Wednesday, April 29, 2020

.

روزها، دخترها که سر کارند، روی فرش قرمز لاکی پخش میشوم. نور، قدم به قدم حرکت میکند و کف خانه انگار الو میگیرد. میدرخشد. وقت کافی دارم که به رنگ های بافته شده نگاه کنم. دلم برای اولین بار برای فرش بافتن تنگ شده. برای گره زدن کاشی و تبریزی. از این گردنه به سلامت اگر عبور کنم، یادم بماند یک دار قالی به خودم بدهکارم.
نوشتم گردنه. ننوشتم زمستان. از لذات عشق بازی ِ با کلمات، همین است. خودت، دو تنی.

Tuesday, April 28, 2020

گرگ

دارم کلمه هام رو پس میگیرم. سبک نگارش خودم رو. جوری که غر میزنم. جوری که به زندگی نگاه میکنم رو. برای بار اوله که ساکتم اما رضایت عمیقتری از معمول اطرافم رو گرفته.

Friday, April 24, 2020

.

دلم برای خواندن متن های عاشقانه تنگ شده. برای دل باختن ها در وبلاگستان. برای از شرم نوشتن، از لذت نوشتن، قلب شکستن ها، انگار همه پیر شدیم. تمام متن هایی که مخاطب خاص داشتند، رسیدند به زندگی هایی که مرد یا زنی همراه آدم ها شده. گاهی کسی از ساختن می نویسد. دلم برای آن نوشتن های از سر لذت آخ عجیب تنگ شده.

.

با هم این روزها میشینیم و درس میخونیم. من موهام رو میبندم پشت سر. عینک میزنم. لباس ساده ی همیشگی ام رو میپوشم. اون سمت، موهای بلندش رو با کش شل میبنده. عینک داره و لباس خاکستری میکی موسی اش تنشه. سر ضرب و تقسیم و جمع و تفریق چونه میزنیم. سعی میکنم حوصله اش رو سر نبرم. ریز ریز بهم میخنده که چقدر گاهی شبیه مامانم میشی و من، عجیب هر بار دلم براش میره.

Friday, April 17, 2020

طبقه هشتم

فشار روانی بد خوابیدن، دیر خوابم بردن و نیمه شب بیدار شدن و صبح را یا خسته گذراندن یا خواب ماندن، کوره شده و من رو داره به نقطه‌ی شکست، حد استیصال می‌رسونه. امشب آنقدر حس بیچارگی دارم که یک قدم با پریدن از پنجره فاصله دارم. 
مگر اینطوری خوابم ببره.

.

عادت لذت بخش دست بردن لای موها، هراس آور شده. دسته به دسته هر بار تار مو لای انگشت هام جا میماند. اطرافم زمان ایستاده. من انگار منتظر چیزی هستم برای ادامه ی زندگی و خب قرارمان این نبود. لیوان ها سر جایشان میمانند. لباس ها سر جایشان. کتابها همینطور. هیچ چیزی «مرتب» نمیشود. ذهن من هم.
حتی مطمئن نیستم باید چه حالتی داشته باشم. چه امیدی. چه حالی. قرنطینه ی این روزها توفیق اجباری شد برای اینکه حالم توی خانه مخفی بماند. از فردای خروج جهان از حال امروزش می ترسم. از اینکه مشخص شود چقدر عمیق ته چاه جا مانده ام.
حالا نه در حال پیر شدن، که انگار در حال پوسیدنم

Tuesday, April 14, 2020

.

می‌گفت اکثر خودکشی های جهان ابتدای صبح اتفاق می‌افته. وقتی انسان از خواب بیدار میشه و حجم ترس‌هاش، نشده ها و نگرانی ها خفه‌اش می‌کنه.
کلمه اش وجود داره؟ استیصال به هنگام زل زدن به ماه قبل از شش صبح.

.

حرف هام ته کشیده. ترس هام نه.

