرگ لعنتی اجازه دارد وارد شود و از چهارچوب اسم بیرون بزند.

روی ادیت اسم کلیک کردم. اچ اول و آخر حذف شد. تا اطلاع ثانوی، امانی نیست. پناهی هم.

Tuesday, July 27, 2021

.

 توی چرخش آهنگهای ساوند کلاود، میرسم به یه شعر تاجیکی. میخونه که تو جان در تنی و میشنوم که جان وطنی.

کل داستان همینه.

Monday, July 26, 2021

inside out

 تمام داستان، متجلی کردن اون قصه ی عجیبیه که وقتی تنهام تعریف میکنم. شلوغی و آشفتگی گاهی انقدر نویز میندازه و اذیت میکنه که من فقط یک صدای ساکت دائمی دارم. تمام چیزی که میخوام اما همینه. برگردم به ابتدای خط، چیزها رو کاسته کنم و یکبار دیگه صدا رو بشنوم. همین که اگر از نو شروع کنم، یکبار دیگه بشینم و قصه بگم، اینبار برای جهان چه قصه ای تعریف میکنم..

Thursday, July 22, 2021

به جان

 چنان دارم که می خواهی

دشت لاله

 پرسید فیلم تولد نوید افکاری رو دیدی؟ خودش و برادرهاش خوشحالند و قر میدن و مسخره بازی در میارن. مادرشون نشسته روی مبل و نگاهشون میکنه. صورت زن، تکیده، وقتی داشت التماس نگه داشتن جون پسرش رو میکرد اومد جلوی چشمم. زن اسم داشت. مادر کسی بود اما اسم داشت. 

سوالم رو از گوگل پرسیدم و بهم جواب داد اگر خواستی، این هم اسم مادر پویا بختیاری. این هم اسم مادر رومینا اشرافی. این هم اسم مادر ستار بهشتی.

ناهید شیر بیشه. رعنا دشتی. گوهر عشقی. و مادر نوید، بهیه نامجو.


شیرین شکر فروشی، دکان من گرفته

۱) در توصیفش نوشته بودم: «زمان برای من فرق بین هر تار موییه که روی صورتت رنگ عوض می‌کنه. زمان یه چیزیه از جنس عوض کردن کلاه‌هات. تفاوت جزئیات پوششت. مثلا حالا فصل کلاه داریم. فصل بارونی پوشیدن. فصل بافتنی و فصل پیرهن مردونه‌هات. رنگ به رنگ. هفته حتی با پوشیدن هر کدوم فرق می‌کنه. لباس که عوض می کنی زمان تغییر می کنه. برای همین اگر یه چیزی رو زیاد بپوشی زمان برای من هم کش میاد. طول می‌کشه فرق کنم. همونجا ساکن می‌مونم. فقط نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم جزئیات جدید ببینم. تند تند تغییر کردن چیزهاست که گیجم می‌کنه.»

۲) یادداشت نوشتن‌هام این روزها عوض شده: به گلدان.ها آب بده. غذای بچه‌ها داره تموم میشه. ده پله کار کن. زنگ بزن فلانی.

۳) در حال مرتب‌کردن ایمیل‌ها، دیشب به چیزی که ف برام سه سال قبل نوشته بود رسیدم. از عشق سه ساله‌اش و درد لعنتی عمیق قلب در بیست و سه سالگی نوشته بود. با سواد آن روزهام جواب داده بودم که درد بالغت خواهد کرد اما می‌گذرد. یادت خواهد ماند اما می‌گذرد. امروز اگر قرار بود جواب بدهم؟ براش می‌نوشتم لیست کارهایت را مرتب کن دختر. به زندگی‌ات سامان بده. عشق از آن چیزهاست که همیشه در مراجعه است و به وقتش غافلگیرت می‌کند. اما زندگی در این وانفسا، زود دیر میشود. حیات، انسان سرپا میخواهد. واقعیت را دست کم نگیر فقط.

۴) من چقدر تحسین شده‌ام؟ چقدر کلمات سخاوتمند نثارم شده؟ چقدر خودم را لا‌به‌لای خطوط متن و شعر دیده‌ام یا به وضوح صدایم کرده‌اند که ببین این برای تو و چشمهات؟ بسیار. آنقدر که بارها رشک اطرافیانم شده. من بدون گرسنگی از دهه سوم زندگی‌ام خارج شده‌ام و شاید همین، قضاوتم را مخدوش کرده باشد.

۵) گاهی اما مینشینم به حلاجی کردن خودم. دلتنگ آن روزهام؟ نه. دلتنگ آدمی که رفته است هستم هنوز؟ نه. دلتنگ آن سرخوشی قدیمی‌ام اما که میشد همه چیز را پشت در گذاشت. رها شد. آن آزاد بودن ذهن و بی‌مسئولیتی، چیزیست که فقط در بیست و چند سالگی ممکن است. آن دل بستن به اینکه زمان برای همه‌ی کارهای دیگر همیشه هست. آن مومن بودن به ابدیت. دلم برای تک تک اینها تنگ شده. اما خب گذشته یعنی همین. چیزی که عبور کرده. هیچ فضیلتی هیچ وقت در ادای روزگاران سپری شده را درآوردن نیست.

۶) احمقانه‌ترین کار، درخواست انجماد زمان است. نه تن من همان تن است. نه مغزم. نه سرگرمی‌ها و اولویت‌هام. حالا آدم‌هایی هستند که به من وابسته‌اند. کسانی که من بهشان وصلم. جهان هم دیگر به قدر یک اتاق و کمی وسیله نیست. همه چیز بزرگتر شده. چطور ممکن است همان آدم سرخوش و سبکبال قدیم در این چهارچوب بگنجد؟ چطور ممکن است امروز خودم آن خود را تحمل کنم؟ شاید البته بشود اگر خودم را کوچک کنم. شاید بشود اگر خم شوم. شاید اگر از این چیزی که هستم، هر بار کمی بیشتر آب بروم. آن تجربه‌ها اگر هم در این مختصات تقلبی تکرار شوند، جعلی خواهند بود. این سالها عاشقی سبک خودش را دارد. صبورتر. پخته‌تر.

