Saturday, July 30, 2022

غریبه‌ی کوچک

معمولا بیست سوالی اینطوری شروع میشه که می‌پرسی: جانداره؟ اگر جواب منفی بود، نتیجه میگیری که جواب در گروه بی‌جان‌هاست. بدون در نظر گرفتن اینکه شاید در مورد ویروس صحبت کنیم. در گروه جانداران هم، سوال اینه که گیاهه؟ اگر نه، فرض میکنیم هجده جواب بعدی ما را به گونه‌ای از جانوران خواهد رساند با اینکه ممکنه منظور، قارچ باشد. قارچ زنده است. یک جایی اون وسطهای موجودات و با همه چیز فرق دارد. ما زنده فرضش نمی‌کنیم. من حداقل زیاد شنیدم در مورد درد کشیدن که صحبت میکنیم، دانه دانه حیوانات و حشرات را در نظر بگیریم و یا به گیاهان فکر کنیم که درد می‌کشند یا نه. اما هیچ وقت در مورد رابطه‌ی درد و قارچ چیزی نشنیدم.
قارچ همه جا هست. از قارچهای قنقلی با حضور در مخمر نان و شراب در زندگی ما گرفته، تا کپک و قارچ‌های چتری. موجوداتی که چون گیاه نیستند و توان فوتوسنتز ندارند، مثل ما مصرف کننده مواد اندام دیگر موجودات هستند تا بتوانند زندگی کنند. اما رابطه‌شان با جهان پیچیده‌تر از ماست. مثلا قارچ‌ها عامل ساخت چیزی در جنگل هستند که به نظر من بسیار شبیه اینترنت انسان‌هاست. 
جنگل‌ها چطور دوام می‌آورند؟ یعنی چطور می‌شود که ما این همه در مورد لزوم وجود نور و آب/ رطوبت برای رشد گیاهان میخوانیم ولی در واقعیت در دل جنگل‌ها درخت‌های قدیمی آنقدر بلند و ستبر هستند که هیچ نوری به درختچه‌ها نمی‌رسد و باز درختان کوچک آن گونه به حیاتشان ادامه می‌دهند؟ اگر نور آنقدر حیاتی‌است، این تضاد چطور ممکن می‌شود؟ در حالی که همان درخت نو رسیده در فضای مصنوعی با نور معمول جنگل دوام نخواهد آورد.  خوراک فکری خوبی است، نه؟
ما به ریشه به عنوان اندامی از درخت فکر میکنیم که مثل لنگر، درخت را به بستر رشدش پیوند می‌دهد. از طرف دیگر ریشه از زمین آب و مواد مغذی را جذب می‌کند و به گیاه اجازه رشد بیشتر و سریع‌تری می‌دهد. اما ریشه فقط به درخت وصل نیست. ریشه های درختان برای عملکرد بهتر به قارچ‌ها نیاز دارند تا هم خودشان را بازسازی کنند و هم فسفر و دیگر مواد معدنی را جذب کنند. البته که قارچ نامناسب می‌تواند گیاه را بخشکاند. 
اما همین؟
قارچ‌ها یک شبکه گسترده اطلاعاتی در کف جنگل ایجاد میکنند که در خدمت درخت مادر -یا بلندترین و قدیمی‌ترین و ریشه‌دارترین درخت جنگل - است. یعنی اطلاعاتی مثل ورود یک حیوان، آتشسوزی یا کم‌آبی در بخشی از جنگل یا نیاز یک درخت کوچک به غذا از طریق شبکه قارچی کف جنگل یه سرعت منتقل میشود. در جواب، درخت مادر می‌تواند با ریشه‌هایش ریشه‌ی درخت کوچک را پیدا و به تغذیه و دوام آن کمک کند. یا در برابر مهاجم، صمغ یا واکنش شیمیایی درست ایجاد کند و به بقیه‌ی درخت‌ها هم دستور مناسب بدهد. در واقع قارچ‌ها کمک می‌کنند احساسات درخت قوی‌تر شوند. جنگل یکپارچه شود. ما نه فقط با درخت درخت درخت که با یک ارگان واحد بزرگ طرف باشیم.
قارچ‌ها کمک می‌کنند که درخت‌ها بدانند بدون آنکه ببینند. یک لحظه به همین فکر کن. یک باری که به جنگل رفتی را به خاطر بیاور و به قدم زدنت فکر کن و سعی کن به این مفهوم فکر کنی که چطور درخت‌ها با حضور تو آشنا شده بودند. به دانستن گیاهان فکر کن. به تمام روابطی که ما هرگز به عنوان انسان و با عقل بشری با آن آشنا نیستیم. هنوز نیستیم. اما هستند و جهان ما را شکل داده‌اند. به معنی اتصال فکر کن. 
همین‌جا بمان.

...

هنوز نه؟ پس در مورد قارچ‌ها فکر کنیم.

بخیه

می‌دونی، برخلاف ما که تقریبا هرجا پا گذاشتیم ویرانی به بار آوردیم، زنبورها شبیه مرهم‌گذارهای طبیعت عمل می‌کنند. کمی از این گرده روی آن گل. کمی از این شهد، تبدیل به عسل. کمی میوه، بعد از گل. کمی عسل، روی زخم. زندگی کردن در جهانی که هنوز زنبورها هستند تا از بقاش حفاظت کنند، هنوز امنیت داره.
وقت ترمیم شده، نه؟ زنبورها رو صدا کنید.

Friday, July 29, 2022

وابی سابی

زنبورها شبیه رقصنده‌های ایده‌آل حرکت می‌کنند. جوری که معلوم است هرگز به اینکه کسی نگاهشان کند اهمیت نداده‌اند. اینجا را ببین. پخش زنده‌ی کندوی انسان‌ساز زنبورهاست. اگر بیدار باشند، یکیشان را انتخاب کن و آنقدر نگاهش کن تا پرواز کند. طول خواهد کشید. فیلم نیست. پخش زنده است. نمی‌توانی جلو بزنی. پس فقط به زنبورها نگاه کن. تجربه‌ی ترسناکی خواهد بود چون خلاف عقل هرروزه ماست. در سکوت نشستن و نگاه کردن.
خطر کن.

برای سیر دیدن

زنبورها حشره‌اند و حشرات بی‌مهره هستند و بی‌مهرگان زیادند. از طرفی حشرات کوچکند و به شدت توان زاد و ولد دارند و برای همین هم گونه‌هایشان آنقدر زیاد است که با مقیاس معمول سنجیدنش دشوار می‌شود.‌ همین زنبور ساده، بیشتر از شانزده هزار گونه دارد و هفت خانواده زیستی. حالا چرا به زنبور فکر کنیم؟ چون زنبورها مسئول سبز ماندن جهانند. ما خود زنبورها را نمی‌خوریم (کلا انسان انگار مرض دارد هر چیزی در جهان است را فرو کند توی دهانش) ولی هر چیزی مربوط به زنبور است برای ما خوردنی است. از عسل گرفته تا تمام میوه‌ها و سبزیجات و صد البته تمام جانورانی که از میوه و سبزی و دانه تغذیه می‌کنند. یعنی اگر یک روز زنبورها نباشند تولید مثل درخت‌ها و گرده‌افشانی و میوه و همه چیز از دستمان خواهد رفت. ما می‌مانیم و آب و قلمروی نهنگ‌ها.
زنبور متفاوت از ما میبیند. بویایی بسیار قدرتمندی دارد اما جهانش تنها تا بیست و پنج سانتی‌متری جایی که هست قابل دیدن است. به جاش چشمش به طیف متفاوتی از نور حساس است و تعریفش از نور مرئی با ما فرق میکند. برای همین کندوها را زرد، آبی، سیاه یا سفید می‌کنیم. از اینترنت و کلا گسترش امواج الکترومغناطیسی هم بدش می‌آید و بجز سم‌پاشی گسترده، این یکی از علت‌های اصلی کاهش جمعیت زنبورهاست.
زنبورها، مست می‌کنند. نه همیشه البته. تابستان که می‌شود و میوه‌ها می‌رسند و پای درخت می‌افتند و تخمیر می‌شوند، گاهی زنبوری از میوه می‌خورد و همین، مستش می‌کند. زنبور مست اجازه ورود به کندو ندارد. باید صبر کند تا حالش عادی شود. به جز این، بقیه‌‌ی زندگی زنبورها گشت و گذار بین گلها و برگشت به خانه و تغذیه‌ی نسل بعد است. شهد برایشان منبع انرژی است و گرده، بیش از هر چیز منبع پروتئین. 
زنبورها در چشم داشتن سنگ تمام گذاشته‌اند. چشم مرکب کارگرها حدود پنج هزار و چشم زنبور نر حدود ده هزار چشم منفرد دارد. یعنی اگر زنبورها خواننده خوش صدا داشتند، باید می‌خواند که برای دیدن تو، نه یک چشم، نه صد چشم، نه ده هزار چشم، همه چشم‌ها رو می‌خوام.

