Monday, October 26, 2020

.

 خواب گلدونهایی رو دیدم که روی هره ی پنجره ی خونه ی بابا جا گذاشتم. هشت روز پیش بهشون آب داده بودم. همه شون کاکتوس بودند اما توی خوابم تشنه بودند. دلهره، نیمه شب امانم رو برید.

Monday, October 19, 2020

60

حساب کردم که شصت روز، فقط شصت روز بدور از استرس های معمول و دائمی زندگی کنم و صبر کنم تا زندگی ترتیب بگیره. عصر، با تپش شدید قلب از خواب پریدم. چهل دقیقه کلنجار رفتم تا آروم شدم و تونستم به مابقی روز برسم. حاصل، یک چیز بیشتر نیست: یا زندگی رو به دست میگیرم و خودم رو از زیر آوار بیرون میکشم، یای دیگری هم وجود نداره.


Thursday, October 15, 2020

تا اگر روز دیگری بود، اگر آفتابی بود

قصد غر زدن ندارم و غر میزنم. گم شدن کیفیتی از زندگی ام، بدجور توی ذوقم میزند و زده. چیزی گم شده که عادت به نبودنش ندارم. حتی نمیدانم چیست. توانم برای ایستادگی در برابر اتفاقات آب رفته. جوری که به یاد نمی آورم قبل تر مدل دیگری بودم یا فقط زندگی ساده تر بود. این چند روز مچ خودم را گرفتم که یکبار دیگر تمام انگیزه، تمام امید و تمام علاقه ام به زندگی از دستم سر خورده. هنوز به نظرم چیز زیادی از زندگی نمی خواهم و همان به دست نیامدن چیز کم هم، سرگشته ام کرده. 

با رام خداحافظی کردیم. طول کشید. سخت بود. همانقدر که نزدیک شدنمان انرژی برد، دور شدنمان هم زخم و زیلیمان کرد. نمی رفت. نمیخواست برود. امشب مچ خودم را گرفتم که دو قدمی پیام دادن و صحبت کردنم. انگار نمی روم. خواسته ام اما به رفتن است. لا به لای کاغذها، تمام کلماتی که این مدت نوشته ام، دعوت به نماندن بوده. مرز بین عادت، مرز بین ماندن، مرز بین نیاز به حفظ شرایط موجود آنقدر قاطی شده که تغییر تلاش ماورای توانم می طلبد. ماندنش دیگر از سر مهر نبود و هیچ چیز بدتر از عادت نیست. حالا رفته و من برای زندگی روزمره داشتن حالا دیگر توانی ندارم.

منگم. آن ور ِ جنگجوی درونم مسیرش گم شده. منگم و جهت یابی ام به طور کامل مختل شده. هر روز لیست کارها را جلویم می گذارم. تا حد ممکن انجام میدهم و نمیدانم چرا. تا حد ممکن درگیر میشوم و نمیدانم چرا. این خساستم در زندگی آزارم می دهد. من بلد بودم سرزنده تر باشم. بلد بودم بی وقفه انرژی تبدیل به حیات کنم. چیزی اما گم شده. کیفیتی از زندگی ام رفته و این نبود، بدجور توی ذوق میزند.

 احساس میکنم تسلیم شرایط شده ام. شرایط از من قوی تر شده، شرایط از من بزرگتر شده، شرایط بالای سرم ایستاده و تازیانه ای به اسم تقدیر بالای سرم تکان میدهد. من به تقدیر باور نداشتم و حالا کمتر از قبل باور دارم. به قوی بودن خودم و توانم برای تسلط به زندگی باور داشتم و حالا تمام باورم از بین رفته. تسلیم شرایط شده ام. قبول کرده ام یکی از سنگریزه های کف زمینم که سیلابی که از روی من رد میشود بدون اهمیت به حضور و وجود من کار خودش را میکند. بدتر اینکه حس بدی ندارد. حس خوبی ندارد. هیچ حسی ندارد حتی.

فرانکل، در توضیح اردوگاه های کار اجباری توصیف موجزی داشت از آدمهایی که امیدشان را به ادامه از دست میدادند. که نگاهشان خالی میشد. که حضورشان فقط حضور بود. به دردی نمیخورد. به سمتی نمیرفت. در روز راه میروم و حرکت میکنم و آن چوب شدگی بدن را احساس می کنم. آن تسلیم شدن. زانو زدن هم نه. فقط نگاه کردن. 

فکر نمیکنم جان به در ببرم. این صادقانه ترین فکر این روزهاست.

.

 پوستم نازک شده. بدون اغراق. بدون آرایه. امروز دو تکه از پوستم کنار رفت و خون خزید بیرون. توانم ته کشیده. امیدم هم. حوصله ی ادای جنگیدن برای زندگی ام هم.

Tuesday, October 13, 2020

هم‌خوانی

ما همه این‌چنین هستیم - بخشی از ما در حال زیست می‌کند و بخشی با قرون گذشته پیوند دارد.

کتاب سرخ/ یونگ/ نشر مصدق

Monday, October 5, 2020

امضا ‏به ‏اسم ‏تو

کلاریسای نازنین*، بعد از شهود و شهوت از خشم نوشته. این هفته با دخترها داستان را تمام کردیم. این اواخر به جلسات شنبه‌هایمان طلسم افتاده بود. دو ماهی بود که هر جلسه یک موقعیت جغرافیایی عجیب بودم و صحبت میکردیم. اینبار اما خانه بودم. داستان را بهتر خواندم. بهتر خط کشیدم (و آخ چقدر از این کارم متنفرم و چقدر به یادداشت‌های گاه به گاهم‌ محتاج) و تمام که شد، بعد از مدت‌ها به آنها هم کنار هم بودنمان بهتر چسبیده بود.
اواخر داستان، کلاریسا از لزوم سوگواری برای زخم‌ها گفته. اینکه چقدر مهم است پایان بعضی مسیرها را بپذیریم. اینکه قبول کنیم زخم‌هایی همیشه خون‌چکان می‌مانند. که چقدر خوب و درست خواهد بود اینکه هر مسیری که ناکام مانده، هر راهی که به مقصد نرسیده، هر نون اول‌ فعل آرزو را با گذاشتن صلیب علامت بزنیم. برگردیم و اجازه ی التیام بدهیم. بدانیم شاخه‌ای، امیدی، خیالی برای همیشه ناکام مانده.
نقاشی خانه امروز تمام شد. کمی آبی برای اتاق من، کمی خاکستری برای هال و کمی فیروزه‌ای برای دیوار انتهایی. شبیه قرار. دلم هیچ چیز نویی در خانه‌ی جدید نمی‌خواهد. هیچ ماجراجویی جدیدی. فقط برگردم، پشت سرم را نگاه کنم و بپذیرم گاهی هیچ راهی به جز «پذیرش» تمام شدن نیست. هیچ راهی.
خیلی سال پیش، به تاریخ جهان ِ حالا خیلی سال پیش، با بچه‌ها گروهی راهی جایی بودیم. جلوتر از من رفته بود. پای رفتنم خشک شده بود و نگاهش کرده بودم چطور آرام دور می‌شود. سال‌دارترین رفیق جمع جرئت کرده بود و پرسیده بود چی شد و گفته بودم نگاش کن. ببین که چقدر زیباست. نگاه کرده بود و به مهر خندیده بود و رفته بود. حالا باید برای این خاطره صلیبی بسازم. در واقعیت نه من بهش رسیدم، نه هیچ وقت برگشت و پست سرش را نگاه کرد. من خسته شدم. نخ نازک را پاره کردم و همه چیز تمام شد. رابطه، بودنش و آن دخترک شاد خنگ امیدوار به عشقی که بودم.
آن بهار نمی‌دانستم این نه پایان که شروع ماجراست. حالا میدانم اما. اصلا حالا که به مقصد رسیده‌ی سربلند داستان‌ها نیستم، حداقل به خشم هم نبازم. آمور فتی. در برابر جهان به جای جنگیدن، نظاره کن. هیچ چیز ماندگار نیست.
*کتاب زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند، داستان خرس ماه هلالی، نشر پیکان

Saturday, October 3, 2020

تن.....ها

سیستم داخلی بدن دخترک از بعد از عملش و تاثیر داروی بیهوشی به هم ریخته. چند روزی باید دوباره شربت بخورد و خشمش را وقتی با سرنگ شربت توی دهانش میریزم با شدت نشان میدهد. صبح چنگ کشید و کف دستم را پاره کرد. یک خط عمیق، پوست پاره شد و گوشت صورتی کمرنگ بیرون زد. این تبدیل عجز به خشم، تبدیل خشم به فریاد آنقدر آشنا شده که از این کلافگیش دلم براش سوخت. درد برای من هم، پوششی شد تا خشم خودم کمی پایین برود.

حالا دقایق کمی هست که خشمگین نیستم. دقایق کمتری که میخندم. حتی هفته ی پیش به خودم هدیه دادم و یک شب تمام هراس داشتم و فرداش حالم بهتر بود. از همین جایگزینی وحشت به جای خشم. همین چیدمان دوباره ی احساسات حتی منفی آرام ترم کرده بود. این روزها کمتر لحظه ایست که از هیولای خشم آلود درونم دورم. تلاش ناخودآگاهم برای دوام آوردن، منجر شده بین تن و احساس دوباره فاصله بیندازد. عملا لذت بردن از تن برام ناممکن شده و درد درد درد، تمام مساحت زیر پوستم را پر کرده.

تولد در کرونا فرصت مغتنمی بود. از به یاد نیاورده شدن لذت بردم گمانم. آدمیزاد گاهی از یاد می برد که چقدر تنهاست.

Friday, October 2, 2020

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...