۷) حالا با اینکه فقط چند سال ناقابل از بیست و چند سالگی گذشته، آدم ها تک و توک به امید تکرار همان شوق به عقب نگاه میکنند. بی‌محابا با نادیده گرفتن مسئولیت‌هایشان، حماقت‌های غلیظ نوجوانانه میکنند. سقوط میکنند. به دنبال همان شوق نخستین لمس انگشتان دیگری و بوسیدن لاله‌ی گوش و بعد دیوانه‌وار تپیدن و ذوب شدن، اکنون را به گند می‌کشند. لعنت. با زنندگی زنی که اندام زیبای زنانه‌اش را در رخت نامناسب و مخصوص دختری نوجوان فشرده کرده. زننده. زننده. زننده.

۸) زننده.

۹) بدل همیشه دل به هم زن است. چه بدل جواهر. چه برند لباس. چه بدل عشق. چه تجربه.

Friday, July 16, 2021

اطلسی

میدونی اسماعیل، تلخی که امانم رو برید یادم اومد توی کابینت یک ظرف بزرگ نبات داریم. از سری تجملات مجاز به وقت هجوم هورمون ها در بعضی از ماه ها، همین استفاده از یک یا دوتا شاخه نباته. البته که به ندرت. شاخه ی نبات رو که لغزوندم توی لیوان قهوه حالم خوب شد. وگرنه که تمام ساعت های قبلش رو دائم پایین رفته بودم. این وقتها که توجیه تقویمی برای به هم ریختگیهام نیست، بدتر از دست خودم عصبانی میشم. اینبار این کار رو نکردم اما. توی لیوان قهوه یه شاخه نبات غلتوندم. قلپ اول رو که خوردم، تمام وجودم از طعم جدیدی که حس میکردم تعجب کرد. بهتر شدم. انگار به خودم بگم درک میکنم. چیز خوبی شاید وجود نداشته باشه، اما به قدر همین لیوان و همین محدوده به خودت فرجه بده. بذار نفس در بیاد.

سحر بیدار شده بودم. در خواب ویروس بهم رسیده بود و میدونستم جان به در نمیبرم. ناراحت هم نشده بودم. راهکار خوبی برای دیگه نجنگیدن بود. بیدار شده بودم و توی اون منگی و گیجی، صدای بلبل خرما بهم رسیده بود. یه سمت مغزم خواهش کرده بود بخوابم. یکی خواسته بود تا آخر موسیقی سحر بیدار بمونم.

 این اتفاق برای من شبیه رستاخیزه. دوباره در میان تلخ ترین لحظاتم، دنبال میخ های کوچک اکنونم. هر بار هم بهتر میشم. انگار یک گام، یک نوازش، به خاطره ی دوری که از خودم دارم هنوز نزدیکتر میشم. از نو نواخته میشم. از نو تنظیم میشم. شاید واقعا هنوز امیدی باشه.

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

بچه ناخواسته بوده. میون قرص های هورمونی و آنتی بیوتیک و غیره، قرص های ضد بارداری زن بی اثر شده. باهاش که صحبت کردم، میگفت هنوز دوستش ندارم. هست. مواظبشم. بهش شیر میدم و حمام می برمش اما دوستش ندارم. گفت خیلی لاغر شدم. کم خونی ام خیلی شدید شده و حرف نگفته اش، این بود که توی این گرونی علاوه بر خرج یک بچه ی نو، مخارج داروهای قوی زن هم اضافه شده. دخترش بود که خبر تولد بچه ی جدید رو بهم داد. گفت زن با استرس گفته وای حالا فلانی میفهمه و میگه سر پیری این باز بچه دار شد؟ چه وقت این کارهاست؟ 

تلفنی که حرف زدیم، جمله رو به روی زن آوردم. گفتم ببین ما تقریبا همسن هستیم. تو فقط یکسال بزرگتری. آروم باش. امیدوارم که این یکی رو با دل خوش بزرگ کنی. دیگه از تصمیم برای سقط و غیره که خیلی وقته گذشته. حالا بچه ات بیست روزه است. حساب هم نکن که تنهایی. میدونم دست تنهایی اما اگر هر جا بشه و کاری از دستمون بر بیاد هستیم. خب؟

زن خیلی مظلومه و به همون اندازه مبارز پرشوریه. شجاع ترین انسانیه که میشناسم و حالا ته دلش ترسیده. انگار یک ستاره از آسمون کم شده.  

تا این زمستون بگذره، کمر انسانهای زیادی خم میشه. آدمها بی شوخی در حال شکستنند.

Wednesday, July 14, 2021

از روزگار

 گفتم میدونی، مساله این نیست که اگر این مسیر که دارم میرم به نتیجه نرسه میشه از راه دوم برم. جریان اینه که اگر از این راه رفتم و نتیجه ای نگرفتم دیگه راه دیگه ای نمیشناسم. بعد تنها راه حلم اینه که دوباره همین راه رو برم. دوباره همین راه رو برم. دوباره همین راه رو برم. فکر کن اگر این مسیر به نتیجه نرسه بعدش چی میشه؟ 

بعدی وجود نداره. من همین یه راه رو دارم. باید برم و درستش کنم. این گیجی رو نمیدونم درک کنی یا نه. این راه تنها گزینه است. انگار که پلنگی، به دام صیاد بیفته.

دار

زن سی و چند ساله تبخیر شده.  دارم از آدمها سراغش رو میگیرم و اکثر جوابها اینه که خب به شوهرش مربوطه کجاست. شوهرش میدونه؟ شوهرش ناراحت نشه دنبالش میگردی. شوهرش به تریج قباش برنخوره بریم دنبالش؟ نکنه شوهرش فلان.

بدبخت زن ایرانی که دوستانش حداقل شخصیت و حق حیات رو براش قائل نیستن. بدبخت زن ایرانی.

Monday, July 12, 2021

ممنونم گابریل نازنین

آمریکای جنوبی شبیه آهن تفدیده شده در کوره همیشه گرم است. در تمام داستان هاش همین گرما وجود دارد. آدمها انگار دائمی تب دارند. انگار دائمی رد آتش بر روی پوستشان آزارشان میدهد. حشرات و جانوران کوچک و پرنده ها در این گرما رشد میکنند و سر و صدا میکنند و بدجور آزارنده و غول پیکر و گریزناپذیرند. عطرها غلیظند. شیرین و غلیظ. برخلاف نوشتارهای آمریکای شمالی که خنکی نسیم دارند یا داستان های اروپایی که رطوبت و نم از بین کلمات پیداست.