..

 جواب نداد، نه؟ پس بیا به زنبورها فکر کنیم.

فقط جلوه‌ی قشنگی از بودن

حالا بیا به آواز خواندن نهنگ‌ها فکر کنیم. آواز خواندن جانوری آنقدر متفاوت از ما -در اقیانوس، در حال شنا، با خواسته و زیسته‌ای کاملا خارج از محدوده‌ی درک بشر عادی-. قرار نیست اثر یکی از بزرگان موسیقی را بشنوی. اصلا داستان اینجا موسیقی نیست‌. داستان شنیدن صدای موجودیست که انگار صرف بودن، منجر شده صدایی تولید کند که بسیار شبیه غریو شادیست. بدون گنجیدن در مقیاس بهتر. بدتر.
.

.

حالا یک لحظه مکث کن و سعی کن به پریدن یک نهنگ از درون اقیانوس به هوا فکر کنی. عجله نکن. بگذار دقیقه کش بیاید.
.
‌.
.
.
حالا گوگل را باز کن و همین را سرچ کن. عکس نبین‌. برو توی ویدیوها. بچرخ. ببین. فقط چند لحظه چشم شو.

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

ویکی پدیا می‌گوید ما هشت گونه نهنگ داریم که در گستره‌ی وزنی صد و سی کیلوگرم تا صد و نود هزار کیلوگرم در اقیانوس‌ها زندگی می‌کنند. نهنگ ها به ما فکر نمی‌کنند. یعنی ما برای نهنگ‌ها مهم نیستیم. در بهترین حالت، ما آن موجودات نسبتا کوچک بسیار مزاحمی هستیم که در بدترین حالت شکارشان میکنیم. 
یک نهنگ معمولی اما به ما فکر نمی‌کند. احتمالا به جز چند نهنگ بسیار بدشانس، مابقی آنها هیچ تصوری از تفاوت زن و مرد یا نژاد در گونه‌ی ما ندارد. براش مهم نیست ما کجاییم. چطوریم. نهنگ شهر را نمیشناسد. هیچ نهنگی هرگز مزرعه ندیده. از دنیای ما احتمالا فقط قایق و کشتی دیده باشند. براش هیچ اهمیتی ندارد ما گیاهخواریم یا اینترنت داریم یا چند سالی هست سلفی میگیریم و بعضی هایمان وقت سلفی گرفتن لب‌هایمان را غنچه میکنیم و به غایت به غایت به غایت زشت میشویم. اصلا نهنگ براش زیبایی و زشتی ما تعریف نشده. معیارهای زیبایی و اصلا زندگی نهنگ آنقدر متفاوت است که در هیچ کدامشان تعریفی از همزمانی پی ام اس و دم کشیدگی روانی و مزه‌ی گند قورباغه در دهان موضوعیت ندارد. نهنگ موجود دیگری است.
نهنگ جور دلنشینی سلطان دریاست.  با گونه‌های نزدیک به خودش کل کل بخوری میخورمت دارد و اصلا خودش را قاطی بازی قدرت با انسان نمیکند. یعنی نمیگوید تو اینترنت ساختی بذار من چیز خفن‌تر بسازم. به سادگی همان زندگیش را که میلیون‌ها سال است به آن خو گرفته ادامه میدهد. همین الان یک جای جهان یک نهنگ جوان مشغول بیرون پریدن از آب است. یک نهنگ نر یک جا با نر دیگر مسابقه میگذارد و یک نهنگ ماده آن طرف‌تر دلبری میکند و عبور میکند. برای هیچ کدام ما وجود نداریم.
قبل‌تر، عادت داشتم وقتی زندگی سخت می‌شد به نهنگ‌ها فکر کنم. به گله‌ی ماهی‌ها. به دل اقیانوس. به تمام موجوداتی که نه فقط با من که اصلا با انسان آشنا نیستند. بعدتر عادتم عوض شد. شب زل میزدم به آسمان - من همیشه عادت دارم تختم چسبیده‌ترین حالت به پنجره باشد - و به هر ستاره‌ای میشد نگاه میکردم و فکر میکردم از آن فاصله من نیستم. نه که بی اهمیت باشم. اصلا نیستم. وجود ندارم. موضوعیت ندارم. اینجا اما آلودگی نوریش زیاد است. آسمان اصلا ستاره ندارد انگار. باید برگردم به عادت معهود. به نهنگ‌ها. بعد قبل خواب بخوانم که: من نهنگم تو زمین. من نهنگم، تو درخت. من نهنگم، تو بهار. من نهنگم، تو بهار.

