Friday, December 29, 2023

کاسه

این چند ماهی که گذشت مجبور شدم هم لپ‌تاپ رو عوض کنم و هم گوشی رو. برای هر دوتاش هم به مشکل عجیب اما یکسانی برخورد کردم: تکنولوژی موجود در بازار و امکاناتی که به من به عنوان خریدار/ مصرف کننده میده خیلی از خواسته‌ی من از وسیله بیشتره. آیا من باید اگر توان خرید وسیله بهتر رو دارم، گرون‌ترین مارک رو خریداری کنم؟

در مورد لپ‌تاپ - که خب ابزار کارمه و قطعا برام خیلی مهمه- چالش، خیلی عجیب بود. انگار متوجه میشی بیشترین وسیله‌ای که هر روز باهاش درگیری و مهمترین تاثیرگذاری روی کارت رو داره، یکی از ارزونترین و پیش پا افتاده‌ترین وسایل توی بازاره. فقط حدود چهار پنج تا لپ‌تاپ ارزون‌تر از چیزی که من خریدم وجود داشت. آیا از خریدن چیزی که گرفتم ناراضی هستم؟ نه اتفاقا دقیقا همین رو میخواستم. آیا طول باتری، وزن و قدرت پردازش سیستم متوسطه؟ حقیقتش اینه که خیلی هم خوبه. توی ذهنم اما تا پایان دو هفته آزمایشی که لپ تاپ دستم بود دائما یکی سوال میپرسید میخوای بری عوضش کنی و یکی بهتر بگیری؟

لپ‌تاپ از دستم افتاده بود زمین و شکسته بود. بعدتر، به جای تعویضش هی با چیزهایی در حد چسب و تف و لحیم تعمیرش کرده بودم. تیر آخر دیگه انقدر قدرتمند بود که روشن نشد. گوشی اما داستانش هم شبیه همین بود هم متفاوت: توی دستم پر وسیله بود، از یه خیابون ناشناس رد میشدم و تمام حواس بیولوژیکیم معطوف شناسایی اطراف بود و داشتم چت میکردم و یکی بهم تنه زد. گوشی پرت شد روی زمین. بعد از پرت شدن‌های بیشمار، این دفعه صفحه نیمه پودر شد. یک طرف داستان این بود که هنوز کارا بود، طرف دوم قضیه این بود که قبلش یه دکمه اش (اون هم توی گوشی‌های بی‌دکمه جدید!)، باتریش و سی‌پی‌یوش خراب شده بود. یعنی عوض کردنش دیگه کار امروز و فردا بود. با این حال دو ماه و نیم سرچ کردم و رویویو خوندم تا بتونم تصمیم بگیرم چی خوبه چی خوب نیست. 

ترکیه سر همین رجیستری، گوشی‌هاش از ایران تقریبا دوبرابر گرون‌تره. آخر گوشی خریدم که اگر میخواستم ایران بگیرمش، حدود صد و شصت دلار میشد. یعنی حتی چهل دلار از خرید آخرم سه چهار سال پیش کمتر. اما خب چند مدل جدیدتر. 

حالا گرفتن این گوشی، چند تا چیز مهم رو برای من عوض کرده. یکی اینکه سرعتش به مراتب بهتره و همه چیز رو بهتر برام بالا میاره. چه شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام و توییتر. چه بازی هایی که شبیه اعتیاد انجام میدم. رنگها رو بهتر نشون میده. صفحه هم که خب هنوز! نشکسته و تجربه ی راحتتری برام برای چت و وب گردی فراهم میکنه. اما کنار اینها، یه چیز جالب دیگه هم رخ داده: شروع کردم اینستاگرام، توییتر و گیم رو از روی گوشی جدید پاک کردن. گوشی جدید خیلی پاکسازی شده است. به جای بهترین و بیشترین اپلیکیشن ها، فقط چندتا اپ روش مونده. (تجربه: هر چقدر هم سعی کنین مینیمالیست زندگی کنین باز گوشیتون پر اپلیکیشن بیهوده است. یه جا آدم بلاخره بیخیال میشه) و از همه مهمتر، واتس اپ رو از روی هر دوتا گوشی حذف کردم. بدیش اینه میدونم یک ماه و چند روزه پیغام نخونده دارم. خوبیش اینه در حقیقت پذیرفتم هیچ کس کار خیلی مهمی با من نداره. بهتره از توجهم بهتر نگهداری کنم. گوشی قدیمی هم که کار می‌کنه پس هنوز میشه اینستاگردی بکنم یا وقتم رو پای گیم مسخره هدر بدم. اما خب نتیجه؟ این هفته سه شب قبل از یازده شب خوابم برد. کل شب رو یکسره خوابیدم و صبح با طلوع خورشید (که البته حدود هشت و نیم صبح میشه!) بیدار شدم. 

من مطمئن نیستم در سالی که در پیش رو هست بتونم عادتهای اعتیادی دیجیتالم رو ترک کنم. شاید کمی بهتر بشه. شاید بدتر بشه و شاید هیچ تغییری نکنه. واقعیت اینه داستان من و این اعتیاد داره همینطوری قدم به قدم پیش میره و گاها من رو به مرض فروپاشی میرسونه. اما این چند ماه آخر امسال برای بار اول عمیقا متوجه شدم نوترین و پیشرفته ترین، الزاما بهترین نیستند. حداقل برای من بهترین نیستند. تکنولوژی به جایی رسیده که به آدم حق انتخاب میده. و واقعیت اینه که حالا من میتونم از چیزهای کمی معمولی‌تر استفاده کنم و لذت رو تجربه کنم. شاید شاید شاید این دری باشه که کمک کنه کمی خودم رو رها کنم از فشار.

سال داره نو میشه. کاش من هم.

Sunday, December 3, 2023

کوه فوجی

چیزهای ساده ای از زندگی میخوام. این روزها اما سادگی بی اهمیت شده. منظورم از دید بقیه نیست. از نقطه نظر خودم، بیشتر از بقیه. پر کردن زندگی با روتینی آروم و منظم، هر روز کمی کتاب خوندن، کمی ترکی یاد گرفتن و مرتب کار کردن دقیقا تمام چیزیه که بهش نیاز دارم. به جاش انگار مشغول هدر دادن زندگی هستم. مشکل اساسی اینه که انقدر همه به صورت هماهنگ در سی و چند سالگی مشغول هدر دادن زندگی هستیم که به نظر نمیاد کسی از دیگری در حال جلو زدن باشه. از سالهای جادویی بیست سالگی و هر سال یک قدم بزرگ به سوی جلو برداشتن رد شدیم. حالا همه در یک عصر پررنگ و عظیم جمعه گیر کردیم انگار. 
چند روز پیش سالگرد تاواریش بود. سرچ کردم و رسیدم به متنی که برای اولین سالگردش نوشته بودم. کلمات، نوع به کارگیریشون و همه چیز انگار متعلق به انسان دیگری بود. گسست شدید این چند سال اثرش رو اینجاها پررنگتر به رخ میکشه. چه بلایی سر اون دختر اومد؟ چی شد که مسیر انقدر عوض شد؟ مسیر فکری، زندگی، حسی، همه چیز. دلم نمیخواد به این سرعت پیر بشم. هنوز هم از پیری فاصله دارم اما حس میکنم تن، پوست، توان و همه چیز در حال سکون یا عقبگرده. نمیدونم چه کنم. انگار از ترسیم خود ایده آلم دور افتادم. انگار از برداشتن قدمهایی برای رسیدن به خود ایده آلم دور افتادم. عجیبه. بدترین بخش هم اینه که هیچ سی و چند ساله ای نمیشناسم که با زندگیش خوشحال باشه. همه در حال گذروندنیم انگار. و دوباره، همون بخش بدی که گفتم: چیزها در مقایسه با بقیه گاهی اونقدر هم وحشتناک به نظر نمیان. 
من اما خوشحال نیستم.
من اما کاری نمیکنم.
دلم میخواد به طور منظم شروع کنم به یادداشت های کوتاه در وبلاگ. منجر به ساختن ارتباط بهتری بین خودم و جهان میشدند. دلم میخواد شروع کنم به طور منظم از شهر، خودم، گربه ها و گیاهان و غروب و این همه چیز معمولی عکس بگیرم. منجر میشدند سکوت دائمی من کمی شکسته بشه. دلم میخواد بهتر بخونم. به جد دلم میخواد ورزش رو جدی بگیرم. دو سال پیش خیلی خوب پیش رفتم. چلنج بهار امسال عالی بود. باز دوباره اما تحرک اولویت چندمم شده. دلم میخواد زشت باشم. پف کرده باشم. احمق باشم. سرشار از احساسات عمیق برای ماه و غروب و انسانها باشم اما از این خلا و سکوت در بیام.
حالا وقتشه.
تقریبا میدونم که چی میتونه بهترم کنه. میدونم ده سال دیگه اگر میخوام جای بهتری باشم امروز باید چه قدمهایی بردارم اما ترجیح میدم توقف کنم. یادگار این همه سال درگیری با افسردگیه که حالا خودش رو به صورت تنبلی نشون میده. مشکلم عدم ترشح درست دوپامینه. همین. دریافت دوپامین از منابع دنیای مجازی بدترین بلایی بوده که سر من اومده.
 باید بدوم. باید حرکت کنم. باید. و همین التزام باید من رو حرکت بده. نه چیزی بیشتر. نه چیزی کمتر.

* بخشی از هایکویی از قرن هفده: ای حلزون، از کوه فوجی بالا برو، اما آرام آرام.

Friday, November 3, 2023

نقب دیوار

 برام یه پرسش نامه کوتاه فرستاده با مضمون اینکه چی شد از رویای نوشتن دست کشیدی. دلم میخواد در جواب براش بنویسم دست نکشیدم. اما این جواب خیلی مسخره است. خیلی خیلی مسخره. 

باید باور کنم انگار که من دیگه هرگز نمینویسم. یا اینکه هرگز مادر نمیشم. هرگز دستهام به قدر حمایت از آدمها بلند نمیشه. هرگز زورم نمیرسه. عشق توی خونه ام برنمیگرده و دوستهای از دست داده ام احتمالا تعدادشون از دوستان از این به بعدم بیشتر شده. سی و پنج سالمه. وسط زندگی هستم و حاصلش تا به اینجا فقط برندگی و قاطعیت هرگزها بوده. حداکثر از این به بعد بتونم حواسم به کلاهم باشه و به سرعت باد.

Sunday, October 15, 2023

ازاین گوشه

یه صلح غریبی اومده و خودش رو کشیده توی تمام جزئیات زندگیم. دیگه به گذشته فکر نمیکنم. سه سال پیش این روزها خیلی دورتر از سه سال آینده است و این جدیده. صبح های خیلی زود گاهی بیدار میشم. لباس میپوشم و میرم بالکن یا حیاط. استانبول سکوت نداره. اینجا چیزی به اسم خلوت نیست. حداقل در خونه و محله ی من نیست. میرم و میشینم و به صدای دائمی استانبول گوش میدم. 

Tuesday, September 26, 2023

اعداد

 1- نوشته بود تا نقطه ای هست که درد اوج میگیره. اما وقتی به اونجا میرسه، متوقف میشه. درد متوقف میشه. نقطه ای هست که درد اونقدر اوج میگیره که متوقف میشه.

2- زمستون اول استانبول، توی یکی از حملات درد، توی کشتی- اتوبوس نشسته بودم. تازه از اسکله ی امینونو حرکت کرده بودیم و هنوز قایق از زمین جدا نشده بود. درد بود. شدید بود. داشتم زیر ضرباتش له میشدم و هیچ کاری از من به صورت فیزیکی بر نمی اومد به جز اینکه زل بزنم به پیچیدن آب دور خودش و فکر کنم که من در یک شهر عظیم زندگی میکنم. مفهوم ثانویه ی این انتخاب یعنی همین الان چند هزار نفر هستند که مثل من از درد به خودشون میپیچند. اینکه در میان یک تنهایی بسیار عظیم، نوع خاصی از درک و ارتباط وجود داره حتی اگر متوجه خطوط ارتباطی نباشیم. حتی اگر قابل لمس نباشه.

1- غریبه بودن اما در این شهر حالت متفاوتی داره. اولین بار وقت گوش دادن به یکی از آهنگهای قدیمی که در زمان خودش محبوب بود، تجربه اش کردم. اینکه میدونی تنها کسی هستی تا کیلومترها که داری همین الان همین آهنگ رو گوش میدی. اینکه این تجربه کاملا مربوط به خودته. کاملا مربوط به همین جاست. تو، وسط جمعیت عظیم شونزده میلیونی (بدون در نظر گرفتن تعداد کثیر مسافرها و توریستها) در یک تجربه ی خیلی ساده کاملا تنهایی.

3- ساختمون خونه خیلی شلوغه. دویست و شصت واحد با هم در یک مساحت بسیار کوچک مشترکیم. با اینحال آدمهای کمی رو میبینم. شاید سی یا چهل نفر. ریتم زندگی بقیه با من سازگار نیست. توی حیاط، توی سوپری، نگهبانی، روی بالکن، توی آسانسور. چهل نفر و شاید کمتر آدم هستند که دیده میشن. بقیه همه نامرئی هستیم.

1- تا یک نقطه درد اوج میگیره. بعد متوقف میشه. جهان انگار سکوت میکنه.

1- گوشیم از دستم افتاد زمین و پودر شد. حالا باید گوشی بخرم. ترجیح میدم چیزها همونطور که هستند کار کنند. از اون وقتهاست که فکر میکنم کاش دلم آخرین مدل چیزها رو میخواست و اونوقت میدونستم برای چی باید پافشاری کنم. حالا اما باید بگردم یه محصول ساده با سیستم عامل آشنا پیدا کنم. تلفن لعنتی به قدر کافی معتاد کننده بوده. لازم نیست اعتیاد رو براش ساده تر کنم.

2- درد رابطه ی من رو با همه چیز تحت تاثیر قرار داده. بعد از بیست و چند سال، دوباره دارم بدنی که پریود میشه رو درک میکنم. دوره ها کوتاه تر شدند و درد کم و زیاد میشه. توی تمام آشوبش اما هنوز رد پای نظم عجیبی هست. برای بار اول اینبار وسط خیابون گیرم انداخت. درد از وسط تنم رد شد. همه چیز رو متوقف کرد و فقط تلاش من بود برای اینکه سر پا بمونم. انگار یه صاعقه مستقیم با تنم برخورد کرده باشه. جایی نزدیک خونه و نزدیک جایی که میخواستم برسم بودم. تقریبا نقطه ی میانی. باید حتما خودم رو به مقصد میرسوندم. نیاز داشتم سریعا برگردم خونه. از طرفی وقت زیادی نداشتم و حتما باید یه برگه رو آماده میکردم. میون هجوم درد، میون اون گیجی و حالت خلسه یک دفعه ای، داشتم فکر میکردم حالا باید چه کنم؟ حالا باید چه کنم؟ 

0- برگه رو بهم ندادن. برگشتم خونه. لباسم رو عوض کردم. دوباره رفتم ببینم میتونم برگه رو از اداره ی دیگه ای بگیرم.

3- روی راهنمای گوشیم گفته بود اتوبوس ده دقیقه دیگه میرسه. بعد یه ده دقیقه پیاده روی دارم. وگرنه میتونم بیست و هشت دقیقه یک سره پیاده روی کنم و برسم. برم یا بمونم؟ تصمیم گرفتم صبر کنم. فکر کردم بدن به قدر کافی داره باهام صبوری میکنه. می ارزه صبر کنم. ده دقیقه گذشت و اتوبوس نیومد. نقشه گفت چهل دقیقه صبر کن و میاد. نقشه دوم گفت یازده دقیقه. نمیتونستم تصمیم بگیرم. وایستاده بودم یه نقطه ناکجا آباد شهر. هیچ تاکسی قبول نمیکرد من رو سوار کنه. اتوبوس نمی اومد. من به جای رفتن ایستاده بودم چون فکر میکردم با اون شدت خونریزی شاید بهتر باشه سی دقیقه اضافه راه نرم. نمیتونستم تصمیم بگیرم و حتما باید برگه رو میگرفتم. سی و پنج دقیقه بعد از ده دقیقه اول اتوبوس رسید.

10- من فیلمهای کمی از کیارستمی دیدم. ازش اما زیاد شنیدم. انگار شاهد تجربه ی دیگری از اثر هنری بودن مهم تر از خود اثر هنری باشه. اینطور که شنیدم، فیلم کوتاهی داره در مورد یک کنده درخت که روی امواج ساحل صخره ای بالا و پایین میره. نه به ساحل میرسه، نه در دریا فرو میره. تلاش بیهوده و طولانی در نقطه ی مرزی. کنده درخت احتمالا نیاز داشته حتما یک برگه بگیره. یا قرار بوده به ساحل برسه، خشک بشه، خرد بشه و تبدیل به ورق کاغذ بشه.

5- بهم گفت باید یه شعبه مرکزی تر بری. ما نمیتونیم برات کاری کنیم.

1- مامان داره میمیره. این رو سالهاست که میدونیم اما باز هر قدمی که به سوی نیستی برمیداره، شبیه یک دست عظیم میاد و تمام هوا رو میبره یا شاید اکسیژن هست اما امکان تنفس رو میگیره. امسال دقیقا بیست و یکمین سالیه که از شروع مردنش میگذره. هیچ وقت مشخص نیست گام بعدی چیه. شاید حتی از همه ی ما عمر طولانی تری رو از سر بگذرونه اما این مهم نیست. مهم اینه که این سالها با سماجت مشغول مردن بودن بوده. یکبار شاید ده سال پیش شاید کمتر، داشت نشونم میداد مردنش چطوریه. پوست صورتش به سمت زمین کشیده شد. گوشتش آویزون شد. انگار به تمامی در چند ثانیه تبدیل به خمیر شلی شده باشه که جاذبه بهش مستولی شده. یادم نیست سرم رو چرخوندم یا گفتم که بس کن. اون تصویر اما توی ذهنم تقریبا از تمام خاطرات زندگیمون پررنگتر مونده. تجربه ی ویرانی در حین زنده بودن. خودش نمیدونست چی دیدم. هرگز در موردش صحبت نکردم.

6- شعبه مرکزی تر گفت سیستممون کار نمیکنه. نمیدونم چی شده. آخر وقت هم اومدی. میشه بری فردا بیایی؟

7- این ورق رو لازم داشتم. حتما لازم داشتم. لای برگه های دیگه یه دونه پرینت گرفتم و گذاشتم اما بدون مهر فاقد اعتبار بود. بعد فکر کردم که کاش جلسه ی فردا رو کنسل کنم. که اصلا کار درستی هست؟ هنوز وقت داشتم. میشد کنسل کنم. برگردم ایران. دوباره برگردم و دوباره وقت بگیرم. بیشتر از یک ماه وقت داشتم. 

1- روی دریا بودم. ساحل صخره ای. کوبیده میشدم به صخره. برمیگشتم توی دریا. نه توی خشکی جایی داشتم. نه توی دریا.

8- درد بالا میره. بالا میره. اما یک نقطه هست که متوقف میشه.

9- توی صف لعنتی، نفر پشت سریم یه پلاستیک دستش بود که هی به پای من میخورد. دائم جام رو عوض میکردم. دائم جای پلاستیک رو عوض میکرد. هی بهش لبخندهای مصنوعی میزدم. هی عقب میکشیدم. توان تحمل کوچکترین تماسی رو نداشتم. این رو بارها اینجا تجربه کردم. من - حتی گمونم ما - به صدا، لمس و بو حساستر از مردم این شهریم. ما رو اذیت میکنه. واکنش نشون میدیم. انگار درجه تحملمون روی حداکثر رسیده باشه و چیز بیشتری نتونیم وارد سامانه های گیرنده ی تن کنیم. بعد، دقایق آخر قبل از اینکه نوبتم بشه فهمیدم پاسپورتم رو جا گذاشتم. سه ساعت و نیم بعد دوباره توی صف بودم. این دفعه مدارک رو که دادم زن بهم گفت ببین فلان ورقه رو نداری. فکر نکنم بدون اون کارت انجام بشه. گفتم دارم. گفت نداری. گفتم داشتم که. نگاه کردم دیدم آخر هم یادم رفته بهش بدم. برگه رو لحظه آخر، همون صبح، یه شعبه برام مهر کرده بود. ده دقیقه بعد دیدم یه مدرک خیلی مهم دیگه رو که علامت زده ازم تحویل گرفته، یادم رفته بهش بدم. با موبایل شکسته، با اعصابی که همه جوره کشیده شده بود، به جون به لب ترین حالت ممکنم، دائم میرفتم توی دریا. میرفتم سمت صخره و هر بار یه کاغذ به پرونده اضافه میکردم. 

1- بعد یک زن پیر رو دیدم که توی پیاده رو نشسته بود و آب معدنی میفروخت. اسکناس رو بهش دادم. بهم تقریبا کل پول رو برگردوند. قیمت سال قبل رو حساب کرد. بلد نبودم بهش بگم زن خبر از تورم داری؟ یا میدونی قیمت آب چند شده؟ فقط دستم رو تکون دادم که نه.

7- یه ویدیو ازش گرفتن از بیمارستان. با نزارترین چهره ی ممکن - که انگار به جاذبه تسلیم شده و داره فرو میریزه - میگه ببین من حالم خوبه. نگران نباش. گوشه ی بالای لبش چروکی خورده که قبلا نبود. یه جوری انگار بخیه خورده باشه. یه جوری انگار فلج شده باشه. حالت لبش طبیعی نیست. کمی کج شده. تا قبل از پیغامش فکر میکردم شاید حالا خیلی هم حالش بد نباشه. بعد؟ دیگه مطمئن نیستم.

2- سحر، میام روی بالکن میشینم و شروع به تایپ کردن میکنم. دویست و شصت تا خونه فقط توی همین مساحت کوچکند و یک عالمه برج و خونه دیگه هم دیده میشن. تقریبا همه خوابند و کم کم کسی بیدار میشه. یه مرد نیمه برهنه روی بالکن ساختمون بغلی میاد که سیگار بکشه. خودش رو به جای لباس توی شب پیچونده. من رو میبینه. دیدنش رو پنهان نمیکنم. ته سیگارش رو سریع پرت میکنه و میره تو. سرده. شهر هنوز خوابه و من دارم بی هدف تایپ میکنم.

1- درد اوج میگیره. اوج میگیره. بعد یه نقطه است.

4- بهش زنگ میزنم که چطوری؟ برام تا قدری که حوصله اش میکشه توضیح میده که حالش چطوره. چند ساعت بیهوشی داشته. چی شده. دکتر چی گفته. عمل بعدیش کیه. ریز به ریز میگه. وسطش بغض میکنه. سعی میکنه نفهمم گریه کردنش رو اما خب مشخصه. ترسیده. خیلی واضح ترسیده. احمقانه ترین سوال ممکن رو میپرسم. میگم بیام؟ میگه کاری از دستت بر نمیاد که. درست میگه. کاری از دستم بر نمیاد. مکالمه رو میبرم روی وقتی مرخص شدی فلان. همراهم میاد. میدونم کار درست چیه. اما انجامش نمیدم. میدونم نقشه ها دروغ میگن. همه چیز رو میدونم. سر جام میمونم اما. به خودم به دروغ میگم اینطوری بهتره.

12- دارم زندگینامه مارینا آبراموویچ رو میخونم. زندگیش رو صرف هدایت درد به سمت هنر کرده. جسم، بیشتر محملی برای هدایت هنر به سمت زندگی بوده انگار. یا شاید برای هدایت زندگی به سمت هنر. حجم دردی که در هر گام تحمل کرده دیوانه کننده است. نگرشش رو به شدت دوست دارم. صحبتهاش شبیه گپ زدن عریان با یه دوست صمیمی میمونه. صمیمیت ناب. اجازه میدم غرقم کنه. اجازه میدم تاب بخورم. 

1- درک فیزیکیم از درد شبیه بریده شدن پوست تن و به صورت همزمان مشت خوردن درون شکممه. با این تفاوت که چاقو از درون وارد تنم میشه و جسم خارجی نیست. میدونم. حس میکنم. کاری از دستم اما بر نمیاد. درد به حدی رسیده که همه چیز به حالتی شبیه خلسه شباهت پیدا کرده. 

8- میدونم چه چیزهایی رو در سال قبل از دست دادم اما همزمان میدونم امسال نوبت چیه. هیچ کاری از دستم بر نمیاد. میذارم چاقو از توی شکمم به سمت بیرون حرکت کنه. انگار دستی از درون من میخواد جهان رو به کشتن بده.

0- به نصف رسیدم. 

همین. 

سازه

«... برخوردم با زمان تغییر کرده و تسلیمش می‌شوم.»
عبور از دیوارها
مارینا آبراموویچ

Thursday, September 21, 2023

.

بعد از همه‌ی این طوفانها، در بخشهایی از کار دارم به تسلط میرسم و فکر می‌کنم برای من که در دست و دلبازانه‌ترین حالت در توصیف مهارتهای خودم میگم من «فارسی‌ام خوبه» رسیدن به این نقطه یکی از ارزشمندترین نقاط هویتی‌ام باشه.
 