مارکز بدجور من را آزار میدهد. آن بی پروایی کلامش، آن باوری که به رخدادهای عجیب دارد، شبیه فرو بردن چاقو درون پوستم در بار من را پاره میکند و باز میکند و نمک میپاشاند. باور میکنی که خرچنگهای کوچک داستان هایش در شب ها از دریا بیرون می آیند و باعث بدخوابی میشوند. باور میکنی قلب لاک پشت های باستانی بعد از شکافته شدن تن، فرار میکنند. باور میکنی فاحشه ها آنقدر خسته میشوند که استخوان هایشان صدای خرده شیشه میدهد. برخلاف تمام آدم هایی که میشناسم و سعی میکنند جهان را با چهارچوب تعریف شده و پذیرفته شده قبول کنند و بقبولانند، مارکز جهان غلیظ و چسبناک خودش را دارد. لعنتی. اول داستان هایش هم هیچ اشاره ای نمیکند که هی فلانی حواست باشد ممکن است با قدم بعدی فرو بروی. گیر کنی. بیرون نیایی.

من همیشه دلم میخواست داستان بنویسم و داستان های بی رحم بنویسم. اینکه تو میتوانی برای قتلی سالها نقشه بکشی. با یخ بکشی. با جسارت قدم برداری. اینکه جوری خواب ببینی که رد خواب و بیداری را گم کنی و آدمهای خوابت یک روز بی هوا در دنیای بیداری ظاهر شوند. قوانینش هم همینطور. کش بیایند. مثلا دنیای خیال و دنیای واقعیت پایشان لیز بخورد و روی هم بیایند. خواستم، جسارتش را نداشتم اما. جسارت من در همین دنیای خودمان محبوس مانده. آن خیال داغی که لورا اسکوئیول در کتابش (مثل آب برای شکلات) ترسیم میکند هم خیلی دورتر از توان من است. انگار جادو، برای آن دنیاست. در دنیای من همه چیز کمرنگ است. محو است. ما درگیر دغدغه ی آب و برق و نانیم. در دنیای دیگر اما، طلب، جوری کش می آید که آدمها را بیدار میکند. کشتی های افسانه ای گمراه میشوند و به وسط دهکده می آیند. 

شاید اما راه را اشتباه گرفته ام. شاید پوست سوخته ی گاومیش های هورالعظیم هم از همان داستان ها بیرون آمده. شاید من همین حالا در حال زندگی در آن دنیا هستم و هنوز باورم نشده. شاید فقط همه چیز یک خواب طولانی است و بلاخره یک روز بیدار میشوم. بیدار میشوم و یک زن موقر و معقولم که به جای رویاهای دور و درازی که اینطور به خوابش فرو برده، زندگی مرتب و پیش بینی پذیری دارم. نمیدانم. مشخص نیست الان در حال خواب دیدنم یا این کابوس واقعیت جهان است. فقط وقت خواندن داستان های گابریل پیر، دنیا بدجور جلوی چشمم تاب بر میدارد. میل به نوشتن از همیشه بیشتر آزارم می دهد و گرما، تحمل ناپذیرتر از همیشه میشود.

آخر میفهمیم آلزایمر گرفتن مرد هم بخشی از داستان هایش بوده. مرد چیزی را فراموش نکرده. فقط به دنیای کناری سفر کرده و دلش نخواسته برگردد. شاید سفر نهایی، همان باشد.

Thursday, July 8, 2021

ملال و بیهودگی

یک بازی جدید پیدا کرده‌ام: یک سیب روی صفحه چپ و راست می‌رود و باید بهش شلیک کنی. هر مرحله سرعت بیشتری می‌گیرد.  

Friday, July 2, 2021

به جان

کاش چیزکی از هنر بلد بودم و این لغزش توی رگ‌ها را به چیزی تبدیل می‌کردم. به جاش در سکوت دراز می‌کشم و به آسمان نگاه می‌کنم و تمام داستان درون تنم اتفاق می‌افتد.

Thursday, July 1, 2021

معبد

 جمعه شب‌ها - اگر توانم را در هفته خرج کرده باشم - تب میکنم. سر راست. کارها را جمع می‌کنم و چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و دراز می‌کشم و تب توی تنم جولان می‌دهد. چند ساعتی سرفه میکنم و بعد برمی‌گردم به زندگی. انگار دو ساعت وقت خسته بودن داشته باشم و تمام. تن را با درد تقسیم کرده‌ایم. سهم من حوالی دوازده شب تمام می‌شود. بعد درد می‌آید. کمر. سر. تن. آخر شب، روز تا ظهر و تعطیلات تن برای اوست. مابقی برای من.

مقابله‌ی منصفانه‌ای نیست. معامله‌ی ناگزیری است اما.


Wednesday, June 30, 2021

.

زشت شده ام اسماعیل. حالا که چهار سال و سه ماه از شروع طوفان گذشته، بعد از تمام تغییرات موقت و دائمی که روی پوستم نقش بسته، تصویر توی آینه نه دختری که میخندد، که زنی است که دوام آورده. زشت. عبوس. زنده.

دایره

 داشت مثل ابر بهار گریه میکرد که من سعی میکنم فقط خودم رو پیدا کنم. سعی میکنم از دل تجربه کردن، از دل گشت زدن بفهمم کجای جهانم. که احساس میکنم توی دنیا ول شدم. تنها. بدون اینکه هیچ کسی زبانم رو بفهمه. حرف میزد و یاد صدای مشابهی هفت سال پیش افتاده بودم. که «من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیرم از زخم خوردن و زخم زدن.» فکر کردم که حالا، بعد از این همه سال، حرفی رو که اون موقع نزدم باید بزنم. 

دست هام رو باز کردم که بیا بغلم. درست میشه بچه جان. درست میشه.

Sunday, June 27, 2021

.

 چقدر ناگوار است که آدم بگوید دوستت دارم و طرف مقابل فریاد بزند: «چی؟»

تیرها را بالاتر بگذارید نجاران - آقای سالینجر مهیب 

این نسخه چاپ سوم انتشارات نیلوفر، سال ۱۳۸۷ است. شمارگان دوهزار و دویست نسخه. مبلغ هزار و نهصد تومان.

Saturday, June 26, 2021

.

 خط خطی کردن، کلمات رو پایین و بالا بردن، قبلا همیشه جواب بود. همیشه هر وقت صحبت کردن سخت میشد، نوشتن سخت میشد، روی کاغذ سفید خط می نداختم: یکی دو جمله بنویس. مابقی کلمات حرکت خواهند کرد. اینبار امان جهان به این قرار نیست. کلمات دورتر از مرزهای خیالند.

کاش میشد و عادت حرف زدن را ترک میکردم. با جهان. این همه حرف زدیم و همه اش بیهوده بود. شاید راه اصلا از این جاده نمیگذرد. 

.

 کثافت زندگی، یکی هم این خط که کلمات آرامش درون مغزت از ترانه های اون مردک متعفن خودپسند باشه و دندان بسایی از نفرت. 


.

 من از پس این درد بر نمیام اسماعیل. بذار همینجا جامه در بیاریم. همینجا اتراق کنیم. همینجا خداحافظی کنیم. این زندگی نیاز به نقطه داره.

.

 حالا میدونم از این قفس، رها شدنی در کار نیست. هستیم همینجا. بی پر. بی نور.

.

 دوباره، همان چرخه.

Friday, June 25, 2021

خرچنگ‌وار

 در سی و سگ سالگی، افتاده‌ام به کارهایی که باید ابتدای ابتدای زندگی یاد می‌گرفتم. مکث کردن و پرسیدن اینکه چطوری؟ جواب دادن اینکه مضطربم. بعد تمام روز دست خود مضطربم را گرفتن. صبوری کردن ِِبا خود. صبوری کردن. صبوری کردن.

نشسته‌ام به تفکیک احساسات. به شناسایی خلقیات. سی سال دیر. بلاخره اما. یک قدم راست. یک قدم چپ. کمی صبر. گام بعدی. 

Sunday, June 20, 2021

در ستایش معمولی بودن

 اینجا نوشته:

ممکن است «خوب» کافی باشد.

-

گمونم کل داستان همینه.

پرنده‌ی کوچک

 دیدن بچه اذیتم میکند. هر بار از دیدنش برمیگردم، حال تلخ و بد هجوم می آورد. شبیه دیدن پرنده ی کوچک ترسیده ایست که در سرما مانده. لرزیده. تنها. بی پناهی شدیدش را نمیتواند پنهان کند. پنهان شدنی هم نیست. آن وحشت عظیمش از دنیا را پشت داد زدن پنهان میکند. پشت فریاد کشیدن رو به تمام جهان. خیلی کوچک است اما. خیلی کوچک. و آخ که خیلی ظریف.

دیدن بچه اذیتم میکند. انکار کردنی نیست. زورم نمیرسد به ندیدنش. زورم نمیرسد به نرفتن سمتش. این بدترین نوع عجز است که گریبانم را میگیرد: کاری که میخواهم انجام دهم، بالاتر از مرزهای توان تنم قرار میگیرد. حالا آنجای زندگی ام که میتوانم بودنش را در جهان فراموش کنم اما تا سالها شرمندگی اش همراهم خواهد ماند. میتوانم دائم ببینمش اما دیدن اینکه چطور اذیت میشود، تا چندین روز می سابد من را. 

کاش زندگی برای سوالهای سختش جواب داشت. حالا جواب ساده هم نه، فقط جواب داشت.

Saturday, June 19, 2021

خالی کردن ذهن

 چند سالی هست یه شیطنت گوشه ذهنم سو سو می‌زنه. چی میشه اگر واحد زمانی شخصی رو تعریف کنم؟ کی گفته برش‌های زمانی روز حتما باید بیست و چهار تا باشند؟ 

حالا اثر این سالهای اخیر کار کردن چسبیده شدنم به ساعت شده. فکر نمیکنم وقتی هر سی دقیقه مجبورم از نو همه چیز رو بررسی کنم، ایجاد سیستم نوی ساعتی به کارم بیاد. صرفا بیهوده خواهد بود. اما تقسیم بندی هفته و ماه و سال چی؟ اگه بخوام زندگی رو به جای ماه با دو، سه یا شش هفته بسنجم چه اثری روی کاراییم داره؟ اگه به اعتدالین یا انقلاب‌های سالانه اهمیت بدم و هر کدوم رو یه شروع بدونم به جای اینکه منتظر شروع سال شمسی یا میلادی بشم چطور؟

عملا در شاخه فعلی کار، پنج روز بدون توقف میشه کار کرد. در شاخه‌ی آینده این پنج روز به هفت روز گسترش پیدا می‌کنه. هفت روز بدون توقف. چطور میشه اگر با امکانات این دنیا بازی کنم؟

دلم می‌خواد امتحانش کنم. به سادگی فقط چون ذهن عادت کرده خودش رو محدود کنه و تمام سوالم اینه این دیواره‌ها چقدر قابل تخریب هستند. کار یک ماه رو تا چند برابر میشه فشرده کرد؟ میشه همون بهره‌وری رو در دو یا سه هفته داشت؟ 

ساعت کاری چهل و هشت ساعت یا پنجاه و شش ساعت متوالی سه سال پیش به برش‌های کوتاه زیر پنج ساعت رسیده. کمی که زندگی نظم بگیره، گمونم برم سراغ شخصی کردن سنجش زمان.


Friday, June 18, 2021

نکات کوچک

 یه چیز خیلی عجیبی که توی کار بهش برخورد کردم و هنوز عادی نشده، فاصله بین اعداده. به صورت شمی توقع اینه که فاصله بین دویست تا سیصد زیاد باشه. یا فاصله بین ششصد و هفتصد. اما تقریبا هر بار با شگفتی دیدم چطور این بسته های صدتایی با سرعت پر میشن. در تئوری اینکه با ده تا ده تایی میشه به صد رسید یک چیزه. در عمل رسیدن به این صد یک چیز دیگه.

هنوز نشده تعجب نکنم. نمیدونم هیچ وقت به این چیزها عادت بکنم یا نه.

Monday, June 14, 2021

.

 گفتم می‌دونی، بعد از خداحافظی‌مون من هزار کار رو دیگه نکردم.مو بلند نکردم. آشپزی نکردم. سفر مشترک نرفتم. کار مشترک نکردم. ‌چیزهایی هستند که فکر می‌کنی هزینه‌ی چندانی نداشته باشند اما بعد هر چقدر زمان میگذره باز عبور نمی‌کنن.‌ نمی‌رن. چهار سال بیشتر شده. باورت میشه؟ 

نه برای خودم. نه برای دیگری. مگر به ندرت. و خب من همونی هستم که چند سال پیش گمج خریدم چون یکی از غذاهای محوبش اینطوری طعم بهتری پیدا میکرد. 

Thursday, June 10, 2021

پرنده ی کوچک

 بچه، به طرز عجیبی شیرینه. به همون اندازه هم تلخ. توان تحمل آدمی رو نداره. توان اینکه بری و ببوسی و در آغوشش بکشی رو نداره. تعادلش رو از دست میده. سریع. واکنش تند انجام میده و تقریبا تمام این واکنشها شامل آسیب رسوندن به خودش میشه. من رو اما دوست داره. نمیداره بغلش کنم. تقریبا هیچ وقت نذاشته بهش دست بزنم یا ببوسمش اما با من میخنده. با من بازی میکنه. به کرات وسط بازی کردن هامون سعی کرده با شمشیرش سوراخم کنه یا با اسلحه ی مخصوصش منفجرم کنه. اما بازی میکنه. صدای خنده هاش رو دوست دارم. بازیمون که تموم میشه اون میره و میخکوب میشه جلوی تلویزیون که توش آدمها و موجودات مختلف با شمشیر هم رو سوراخ میکنن یا همدیگه رو با اسلحه مخصوص منفجر میکنن. بچه خیلی ظریفه. خیلی ظریف.

بچه اما با دوستهای خیالیش بازی میکنه. وقتی کسی حواسش نیست باهاشون صحبت میکنه. انگار توی اون دنیا خوشبخته. آرومه. دوستاش همراهش هستن. دوستاش ازش حمایت میکنن. اتفاقی که در دنیای واقعی نمی افته. اینجا که هست، تنهاست

و بزرگترهاش، بهش دانسته آسیب میزنن. به بچه ی کوچولویی که بلد نیست خوشگل بخنده و دلبری کنه. بلد نیست اونها رو به دل خودش راه بیاره. آماج خشم قرار میگیره. آماج بی حوصلگی. ازش توقعاتی دارند که برای سنش زیاده. بچه واقعا کوچکه. و واقعا بی پناه.

من کم میبینمش. هم معاشرت کردن چیزی نیست که دلبخواه من باشه هم راه خونه شون خیلی نزدیک نیست. هر بار مدت ها طول میکشه تا خجالتش رو کنار بذاره. هر بار اون قیافه ی تخس ترسیده اش رو پشت ماسک بی تفاوتی قایم میکنه که من که دلم برات تنگ نشده بود. من که نمیخواستم ببینمت. بعد یک دفعه و یک لحظه یادش میره و چشماش از شادی برق میزنه و شروع میکنه بازی کردن. همون چند دقیقه ی کمی که هر دیدار به بازی اختصاص میدم، بچه بلند میخنده.

هر بار از پیشش برمی گردم، حال خوبم ته میکشه. بار قبلی از درک جهنمی که داره توش زندگی میکنه جوری به هم ریختم که از نقطه ی خشمم پایین نمی اومدم. فشار بالا پدرم رو در آورد تا بگذره.  اینبار هم سرگشتگی همونه. بی چارگی همونه. من نمیتونم ازش حمایت کنم. نه در قدرت منه نه در اختیاراتم. این دور از دسترس بودنش اما منجر به امنیت بچه نمیشه. بچه امن نیست. آروم نیست. با تمام ظرافتش، کوچکیش، تنهاییش و بی پناهیش.

دوست ندارم این حال رو ببینم. دوست دارم ببینمش. این ناتوانی ام داره من رو به جنون میرسونه. به استیصال. بلد نیستم برای امن کردن کودکی که امنیت جهانش در دستان من نیست چه کنم. بلد نیستم با این انزجار  شدیدی که درونم میجوشه چه کنم. بلد نیستم کمکش کنم و دست هام وقتی که پیشش هستم، دو تا زائده ی بیهوده ی آویزانند.

Monday, June 7, 2021

.

آرشیو میکنم جای انتشار. دست و پا میزنم. دست. پا. دست. پا.

حتی نمیفهمم چرا.

Thursday, May 20, 2021

.

 دختر میگفت این امضای مهمان داری توست. یک سینی بزرگ برمیداری. پر میوه میکنی. میشینی روبروی آدم. حرف میزنی و پوست میکنی و قاچ میکنی و می شنوی. آدم به خودش می آید و میبیند سیر و راضی و در امان است.

مهمان دارم

کیک سفارش دادم. چیز کیک مرکبات و کرامبل قرمز. بعد زنگ زدم که ببین، من چای دم میکنم. قهوه هم هست. بیا و روز تعطیلت را با هم بگذرانیم. بیا و حرف بزن.

تمام پیام هاش بغض داشت. تمام نوشتارهاش ناله بود. صحبتم که تمام شد صدای خنده اش پیچید توی تلفن. که می آیم.

بحر تماشا

 شب، وقت خواب، مابین آن کش و قوس و کلنجار رفتن و تاب خوردن و تلاش کردن برای خوابیدن و نخوابیدن، دست ببر سمت تور پرده. کنارش بزن. زل بزن به آسمان. ظلمات اگر باشد و بخت‌یارت، ستاره میبینی. گرگ میش اگر باشد و بخت‌یار باشی، گل‌پنبه‌های ابر.

Tuesday, May 11, 2021

به جان

دو سال بعد از اینکه شناسنامه‌ام گم شد لای یه کتابی که نصفه ولش کرده بودم پیداش کردم. حالا این روزها کارت ملی ام ناپدید شده و میدونم اونم توی کتابخونه است. گردنبند‌، گوشواره‌های آویز که سنگینند و مهره‌ای و جلنگ جلنگ می‌کنند و ذات کلاغی‌ام انتخابشون کرده، مچ بند سوزن دوزی شده و تعداد به یادنیاوردنی بوک‌مارک طرح مختلف همه لای کتاب‌ها رفته‌اند. کتاب‌های نصفه این چند ماه. صفحاتی که فراموش شدند و قراره از نو بخونم.
 دلم برای این روزها تنگ میشه. می‌دونم اون رضایت و شعف عمیقی که شبیه عطر ملایم یاس روی چهره‌ام لبخند می‌شونه، مخصوص این برهه زندگیمه. هر بار متوجهش می‌شوم و هر بار با دلتنگی سعی می‌کنم این دقایق رو به خاطر بسپارم. زمان معمولا دوست نیست. مهاجم لعنتیه که حسرت تولید می‌کنه. چه حیف هم.
بزرگترین ثروت این روزها، اینه که موفق شدم بلاخره اونقدر مداد سیاه داشته باشم که هر جای خونه که دست دراز کنم یکی لای انگشت‌هام قرار بگیره. که با خیال راحت کاغذ خط خطی کنم. با آرامش لای نوشته‌های قدیمی بچرخم و ذره به ذره خودم رو پیدا کنم. هر دفعه فکر می‌کنم که آره. این همون چیزیه که می‌خواستم. همین سطح استطاعت.
کاش این لحظات هم همینطور جا بمونه. لای کتاب‌ها. پیچیده در کلمات. ممهور به خاطرات.

Monday, May 10, 2021

کمال و تشنگی

 +دیروز تمام شده.

- شاید ولی نه کاملا. من فعلا نمی‌ترسم ولی می‌دانم که عوامل رعب و وحشت وجود دارند. حتی می‌دانم وحشت‌ها از چه نوعی هستند، ولی تو نمی‌توانی تصورش را بکنی. گوش کن، وحشتناک‌ترین واقعه‌ای که می‌توانی تصور کنی چیست؟ به نظر من وحشتناک‌ترین اتفاق این است که در سلولی با جانوری زندانی شوی که به واسطه مرضی مغزش خورده شده و از بین رفته، و تو در مقابله با این جانور هیچ حربه‌ای به جز صدایت و افکارت نداری. با فصیح‌ترین جملات با او حرف می‌زنی، فایده‌ای ندارد. بعد فریاد می‌کشی و سعی می‌کنیم با فریادهایت به او حالی کنی که نباید به تو نزدیک شود. حرفهای بی‌جواب می‌مانند و فریادهایت که وسیله‌ای برای بیان حقیقت مطلق‌اند شنیده نمی‌شوند. اما جانور همچنان به تو نگاه می‌کند و مواظب توست. نفس می‌کشد، زنده است، ولی نه می‌شنود و نه می‌بیند. نمی‌توانی در او رسوخ کنی، فقط زنده است و با هدفی از پیش تعیین شده دور‌ تو می‌چرخد و حرکت می‌کند. من از این موضوع در هراسم، من می‌ترسم از این جانورهایی که در دنیا فراوانند و در کمین بشریت نشسته‌اند. جانورهایی بدون مغز، بیعار، لاابالی و وحشی که بدون تفکر هدفی را دنبال می‌کنند. فکر نمی‌کنم آدم بزدلی باشم ولی از اینها می‌ترسم، نمی‌دانم چه هدفی دارند و اصلیتشان چیست، فقط می‌دانم وجود دارند.


گفتگوی دوم رورک و مالوی/ کتاب سرچشمه/ نشر آبی


Sunday, May 9, 2021

شریان

 آقای همسایه پشتی بلد بود فقط گاهی به گاهی به خانه‌ی ما سر بزند و غر بزند که باغچه منجر شده دیوار خانه‌اش کمی نمور شود. هر بار می‌گفت خاک را باید کنار بزنیم و دیوار را یکبار کامل با قیر گونی یا چیزی از این قبیل بپوشانیم. نمیشد. توی آن خاک آن زیباترین درخت انجیر زندگی میکرد که ما بلدش بودیم و وقتی باد می‌آمد شاخه‌هایش به شیشه می‌خورد و این کار به ریشه‌هایش لطمه می‌زند. برای مرد مهم نبود. خانه‌اش، فقط تا آنجا اهمیت داشت که زنگ زدیم به صاحبخانه خودمان و به جای پشنهاد عایق بندی پای دیوار، فقط گفت خب بگو درخت را قطع کند. پیگیری مسائل همسایه همینجا تمام شد. درخت، ساکن بود. ما همه در آن محله، مهاجر.

پیامی که ازش می ترسیدم بلاخره این هفته رسید. پیامک پرداخت قبض تلفن خانه بهارم. بعد از یکسال و چند ماه بلاخره کسی آنجا ساکن شده. دو هفته قبلش بچه‌ها در یک تماس معصومانه خبر دادند نمای قشنگ خاکی رنگش را سفید کرده‌اند «و چه زیبا شده» و تبدیل شده به پلاتوی تئاتر. گمانم حالا خانه رد انگشت‌های ما را فراموش کند. آن سادگی و دلبازی‌اش در هزار رنگ و شلوغی گم شود و تن ساده بی‌ادعایش پر از جلوه‌های مدرن شود که آدمی برای زندگی در آن «راحت‌تر» باشد. لعنت اما. آن خانه با طیف رنگ قهوه‌ای نمایش شخصیت داشت.

صبح ها صدای پرنده‌ها اینجا غوغا می‌کند. دوتا درخت بلند قدیمی اینجا هستند و ده‌ها حنجره. فرصت دارم کنار پنجره بنشینم و زل بزنم به برج سپهر و به خانه‌ای فکر کنم که مأمن بود و هر بار برای رسیدن به آن از پای همان برج رد می‌شدم. یک تابستان داغ دلم پیش درخت مانده بود که در خانه خالی از سکنه با تشنگی چه می‌کند. حالا بهار به نیمه رسیده. وضعیت خانه بعد از آن همه تردید مشخص شده و دیگر خانه نیست. ساختمان شده. حتما تکلیف آن قمری که باید درز دیوار لانه ساخته بود تا حالا مشخص شده. تکلیف درخت هم. آخ از درخت. آخ.

کاش زنده باشد. و کاش سالم.




Saturday, May 8, 2021

گریز

گردنبند رو از نمایشگاهی خریدم که با خونه ی الان فقط دو تا کوچه فاصله داره. اون موقع تصوری از رسیدن این روزها نداشتم. فقط برام مهم بود سنگی که روی انگشتر کار شده از کوه های پاکستان اومده و مرد، وقت راه رفتن توی کوه های ایران ریز به ریز سنگ ریزه هایی پیدا کرده و با خودش فکر کرده که اوه، این میتونه تبدیل به فلان چیز بشه و با خودش همراه آورده و تبدیلشون کرده. سنگ های ساده. سنگ های معمولی. سنگ هایی که توی تمام کوه ها و کف تمام دشت ها پیدا میشن و با این حال، به چشم کسی دارای آنی بودند و تبدیلشون کرده و آخ که چقدر من بنده ی اون لحظه و اون حالتم. هر چیزی ازش خریدم کیفیت دوگانه داره. هم بسیار معمولیه و هم خاص و زیباست. زیبایی عجیب چیزهای همیشگی.

من عجیب دل سپرده ی تمام این چیزهای معمولی ام. لباس هایی که تو رو با پوشیدنشون نامرئی میکنند. لباس هایی که با پوشیدنشون، حتی خود پارچه هم از بین میره و نامرئی میشه. موجودیتی که در چیزهای عادی وجود داره. بی ادعایی رشد یک گیاه پتوس در طول هفته. حس استفاده ده باره از یک چیز. عبور همیشگی از یک کوچه. کشف آشنایی دوباره و هر روزه یک اتفاق ساده. حتی کشیدن اسکاچ کف آلود کف ظرف و دیدن چگونگی تمیز شدنش. درک تفاوت طعم آب در لحظات مختلف. توان درک سیالیت خونه با سرسپردن به حرکت نور در روزها و ماه های مختلف اطرافش و تلاش برای چیدن چیزها به صورت مداوم. بودن در الان. همراه با قاطعیت و عدم قاطعیت شدیدی که به همراه میاره.

فکر میکنم این چند سال در حال از دست دادن همین بودم. نگرانی از آینده ای که نیومده و انزجار از گذشته و گم کردن اون محلی که میتونی تاثیر گذار باشی. گم کردن اون نقطه ای که میتونی بایستی و بگی خب اینجا نقطه ی عملکرد من خواهد بود. سرچرخوندن و دیدن اینکه یک روز گذشته. یک ماه و حتی یک سال از دست رفته. اینکه گاهی به اشتباه تاریخ هفت تا هشت سال پیش رو ثبت میکنم و باورم نمیشه انقدر زود زمان از دستم سر خورده و رفته هم حاصل همینه. اینکه سر بالا میارم و میبینم برگهای نورس درخت هر کدوم پهن و پخش شدن هم همینه. این فاصله ای که بین خود و جهان می افته اول یک چاله ی کوچکه اما انقدر دره ی عمیقی میشه که حالا که از پس زمان نگاهش میکنم میترسم. من بارها از این چاله سر خوردم به جای سرزمین افسانه ای آلیس، به مغاک تاریک تارتاروس رسیدم.

شاید راه حلش همین باشه که هر روز صبح با خودم تکرار کنم که ببین، امروز فلان تاریخه. شاید این باشه که دوباره نه روزانه نوشتن کلمات رندوم که خاطره نوشتن رو پی بگیرم. روز رو بدوزم روی کاغذ. شاید باید کوک زدن رو جدی بگیرم و طرح ندوخته ام رو روی پارچه ثبت کنم. شاید باید این تمرکز لعنتی رو از دیروز و فردا بردارم. فقط به امروز برسم. فقط به حالا برسم.

معمولا مسیر قدم زدنهای روزمره ام از بلوار کشاورز میگذره. تا تقاطع بلوار و کارگر میرم و برمیگردم. یک پرنده ی کوچک خالدار هست که صدای زیبایی هم داره و نزدیک خیابون قدس دیدمش. یکبار دیگه هم دقیقا همون شکل پرنده رو پارک لاله دیدم. امیدوارم زندگی به جایی برسه که همین جزئیات من رو میخکوبم کنه. وگرنه تن دادن به زمان و رفتن و گم کردن اکنون، هیولای تاریکیه.

گمونم زمان روی روزهام تار عنکبوت بسته و گیرم انداخته. کاش که دست و پا بزنم.

پی نوشت: سی وش، خوراک تفکری این روزهام دست پخت صحبت با تو بوده و هست.

Tuesday, May 4, 2021

.

تمام روزهایی که با خودم غریبگی می‌کردم، دخترک به جای کنار بالش یک جای دیگر خوابید. انگار‌ دوری بیماری واگیر داری باشد و خودش را حفظ کند. کتاب را بستم و خودم را پیدا کردم و دیدم کنارم خوابش برده.

Saturday, May 1, 2021

شکرین

انگشت‌هات را بین شاخه‌های تنم بلغزان. فصل توت رسیده.

.

ماه از مشرق سر زده. قرمز. قرمز. غرق خون. 

ترجیح

برگشته‌ام به لاک زدن و همان همیشگی شده‌ام. لاک‌های زخمی‌. رنگ‌های جا به جا پریده. رنگ سرد سمت راست. رنگ گرم سمت چپ. ناامیدی حاصل از حیات تا به اینجا خودش را کشیده. در این عدم تمایل به ایجاد نظام. در این پذیرش پررنگ مرگ. در همان «زندگی بیهوده‌تر از آن است که» همیشگی.

Friday, April 30, 2021

Thursday, April 29, 2021

جومه نارنجی

 ورق نزن صفحه‌ی بعد. یک دفتر جدید بردار.

خلیج

 نیاز به دریا دارم. به تن به آب زدن.

من گنگ خواب دیده‌ات، امانم

 سومین غنچه ارکیده امروز باز شد. در کمتر از سه ماه و چند روز بعد از ورودش به خانه و حدود سه ماه بعد از ریختن گل‌های شاخه‌ی اولش. با گلدان‌هام به همان سختگیری هستم که با تمام بخش‌های دیگر زندگی‌ام. همان صدای بهتر باش. همان صدای ببین حواست نیست. همان صدای نحس همیشگی آخ که تو کم کاری می‌کنی دختر. پسر اما به تمام آدم‌ها فخر می‌فروشد که چه دست سبزی دارم.

گربه‌ها شب‌ها چسبیده به صورتم می‌خوابند. گلدان‌ها شاخه می‌دهند و رشد می‌کنند و قد می‌کشند. کاکتوس‌ها اشکال خنده‌دار گرفته‌اند از شدت جوانه زدن. ارکیده دل‌بری می‌کند. برگ بیدی‌ام پر از گل‌های بنفش شده. بیشتر از هر سال. و بله چندتایی هم گلدان نو دوام نیاورده. برای بار اول. اما کاش طناب دور گردنم را کمی شل کنم. کمی فقط نفس بکشم.

دم. بازدم. دم. بازدم. به تکرار.



Monday, April 26, 2021

ماه بالای سر تنهایی است

بیا برگردیم به اول قصه. من جوان باشم. دوباره جسارتم را جمع کنم و صدات کنم به مهر که فلانی، من... و از دلهره بلرزم. بعد دستت را بگیرم و انگشت روی لب‌هات بگذارم که هیس. همینجا صبر کن. همینجا صبر کنیم. من هیچ وقت دیگر انقدر جوان و احمق و عاشق نخواهم بود. بیا همین دقیقه را یکبار دیگر زندگی کنیم. یکبار دیگر تکرار کنیم. بعد برگردیم به اول قصه. من دوباره جوان باشم. دوباره جسارتم را جمع کنم و صدات کنم به میل که فلانی، و از اشتیاق بلرزم. دوباره جوان باشم. اول قصه باشد. دوباره جسارتم را جمع کنم و صدات کنم به تمنا. اصلا بیا یکبار دیگر برگردیم به اول قصه. من فقط واج به واج صدات کنم و به یاد بیاورم آنطور دل‌دادگی چطور بود. هی صدات کنم. برگردیم به اول قصه. به یاد بیاورم جوانی را.

بیا برگردیم اول قصه. دستت را بگیرم و بنشانمت همانجا. به شگفتی. با هم چگال‌ترین ابراز علاقه‌ی ناکام من را هزار بار از نو مرور کنیم. حالا که میدانیم پایان قصه همیشه همین است. بیا دستت را بگیرم و برگردیم اول قصه. بگذار به یاد بیاورم دوست داشتن را. 

فارغ از تو.

سلام

 بوی پیچ امین الدوله آرام روی شانه ی آدم میزند. صدا میکند که برگرد. که منم.

.

اردیبهشت تهران توی پیچ اتوبان هاش غلیظ تر از همه جاست.

Friday, April 23, 2021

اقرا

چندمین کتابی که در یک زمان کشدار طولانی دست گرفتم، اولین کتابی بود که تموم شد. متن ساده ای داشت و باز بارها مچ خودم رو گرفتم که حواسم پرت شده و چشم از روی جمله ای گذروندم بدون اینکه بفهممش. باز جمله از نو. خواندن از نو. گمونم وقت به دست آوردن دستاوردهای خیلی کوچک اما شمردنیه. مثل همین. فاخر بودن رو کنار بذارم. خوندن اونچه که لازمه رو کنار بذارم. فقط از کلمات لذت ببرم. 

میترسم خدای کلمه قهرش بیاد. از این میترسم. مجازاتیه که من رو از خودم میگیره.

Sunday, April 18, 2021

.

 اینجا نوشته:

او خود را در همه می‌دید. اما دیگران او را مانند خود نمی‌دیدند.

جان‌پناه

 کوه‌های تهران امسال بدجور اسیر خشکسالی‌اند اما همون ترکیب زمزمه کمرنگ آب و نور و خاک برای من شبیه این بود که بلاخره برگشتم به خونه.

۴۳

گفتم می‌دونی، اینجا برام شبیه یه توقف بین گذشته و آینده بود. داشت به شعرای یمانی نگاه می‌کرد. سرش چرخید سمتم. سرش چرخید سمت ستاره. تنها نقطه موجود خونه بود. بالکن بود. اون میز کوچک مسخره بود که دورش نشسته بودیم.
جهان به قدر کافی منتظر مونده. میترسم از این همه زندگی که جا میمونه.

Saturday, April 17, 2021

.

 کاش کاش کاش کاش کاش ای کاش طریق عشق بازی بلد بودی.

.

 بهش گفتم تو دو بار به من دوتا جمله گفتی که خیلی یادم مونده. اون سالهایی که آدم مهم زندگیم بودی.  یکبار به کسی که من رو کامل ندیده بود یادآوری کردی که پس فلانی چی و بهش فکر کردی؟ بار دوم بعد از یه زخم باز بهم گفتی میخوای برم طرف رو کتک بزنم که خنک شی؟ گفت اوه. اگر این رو گفتم حتما میتونستم انجامش بدم.

آدمها گاهی در امروز خیلی دور میشن. خیلی دور میشن. بعد از هفده سال قطعا طبیعیه. نمیدونم کرونا چند نفرمون رو بگیره. هنوز نمیدونم. این عدد هر چیزی باشه شوخی نیست.

Monday, April 12, 2021

بعد از پایان.

 اسمش می افته روی گوشی موبایلم. دیر میبینم. تماس، از دست رفته. زل میزنم به اسمش و صدای توی سرم شروع میکنه به جیغ زدن که نه. نه. این نمیتونه حقیقی باشه. نمیشه که دوباره زنگ بزنه. این باید یه کابوس باشه.

بعد از خواب میپرم. انگار که آرزوم برآورده شده باشه. تنش میمونه اما. تنش هنوز مونده

..

Friday, April 9, 2021

حفره

 گفت تو دوستشون نداری. تمام مشکل همینه. مکث کردم که نه‌. دیگه دست از وانمود کردن هم برداشتم.

به ‏جان

می‌دونی، مثل متجلی شدن عمیق‌ترین رویای سالهای طولانی زندگیه. مثل نگاه کردن به قشنگ‌ترین خواسته‌ی سالها. مثل یه برگ درخت نورس، ابتدای بهار. نرم. کرک‌آلود. ظریف. شکستنی. دست جلو می‌برم و لمسش نمی‌کنم. به جاش انگار گسترده می‌شم و در بر می‌گیرمش. به دور از دست باد. دور از دست سرما. 
جهان رو از پشت مه میبینم و انگار تمام دنیای اطرافم معلق در هوا موندن. مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست و اینجا فروردینه.

Thursday, April 8, 2021

.

شب‌های تلاش برای خواب بدون یاری آسمان، انگار درون قبر مکیده شده‌ام.

Tuesday, April 6, 2021

...

پوستم با اهرم داغ اتفاقات اخیر سوخته. بدجور سوخته. خودم را کشیده‌ام در غار.

Monday, April 5, 2021

.

 هیچ وقت این همه برای نوشتن دلتنگ نبودم. هیچ وقت این همه برای نوشتن بی تاب نبودم.

برف روی کاج ها

ور ِ حسودم، نیمه شب بیدارم میکند. تمام شهر که به خواب رفته اند. بیدار می شوم و تازه به صدای شهر گوش میدهم. به صدای پرنده ها. به صدای آرام باد. ساعتها به حرکت یواش ماه در آسمان زل میزنم. یادم رفته بود چقدر در تقسیم کردن هر زیبایی با دیگری خسیسم. یادم رفته بود چقدر دلم میخواهد تمام تجربه هام را جوری با جان تجربه کنم که حالم با دیگری قابل تاخت زدن نباشد.

پوستم طبله میکند هنوز و هر بار با به یاد آوردن. از درد. از شوق. از خشم. از مهر. هنوز به گمانم مفت از دست دادن عادتم نشده. عایدی  خوبی بود اما. عایدی خوبی بود. به خودم دلداری میدهم هر روز. تا طلوع.


.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...