Thursday, July 28, 2022

.

یا اصلا بیا چند دقیقه به نهنگ‌ها فکر کنیم...

غول‌ها

ترسناک‌ترین چیزی که توی موزه استانبول دیدم، جسد مومیایی شده بود. کوچک. ظریف. اندام زن و مرد بالغ که در حد کودک یازده ساله‌ی ما بود. دونستن اینکه ما چقدر از چند صد یا هزار سال پیش تا به حال قد کشیدیم. هیچ وقت پیشرفت دانش آدمی و اثرش رو روی حیات خودش آنقدر واضح ندیده بودم.

.

از وقت‌هایی که میدونم -می‌نویسم- راه دیگه‌ای نیست متنفرم. از دونستن اینکه همینه. همینه. همینه. استیصال لعنتی سرد منطقی.

Tuesday, July 26, 2022

نخستین

 دیدم نوشتن در توانم نیست. مداد گرفتم دستم که بکش. 

ریواس کشیدم.

Monday, July 25, 2022

قند هندوانه

 میدونی همه چیز از کی خراب شد؟ از وقتی که من باورم به جادو از دست رفت. منظورم ورد خوندن و سفره انداختن و طلسم و تعویذ نیست.  اون گم کردن لحظه ی لذت بخشی که نور وارد اتاق میشد و دونه دونه وسایل رو تبرک میکرد رو میگم. اون وقتی که وارد خیابون میشدم و میدیدم باد و آفتاب چطور تغییر ایجاد کردند. وقتی یکی از راه میرسید و برام مهمترین اتفاق جهان میشد رو میگم دقیقا. آدم نگرانی شدم. کسی که میترسید آفتاب بهش نرسه. خورشید در نیاد. که زمستون کشدار بمونه. شب تا همیشه باشه و هیچ راهی، به مقصد ختم نشه.

اون اطمینان کردن که از روی پله بپر، یکی میگیرتت. اون امنیت که فردا به وقتش میرسه. میوه ها در وقت مقتضی آماده خوردن میشن. قابلمه ی روی گاز همیشه توش غذا هست. برای به رسیدن فقط کافیه حرکت کنی، و فردا همیشه روز بهتریه.

توی یادداشت هام نوشتم: از جادو لذت ببر. میخوام همینکار رو بکنم. هر قدم، با خودم تکرار کنم از جادو لذت ببر. جادو، خود مسیره. از جادو لذت ببر.

Wednesday, July 20, 2022

.

 حالا که تقریبا میدونم میخوام چه کنم، این شهر رو بیشتر دوست دارم. 

خراش

 یه دوستی دارم که کاملا معنی آزارگری رو میدونه. با اطمینان میگم که یکی از آگاهترین آدمهای اطراف من در این زمینه است. اما تقریبا هر بار صحبت کردنمون از یک ساعت و احوالپرسی فراتر میره و به ساعت دوم میکشه، باید هلش بدم عقب که فلانی، این مرزه. برو عقب یا برو گمشو عقب یا چیزی از این هم تندتر. اگر به من بگی بدترین بخش دوستی کجاست؟ دست میذارم روی همین لحظه. سالهاست دوستیم و انقدر این مرز بینمون پر از سیم خاردار شده که دیگه به طور رسمی تبدیل به یک آشنا شده.

Monday, July 18, 2022

از کولی‌های آواره‌ی جهان

صدام کرد که آبلا، پول بهم میدی؟ با سر اشاره کردم که نه. یک چیزی در مورد خواهر یا برادرش و پول و غیره گفت. گفتم که نه. اصرار کرد. سر جاش ماند. بهش گفتم دختر جان من ترکی بلد نیستم که برود. تازه این شروع ماندنش بود.
پنج دقیقه‌ بعد از خروج از خانه، دیده بودم کارت و پول و همه چیز را جا گذاشته‌ام. یک کارت متروی شارژ شده همراهم بود. فکر کرده بودم خب اصلا این چالش آخر هفته. برو ببین حالا شهر چطور است. چیزی که نیاز نداری که. فکر نکرده بودم لب دریا میرسم و هنوز نفس نگرفته، بچک با لباس شوره زده و موهای رنگ شده و قد و قامت ریزه می‌رسد که پول بده.
اصرار کرد حتما پول داری. توی آن یکی جیب کیفت. یک جیب را نشانش داده بودم و جری شده بود پس حتما در یک جیب دیگر پول گذاشتی. قانع که شد، با چشمهای درشت و گرد شده پرسید اهل کجایی؟ آلمان؟ مشخص بود اسم جای دیگری را نشنیده. گفتم نه ایران. مکث کرد و گفت آها. معلوم بود جهانش به جز شهرش و آلمان جای دیگری ندارد. همینطوری یک ریز سوال می‌پرسید. رفتم توی گوگل ترنسلیت و سعی کردم یک پل ارتباطی بسازم. اسمت؟ گلو. یعنی مثل گل؟ بله. یازده ساله. توی چادر زندگی میکنیم. همینجا. خواندن بلدی؟ نه. اوکی. حالا بذار من به کارم برسم. 
کله ام را فرو کردم توی دفترم که کله‌اش بیشتر فرو رفت: داری می‌نویسی؟ این نوشتن چه قشنگ است. میشود نگاه کنم؟ این که می‌نویسی چیه؟ هتل زندگی میکنی؟ کجایی؟ حالا پول نه، چیزی نداری بدهی با مادرم بفروشیم؟ یک دفعه ذوق کرد که آبلا بادبادک را ببین. آن ور را ببین. این را جواب بده. وسطش هی یادش می‌افتاد بپرسد پول چه شد. بهش گفتم همراهم پول نیست اما هفته‌ی بعد دوباره همینجا میبینمت. این دفعه با خودم پول می‌آورم. چه زمانی؟ هفته بعد. فردا؟ اوه نه. هفته‌ی بعد. باشد؟ حالا برو. ذوق کرد. پرید با دستهای احتمالا خیلی کثیفش بغلم کرد و رفت.
دختر جان، گل‌دختر این طولانی‌ترین مکالمه‌ی من به زبان شما در این شهر بود. کاش می‌دانستی‌ چقدر چسبید.

Saturday, July 16, 2022

من گنگ خواب دیده ات، امانم

راه ارتباطی‌ام با جهان قطع شده. بلد نبودن زبان اینجا، عدم توانم برای ارتباط برقرار کردنم با آدمها منجر شده که پیدا کردن کلمات برام روز به روز مشکل‌تر بشه. خیلی به ندرت با کسی صحبت میکنم. لکنتم بدتر شده و وقت مکالمات گاه به گاهی، به شدت بروز می‌کنه. صحبت کردن سخت‌تر شده. گمونم دشوارتر هم خواهد شد.

چیزهایی هستند که اینجا حکم گنج رو دارند. خیلی‌هاشون در جهان قبلی، در دنیای قبل از کرونا به وفور موجود بودند. یکی همین صحبت کردن و در جمع آشنا بودن. یکی برخورد فیزیکی با آدم‌ها داشتن. دست دادن. لمس کردن. در آغوش گرفتن روزانه به وقت سلام و به وقت خداحافظی. پوست هم انگار لکنت پیدا کرده. برخورد پارچه با پوست، برخورد الیاف با پوست. برخورد آب با پوست. برخورد هوا با پوست. و بعد سکوت ممتد.

امروز داشتم به اون دقایق لطیفی فکر میکردم که با آدمی پیش میاد و پوست هر دو نفر نازکه. اون زمانی که به وقت ارتباط گرفتن، جان آنقدر پیداست که لازم نیست حرفی زده بشه. که با کمترین کلام تصویر چیزی که شنیده میشه، توی ذهن نقش میبنده. که با کمترین اشاره اون بهترین کار ِ در لحظه انجام میشه. با غنی‌ترین کیفیت. فکر کردم چقدر از اون دقایق دورم. از کلام. از لمس. از آدمی. و به تبع از صمیمیت ناب. به چشم حسرت نگاهش نکردم. به چشم جدال با جهان هم به چشمم نیومد. فقط انگار فهمیدم از این به بعد، من این هستم.

برای اولین بار، در حال قدم گذاشتن به دورانی‌ام که همه چیزش برام جدیده. از همیشه بیشتر درون غارم و تنهایی درون غار، انزوا شده و خودش رو سر تا سر زندگیم کشونده. فکر می‌کنم ردپای این روزها حسابی روی شخصیتم باقی بمونه. 

این شهر، شهر حلزون هاست. سر تا سر شهر در ساعتهای مختلفش پر از حلزون هاییه که خودشون رو میکشونن وسط پیاده رو. وسط خیابون. میرن زیر پا. له میشن. باز بیرون میان. همیشه هستند. همه جا هستند. انگار من هم یه نرم تن خانه به دوشم اینجا. که با اولین محرک بیرونی سریعا خودم رو درون صدفم جمع میکنم. 

من سالها گرگ بودم. وقتشه یه مدت یه موجود جدید باشم.

Friday, July 15, 2022

جام به جام

بهم یک دفعه پیغام داده بود که دلم برات تنگ شد جوری که انگار دوری. کجای شهری؟ نوشته بودم که سفرم و خندیده بود تو کفش هات بال دارد دختر. 
گمانم آدمی همیشه به نزاع است. بین وزن گذشته، کشش آینده و انتخاب حال. بین دلتنگی و آرزو و تلاش.

بریدن

آدمی یک دفعه عوض میشه. می‌دونی؟ جوری تغییر کردم که گاهی فکر میکنم هرگز این چند سال اخیر رو نزیستم.

Tuesday, July 12, 2022

معبد

گاهی وقت کار کردن احساس میکنم با امر مقدس مشغولم.

Saturday, July 9, 2022

در بهشت اکنون!

الف گفته بود -لعنتی نه سال گذشته یعنی؟- نوشته‌هام ضرباهنگ دارد. کامنت گذاشته بود. که سه متن یک خطی و بعد یک متن بلند. این یعنی اوضاع سخت بوده اما حالا بهتری. کرمان زندگی میکرد. خارک مشغول به کار بود و یکبار که تهران کار داشت همدیگر را دیده بودیم. دو ساعت. اطراف بازار. در توصیف خودش چند جمله‌ی کوتاه گفته بود. 
حالا هجده سال شده که این وبلاگ اینجاست. بعد از هجده سال، تازه دارم احساس میکنم نوشتن یادم رفته. کلمات یادم رفته. نظمم فراموش شده. دلم برای نوشتن تنگ شده و چه حیف که اینطور احساس گیجی و گمشدگی میکنم.
برای خودم تکرار میکنم گاهی. تک جمله تک جمله تک جمله. خب یک متن بلند. این هم ریسمان تو.

14

گوگل برام چندین عکس ردیف کرده به اسم عکسهای مشابه. احتمالا برای اینکه فرصت داشته باشم و پاکشون کنم و یکسان سازی کنم. هر عکس با اون یکی تفاوتهای عظیم داره. همه از تپه‌ی کوتاه روبروی خونه‌اند. با ماه درخشان. در تاریکی محض. با ابرهای تاریک.
آدمها به این شهر میان که زمینش رو ببینند. چیزی که چندین قرنه یکسان مونده. جادوی این شهر اما در آسمونشه.
و در دریاش.

.

بپر. دیگه دویدن کافی نیست.

.

 وقت دویدن سعی میکنم حواسم پرت شود. همیشه زیر نور آفتاب چیزی هست. ابرها. مرغ های دریایی. بازی کلاغ ها. چمن های زده شده. آدمها. کودکان درون کالسکه. و جزیره ها. آخ. سعی میکنم حواسم پرت شود. هر بار، برای یک دقیقه بیشتر. وقت کار، سعی میکنم حواسم متمرکز بماند. انگار آفتابی نیست. شهری نیست. دنیایی نیست. جزیره ای نیست. آخ.

از روزها

 متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. منتشر نشده ها بیشتر از نوشته ها هستند.

Monday, July 4, 2022

استانبول

 میدونی، انگار اون درد عظیم یک لایه پایین رفته. وقت برگشتن به خونه، یک لحظه توی پیاده رو ایستادم و فقط سعی کردم باشم. نه بیشتر. نه کمتر. فقط همونجا همون لحظه بمونم و وزیدن باد رو حس کنم. بعد احساس کردم چطور استانبول تسکینم داده. شبیه یک پیر خردمند که دستش رو روی شونه ات بزنه و نگاهت کنه با درد چطور کنار میایی. شبیه غوطه وری.

درد هست. اون دریای خون هست. جادو اما از من قوی تره. یکبار دیگه دارم تسلیم میشم. اینبار به چیزی بزرگتر از خودم. 

Friday, July 1, 2022

همین یک قدم از

 میدونی، شبیه شنا کردن در دریا میمونه. من فقط میدونم الان دارم پا میزنم. نمیدونم اما لحظه ای که خستگی بهم غالب بشه، غوطه ور میمونم یا فرو میرم.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...