Thursday, April 9, 2020

خالی کردن ذهن

برگ بیدی در اسباب کشی قلع و قمع شد. نصف شاخه هاش را همان اول گذاشتم توی آب و ریشه که کرد کاشتم، نیمه ی دوم را چند روز مانده به عید. حالا هر روز یکی از شاخه های درون آب گل میدهد. لای برگ های سبز با خط بنفش، یک گل تازه ی کوچک بیرون میزند و خشک میشود و دوباره بعدی. انگار حال هر چیزی در جهان خوب نباشد، گلدان ها خوشحالند. گلدان های من خوشحالند.
بیشتر با بچه ها صحبت میکنم. بیشتر با بچه صحبت میکنم. کلاس جدید میروم (و بله بله باید در قرنطینه باشم اما میچسبد) دلتنگ کتاب هایی می شوم که انباری رفته اند و دنبال صوتیشان میگردم. گاهی ورزش میکنم، مرتب کابوس میبینم و سعی میکنم رویاهام را به خاطر بیاورم. هر روز کشدار میگذرد. بیخیال اینکه چندم ماه است. چند شنبه است. چطور است.
هر بار که جلوی آینه میروم، برق تارهای سفید حواسم را پرت میکند. آدم ها به این هم عادت میکنند؟ به دیدن نقره لای رنگ خاک مو؟ قرارم با خودم این شده که اینبار موها را بلند کنم. یادگار این قرنطینه. به یاد ده سال پیش که کوتاه کردم و رنگ به رنگ چهره عوض کردم، اینبار تا اولین دستاورد قابل قبولم بلند کنم و خاکی نگهشان دارم.
ده سال با جهان جنگیده ام. ده سال تمام. حالا ده سال فعلی، نبرد باید به درون خودم برود. من در برابر خودم. من در برابر اشتباهاتم. کوتاهی هام.
کاش کمتر غر بزنم.

Monday, April 6, 2020

عقده من لسانی

از لکنت زبانش که داشت حرف میزد، نیشم تا بناگوشم باز شده بود. مدت ها بود کسی رو ندیده بودم مشکل مشابه من داشته باشه و از اون قشنگ تر، بتونه به مشکلش بخنده. 
زبان من گره میخوره. نمیدونم از کِی. حتی نمیدونم خجالتم محصول همین سکته های کلامی بوده یا زاینده ی این تپق زدن ها. خنده داره. انگار یک لایه ی فکرت روی لایه ی دیگه می افته و بعد روی لایه ی بعدی و بعدی. تو میخوای جمله رو با یک کلمه کامل کنی و هر مرحله از مغزت یک کلمه ی جدا تولید میکنه. تو ترکیبی از چند کلمه میگی. شترگاو پلنگ. الکن. فقط کافیه از لغات معمولی روز کمی سعی کنی فاصله بگیری. جوری جمله ی عجیبی میگی که فقط میشه بخندی.
همین بخش نوشتن رو دوست دارم. من رو از بیان نجات میده. همینه پیدا کردن دوست با نوشتن همیشه برام ساده تر بوده. امشب داشتم فکر میکردم چه خوشبختم من که در زمانی زیستم که تونستم با کیبورد زندگی کنم و مجبور نبودم فقط از صدا برای بیان خودم استفاده کنم.
قرنطینه هزار بدی داشته و یک خاصیت. دلم برای حرف زدن تنگ شده. دلم برای بچه های یکشنبه ام، گروه دوستانم که دور هم جمع میشدیم و قصه میگفتم، دلم برای قیافه ی شگفت زده ی رفیق که تو چقدر داستان بلدی، دلم برای اون حالی که میشینی و کلمه میبافی تنگ شده. من توی وجودم یه عنکبوت زندگی میکنه. آرکنه. موجود زیر پوستم عاشق ریسیدن و بافتنه. امشب، با دختر که قدم میزدیم بهش گفتم دلم میخواد شروع کنم قصه گفتن رو. زمانه ی ما نیاز به نقال داره. تایید کرد که چه خوب.
انگار اینجا هنوز چند نفری پای ثابت داره و جز من، کسانی هستند که به وبلاگ هنوز وفادارند. پس میشه کمکم کنید؟ اگه بخوام داستان بگم، نقل کنم وحکایت بگم، یا اگر بخوام با این زبان نارسام و اجبارم برای برگشت و دوباره و چند باره گفتن جسارت کنم و حرف بزنم و ضبط کنم و پادکست بیرون بدم، اسمش رو چی بذارم؟
برام بنویسید. لطفا

Thursday, April 2, 2020

.

اگه از اینجا به بعد زندگی رو به یه فرمون دیگه بگذرونیم چی میشه ژوزه؟ جوری که این روزها نگذشته؟

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم...