Friday, June 29, 2018

طوفان و چنار

دوست داشتن آدم ها حال من رو خوب میکنه. دوست داشتن آدم ها فارغ از اینکه متقابل چقدر جواب میگیرم. دیروز روبروم نشسته بود و می گفت تو این زمستون خیلی حالت بد بود. این رو نه فقط از این رفیق که از خواهری و از چندین نفر دیگه هم شنیدم. گفت خیلی حالت بد بود و حالا اما خیلی فرق کردی. صدات فرق کرده حتی. توی نگاهت هم آرامشه. گفت برام مهم نیست عاملش چیه. فقط لطفا حفظش کن. برای من که رفیقتم سخته دیدن اون حالت. میشه برنگردی؟ میشه همینطور بمونی؟
دوست داشتن آدم ها حال من رو خوب می کنه. دوست داشتنی که بدونم بار روی شونه هاشون نیستم. همین صرف ِ دوست داشتن. میدونم آدم حتی به هورمون هایی از این جنس هم اعتیاد پیدا می کنه. میدونم حال سالمی نیست. یا شاید هست. شاید اعتیاد به اون بدی که بهمون قبولوندن هم نباشه.

Tuesday, June 26, 2018

بعد از بیست و یک ماه که از دعوا گذشته، نوشته که خوب نیست. وبلاگ نوشته و این یعنی اصلا خوب نیست. بدتر اینکه وبلاگ مخفی اش رو هم به روز کرده که این یکی یعنی فاجعه. دستم میره براش بنویسم چطوری دختر و دستم خشک میشه. میدونم دوستی ایجاب میکنه. میدونم میخواد دوستی ِ پاره شده برگرده. هی فکر می کنم می تونم. هی نمیشه.
دست و دلم بهش نمیره. مغزم میگه اشتباه می کنی. دست و دلم بهش نمیره. نمیره.
 و این تلخم می کنه.
از اون شب هاییه که دلم می خواد زیر هر آسمونی باشم به جز این جغرافیا و نمیدونم اندوهم از اقتصاد فروپاشیده ی امروز و جاساز مدارک در خونه ی اون مرحوم میاد یا کار هورمون هاست.

Monday, June 25, 2018

Friday, June 22, 2018

عقاید یک دلقک

خیلی حق به جانب و لوس، برگشت گفت اما من برام تحمل فلان عادتش ممکن نیست. سختمه. واقعا دوست دارم عوضش کنه. گفتم لعنتی، من همین عادت رو دارم. و هزار عادت بدتر از این. مغز سنتی تو اگر با دخان یا مسکرات مشکل داره، میدونی که هر دوتاش در عادت زندگی من هست. نوع روابطم هم با دیدگاه تو نمیخونه. نوع زیستنم. نوع هزار کار دیگرم. مشکل داری با من؟ گفت نه. به تو که می رسه همه چیز عادیه. قابل پذیرشه. چه عجیبه. گفتم داستان به سادگی اینه که ما در برابر کسانی که دوستشون داریم کمتر رواداریم. فکر می کنیم بهتر از اونها می فهمیم. بهتر از اونها میبینیم. بهتر از اونها درک می کنیم. خب لعنتی میدونی که اینطور نیست. که بذار آدمها در قالب خودشون باشن.
براش تعریف کردم از چهار سال پیش. که یکبار که اکسترا کاری کرده بود که به مرز جنون رسیده بودم، کشیده بودمش کنار و براش گفته بودم رفیق، تو سی و چند سال اینطور زندگی کردی و حاصلش، شده مردی که من این همه دوستش دارم. تو تصمیم خودت رو بگیر. تو راه خودت رو برو. من به انتخابت ایمان دارم و مطمئن باش در تصمیمات این همه کلانت دخالتی نخواهم کرد. قطعا صلاح تو رو از خودت بهتر، من نمیدونم.زندگیت رو بکن. من تاییدت می کنم. خیالت جمع. اگر حاصل سی و چند سال این بوده، حاصل از این به بعد هم از نظر من پذیرفته است. چشم هاش گرد شد که واقعا چنین چیزی گفتی؟
خندیدم که آره. البته که حواست باشه یک جا ازش بُریدم. خسته شدم. رفتم.
خندیدم که خیلی هم جدی نگیر من رو.

Wednesday, June 20, 2018

اطناب - 3

دوست داشتن تو تغییرم داده. این رو حالا که به نظرم به حد کافی زمان گذشته بهتر میتونم ببینم. به نگاه خودم مهربان تر شدم. روادار تر شدم. کمی ساده تر عبور می کنم. کمی آرام تر خنج می کشم. کمی صبورتر برخورد می کنم. شاید حتی مدارا یاد بگیرم.  خودم رو اما محکم تر از قبل می جورم. دیگه اون ایمانی که به همین یک مسیر ِ درست داشتم وجود نداره. با خودم کمی بی پرواترم. کمی بی پرده تر. حالا به جای اینکه جهان رو مسئول و مقصر و در کار بدونم، بیشتر به خودم نگاه می کنم. بیشتر خودم رو وسط می کشم.
اون یک سال و چند روز طوفانی که به پا کردی، حالا آروم گرفته. آروم تر گرفته. خشم لعنتی اقیانوسی من هم. حالا روی لنج خودم نشستم. یواش پارو میزنم. یواش به اطراف نگاه می کنم و بیشتر زل می زنم به اتفاقات که از روبروم رد می شن. من هر بار برای فرار از تو به آدم ها چنگ زدم. اینبار این مهم ترین عادتم فرق کرده. روی لنج کسی نیست. اطرافم کسی نیست. شوقش رو ندارم هم. تشنگی اش رو هم. یک جور وارستگی از قلاب کردن خودم و آدم ها به هم اینجا خونه کرده که اثرش بیش از هر چیزی آرامشه.
گاهی فکر می کنم اینها اثر تو هستن یا اثر سن؟ عجیبه که تاریخ هم با تو هم دست شده. تاریخ هم مهربون شده. تاریخ هم نرمم کرده. اون آتیش مزاجی و اون شیطنت دائمم آروم گرفته. این همه تغییری که در ده سال رخ داده، انگار من رو تقسیم به دو آدم مختلف کرده: آدمی ابتدای دوست داشتن تو و آدمی که الان هست. این چرخش رو دوست  دارم. به نظرم عایدی خوبی بود. هر چند تو بهتر بودی.
کم کم بعد از اون نفرین بی آرزویی و بی خواستگی، دارم به یاد می آرم طلب کردن چطوربود. صبح بیدار شدم و دلم پیراهن گلدار خواست. پوشیدم و چرخ زدم و فکر کردم برای سفر لباس لازم دارم. این بخش وجودم دست نخورده باقی مانده. همین رویا دیدن به وقت بیداری. همین بی توجهی به اینکه اصلا ویزایی در کار خواهد بود یا نه. حالا با چشم های باز رویای تولد سی سالگی میم رو میبینم و طعم کیکش رو می چشم. رویای دیدن برادرک. رویای سر زدن به مامان. گاهی فکر می کنم وقتش رسیده در چیزهایی که توی این سال ها جا گذاشتم و با توجیه سنگینی از سر خودم باز کردم دوباره بازبینی کنم. چیزهایی که باقی موندن رو دوباره جلا بدم. و کنار همه ی اینها، هر روز، همیشه یادمه که چقدر جات خالیه. عجیبه که اینبار حتی این نبودن رو هم دارم تبدیل به یک تجمل می کنم.
اون شب دوالف زنگ زد. از نصفه شب گذشته بود. صحبت هامون همیشه من رو می خندونه انقدر که در صداش و بین مکث هاش و اون جمله بندی شیطنت آمیزش دنبال تو می گردم. دوالف زنگ زد و گفت به مشکلی خوردن و یاد من افتاده که حتما میتونم کمک کنم و زنگ زده بود برای کمک. من دلم براش قنج زد. دلم از اون صمیمیتی که حس می کنه گرم شد. هنوز برام جالبه چطور تو اینطور در بقیه امتداد پیدا می کنی. چطور انقدر امتداد پیدا می کنی که محو میشی. چطور این همه زیاد میشی. این اصلا شاید جادوی شخصی تو باشه.
دوست داشتن تو تغییرم داده. این رو حالا که زمان کافی گذشته میبینم. دوست داشتنت تغییرم داده و حالا آدم مهربون تری هستم. قصدم هم از ابتدا همین بود، نه؟ حالا که طوفان قرار گرفته، قرارتر گرفته، حتی از نبودنت هم آروم ترم.

Monday, June 18, 2018

از لا به لای کتاب ها.

اینجا نوشته:  میخواستم بندی او باشم، نه به خاطر تنش، بلکه به این سبب که با او سرخوش بودم. میخواستم بمانم. با او گفت و گو کنم، نه تنها گفتگو، دست پختش را بخورم. به او لبخند بزنم. در افکارش انباز باشم. و تا زده ام در هوایش به پرسه درآیم.
.
آدم از پس زندگیش بر میاد. تا وقتی ادبیات هست، از پس زندگی میشه بر اومد. کلمات رالف شبیه مانیفست زنده بودن تمام وجودم رو داره می لرزونه و فکر می کنم تمام حیات همینه. هرچقدر سعی کنند که ناامید بشیم، که دل ببریم، که به نیستی تن بدیم، این جهان شوخی تر از اونیه که اینطور بودنش بتونه ما رو به زانو در بیاره. شبیه یک راز. یک راز بسیار قدیمی. که حرف به حرف لا به لای ادبیات خودش رو پیچیده.
.
از بین کتاب ها، این دومین کتابیه که مانیفست من برای زندگیم بوده. تمام این پانزده سال اخیر. پرنده ی خارزار. گاهی مگی و گاهی رالف.

Sunday, June 17, 2018

زن.

برای رابطه ی ما، ژنتیک بیشتر از اینکه برکت به بار بیاره، نفرین بوده: من به چهره شبیه زنی هستم که سال های کودکیش رو خراب کرده. بدجور خراب کرده. هیچ وقت برام سعی نکرده از تنهایی و وحشت اون سال های تلخش بگه. هیچ وقت گلایه ی بیش از اندازه ای نکرده. گاهی فقط چند کلمه ای اشاره داشته. بیشتر چیزی که برام گفته هم، در دوران نوجوانیش بوده و نه الان. این چند سال اخیر و هر چقدر شباهت ظاهریم بیشتر شده، تلاشش رو بیشتر بر این گذاشته که من رو شبیه خودم ببینه. که من خودم باشم.
ولی خب من رو تا سال ها دوست نداشت. همیشه دلیلی بود. من سهم بیشتری از توجه می بردم. من در ظاهر سر به راه تر بودم. شیطنت های من هیچ وقت رو نمی شد. دست من برای آتش سوزوندن به مراتب بازتر بود. من عزیز کرده تر بودم. اون شجاع تر بود. راه رو اون رفته بود. من به سادگی پشت سرش قدم می زدم. زندگی به من ساده تر گرفت. همیشه زندگی برای من ساده تر بود. همین، گاهی خشمگینش می کرد. من رو تا سال ها دوست نداشت. یا در نگاه من دوست نداشت. من تا سال ها ازش می ترسیدم. ازش حساب می بردم. و تا حد مرگ دلتنگش میشدم.
این چند سال که با هم دوست شدیم، جهان بدجور تغییر کرده. من برای اولین بار با زنی در ارتباطم که لازم نیست براش چیزی از گذشته ام بگم. توی لحظه لحظه اش حاضر بوده و این، برای من که دائم آدم هام از دستم رفتن، هر چند سال یکبار از ریشه شخم خوردن و حضورشون قطع شده، تجربه ی عجیبیه. گاهی شروع می کنیم و از یک آدم مشترک حرف می زنیم و صحبت به نیمه نرسیده، از خنده غش می کنیم. برای هر دو نفرمون فامیل یک اصل مهمه و صحبت کردن از آدم هایی که حالا به سبک زندگی جدید، شاید دیگه نبینیمشون حال دید و باز دید عید داره.
عجیب تر از همه چیز، جهت گیریش در برابر آدم هاییه که بسیار و سال ها آزارش دادند. جوری با وارستگی ازشون صحبت می کنه و جوری هر بار می تونه براشون کاری کنه، سریعا داوطلب میشه و پا پیش می ذاره که من خجالت زده میشم. مهربونی براش ارزش نیست. سبکی برای زیستنه و انقدر این آجین شدن با جانش پیوند خورده که من گاهی از اینی که هستم خجالت می کشم. این همه مغرور. این همه بی تفاوت به جهان. و این همه خودخواه.
کم به کم، جوری که خودم نفهمیدم از کجا شروع کردم دوباره عاشقش شدن. عاشق اون بی همتایی روحش. عاشق اون حجم شرفش. عاشق اصول مندی زندگیش و پایبندی به تک تک کلماتش. عاشق اینکه چطور در جهان می جنگه و چطور بارش رو نه به هر قیمتی که به سلامت به مقصد می رسونه. عاشق اون همه شکننده بودن و بی پناهیش در برابر جهان و علی رغم همه ی اینها، عاشق پایداریش. عاشق صداش وقتی خسته ی روز میخواد که بخوابه. و عاشق اون کشیدن کلماتش وقتی قبل از شش صبح به وقت خورشیدش، بیدار میشه.
نیمه های شب تلفن رو قطع می کنیم - من میرم که بخوابم، اون میره که به روز برسه - گاهی قلبم ازش درد می گیره. تمام عمرم نگاهش کردم و بسیار تحسینش کردم و باز هنوز دیدنش معمولی نشده. این جادوی شخصیشه. این توانایی تبدیل هر چیز کوچک، به گنجینه ای شاهوار.
چیزی که من ندارم. ژنتیک لعنتی اینجا هم دست من رو پوچ گذاشته.

روشن

کارش داشتم. بهش گفتم بیا. تلفن رو با زنگ سوم برداشته بود. گفت نمیرسم. گفتم بیا. گفت چشم.
دو ساعت بعد نشسته بود روی مبل. من روبروش نشسته بودم روی زمین. داشت حرف میزد. طفره میرفت. از ترس میگفت. بهانه می آورد. داشتم شبیه یه کتاب ِ باز میدیدمش. نشونش میدادم که پشت حرفت این رو جا انداختی. این بخش رو ندیدی. این جا رو فرار کردی.
بعد، مکث کرد. نگاهم کرد و گفت من بهت اطمینان دارم. تمام جریان اینه. من به تو اطمینان دارم اما مطمئن نیستم کسی غیر از تو اگر این حرف ها رو می شنید هنوز میتونستم امن باشم. که اگر شفاف باشم هنوز میتونم امن باشم.
اون جایی که حاصل این رفاقت رو، جدا کردن من یک نفر از کل جهان میدونست، اونجا که اون همه از اطمینان می گفت، لالم کرد. نزدیک بیست و چهار ساعت گذشته و دائم یکی توی ذهنم تکرار می کنه همین یک اتفاق به کل عمری که اینقدر خون ازت ریخت، می ارزید.

Friday, June 15, 2018

کاش رفیق ایران بود. کوچه پس کوچه قدم میزدیم. حرف می زدیم. گوش میداد. گوش می دادم. سبک می شدم. بعد به جشن امشب وصل می شدیم. ته دلم سنگ اندوه بستن. سنگینی اندوه دهان چاه رو بازتر می کنه.

مخاطب این کلمه ها خود نگارنده است

نوشتن نباید بهانه ی خاصی نیاز داشته باشه. نباید روز تبدیل به یک تابلوی بی نظیر بشه که از اون وسط یک نقطه اش رو بیرون بکشیم و بنویسیم. نباید اتفاقات اونقدر پیچیده در لفافه ی زراندود بشه و اونقدر بی نظیر باشه که از ترس فراموش کردن بنویسیم. نوشتن نباید بهانه ی خاصی نیاز داشته باشه. ننوشتن اما نیاز به دلیل داره. نیاز به زخم عمیق داره. نیاز به خشکی روح داره. برای نوشتن چرا باید دنبال بهانه گشت؟ مثلا بوی غلیظ پوست میوه ی روی میز یا صدای خفیف کولر یا زبری کاغذ به قدر کافی اگر خوب نباشند برای نوشته شدن چی باقی می مونه از حیات؟ فقط اون لمس تبدار مثلا؟ فقط اون شکستن ِ تا دم ِ مرگ؟ فقط  اون نفس گیری بختک؟

خواهرک

تا حوالی سه صبح داشتیم با هم حرف میزدیم. هشت و نیم صبح که بیدار شدم دیدم پیغام داده و سوال تازه پرسیده و سر صحبت جدید باز کرده. من دراز کشیده بودم و داشتم باهاش حرف می زدم. اون رفته بود قدم بزنه. کنار ساحل بود. آفتاب می زد و پوست چوبی رنگش پر از خط های باریک طلایی شده بود. داشتم براش ویس می فرستادم که عکسش رسید و صدام پر از شوق شد از دیدنش.
با اون اندام باریکش، با اون خنده های دندونی قشنگش. با اون چروک نازک کنار چشمش. با اون سادگی و برازندگی و وقار اندامش.

Wednesday, June 13, 2018

سخت پوستی

ازم می پرسه بچه ها دارن از پیشت میرن؟ قلبم میریزه. میگم که نه. هراس همون چند ثانیه خودش رو تا نوک انگشت هام رسونده. می نویسم که چطور؟ میگه نوشته ات.
میخونم و میبینم همون شده که باید. از غم از دست دادن عزیزترین ها نوشتم وقتی که این همه بهم نزدیکند و نوشته ا م درست از آب در اومده. همون که باید. همین که وقتی این همه نزدیکند، از ته دلم میدونم این بدونشون چقدر موقته و چه زود خواهند رفت. از دستشون خواهم داد. که این نفرین زیستنه و این روزها چقدر از ته دلم به این نفرین آگاهم.
بهار عجیبی شد. شنیدم که دوستت ندارم و شنیدم که دوستت دارم. و خب زیاد باران بارید. هر چقدر من کمتر، شهر بیشتر خیس شد. و بلاخره شروع کردم به پس گرفتن. پس گرفتن اتفاقات. پس گرفتن معنای چیزها. پیر شدن رو این بهار تجربه کردم. دیدم چطور حال تن عوض میشه. حوصله آب میره. دیدم چطور از تیزی کلامم شرمندگیش برام میمونه.  آرزوم شد این که گوشه هام سمباده بخوره و انقدر تیز نمونه. نمونم.
دلم میخواد که برگردم به خونه ی بهار. دلم می خواد که برگردم دوباره به خونه ی بهار. دلم خیلی می خواد که برگردم. اون بار اولی که صحبت کردیم بهم گفته بود من لاک پشت بی لاکم این روزها. لاجرم زخم میزنم و نمی خوام تو رو بکشم توی این دایره.این بهار فهمیدم حرفش رو. من هم بخشی از لاکم رو خونه ی بهار جا گذاشتم انگار. اینجا همه چیزش بهتره. نور بیشتر. هوای بهتر. باران بهتر. اما لاکم خونه ی بهار جا مونده.  دلم میخواد که برگردم به خونه. جانم اونجا جا مونده. اونجا قدیمی تره. کوچک تره. بی تابشم اما.
سیزده سال پیش یکبار بخشی از شعر شاملو رو نوشته بودم همینجا. که برای زیستن دو قلب لازم است. سررسیدم رو امروز داشتم ورق می زدم و روزهای اول فروردین رو میخوندم که کارهای روز رو تیتروار نوشته بودم. رسیدم به یازدهم و دوازدهم فروردین. دوازدهم خالی بود. بین نوشته های یازدهم اضافه کردم که برای زیستن دو قلب لازم است. دوازدهم خالی موند. انقدر چیزهای زیادی برای نوشتن از اون روز هست.
مثلا چیزی رو با چیزی تاخت نزدن. ارزش هر چیز رو به قدر خودش و برای خودش دونستن. بی انصافی نکردن. زخمی رو با خون دیگری شفا ندادن. برای فراموشی به اعتیادی پناه نبردن.
چقدر درس برای تمرین کردن دارم.

در محاصره ی اعداد

سخت ِ مالی این چند وقت داره می گذره. اون استرس وحشتناکی که یک ماه بود چمبره زده بود روی زندگیم، یک هفته مونده که باز شه. باز میشه هم. بلاخره داره تموم میشه. اینبار دختری وقت گذاشت و خیلی مبسوط بهم نشون داد چطور میتونم مسئله رو مدیریت کنم. مسخره است. فروردین امسال وارد دهمین سالی شدم که کار می کنم و حالا هفت سال تمامه که مستقل زندگی میکنم و هنوز یه سری بدیهیات بزرگسالی به چشمم عجیبه.
اول سال یک لیست نوشته بودم از پرداختی های امسالم. اولویت بندی کردم که چطور تا آخر سال تمومش کنم. نشد. ترتیبشون تقریبا دست نخورده موند اما زمانش فشرده شد. خیلی فشرده. این چند روز تموم بشه و بعد فقط چهل درصدش می مونه. شصت درصد اعداد، در بیست و پنج درصد سال خط خوردن.
شب ها قبل از خواب که دراز می کشم، این اعداد توی ذهنم بالا و پایین میرن. دائم باهاشون بازی می کنم تا کلافه میشم. برمیگردم پشت سیستم. اکسل رو باز می کنم. برنامه ریزی می کنم. بالا پایینش می کنم. به خودم میام که عدد ساعت رسیده به یک و من بیش از سی دقیقه است که زل زدم به  جدول اعداد. خشک شده. با مغز خسته. خیلی خسته. صبح بی وقت بیدار میشم. بیهوده البته. قبل از روشنی هوا که وقت کاری نیست. خستگیش اما کلافه ام کرده.
زمستان نود و پنج کفش دویدنم گم شد. گمونم توی سالن ورزش دانشگاه جا گذاشتمش. یکی از بچه ها با تخفیف پنجاه درصد برام از یکی از فروشگاه های اصلیش سمت تگزاس گرفته بود. با دلار سه هزار تومن. آخرین باری که کفش دو قیمت کردم هم، همون دو سه سال پیش بود که دست روی هر چیزی گذاشتم قیمتش بالای هشتصد هزار تومن بود. حالا دارم فکر می کنم ممکنه اولین جایزه ام به خودم همین باشه؟ یک دست لباس ورزشی جدید؟ این شش ماهه ی اخیر از چاقی جدیدم  متنفر بودم. هر روزش رو.  دائم به تجربه ی فروشگاه اون روز فکر می کنم و به نظرم یک فایل اکسل ترسناک دیگه به زودی در انتظارمه. که امیدوارم این یکی اثرش کم شدن اعداد از فایل اکسل وزن باشه.
خب، اینطور که پیداست من در جهان فقط از همین عدده که حساب می برم.