Thursday, September 14, 2023

امان

آدم نمی‌تونه با همه‌ی مفاهیم زندگیش بازی کنه. یک چیزهایی هست -به شدت شخصی، به شدت معطوف به تعریف هر فرد از امنیت- که نباید دستخوش طوفان بشه. نقاط حتما ثابت شخص. فکر میکردم برای من رفقا، رابطه یا هویت باشند. هیچ کدوم نبود. کلمه‌ی مهم من «خونه» است. همینه که وقتی هنوز رفقا، رابطه یا هویت شکل دلخواه یا حتی شکل نگرفتند، می‌تونه بهم آرامش بده. این چند سال اخیر رو که به دستکاری مهره‌های زندگیم مشغول بودم، از بین همه‌ی چیزهایی که فهمیدم، این یکی از همه فکر میکنم برام ارزشمندتر بشه. 
حالم این روزها بهتره. خیلی بهتر. حتی سقوط هم به ترسناکی گذشته نیست. حتی مریضی هم غول یک چشم سابق نیست. فقط چون دقیقا امروز دو ماه شد که فهمیدم یک سال بعدی خونه دارم. حس خونه که من رو ترک می‌کنه فلج میشم. خونه اما من رو قدرتمند می‌کنه. این نهایت تجملیه که من از جهان می‌خوام.
شهر یک دفعه خنک شده. اونقدر که تن کمی در مواجهه با هوا مورمور میشه. نشسته بودم نزدیک آب. صداش سعی داشت به صدای خیابون چیره بشه. بعد وسط انواع صدا، پر زدن یک کلاغ رو شنیدم. اومد نزدیک.‌ یواش یواش پرید و رفت تا لب آب و آب خورد و رفت. من سر‌ جام نشسته بودم و نگاهش میکردم. کلاغ اومد. کلاغ رفت. صدای آب موند. فکر کردم که این، همون جاییه که بهش میگم امان. بهش میگم خوشبختی.
خونه. 

Wednesday, September 13, 2023

اینجا

 خونه، از اول شهریور تا نیمه اردیبهشت غروبهای زیبایی داره. تقریبا هیچ چیزی از روز کیفیتش با نظاره کردن فرو رفتن خورشید دردریا برابری نمیکنه.

هبوط

این روزها؟ در نعت و منقبت زیستن در لبه‌ی سقوط. 

Friday, August 25, 2023

بشریت

 برام از یک چیز خیلی خصوصی حرف زد. .یکی از همان وقتهایی که همه ی انسان ها شبیه هم هستند و هر انسانی در آن لحظه احساس میکند به طرز کاملی دیده شده. به تمامی وجود دارد. مابین کلمه هاش، یک جا مکث کردم و فراموش کردم که من، منم. آدمها همه شبیه یک خط از ابدیت بودند. اسم ها همه تکرار هم. ما دوباره زندگی میکردیم در خدمت خدای احساسات که میخواست تمامی حس ها وجود داشته باشند و زیسته شوند. همه چیز همان بود. حتی کلمه ها. 

خارج از دیوارهای خانه ام، زن های دیگری هستند که عین من زندگی میکنند. دل سپردگی، غم، عشق، حرمان و به اوج رسیدن. زنجیره ادامه دارد. 

Thursday, August 17, 2023

برای بعدترها

 ما در چیزی خوبیم و در چیزی بد؟ این نقطه ضعف و قوت همیشگی خواهند بود یا موقت؟ 

من؟ در شروع دوباره بدم. شاید اسمش ترمیم باشه اما ترجیح میدم اسمش رو شروع دوباره بذارم. در هر چیز که یکبار شکسته رها شده. حالا رسیدم به وسط زندگی. تقریبا هر چیزی که میشده تجربه کنم رو یکبار تجربه کردم و بخش زیادیشون به ناکامی رسیدن. رسیدم به اونجا که اگر سبک سابق رو بخوام ادامه بدم احتمالا به زودی چیزی نمونه برای زندگی کردن. اما سمت دیگه چی؟ چقدر میشه زندگی رو از نو تجربه کرد؟ چقدر میشه دوباره زیست؟ اینبار چی میشه؟

آیا اونقدر شجاع هستم که زندگی که اینطوری شکسته شده رو درستش کنم؟ چیزهایی رو از نو شروع کنم؟ آیا میتونم؟ دستم میرسه؟ میشه؟ تنها چیزی که مطمئنم اینه که پنج سال دیگه جواب این سوالات رو خواهم داشت. هیچ چیز دیگه ای نمیدونم.

Monday, August 14, 2023

.

بعد، خواب اون ساختمون رو دیدم که شبیه معبد زئوس اما در هند بود. ستونهای عظیم. سقف بسیار بلند و هندوستان عزیز. تمام مدت از ارتفاع سقف کیف میکردم. سقف ها مهمند. گفته بودم؟ خانه ی آخر تهران مشاور املاکی های بدشانسی که گیر من می افتادند را کچل کرده بودم که خانه باید سقف بلند داشته باشد و نور ماه با فلان زاویه بتابد و خورشید چنان کند. آخر خانه ای دلم را برد که پنجره ی اتاق خوابم به یک سرو بزرگ پر از کلاغ باز میشد. توی خواب اما نه سروی بود، نه کلاغی. من مبهوت معماری عمارت بودم. مبهوت رنگ زرد خواستنی اش. مبهوت خانه.

که دوباره ساخته شده بود.

Saturday, August 5, 2023

Friday, August 4, 2023

.

توی لیست موسیقی‌های بی‌ربط توی گوشی می‌چرخم که می‌رسم به سامی بیگی. یادم نیست چرا دانلودش کردم. بار آخری که با هم رقصیدیم اما با همین آهنگ بود. شبش یادمه. اتفاقش یادمه. مهمونیش یادمه. با اینکه فیلم اون شب هرگز دستم نخواهد رسید اما حالا خوشحالم که فیلمبرداری هم جزو برنامه اون جشن بود. رقصش یادمه. خنکی هوای تیرماهش یادمه.
من رقص رو دوست دارم و این رو تقریبا همه می‌دونن. همیشه با سامی بیگی می‌رقصم و این رو همه نمی‌دونن. مخصوصا رفقای این چند سال اخیر که فرصت نبود و توش طرب کمتر داشتیم. خلاصه آهنگ که پخش شد صدا زد فلانی آهنگ تو. پاشو. هر جشن برنامه همین بود. چند بار با هم این آهنگها رو توی سالها رقصیده بودیم؟ اولیش یادم نیست. بارهاش یادم نیست. آخریش رو اما خوبه که به یاد میارم.
اون موقع هنوز توی ذهنم می‌شمردم که فلان قدر که بگذره، نصف عمرم میشه که دوستیم. برای اون زودتر رسیده بود چون دقیقا نه ماه و نه روز کوچکتر بود. چند سالی بود می‌شمردم که از فلان تولدم که بگذریم، بعد دوستی مانایی دارم که فلان قدر عمرشه. حالا هنوز هم ماه‌های پاره شدن دوستی از سالهای بودنش کمتره. شمردن نداره اما. هرچند در نهایت عدد ماه و عدد سال بلاخره یکی میشن. اگر زنده باشیم، ماه‌ها سال میشن. سال‌ها میشن.
روی پله‌های مترو بودم که سامی بیگی پخش شد. دلم خواست برقصم. سعی کردم. یادم رفته بود اما. نرمی حرکات رفته بود. شوق بدن. چرخشها و پیچش‌ها. انگار رقص هم چیزی متعلق به فصل قدیم زندگی بوده. نه حسرت همراهش بود نه دلتنگی. انگار با خودت فکر کنی که خب، همینه دیگه.
همینه دیگه. زندگی آخرش راه خودش رو می‌ره. نه معلومه ضرباهنگ بعدی که نواخته میشه چیه. نه معلومه با کی خواهیم رقصید. کنار میل آدمی به کنترل همه چیز، کنار تمایل به نگه داشتن نقاط آشنا به اسم امنیت، این مسیر ادامه داره.
اگه یک چیز از این سه سال یاد گرفته باشم همینه. اینکه هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه همیشگی نیست. هر اتفاقی و هر آدمی که عبور می‌کنه هم، ما رو به شدت عوض می‌کنه. نمیشه با تغییر جنگید اما. میشه به یاد آورد. میشه دلتنگ شد. در نهایت اون چیزی که پیروزه، زندگیه. زمانه.
همه‌ی دردها و عشق‌های انسانی قبل از ما توسط انسانهای دیگه‌ای زندگی شده‌اند. سخت یا آسون، هیچ چیزی در زیر آسمان جدید نیست.

Saturday, July 29, 2023

خط کشیدن روی کاغذ

خودت رو از بیرون نگاه می‌کنی و میبینی که آدم جزئیاتی. با شوق داغ برای تقسیم کردن کوچکترین بارقه‌های تفاوت. آدم لذت بردن از چای شیرین برای اون لحظه‌ی زیبای نگاه کردن به امتزاج لایه‌های قرمز چای وقت حل شدن شکر. آدم زل زدن به حرکت نور. آدم پیدا کردن عادی‌ترین و قایمکی‌ترین گوشه‌های شهر. آدم نگاه کردن به بیرون پنجره‌ها و بعد به یاد آوردن صدای آدمها با تصویر اون طرف پنجره. میبینی آدم چیزهای کوچکی. حتی اگر بزرگ بخوای. بزرگ آرزو کنی. بلند بخندی. اون چیزی که نگاهت می‌داره اما، کوچکه. اونقدر که معمولی هم گاهی کلمه‌ی تجملاتیه براش.
زیر پل، ریسه‌های سبز گیاه آویزون بود. ترکیب نور، پل، آب و حیات. فکر کردم که جادو. نه کم. نه زیاد. اندازه.
جادو.

Thursday, July 27, 2023

خونه

توی خواب داشتم می‌خندیدم. رسیده بودم به جنگل کاج. بلند و زیبا. فصلی مثل پاییز. توی خواب فکر کردم که بلاخره رسیدم به خونه. به سرزمینم. بلاخره رسیدم به اونجا که باید. بعد بلند خندیدم.
انگار دور غم گذشته باشه. انگار کابوس این مدت بلاخره تموم شده باشه.

Wednesday, July 26, 2023

روزشمار انقلاب

خبر توقف حکم آقای عباس دریس رو خوندم. پروانه ها از دلم بیرون زدن و کل خونه رو گرفتن. گربه ها دنبال پروانه ها بالا و پایین پریدند. پروانه های آبی. زرد. سفید. روز با همین خبر تموم شد. روز با همین خبر عجین شد. زمان به کام شد. ایام به دل.

Tuesday, July 18, 2023

جزیره می‌داند

فکر کرده بودم که تا گوشی شارژ میشه، برم پایین و لیست کارهای درون سرم رو منتقل کنم به کاغذ. لیست دوباره خیلی بلند شده. لیست کارها. لیست متن‌ها. ساختارها. چیزهایی که باید همه رو از نو بررسی کنم و کندم کرده. فکر کردم احتمالا دور استخر خلوت باشه.
خلوت بود. خلوت نبود. هیچ آدمی نبود اصلا و پر از مرغ دریایی بود. شاید دوازده تا. نخواستم بشمرم. نخواستم فکر کنم. حتی از نوشتن هم پشیمون شدم. فقط نگاه کردم به آب‌تنی‌ پرنده‌ها. یادم افتاد وسط تهران صدای همین مرغ‌ها رو شنیده بودم که اومدم اینجا. یادم افتاد من واقعا چیز زیادی نمی‌خواستم. هدفم رسیدن به همین عصر بود فقط. 
هیچ جنگی دیگه در کار نبود.

Wednesday, July 12, 2023

21

 بچه هنوز مشخص نیست که بمونه یا نه. خیلی کوچکه. فقط چهار ماه. اینجا خونه ی پنجمشه حداقل. به بی پناهیش که فکر میکنم قلبم درد میگیره.

از شهرها

 پرسید میدونی کجام؟ گفتم پای پل عابری که نصفه شب ایستادیم بالاش و سیگار کشیدیم. خندید. همونجا بود.

Monday, July 3, 2023

هیروشیما درون آشپزخانه

فکر کردم گردوها کثیف هستند. که گرد و خاک روشون رو گرفته. توی آب که ریختم و سطح ظرف پر کرمهای کوچک سفید شد، فهمیدم الکی امیدوار بودم به خوردنشون. چاره ای برای تمیزکردنشون هم وجود نداره. یه قتل عام کوچک توی ظرف پلاستیکی به راه انداختم و حالا باید تن های کوچکشون رو به همراه گردوهای خیس شده بریزم دور. 
حتما حواسم نبوده و چند تایی رو قبلا جویدم. امشب قبل از خواب تصویر جدیدی برای تمرکز دارم. جانهایی که بیهوده از دست رفته اند.

Sunday, July 2, 2023

.

هشت سال پیش یک دوره نسبتا کوتاه فرصت شناختن طیف کلمات محبت رو پیدا کردم. مثلا مهر. مثلا دلبستگی. دلدادگی. تفاوتش با شیفتگی. طلب. حالا دارم بخش جدیدی از جهان رو می‌فهمم. معنی اون توپ طلایی و انگشتر سنگ سیاه آخر داستان خانم رولینگ رو. معنی عبارت کرای فور هلپ رو. مشغول درک بخش جدیدی از جهانم و یک دفعه میگم آها. پس این بود.

Saturday, July 1, 2023

.

فهمیده و با دمش هی بهم ضربه میزنه که بدونه کجام.

Friday, June 30, 2023

جغرافیا

وسط دریا گم شدم.

جمعه

فوبیای جدید پیدا کردم. اینکه بمیرم و هیچ کس متوجه نشه و به عنوان نتیجه جانبی، این دوتا هم آسیب ببینن. کلید زاپاس رو پشت در جا ساز کردم برای این پیشامد. شاید همینه توان تحملم در برابر درد کم شده. شاید درد شدیدتر نشده که اینطور به تناوب میندازه من رو. تاب‌آوری من تموم شده.
از این یکی دیگه در نمیام. می‌دونم. آینده بر خلاف همیشه فقط یک بلاک بزرگ سیاه رنگه. گذشته هم. توی یک حال عظیم بدون گریز افتادم.

.

حال غریب داره خودش رو می‌کشه روی تمام روز. همه چیز سخت شده. نوشتن هم. 

Monday, June 19, 2023

برگ

میم، در توصیفش میگه فلانی آدمیه که بهش بگی ساعت چنده، میگه بنفش. از من بهتر میشناستش. فرقمون اینه که اون بیست سال باهاش بیشتر از من زندگی کرده. بیست سال خیلیه. من در حالت عادی به این اعداد فکر نمیکنم. وقت نمیکنم اصلا به رنگ بنفش و میم و آدمها فکر کنم. خودم رو میخ کردم به نمودارها. تلاش میکنم بهتر درکشون کنم. یک جایی اما خارج از این دنیا آدمها به حیاتشون دارن ادامه میدن.
ازم پرسیده بود میتونی یک جلسه با تراپیستم صحبت کنی؟ میخواد بهم بیشتر کمک کنه و نیاز به دونستن شناختی داره که تو از من داری. مرد ایرانی بود و مشکل زبان نداشتیم اما مشکل درک مشترک از کلام داشتیم که تا آخر یک ساعت و نیم صحبتمون حل نشد. آخر جلسه، پرسید دلت براش تنگ میشه؟ گفتم نه قطعا. گفت به بوی تنش فکر میکنی؟ من فکر کردم که بوی تنش؟ من اصلا فکر نکرده بودم به اینکه این آدم میتونه بو داشته باشه. به گمونم اصلا فکرنکرده بودم که بخوام به وقت امنیت یا تنش بهش فکر کنم.
دوست  پسر اولم عطر پولو بلک میزد. یه کاپشن سبز پر عظیم از پدربزرگش به ارث برده بود و خیلی وقتها اون رو میپوشید. بوی عطر، بوی کاپشن پر و هزارتا چیز دیگه با هم مخلوط که میشن یادآور اون آدمند برای من. بویی شبیه بوی رزماری تازه. چند روز پیش یک دفعه بوی رزماری اومد و یادم افتاد به اون آدم. یادم افتاد من چقدر اون سالها بچه بودم. چقدر اخلاقم گند بود و چقدر تحملم ناممکن. تنها رابطه ای بود که وقتی نگاهش میکنم، تمامش بخاطر افتضاح بودن من بود که پاره شد. پسر خوبی بود. واقعا پسر خوبی بود. از اونهایی که پونزده سال بعد روت بشه نشونش بدی و بگی فلانی پارتنر من بود. لعنتی. پونزده سال.
ساعت هفت و چند دقیقه عصره. از وقتی غروب به نزدیکی نه شب کشیده، زمان رو بیشتر از دست میدم. شاید هم حاصل سر شلوغی این روزهاست. بار قبل که ساعت رو چک کردم حوالی سه بود. یادم رفته نهار بخورم. یادم رفته صبحانه بخورم. حتی یادم رفته گرسنه بشم. این یعنی به زودی افت قند خون و این یعنی باید با آلارم هم که شده چند دقیقه بلند بشم. از درد شدید دیروز خبری نیست. این هم مرض روزهای تعطیله که نفسم از درد میگیره و کل مدت رو مجبورم دراز بکشم. نمیدونم قدم بعدی چی باید باشه. هیچی نمیدونم. روزهای تعطیل نمیدونم وقت درد باید چه کنم. روزهای غیرتعطیل سریعا مسکن میخورم و شاید اصلا تنها فرق داستان همین باشه. یا شاید اینها هیچ کدوم جواب نیست. شاید جواب این باشه که چهل و دو. یا این باشه که بنفش.
* گوگل کنین که جواب نهایی جهان، زندگی، حیات و همه چیز چیه؟ جوابش همینه. چهل و دو.


Monday, June 12, 2023

گربه ها و جان

 تا نهار رو بذارم و موهام رو خشک کنم و ظرفها رو بشورم وآب ریحونها رو بگیرم، دوتایی خوابشون برد. یکی روی کیفی که براش گذاشتم بغل دست محل کارم - رو زمین نمیخوابه- و یکی دقیقا جایی که من میشینم برای کار. از همه ی دنیا، از همه ی اتفاقات، از همه ی آشوبها، همین یک وجب جا رو میخوام امن نگه دارم من که این دوتا اینطوری یواش بخوابند.

Monday, June 5, 2023

یکشنبه توت فرنگی

ساعت یازده و چهل دقیقه‌ی شب لپ تاپ رو خاموش کردم. معمولا یکشنبه‌ها کار نمی‌کنم اما اینجای زندگی استثناست.  استثنا برای چی؟ توی همه‌ی بخش‌های زندگی میگم که اینجا استثناست و دارم متفاوت عمل میکنم. شد سه هفته گمونم که دارم مسیر رو سعی میکنم عوض کنم. بیشتر نشد؟ تاریخ‌ها یادم نمی‌مونه. مهم هم نیست خیلی چند روز اینور و اونور. دارم مسیر جدید میرم. بدترین بخشش اینه که فشار شدیدی دارم به خودم وارد میکنم. بهترین بخشش اینه که از پشتکاری که دارم به خرج میدم لذت میبرم. از در جدیدی که باز میشه. از مسیر جدیدی که میرم. این چند ماه یا چند سال فهمیدم من خیلی معمولی‌ام. فهمیدم احتمالا هیچ کدوم از رویاهای خیلی خیلی بزرگم هرگز به انجام نرسه. حالا این دوباره شناختن خودم برام عجیبه. مثل همین که تازه سی و چند سالگی فهمیدم پشتکار عجیبی دارم. نداشتم. همیشه با هوش و شانس پیش رفته بودم. بخش عجیبش برام اینه که درسته که ابتدای بیست، پشتکار حکم طلا رو داره اما تقریبا بعد جاش رو به عادت میده. بعد از خیلی خیلی مدت، دیروز از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم ازت راضی‌ام. خوبه. 
فقط همین نیست. یکی دو سه تا اژ صداهای عصبانی مغزم رو تونستم خاموش کنم. برای این یکی خیلی بیشتر زحمت کشیدم. سخت بود. من چماقم خیلی پر زور فرود اومده همیشه و دست کشیدن از این دعوا سخت بود. داره میشه اما. هنوز نشخوار فکری دارم. هنوز عصبانی هستم. هنوز دلخورم. هنوز فکر میکنم به بعضی آدمها هرگز برنخواهم گشت و همین چیزها تحلیلم می‌بره اما شاید از پس این هم بر اومدم. تا همینجا هم از ویرانه ساختم و بالا اومدم. تا همینجا هم هر قدم رو کورمال پیش رفتم. شاید قدم بعدی هم بود.
کجا بودم؟ آهان. اونجا که لپ تاپ رو بستم. برای بار شاید دهم در این چند روز گفتم خب رسیدم به جواب. فردا روز جدیدی خواهد بود. ممکنه اما نرسیده باشم. فردا میفهمم. دارم کلنجار میرم اما. انگار وسط یک کارتون ژاپنی باشی، در حال کشتی گرفتن و رقیبت نه دیگری یا نیروی برتر که تمام ترس‌های درونیت باشه. فردا میفهمم نتیجه چی شده. و دوباره می‌جنگم. و دوباره. و دوباره.
از افسردگی عمیق این چند ماه دوباره بیرون اومدم. نمی‌دونم توقفم اینبار چقدر خواهد بود. خوبه اما. زندگی من ریتم داره. احتمالا تا همیشه همین باشه. شاید هم یکبار برسم به اونجا که بگم خب دیگه تاریکی رفت. الف یکبار قبل از اینکه بمیره گفته بود موسیقی ترکیب صدا و سکوته. این هم سمفونی حیات منه.

Sunday, May 28, 2023

یکشنبه

آدم میتونه شکست هاش رو به خاطر بیاره؟ اتفاقات کوچک زندگی نه. اون شکست واقعی که رخ داده. من دوبارش رو به یاد میارم. یکبار خرداد هشتاد و چهار و یکبار تیر یا خرداد نود و سه. قبلش آواز میخوندم. من به همیشه خوندنم مغرور بودم. گوشم حساس بود. و خوندن حالم رو خوش میکرد. از نود و سه اما قدم به قدم خوندن رو قطع کردم. تا جایی که چند ماه پیش دیدم صدام دیگه به اکتاوهایی نمیرسه. قدرتش کم شده.
چرا این روگفتم؟ یکی دوهفته پیش -روزها روگاهی قاطی میکنم. شاید یک ماه هم بیشتر بوده- سردرد عجیبی داشتم. شروع کردم دویدن و راه رفتن به سمت دریا. به حوالیش که رسیدم شروع کردم آواز خوندن. نه آواز معنی دار. نه شعر کسی. شروع کردم اصوات بی معنی رو با بلندترین صدا تکرار کردن. سردردم چند لحظه بعدش رفته بود. یکی دو بار دیگه هم این رو امتحان کردم و هر بار جواب همین بوده. نمیدونم داره چه اتفاقی می افته. خاطره ی روزی که تصمیم گرفتم دیگه نخونم چون به قدر کافی خوب نمیخونم هنوز به پررنگی هست. فکر میکنم اگر یک کار بتونم برای خودم انجام بدم همین بی معنی کردن دوتا خاطره باشه. که دوباره یاد بگیرم. که دوباره بخونم.
اومدم بنویسم چه خوب که هیچ وقت با نوشتنم چنین ریسکی نکردم. برای خودم نگهش داشتم. دیدم که نه راستش. یکبار - تقریبا آخرین باری که با قدرت نوشتم - خودم رو در معرض قضاوت گذاشتم و بعد دست از نوشتن داستان به تمامی کشیدم. نوشته های قبلیش هنوز فرزندان کوچک شیرینم هستند. بعدش اما فقط یک متن دارم. اون هم حاصل یک سردرد بود که متجلی شد.
چه جای متفاوتی ام بعد از همین سه پاراگراف.
چطور میشه دست ازانتقاد به خود برداشت و فقط عمل کرد؟ چطور میشه فقط خوند؟ فقط نوشت؟ فقط رقصید و فقط بود با توجه به اینکه من قطعا جایی بین یک و نود و نه هستم. چطور میشه ادامه داد؟

Friday, May 26, 2023

جمعه ی جمعه

درد این روزها وسط جان نشسته. و چطور میشه از این همه تباهی نور زاده بشه؟

جمعه

از چرخشهای روزگار، از چرخشهای اتفاقات، از وقتهایی که دنیا به تمامی به قبل و بعد تقسیم میشده همیشه خوشم اومده. اون زحمت کشیدن و جون کندنی که در مواقع عادی همراه زندگیمه، در این چرخش ها دیگه نیست. توی چرخیدن ها باید اعتماد کنم. باید دنبال راه جدید بگردم. دنبال خود جدید. میدونی، یه هنره که بفهمی تا کجا باید مداومت کنی و از کجا باید بچرخی. من نمیدونم این هنر رو دارم یانه. نمیدونم درست میفهمم یا نه. فقط قبلتر، دراون بخش مداومت همیشه کمیتم می لنگید. اینبار از همه ی زندگیم بهتر عمل کردم. نتیجه ی بیرونی خوب نیست. نتیجه ی درونی عالیه. 
گفته بودم اگر یک نشونه دیگه ببینم سریعا برمیگردم و جدی پیگیر میشم. دیشب چهارمی رخ داد و احتمالا تمامش یک پکیج یکسان بوده. ترسیدم. شدیدا ترسیدم. بعد رفتم که بخوابم. خواب بی کیفیتی هم شد. دخترک اما دم صبحی اومد نزدیکم خوابید. با این خونه آشتی نکرده و هر یکباری که نزدیکم میاد برام معجزه است. اونجا با خودم فکر کردم خب عیب نداره. هنوز طناب ها هستند. هر چی که بشه. ادامه میدم. صبح بلند شدم و سعی کردم ریخت و پاش دیشب رو مرتب کنم. ترس رو هم با دستمال از خونه بروبم. بلاخره خورشید ومن دوست شدیم.
یک سمت وجودم دلم میخواد این روزها بیشتر بنویسم و بیشتر پست بذارم و بیشتر بیان کنم. یک سمت دیگه بابت هر کلمه پوستم رو میکنه. دلش میخواد برگرده توی غار و اونجا پناه بگیره. نوشتن اینجا رو به عنوان نوعی از دارو گرفتن دارم پی میگیرم. نمیدونم اثر بده یانه. نمیدونم رها کنم یا نه. 
میترسم هنر ول کردن رو این دفعه فراموش کرده باشم. 
آدم چقدر باید دنبال خودش بگرده اسماعیل؟

Saturday, May 20, 2023

خونه

 این رو به عنوان یه ناظر از دور که جونش در سلامته و خطری تهدیدش نمیکنه میگم. ج ا، داره یک ملت خلق میکنه. داره دقیقا بر خلاف کاری که سالها انجام داد و مردم ایران رو سعی کرد به مذهب تقلیل بده و با مذهب تفکیک کنه و با مذهب بشناسونه، اینبار با کاری که داره میکنه داره مردم رو از جمع پراکنده یک ملت میکنه. گاهی به نظرم میاد خودشون هم نمیفهمند چطور دارن مردم رو مذهب زدایی و ملی گرا میکنن. اون جوکهای یه ترکه و یه اصفهانیه ویه رشتیه یادتونه؟ حالا رسیدیم به جایی که همه ی شهرها هموطن شدن. درد هر شهر درد کشور شده. درد هر شخص، درد کشور شده. 
من همیشه صدای اذان رو دوست داشتم. درترکیه بیشتر از سابق ازش خوشم اومده. اما صدای اذان و اسم ایران برام معناش مرگ و نیستیه. چطور یک حکومت مذهبی میتونه اینطور تک تک نمادهاش رو با نفرت عجین کنه؟ ج ا هر چقدر از اپوزوسیون شانس آورد، همونقدر از متفکرین خودش ضربه خورد و این عجیبترین تناقض این حکومت شروره.
در نهایت انقلاب چطور پیروز میشه؟ با یکدست شدن مردم. چی یکدستشون میکنه؟ ج ا. جالبه که انگار خودش از نقشش ناآگاهه. رئیس جمهور، رئیس قوه قضاییه، گارد ویژه و قضات و نیروی زندان مهمترین نقش رو در این یک پارچگی دارن. و مشاهده ی تاریخ، در کنار شکوهش هر روز با درد همراهه.

Friday, May 19, 2023

جای مانده

توی خواب اسمش رو فهمیدم. لبخند زدم که چه برازنده. بیدار شدم و فراموش کرده بودم.

Thursday, May 18, 2023

اتاق سفید

شیوه‌ای که کیبورد گوشی پیشنهاد میده اکثر جملاتم رو تموم کنم، غمگینم می‌کنه. شبیه زخمی کوچک ولی عمیق و خونریز.

Wednesday, May 17, 2023

.

بابا یک بازی جدید روانی شروع کرده با من. اینطوری که ته هر سری چت کردنمون -من رو صدا اذیت می‌کنه و مشتاق تلفن نیستم معمولا- برام می‌نویسه دوستت دارم عزیزم. پشت حرفش میفهمم اینه که ببین، بچه، من نمیتونم زندگیت رو برات از این راحت‌تر کنم. نمیتونم تو رو مجبور کنم به حرفم گوش بدی یا خیلی نمی‌تونم‌های دیگه. اما خب دوستت دارم حتی اگر کله‌شق و اعصاب خردکن باشی. 
دور و برم پر‌ از پدرمادرهایی هستند که خودشون فرصت اینطور درک شدن رو نداشتن اما تمام سعی‌شون رو کردن بهترین ورژن خودشون باشند. نسلی که تراپی و کتاب خودیاری و هزارتا چیز دیگه معمولا در ساختار زندگیشون نبوده. فکر کن توی دنیای مهاجرت کردن آدمها و اپلیکیشن و برنامه نویسی و غیره، گیر کنی و مجبور باشی خیلی چیزها رو در سن بالای پنجاه یا شصت یاد بگیری. بعد یادت بمونه آخر هر صحبت بنویسی دوستت دارم عزیزم. 
فکر میکنم مهم نیست ما چه کنیم. نسلی که الان شصت و چند به بالا هستند، شجاعترین مردمانی هستند که در حیاتمون باهاشون مراوده داریم.

.

دریا برگشته روی شهر. روزهای این چنینی آروم‌ترم. خورشید حال فیزیکیم رو بد می‌کنه و نمی‌دونم چرا. پارسال همین موقع‌ها یکی از رفقای حالا سابق شده استانبول بود. با یک گروه از دوستان اروپاییش. یک نصفه روز رو با یکی از اون دخترها گذروندم و براش ناممکن بود در آفتاب اینجا راه بره. من بهش خندیده بودم که دخترجان من خاورمیانه‌ای هستم. ما آفتاب بخشی از زندگیمونه. حالا امسال تاس زمان چرخیده و در شهری که هنوز کاپشن میپوشیم، همون یک ذره گرما به شدت حالم رو بد می‌کنه.
امروز اما بارونیه. دخترها کنارم - نه اونقدر نزدیک که قبلا عادت داشتن نه بیشتر از قد من - لمیده و خوابیده‌اند و این بخش کتاب که دارم میخونم در مورد مرگ نوشته شده. اهمیت مرگ و گریزناپذیریش.
فکر میکردم سی و پنج سالگی بدونم کجای جهانم. نمی‌دونم. فکر میکردم مسیرم مشخص باشه. مشخص نیست. هنوز نمی‌دونم روزهام رو می‌خوام صرف خواندن و صحبت کردن و در حاشیه زیستن کنم یا مرکز جهان در حال شلنگ تخته انداختن. می‌دونم نظر بقیه در مورد پیشرفت، موفقیت یا ضرورتهای زندگی برام تعیین کننده نیست. نه اونقدر که بخاطرش تغییری بدم. می‌دونم رقابت اصلیم در جهان با خودمه. که به کسی نگاه نمیکنم که ببینم کجا بودن بهتره یا چطور بودن. اما با خودم بدجور درگیر جلوتر زدنم. می‌دونم اینطور زیستنم بقیه رو اذیت می‌کنه چون با کبر اشتباه گرفته میشه و خیلی وقتها تولید خشم می‌کنه. نمی‌دونم اما چه کنم.
دیشب خواب مرد رو دیدم. کنفرانس مایکروسافت بود و از جلسه بیرون اومده بود با شوق برام نوشته بود فلانی، این موقعیت باز شده. بیا اقدام کن. یادم نیست موقعیت تحقیقاتی بود یا کاری یا تحصیلی. نمیدونست در جریان کنفرانس بودم. نمیدونست اقدام کردم. نمیدونست چندتا چیز روی پیشنهادش گذاشتم و ارائه دادم. توی خواب میدونستم نتیجه چی شده و حالا یادم نیست. با حس قدرت بیدار شدم اما.
بچه جاش رو عوض کرده. حالا چند درجه خم بشم میتونم ببوسمش. زن بهم گفته بود می‌دونی تو چی نیاز داری؟ اینکه از گربه‌ها یاد بگیری چطوری زندگی کنی. چطوری بطلبی. چطوری بخوای. براش زمزمه میکنم دوستت دارم. حرفم رو می‌فهمه. دریا برگشته روی شهر. من نمی‌دونم از اینجا به بعد زندگی چطور میشه اما خب، می‌دونم نقطه‌ی آخر این مسیر مرگه.
فکر رضایت بخشیه.

.

جنگیدن.

Monday, May 15, 2023

.

انگار افتادم توی یه قوطی. صدام بیرون نمیره. کسی صدام رو نمی‌شنوه. یه وقتهایی -مثلا وقت حمله اضطراب، وقت سرگیجه یا وقت درد- با خودم فکر میکنم کسی حتی نمی‌فهمه اگر از اون دست انداز نگذرم. مغاک هولناکیه و نمی‌دونم ازش بتونم عبور کنم یا نه.

Monday, May 1, 2023

.

 گفت میدونی ناخودآگاه چیه انگار؟ حافظه ی بدن در برابر اتفاقات. شرطی شده ی ما که بدون اینکه بفهمیم کی و چطور، واکنش نشون میدیم. میخوای عوض شی؟ بدن باید یادش بره یا دوباره خاطره رو جایگزین کنی.

پس احتمالا دلم برات تنگ شده، یعنی ثبت خاطره در تنم شدی.

Friday, April 28, 2023

.

گفت اعتماد به نفست ویران شده. حواست هست؟ تاثیر اتفاقاتی که گذروندی انگار خیلی بیشتر از اون چیزیه که میگی.
کاش آسونتر بود. نیست.

Thursday, April 27, 2023

.

 با گروه شروع کردیم به خوندن بندهش. تازه اینجاست که بد خوندن این سالها داره خودش رو نشونم میده. کلماتی که بلد نیستم. تلفظهایی که اشتباه میگم. انگار این چند سال اخیر همه جوره از جیب خرج کردم. هم زمانی. هم مالی. هم رشد نکردنی. سرم رو باید بندازم پایین و سفت و سخت زندگی کنم. زمان تنها چیزیه که هر کاری بکنیم میگذره. دیگه دست ماست که چه کنیم.

چند شب پیش، روی پل عابر از خودم عکس گرفتم و دیدم اوه. از بین تمام عکسهایی که امسال از خودم گرفتم این یکی بیشتر معرف خودمه. معرف سی و امسال. سال انگار ورق خورده حالا. دقیقا میدونم از چه روزی شد که گفتم خب سی و پنج ساله ام.

یه مبحثی هست به نام ساعت معوج. سال هم معوج میشه. نمیدونستم. آدمه دیگه. یاد میگیره.

Saturday, April 22, 2023

کوه گرگ

گمون میکنم سال هفتاد و هفت بود. مهر یا آبان. اون موقع ما مرتب کوه می‌رفتیم. نصف رفاقتهای بابا توی کوه شکل گرفته بود. صبح خیلی زود بیدار می‌شدیم. مابقی خوابمون رو توی ماشین میکردیم و میرسیدیم پای کوه. در سکوت و رج زده بالا می‌رفتیم. آب خوردن جا داشت. استراحت جا داشت. بابا افتخارش این بود که من - بچه کوچیکه‌اش- اولین قله‌‌ام رو پنج سالگی رسیدم. یه دوستی داشت که پسرش سه سال و تقریبا نیمه بود که تا قله رفته بود. قله‌ی واقعی. نه اینکه بغلمون کنن. یا به پامون صبر کنن.
خلاصه. قرار بود بریم کوه. صبح اون دوتای دیگه بهانه آوردن که نمیان. برادرم زود خسته میشد. خواهرم اصلا از این چیزها خوشش نمی‌اومد و شب هم تولد یکی از پسرهای فامیل دعوت بودیم و شوق داشت بره خودی نشون بده. من عینکم رو پیدا نکردم. ما سه نفر شدیم. دوست بابا و دخترش هم باهامون اومدن. پنج نفر. من توی کیف کمریم یه چاقو گذاشته بودم. بدون حفاظ. چون خوشم می‌اومد لب چشمه گیاه‌ها رو برش بزنم و بوی تازگی بدن. یه کوله هم پشتم بود. بالا که رسیدیم یک جا یه عالمه کود حیوانی گوسفندی ریخته بود. یه آقایی بود که گونی پر میکرد میبرد پایین. پرسیدم میشه بردارم منم؟ گفت آره. یک کیسه پر کردم و گذاشتم توی کوله. فکر کن، من زندگیم رو در حقیقت مدیون اون کیسه کودم. 
برگشتن، یکی بهمون تو راه گفت این راه طولانیه. از آبشار برید پایین و کمی دست به سنگ داره. زودتر می‌رسید اما. بابا رفت. مامان رو صدا کرد که هدایتش کنه. به من هم گفت بیا. همون اول پشیمون شد. گفت نه بشین همون بالا فعلا. من نشستم لب آبشار. خوشحال حتما که جریان نرم آب بوده و گیاه تازه. دوست بابا از ما عقبتر بود. من که سقوط کردم، تازه آخرین پیچ منتهی به آبشار رو رد کرده بود. لحظه‌ی بعدی، سعی کردم بلند شم و با خودم فکر کردم پس خواب موندم؟ نرفتیم کوه؟ اون آواز خواندن و کوه و همه چیز رو خواب دیدم؟ واضح یادمه کم کم صدای آب رو شنیدم. خودم رو دیدم که سعی میکنم روی دستم تنم رو بلند کنم و صدای فریاد بابا که زنده است. زنده است. و بیمارستان به هوش اومدم.
من هنوز کتف راستم تق و تق می‌کنه. هنوز از ارتفاع میترسم اما هم بلاخره سنگنوردی رو رفتم سراغش هم در هر فرصتی کوه رفتم. اون روز اما پایان کوهنوردی رسمی بابا بود. بعد به ندرت برگشت به کوه. دوستش بلای بدتری سرش اومد. شوک اون روز ماشه سرطانش رو فعال کرد. چند سال درگیر شد و تا پای مرگ رفت و البته برگشت. گاهی فکر میکنم اگر عینکم جا نمیموند میشد توی صورتم بشکنه و کور بشم. اگر چاقو وارد شکمم میشد چه اتفاقی می‌افتاد و از همه عجیبتر، توی اون ضربات محکمی که کمرم چند بار به سنگها کوبیده شده، اگر اون کیسه کود نبود چه اتفاقی برام می‌افتاد.
آدم هیچ وقت نمی‌فهمه کی سقوط می‌کنه. عجیبه. نه؟ هر کس یک چیزه. و همیشه دلتنگ همونه. کویر. دریا. ساحل. جنگل. جاده. بخشی از من اما کوهه. مهم نیست چقدر سقوط. مهم نیست چقدر خستگی. بخشی از من کوهه. 

Friday, April 14, 2023

.

 گفتم یه کمک ازت بخوام؟ از تهران برام عکس بفرست. 

Sunday, April 2, 2023

سیزدهم فروردین سال پیروزی

 یه روزهایی هست که دریا جیوه ای رنگه. این روزها شهر زیباتر به چشمم میاد.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که فکر میکردم دیگه از پس هیچ چیزی بر نمیام. یه تلخی و حبس شدگی شدید داشت. کجای قصه ام؟ دارم دنبال اون روزنه ی نور که تازه هویدا شده حرکت میکنم. این دفعه امیدوارتر.

یک متن خیلی طولانی نوشتم توی ذهنم. اومدم لپ تاپ رو باز کردم که پیاده اش کنم. همه اش پرید. 

اما خب، به قول رضا خط انداختن روی کاغذ، گاهی قدم اول برای ادامه است. 

جمعه رفته بودم قبرستون. پارسال، یک روز که خیلی احساس خفگی میکردم از شهر، روی نقشه دنبال پارک گشتم. نزدیکترین پارک حسابی به من بیست و چند دقیقه پیاده روی داشت. رفتم و دیدم پارک نبوده. قبرستون بوده. از دم درش برگشتم تا این جمعه که رفتم و واردش شدم. سنگها رو خوندم. توی خیابون بندیش قدم زدم. یک جا درک کردم اطرافم پر بدنهای مرده است و سنگین شدم و سریعا ترکش کردم. از جمعه اما یاد افراد مرده ای افتادم که میشناسم. همیشه نفر اول لیستم مادرجون بوده و هست. با اینکه بعد از فوتش یه مادربزرگ دیگه، یه خاله، یه سری دوست خودم و یک عالمه از دوستهای مامان و بابا فوت کردن. فوت مادرجون چرا مهم موند؟ شاید چون یک دفعه کشف کردم مرگ ترسناک نیست. امسال کشف کردم زندگی هم ترسناک نیست. شاید همین شده که کابوسها به حداقل رسیده اند. درک اینکه هر اتفاقی می افته، بخشی از بازیه. 

دریا جیوه ای رنگه امروز. مرز بین آسمون و دریا مشخص نیست. ساختمونها که تموم میشن، یه سری کشتی پراکنده توی یه رنگ جیوه ای میشه دید بدون اینکه مرزی که دریا تموم میشه - کوههای یالووا- به چشم بیاد. هوا مه نیست. جزیره ها رو میتونم به وضوع ببینم. از بین تمام نقاط جغرافیا، من اینجای جهانم که با هر معیاری میسنجمش جای زیباییه. مواجه شدن با زیبایی، دونستن اینکه بدون اینکه کار خاصی بکنم جای خوبی - جای بسیار خوبی- از جهانم که میتونم دریا رو ببینم، جزیره ها رو ببینم و از جیوه ای بودن هوا اینطور لذت ببرم، بهم یه حس عمیق فروتنی میده. لذت، عشق و امنیت هر بار به این حد میرسه، فکر میکنم خب من این حال رو دارم تجربه میکنم پس به وقت سختی باید صبورتر باشم. پذیراتر باشم. آرومتر باشم. همین میشه که زندگی که سخت میگیره، کمتر خودم رو به در و دیوار میکوبم. 

خونه ی آخرم تهران، یه پنجره شرقی داشت که اگر وقت طلوع بیدار بودی میشد یه کوه دوردست رو ببینی چطور وقت طلوع زیبا میشه. من گاهی صبحها بیدار میشدم. طلوع رو نظاره میکردم و دوباره میخوابیدم. همخونه هام میدونستن چنین تصویر زیبایی هست. هیچ وقت اما نخواستن ببیننش. چند ماهی که اکباتان بودم غربی ترین غروب تهران رو داشتم. خونه ی بهار ضرباهنگ بارون روی درخت انجیر و گاهی ماه رو توی آسمون. سی و چهار سالم شده و تازه دارم میفهم همه ی آدمهای جهان برای این خرده ریزه هایی که در دسترس همه است ارزش قائل نیستند. که من بزرگترین موهبتی که دارم همین جزئیات دیدنمه.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که وسط تهران، وقتی نزدیک تقاطع تخت طاووس و ولیعصر زندگی میکردم، نشسته توی خونه صدای سوت کشتی و مرغ دریای میشنیدم و فکر میکردم اوه استانبول. بعد رسیدم اینجا. بین مرغهای دریایی و کشتی ها و دریا و آسمون سخاوتمند و مردمی که به شدت مهربونند با من. حالا میدونم قدم بعدی چیه. هنوز جرئت بلند گفتنش رو ندارم اما میدونم قدم بعدی چیه. 

چقدر دلم میخواست یه خونه داشته باشم که بتونم کارم رو بکنم. گلدونهام رو داشته باشم. کتابهام رو داشته باشم و این چند سال اخیر، گربه ها هم جزئی از بهشت مورد انتظارم شده اند. حالا چی دارم؟ یه خونه که توش کار میکنم. گلدونهام با سرعت خوبی رشد میکنند. گربه ها آرومند و کتابخونه ی کوچکی دارم و زمانم رو بین همینها میگذرونم. با انتظار آرومی برای فردا.

میدونی چی فرق کرده؟ این انتظار سالها بود جاش خالی بود.

حالم خوبه.


Wednesday, March 8, 2023

کوآن

انگار که آن لحظه‌ی مکث، در مواجه با زیبایی.

Saturday, March 4, 2023

آشفتگی.

دارم فکر میکنم شاید ما - من - قرون وسطی رو هرگز درست نفهمیدیم. شاید وقتشه بشینم و در مورد واقعیت اون هزاره بخونم. که چی شد. که چرا شد. که چطور پیش رفت.

Tuesday, February 28, 2023

از میان کتابها

 رابرت جانسون یه کتابی داره به نام «او، زن» که به فارسی با نام «زن درون» آقای فریدون معتمدی ترجمه کردند. کتابی در بررسی داستان سایکی و اروس نوشته شده  که در اون سایکی برای برگردوندن اروس به زندگیش باید کارهای مختلفی بکنه. یه جای کتاب هست که سایکی به دستور آفرودیت به جهان زیرین میره تا «کرم زیبایی پرسفون» رو ازش بگیره بیاره جهان بالا. پرسفون راضی میشه و جعبه رو بهش میده و سایکی در مسیر با اینکه بهش گفته شده در جعبه رو باز نکنه، بازش میکنه و ابری بیرون میاد و سایکی در جا میمیره. دقیقا به همین نامفهومی. دقیقا به همین نامشخصی و به همین بی سر و تهی.

کارول پیرسون در کتاب «طلوع پرسفون» این داستان رو آورده. طبق نسخه ای که داره در موردش صحبت میکنه، آفرودیت به سایکی میگه برو پیش پرسفون و ازش بخواه بخشی از زیباییش رو درون جعبه ای بذاره و بالا بفرسته تا من زیباتر بشم. سایکی میره و پرسفون قبول میکنه و بخشی از زیباییش رو درون جعبه میذاره و به دست سایکی میده. سایکی در مسیر برگشت میگه بذار در جعبه رو باز کنم که حالا که قراره اروس پیشم برگرده، به چشمش خوشگل تر بیام. در جعبه رو باز میکنه و زیبایی پرسفون برای کالبد انسانیش زیادی بوده و در جا میمیره و البته به صورت نامیرا بیدار میشه.

کتاب اصلی آقای جانسون دستم نیست. نقل قولی هم که از کتابش کردم رو از حافظه کردم و نمیدونم این فاجعه ی نوشتاری حاصل ترجمه ی آقای معتمدی بوده یا نوشته ی خود جانسون. یک ترجمه دیگه هم از این کتاب در بازار اومده به قلم مازیار مجیدپوی که با نام درک روانشناسی زن ترجمه شده. 

دارم فکر میکنم چقدر و چند بار از دفعاتی که یه چیزی رو در کتابی نفهمیدم و سالها گوشه ذهنم مشغول خیس خوردن باقی مونده، مثل این یکی حاصل یه ترجمه/ نوشتار افتضاح بوده؟

Monday, February 27, 2023

گذار

 یه کد رفتاری مشخص داشت این وقتها. یه بستنی سنتی بزرگ یکی دو کیلویی و یه فالوده یک کیلویی میخرید و زنگ میزد که دارم میام سمتت. هزار بار هم بهش گفته بودم و گفتم من بستنی دوست ندارم و فرقی در خریدش نمیکرد. یه کاسه برمیداشت و یک عالمه بستنی میریخت و با آبلیمو مخلوط میکرد و از در و دیوار و همه چیز حرف میزد. وقت رفتن همیشه میگفت علت اصلی اومدنش چی بوده. معمولا اینطور پیدا شدن سر و کله اش یعنی یکی از آدمهای عزیزش فوت کرده بود. میدونستم مساله این نیست که چی بگم. مساله اصلا صحبت کردن من نیست. مساله شنیدنمه. یکبار فقط بیست سال پیش که مادرش فوت کرد من رو که دید بغلم کرد و زد زیر گریه. به جز اون جلوی من همیشه بغضش رو همینطوری کنترل میکنه. کنترل کرده. کد رفتاری اما بعدها همیشه همین شد. بعد از هر اندوهی یک خوراکی، یک وعده غذا، یک گفتگو وقتی بینمون رد و بدل میشد، حال بهتری پیدا میکرد.

غذای امروز به شدت بدمزه شد. تلفنی صحبت کردیم اما خب من غذا رو برای خودم یک نفر درست کردم. مزه اش روی زبونم ماسید. بغضش پای تلفن و اون واکنشش به تسلیت گفتنم که «راحت شد خودش» خیلی تلخ بود. مشخص بود درد بیچاره اش کرده و داره سعی میکنه خودش رو دلداری بده. اون تلاشش برای تند تند صحبت کردن که تماس قطع بشه که بغضش از دستش خارج نشه. هفته ای که گذشت یه نهار به من بدهکار موند. که یه سالاد درست درمون بسازم. غذای خونگی باب دندون درست کنم و از در و دیوار و خاطره و اگر خواست پیرمرد صحبت کنه تا زمان بگذره. میدونی، تهش آدم با خودش فکر میکنه دست هاش اگر بلندتر بود زندگی ساده تر میگذشت. اما نمیدونم دست آدم چقدر بلند باشه به نظر کافی میاد.

ما در نهایت نمیتونیم آدمهایی که دوستشون داریم رو از درد حفظ کنیم. فقط انگار زندگی همه اش نبرد اینه که طوری باشیم که در لحظات سختشون یادشون باشه تنها نیستند. همین.

Sunday, February 26, 2023

یادداشت های روی برج دیده بانی

 نوشته بود دردی هست که از دوران زندگی قبیله ای انسانها در وجودمون باقی مونده. طبق اون، طرد شدن از گروهی/ قبیله ای که بهش احساس تعلق میکنیم منجر به ترشح میزان زیادی کورتیزول و احساس ناامنی و درد فراوان میشه. احتمالا همینه که ما سعی میکنیم همیشه هزینه ی زیادی بدیم تا در گروهها باقی بمونیم. احتمالا همینه که تعلق به یه گروه انقدر برای همه مهمه. راستش واقعیت اینه که دردش با هیچ چیزی از جنس روزمره قابل قیاس نیست.

اما خب گریزی هم احتمالا ازش نمیشه داشت.

گذار

چهار دقیقه‌ی آخر کارت تلفن رو زنگ زدم بهش که تسلیت بگم. سعی کرد بغض نکنه. سعی کرد گریه نکنه. حالا یه شماره‌ی دیگه رو هم باید از لیست تماسهام حذف کنم.

Tuesday, February 14, 2023

خالی کردن ذهن

 میدونی، من خیلی به عدالت فکر کردم این مدت. به اینکه آیا جهان با ما با قانونی مثل قانون کارما رفتار میکنه؟ به اینکه ما اگر خوب باشیم آیا جهان موظفه با ما خوب برخورد کنه؟ وقتی حسن نیت داریم چطور؟ وقتی بهترین حالت خودمون هستیم چی؟ سخت ترین جای جهان اما همینه که مهم نیست من چقدر سعی کنم خوب باشم. یک جایی اون کسی که زخم میزنه منم. اون کسی که به آدم نزدیکش خط میندازه. میتونم سعی کنم این کار رو نکنم یا آگاهانه نکنم یا با بدجنسی نکنم. اما میشه ادعا کرد همه ی ما هرگز اون جنایت کار درون زندگی نزدیکانمون نیستیم؟ نه گمونم. 

همون طور هم نمیشه زخم نخورد. حتی عزیزترین آدمت هم ممکنه بهت زخم بزنه. نه چون بدجنسه. نه چون بی توجهه. جهان این شکلیه. واقعا این بخشی از بودگی جهانه. میشه این وقتها همه چیز رو به هم دوخت؟ میشه حق به جانب بود؟ نه نمیشه.

یک روزی فکر کرده بودم گیاه خوار بودن کمکم میکنه کمتر درد تولید کنم. یک روزی فکر کرده بودم دستم اصطلاحا بلده به خیر بره. اشتباه کردم اما. آدم گاهی خودش رو حتی ناامید میکنه. هیچ راهی ندارم گاهی که بپذیرم اون کسی که از چنگالهاش خون میچکه منم. همونطور که گاهی اونی که خونش میچکه من بودم.

خیلی زندگی عجیبه. خیلی.

خالی کردن ذهن

 آخرین پیاز رو برداشتم و پوست کردم و خرد کردم و ریختم توی روغن. خسته بودم. دلم میخواست روغن داغ بود و نبود. فقط دلم میخواست روغن داغ بود. گوجه ها رو پوره کردم. سیب زمینی و عدس قرمز رو اضافه کردم و خیلی کم آب ریختم و گذاشتم بپزه. تا همه چیز آماده بشه ظرفها رو شستم. سینک تمیز و قل زدن قابلمه هم زمان شدند.

شب خوب نخوابیدم. تقصیر خودم شد. توکیو که صبح شد فکر کرده بودم این حالت بازار معنیش یعنی این و بعد به سرم زده بود امتحان کنم. قانون «کار وقت خواب باید بسته باشه» رو شکوندم. صبح با سود بیدار شدم اما خوابم سبک بود. هشت بیدار شدم. ساعت استاندارد بیدار شدن وقتی یازده شب خوابی. من چهار خوابیده بودم. فکر کرده بودم خب حالا وقت چرخیدن بازاره و نچرخیده بود. ذهنم تو بازار مونده بود. چشمم تو بازار مونده بود. تا نه شب. همه چیز خوب بود. میشد خیلی بهتر باشه. اما خوب بود و خوب خوبه. خوب کافیه. خوب امنه.

صدای قل قل میاد. بوی غذا داره خونه رو فتح میکنه. بلاخره دارم فردای این روزها رو تصور میکنم. کمی زن تر. کمی امیدوارتر. کمی مداوم تر. کمی نزدیک تر.


Friday, February 10, 2023

گردون

سین گفته بود توی چمدونش برام جای خالی گذاشته که هر چیزی خواستم بفرستم، خیالم راحت باشه. گفته بود دو کیلو. که نگران نباشم و رسما دست خالی میره. پس چرا دو؟ چون من این سفر آخری براش سه چهار کیلو چیز آورده بودم؟ (غر: و مجبور شده بودم آجیل و کوفت خودم رو جا بذارم چون از وزن بالا زده بودم؟) نه راستش. گفته بود دو چون یک، کمه. می‌شناسمش. دو به نظرش کافیه و عدد بی‌فکریش همینه. هر کسی یه عدد بی‌فکری داره. گفتن «دو» ذهنش رو مشغول نمیکنه. کم هم نیست البته. دو کیلو عیدی یعنی. اما پنج هم باشه می‌بره. زبونش به دو راحت می‌چرخه فقط.
مامان قبل تماس قبلی‌مون زده بود زیر گریه. دو هفته بود میخواستم باهاش حرف بزنم و گیرش نمی‌آوردم. اون شب تا پیام داد پریدم رو تلفن و بهش زنگ زدم و دیدم وای صداش. مامان وقتی گریه می‌کنه همیشه میگه چیزی نیست. مدل خندیدنش رو بلد نیستم. ژنتیکی و کوفت هیچ شباهتی بهش ندارم اما عیناً شبیه خودش گریه میکنم. الان که خیلی گذشته و عادت کردم به خودم اما تا چند سال پیش خیلی میشد وسط گریه یهو بگم عه، مامان و اشکم قطع بشه به جاش دلتنگی بیاد. این دفعه هم ازش پرسیدم گریه کردی؟ گفت نه. حالا داشت اون ور خط فین فین میکرد و گفت نه. خنده ام گرفته بود از دستش. گفتم قطع کن کارت بخرم بهت زنگ بزنم. گفت نمی‌خواد. همیشه هر وقت گریه می‌کنه همینه. گفتم قطع کن. رفتم کارت بخرم.
چهل دقیقه بعدش که قطع کردم، چند بارکی خندیده بود. بهش گفته بودم راستی می‌دونم چیزهای بی‌ربطی گیر نمیاد دیگه. هر چی لازم داری بهم بگو. خودم هم از شناختی که ازش داشتم چند تا چیز گفتم که می‌دونم اینها رو میخوای. دیگه چی؟ گفت بهت میگم. گفتم محدودیت نذار. باشه؟ قطع که کرد حالش بهتر بود. می‌تونستم حدس بزنم چقدر حس تنها موندن داره. ما هر کدوم رفتیم یه سمت. وضعیت اینترنت هم که اینطوری شده و گاهی فیلتر شکنش وصل نمیشه و از دوستاش و همه بی‌خبر مونده. صدای گریه‌اش صدای تنهایی بود. قطع که کردیم، توی صداش دلگرمی داشت.
به سین زنگ زدم بپرسم وسایل رو کی بهش برسونم و بلیط رو براش کی بگیرم. من مسئول غیر رسمی کارهای کوچک آنلاین بین خودمون هستم. فقط چون حوصله‌اش رو دارم و ساده است و خیال سین هم راحته. پرسیدم چمدون سبک گرفتی؟ وسایلت مرتبه؟ کارهات رو کردی؟ پرسیدم میشه این خرید آخر رو به آدرس تو بفرستم که به موقع برسه؟ پرسید چی؟ بهش لینک دادم و گفت واو چه ایده‌ی خوبی. فکر کردم که قبل‌تر اگر بود از سین می‌پرسیدم برای مامان چی بگیرم راستی؟ این دفعه اما از سه ماه قبل عیدیش مشخص بود.
دختر امروز پیام داد دلم برات تنگ شده فلانی. اومدم دعوا کنم و بد قلقی در بیارم و همه‌ی کاسه کوزه‌ها رو بشکونم سرش. دیدم آخه چرا. رها کن خب. تو که احتمالا دیگه نمیبینیش. ول کن. لازم نیست تیغت کل جهان رو ببره. لازم نیست همه رو به سبک خودت مودب کنی. لازم نیست قالب بزنی. گفتم ازت دلخورم اما. دلخوری ده تاست از صدتا. اما بد کردی. گفت من هم دلخورم. باز نکنیم. فکر کردم خب گیریم باز کردیم. عایدی هم نداره دیگه. داره؟ ول کردم.
از اینجا به بعد باید بتونم ظرفیت آدمها رو بهتر بشناسم و بهتر محک بزنم. خیلی وقتها مشکل فقط همینه. بار زیاد گذاشتن روی شونه‌ی نازک کسی. ندونستن قدر ارجمندی. بی‌اعتنایی به مهمی. حالا میتونم بگم غسل دردم تموم شده. چیزهای زیادی از دست رفته هم. اما خب زندگی همینه. تغییر و چرخه.

Wednesday, February 8, 2023

جزیره میداند

 میدونی، ما حتی با تقویم هم درک درستی از زمان نداریم.

Monday, February 6, 2023

.

جایزه ی گرمی شروین چقدر احساسش با جایزه اسکار فرهادی فرق داشت. اون با نوعی غرور و منیت ملی همراه بود. این با درد ناشی از انقلاب. هیچ ملتی نمیفهمه بچه ی شونزده ساله زیر باتون کشته شه یعنی چی. بچه ی نه ساله تیر بخوره و پدرش فلج بشه یعنی چی. نمیفهمه هستی و مونای سیستان و بلوچستانمون کشته شدند یعنی چی. نمیفهمه از هراس اینها تا اذان صبح نخوابیدن یعنی چی. چیزی که به پیروزی نمونده. اما آخ از این غربت در جهان.

پنج دقیقه.

 دلم میخواد بتونم دوباره صحبت کنم. دوباره بنویسم. لحظاتی بود که اتفاقی رخ میداد و صفحه ی آبی وبلاگ رو - اون وقتها که پرشین بلاگ بودم - باز میکردم و تبدیلش به تجربه ی شخصی میکردم. بلاگر نارنجیه. من با نارنجی سنخیت کمتری حس میکردم و میکنم چندین سال شده که اومدم این ور اما حس سکوتم دائما پررنگتر شده. این روزها که بدتر. مزید بر علت. همه چیز روی هم.

شب گفتم بذار تمام تلاشم رو بکنم که این یکبار راحت بخوابم. یک عالمه دمنوش آرامبخش دم کردم و دو سه ساعت کتاب دستم گرفتم و کمتر از همیشه گوشی دستم بود و آخر هم ملاتونین خوردم. نتیجه؟ حوالی ساعت دو خوابم برد و پنج بیدار شدم. برگشتم به بدترین نظم خوابی زندگیم. کاریش نمیتونم بکنم. این شهر ساعت زمستونی نداره و تقریبا به حالت تهران برگشتم. ساعت چهار عصر تازه هشت صبح نیویورک میشه. من گاهی پنج میتونم کار رو شروع کنم. حوالی دوازده شب کلیک های آخر رو میکنم. یعنی شش تا هشت ساعت به صورت فشرده تحت ترشح آدرنالین و دوپامین و هزار کوفت هورمونی دیگه هستم. تا بدن آروم بگیره، باز یک دو سه گاهی چهار صبحه. یا باید شهر رو عوض کنم یا کار رو یا بپذیرم شش ماه سال زندگیم همینه. حداقل خوبی که اینجا داره اینه که روز تعطیلم با روز تعطیل شهر یکیه. معاشرتم تقریبا هنوز صفره اما همین که روز تعطیل از خونه های اطراف و شهر صدای استراحت میاد و کسی هشت صبح نمیره که به سر کارش برسه، منجر میشه آخر هفته های با کیفیت تری داشته باشم.

یک ساعت غلتیدم. دیدم خوابم نمیبره. گفتم پاشو یه کم کار کن. قهوه گذاشتم. خوراکی صبحم رو خوردم و نشستم سر کار. قلپ اول. قلپ دوم. قلپ سوم و دهن دره ها شروع شده و تموم نمیشه. کار به جای درستی رسیده و میتونم بلند بشم اما تاثیر معکوس قهوه و قرص شبیه جوک شده برام. 

بدن. بدن. به شدت درگیر بدنم. اون بد فرمی دو سال پیش از بین رفته. کاملا یک شکل دیگه شده. اما هنوز به شکلی که میخواستم نرسیده. چرا؟ واقعیتش اینه که چون زندگی ام به شدت ساکنه. از اون دختر پر جنب و جوشی که این سر شهر رو به اون سرش میدوخت، زنی با قدمهای استوار مونده که هی باید به خودش یادآوری کنه هی فلانی یادت نره امروز از خونه بیرون بزنی و حداقل نیم ساعت راه بری. نقطه ی شروع سختمه. مثل نوشتن این متن که نقطه ی شروعش سخت بود. اون پنج دقیقه ی اول قدم زدن سختمه. بعد اما میتونم تا چهارده هزار قدم رو بدون خستگی - و تا بیست هزار قدم رو با خستگی فراوون - برم. شروع اما سختمه. 

ساعت هشت و بیست و شش دقیقه است. شهر بلاخره روشن شد. صبح ها هنوز اینجا دیر شروع میشن. دو سه روزه بارون گرفته. دیروز کمی برف بارید. عصر اما هوا شلاقی شده بود. پارسال بار اولی بود که طوفان های این شهر رو میدیدم. برام واضح بود چرا مردمی که این هوا رو تجربه کردند، توی اسطوره هاشون نبرد آرتمیس و پوزیدون دارند. آب و آسمان و پرنده ها با هم نبرد عجیبی داشتند. میدونی، یه جای عجیب زندگی هست که نمیدونی کجای قدم زدنتی. پنج دقیقه ی اولی و هنوز جای دست دست و خستگی داری یا پنج هزار قدم رفتی و دیگه حالا حالاها داری میری. انسان نمیدونه. انسان هیچ چیزی نمیدونه. من هرگز انقدر با ندونستن درگیر نبودم که حالا هستم. ندونستن به مثابه یه واقعیت تغییرناپذیر زندگی. ندونستن به عنوان مبنای حیات. واقعیت اینه که ما تمام تلاشمون رو میکنیم که ادای اطمینان رو در بیاریم اما در عمل؟ هیچ چیز هیچ وقت مشخص نیست.

چند شب پیش با گزگز و بی حسی شدید پام مواجه شدم. هی ناخنم رو فرو کردم توی پوست دیدم نه، قضیه عمیق تر از این حرفهاست. انگار یه لایه متشکل از ابر و صابون و ژله دور پام کشیده باشم و فقط ناخنم همون لایه رو حس میکرد و پام، جایی درون تر و عمیق تر و دور از دسترس تر بود. هی ناخن زدم. هی نشد. سوزن سوزن شدن پا جای دوری بود. جور عجیبی بود. دیروقت شب هم بود. با خودم گفتم برو بخواب. فقط یه پیام اتومات تنظیم کن که اگر صبح بیدار نشدی، این دو تا گربه تنها و گرسنه نمونند. یکی بهشون برسه. رفتم بخوابم و نمیدونستم فردا هست یا نه. اینکه نمیدونم فردایی وجود داره یا نه خیلی جدیده. خیلی عمیقه. واقعا دارم هر روز بهش فکر میکنم که هیچ تضمینی به زنده موندن نداریم ما. داریم؟ نداریم.

اون شب هم وقتی به تخت رسیدم فکر کردم جدی اگر امشب شب آخرت باشه، حسرت داری یا درد؟ دیدم هیچ کدوم. من هر کاری از دستم بر اومده کردم. خیلی کارهای ناتموم دارم هنوز. خیلی عهدهای عمل نشده به گرده ام هست اما اگر قرار باشه که ندونستم به نبودنم ختم بشه، ایرادی نداره. اون طوری که میشده زندگی کردم. 

صبحش اما بیدار شدم. پیام رو پاک کردم. برگشتم به زندگی. به تلاش برای پیدا کردن مدل خودم در این روزها. 

میدونی، وقتی بچه دار میشی یا وقتی حیوون خونگی جدیدی میاری، باید بپذیری که یه موجودی فارغ از وجود تو و استانداردهای تو وجود داره که برای خودش زندگی میکنه و تو همونقدر که میتونی اون رو با خودت سازگار کنی، خودت هم باید باهاش سازگار بشی. من کشف کردم خودم هم همینم. یعنی یه خود جدید هست که هر چند سال یکبار سر بر میاره و باید بپذیرمش که استانداردهای خودش رو داره. شیوه ی خودش برای زندگی، عشق ورزی و حیات. من تا حدی میتونم تحت دانسته های قبلیم قرارش بدم. مابقیش رو باید تماشاش کنم ببینم ملزمات این آدم جدید چیه.

چی داشتم میگفتم؟ آره. پنج دقیقه ی اول رو رد که میکنم، مابقیش حله. در راه رفتن. در نوشتن هم. دلم میخواد فقط بنویسم. من آدم پرهیاهویی نیستم اما این شدت سکوت دیگه برام زیاده. دقیقا چون انقدر لذت بخشه که ممکنه جوری توش فرو برم که هرگز خارج نشم. دلم نمیخواد خودم رو در چنین موقعیت لذت بخشی قرار بدم.

آدمیزاده دیگه. یه فرصت کوتاه بین دو تاریکی. یه بارقه ی نور. شاید که کمی روشنی.

ویرایش نشده. هشت و چهل و یک دقیقه. با دهن دره ی فراوان. با عشق. و صد البته نفرت.

Thursday, February 2, 2023

بهار

گفت تو نه تنها اثر داشتی که اسمت در خیلی جاها که نمیدونی هم جاری بوده.

Thursday, January 26, 2023

فصل پوست اندازی

یه جایی هست توی پیچ و خم تن‌ها، که دندون به کمک مابقی وجود میاد‌. انگار هر چی داری به درون تن میکشی کافی نیست. چیز بیشتری لازمه. بخش بیشتری از جان دیگری. بعد میشه همون حالت رو به بوسه چسبوند. به بوسه رسوند. تن رو نزدیک‌تر کرد. نه؟ خب، این رو بلدم.
یه حالت دیگه هست اما، که آنقدر از دست کسی عصبانی هستی که یهو میبینی می‌تونه عینیت فیزیکی پیدا کنه. در ناخن‌ها. پنجه‌ها. ضربات دست. پا.  انگار این همه بس نبود، دیدم خشم تا دندونها کشیده. همون حالتی که دنده‌ای رو به دهن میگیری که از گوشت خالیش کنی. بعدش حالت لب‌ها چی میشه؟ چیزی شبیه تف کردن. دور کردن. برای همیشه از حیطه‌ی شناخت دور انداختن.
آخر آنقدر دندونها رو به هم فشار میدم که میترسم بشکنمشون. لعنتی. درگیر مبارزه‌ام برای اینکه برای آدمی، بد نخوام. خشم رو به چیزی بهتر تبدیل کنم. از این مبارزه بیرون که بیام، دوباره یک آدم جدیدم.

Wednesday, January 25, 2023

از درون مرزهای خانه ام

برای سال نو، از فروشگاه پایین خونه شش تا گلدونک کاکتوس انگشتی مختلف گرفتم. یکیشون همون هفته ی اول خشک شد. یکیشون الان چند ماهه داره دست و پا میزنه که زنده بمونه. اونی که خشک شد رو کنار مابقی گلدون ها همچنان آب دادم. یواش برای خودش یه جوانه زد. جوانه اش قد کشید. شد یک گیاه سیزده چهارده سانتی. خاک گلدونها رو که عوض کردم، خاک این یکی رو هم به تبع عوض کردم و فرستادمش یه گلدون کمی بزرگتر و کمی راحت تر. کنار اون گیاه قبلی، حالا یه جونه ی جدید زده از یه گیاه جدید. یه جونه ی جدیدتر زده از یه چیزی شبیه دانه ی ریحان. 
میون گلدون های کوچک و تازه رس مختلفم، این یکی بدجور سرکشی میکنه. برای خودش گیاه عوض میکنه. برای خودش موجودیت پیدا میکنه. برای خودش زیست بوم ساخته. احتمالا در سه گیاهی که دارن رشد میکنن در یک طبقه بندی علمی علف نامیده میشن. به بحث گیاه خونگی اما وقتی میرسیم، اصلا علف معنی داره؟ اونم برای گلدونی که هفت هشت تا قاشق خاک بیشتر نیست و نمیدونم چطور ممکنه انقدر بذر مختلف سر از این یکی در آورده باشه.
وقتی داریم زندگیهامون رو بررسی میکنیم، علف معنی داره؟ یا تمام زندگی ترکیب لحظاته؟ ساختن زیست بوم از چیزی که هست؟ آب دادنش و تماشا کردن بالیدنش؟
هدف فقط زندگی مگه نیست؟ هدف زندگی مگه همین نیست؟

Wednesday, January 18, 2023

ترکیدن حباب

میدونی، فهمیدم میشه بارها تا مو بری و باز برگردی.‌ یکبار به مهر. یکبار به ناز. یکبار به حرمت. یکبار به خاطره. هر بار به چیزی. بسته به شخص. بسته به رابطه. بسته به عمق. اما همه چیز حدی داره. اون حد، جایی می‌شکنه.
میدونی، هیچ چیز زیر آسمان همیشگی نیست. هیچ چیز.

دهم تیر ماه آن تابستان تا هفدهم ژانویه‌ی سال۲۰۲۳ 

Tuesday, January 17, 2023

.

هوا ابریه. روی دریا چند برش نور افتاده. انگار لایه ابرها شکاف افتاده باشه. حالا می‌دونم قدم بعدی چیه. نمی‌دونم اما چه زمانی خواهد بود.

Saturday, January 14, 2023

مه

این همه از زندگی شکست خوردی، اینبار از مرگ شکست بخور.

Tuesday, January 10, 2023

.

 می پرسه بهتری؟ میگم میدونی، یونگ برج بولینگن رو در اوج روزهای افسردگی و تنهایی و طرد شدگیش ساخت. کار دیگه ای که از دستم بر نمیاد. دارم دوام میارم و به جای آجرهای برجم، کوک میزنم.

Wednesday, January 4, 2023

.

من می‌خوام این زندگی رو مرتبش کنم. واقعا می‌خوام مرتبش کنم.

Tuesday, January 3, 2023

از این روزها

 انگار که بار اوله مینویسم. کلمه ها ساده. جمله ها اشتباه. پیدا کردن لغات، دشوار.

.

یک سال و چند ماه شد که دارم به مفهوم هرس فکر میکنم. اول معنیش از دست دادن بود. بعد دست کشیدن. حالا اما شده دست برداشتن از هر چیزی که توی تصویر فردا نیست. یا تصویر فردا رو عقب میندازه. فکر میکنم هر چیزی رو  که باید باهاش خداحافظی میکردم، کردم. صبح دوباره اون جملات تکراری رو توی دفترم نوشتم: اگر شش ماه هر کاری که درسته رو انجام بدم چی میشه؟

میدونی، بعد از ترسیدن و تا پای جان ترسیدن، بعد از شکست خوردن و زمین خوردن و متوقف شدن، دوباره بلند شدن کار آسونی نیست. به قول آقای مختاری آدمیزاد که خیک ماست نیست که انگشت بزنی جاش هم بیاد. جای همه ی اینها روی روان آدم میونه. درست. اما یه جایی هست بعد از تمام اینها که حالا اونجام. وقتی که میگی خب حالا گیریم که شکست خوردی. از این بدتر که نمیشه. نه؟ حالا چکار میخوای بکنی؟

میدونی جای چی خالیه؟ انضباط شخصی. انضباط سخت شخصی. اونطور که پوستت رو بکنی و آخر روز حس کنی هر چیزی در چنته داشتی به زندگی دادی. این دفعه خشمم نه معطوف به آدمی، که نیروی محرکه ی پیشرفتمه.

.

توی خانواده ی ما هر کسی یه جور خله با این وجود یه مردی بود که لقب گمونم نیمه رسمیش خل بود. فلانی خله. عادت داشت وقتی زندگی جوری میشه که دوست نداره گم و گور میشد. حدود بیست سال پیش که من میدیدمش، در فاصله ی بین دو گم شدنش بود. بعدتر دیگه هیچ نشد ببینمش. راستش الان نمیدونم زنده است یا مرده. 
خونه اش، ارث پدریش بود. باید از لب خیابون یه مسافت حدودا دویست متری یا شاید بیشتر رو طی میکردی تا برسی به خونه اش. یه خونه ی بزرگ وسط یه باغ بزرگ. روبروی خونه یه نخل تزئینی بزرگ بود و دور تا دور خونه درختهای پرتقال قدیمی. پرتقالهای نزدیک خونه با پرتقالهای بقیه ی باغ فرق داشتند. هر پرتقال نزدیک یک کیلو وزنش بود. تامسون های عظیم. با عطر شدید و رنگ غلیظ و پره های فراوان. من چند باری با چاقو و کتاب از خونه اش بیرون زده بودم و نشسته بودم لای چمن ها و علف ها به خوندن و هر وقت دلم خواسته بود یه پرتقال کنده بودم و خورده بودم. ترکیب ایده آل برای نوجوانی.
امروز از باشگاه اومدم و نشستم به غروب نگاه کردم. هوا قرمز بود شبیه غروب های شهر ساحلی. پایان روز در تهران جور دیگه ایه. اینجا مدلش کاملا فرق داره. داشتم به غروب نگاه میکردم و به پرتقال و به اون خونه و به اون باغ و به اون سالها که انگار دیروز همین حالا هستند. انگار از هفده سالگی تا الان دوخته شدم. انگار تحقق آرزوها و خواسته ها و اهداف اون سن شدم اما کاملا پرت از سالهای میانیم. تمام سالهایی که کسی بوده نگاهم کنه حذف شده. تمام سالهایی که با حضور آدمها زندگی میکردم حذف شده. دوباره امتداد خود نوجوانم هستم که اهل سکوت بود. اهل خلوت. دنیای خودش رو داشت.
اما دیگه اون خونه نیست. اون مرد که نمیدونم هفتاد سالشه یا بیشتر رو خیلی ساله که ندیدم و معده ام به شدت به اسید مرکبات حساس شده. 
انگار آدم از خونه اش به جنگ میره، میجنگه و بعد برمیگرده. سعی میکنه وانمود کنه هیچ جنگی نبوده. هیچ رفتنی نبوده. همیشه همینجا نشسته بوده و حاضر بوده. همیشه همینجاست.
حالا گیریم چند تا انگشت دستش نیستند. گیریم یه پاش قطع شده. گیریم دور چشم هاش عمیقا چروک افتاده.

Sunday, January 1, 2023

.

ر.ج. سپتامبر دو هزار و هجده فوت کرد. توی سالی که گذشت شرحش بر زندگیش رو خوندم و احساس کردم کسی از خانواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم. ماه پیش یه کتاب مشابه در مورد ج.ک. خوندم که این یکی واقعا ترجمه‌اش فرساینده بود و تعجب کردم از اینکه مردی که فکر میکردم مشابهت فکری فراوانی با من داشته باشه، که سالها شبیه پدر بزرگ رویایی من بود، چقدر لای کلمات آخر متفاوت ترسیم شده بود. کمی غریبه. کمی دور.
می‌دونی سالی که تموم شد چطور بود؟ من تقریبا تمام دوستانم و اعضای خانواده‌ام رو یکبار از دست دادم. بعضی برگشتند. بعضی به شدت دور شدند. آفتاب تند استانبول افتاده توی خونه. امروز دیر و خسته بیدار شدم و رمان مورد علاقه ام رو گرفتم دستم و هی ورق زدم. امسال میتونم بکارم؟ بسازم؟ رشد بدم؟ من حالا می‌دونم چی میخوام. می‌دونم منظورم از دوست، از لنگر و از خانواده چیه. من میتونم به خودم وفادار باشم؟

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...