Tuesday, June 12, 2018

به تماشا

دلم براش ، دلم براشون تنگ میشه.
اون لحظه ای  که صبح چشم توی صورت های بانمکشون باز میکنم،  اونجا که من راه میرم و کنار قدم زدنم با پاهای کوچولوشون می‌دوند، اونجا که شبانه میترسن و خودشون رو توی تخت جا میدن یا اون وقت که از همه جای خونه خودشون رو روی بالش من جمع میکنن و خرخرهاشون بیدارم میکنه و دوباره میخوابند من رو، اونجا که بغلشون میکنم و ده بار صد بار میبوسمشون تا کلافه میشن فرار میکنن، دلم براشون تنگ میشه. وقتی کار دارم یا درس میخونم و میان روی کیبورد یا کاغذ ولو میشن هم دلتنگی اولین حسیه که میاد.
دلتنگی برای این بهشتی که با هم داریم. این خانواده ی کوچکی که هستیم. دلتنگی برای این مشاهدان کوچک من. از ترس نبودنشون در یک روز در آینده. 

Saturday, June 9, 2018

نازک شدن همینطور به آهستگی اتفاق می افته

اتفاق ها وزن دارن. سنگینن. سنگن. دائم هل دادنشون بالای تپه جان رو می سابه.

Friday, June 8, 2018

جان ِ دل.

برام نوشت وقتی میگی کاش اینجا بودی حرف میزدیم، من که نمیدونم عمق فاجعه  رو که. فکر میکنم خب دلت تنگ شده. نوشت همیشه با تاخیر میشنویم ما. نوشت این خاله بزرگ ها هستن که با دست می کوبن به سینه شون، که سینه میزنن از درد، الان که حرف میزنی می فهممشون. که حالم الان همونطور.
حواسم نبود که دارم گریه می کنم. وسط اشک ریختن از توصیفاتش خنده ام گرفت. انگار ظهر روز بارونی خورشید بتابه. براش نوشتم میبینمت امسال حتما. نه؟ نوشت حتما. قول. تو نیومدی من میام پیشت.
نگران نباش.
نوشت نگران نباش و خب حرفش رو میتونم باور کنم. همیشه میتونم بهش اطمینان کنم. همیشه همینه.
میشه بعد از صحبت کردن هامون دیگه نگران نباشم.
رفیق، پیغمبریه که معجزه اش همینه.

Thursday, June 7, 2018

اورستیا

نوشتن، پناهی میشه برای گریختن از تکرر و تلخی زندگی روزمره. راهی میشه که به چشم خودت کیمیاگری کنی: از دل اون لحظات سخت و تکراری زندگی بگردی و نوری، اتفاق یا پیشامدی پیدا کنی و بیرون بکشی و جلا بدی. اونقدر بسابی و تمیز کنی که باورت بشه فقط خودت اینقدر ناب زیستی. که این کلمات سپر بین تو و مرگ شدن. که لحظه ای که رفته، حالا توسط تو جاودان شده. باقی مونده. ماندگار شده.
پس خطری تو رو هم تهدید نمیکنه.
همینه که عاشق شدن انقدر شعف زاست. وبلاگ (و به تبع اون گودر)  جوری عشق رو توی لفاف جادو و نیاز پیچوند که تمنای دیگری دیگه نه یک خواست که یک ضرورت شد. همون  جادویی که عکسهای اینستاگرام و کامنتهای عشقتان پایدار زیر عکسهای دو نفره باطله کرد و حتی به ابتذالش کشید.  کلمه یک قدم بالای سر آدمیه اما عکس خیلی مادیه. خیلی زمینی و انسانیه.   تخیل رو می‌کشه و آدم رو در حد آدمهای دیگه پایین میاره. همینه عکس های نصفه، تصاویر ناواضح و سیاه و سفید این همه محبوبند.
همه چیز ساکن بود امشب. نه بادی و نه پشه ای حتی. اونقدر هوا دم کرده و سنگین بود که بیدار شدم. سومین شب پیاپی که استرس و بیقراری بیدارم میکنه. ته ته مغزم یکی داشت میخواند که: یارم تنگ طلا دوش گرفته، غمزه میفروشه صبر کردم تا بیشتر از هشتاد بار کلمه ها تکرار شدن. تنم آماس کرد انگار. که همین میل به غلیظ زیستن اینطور زمینت میزنه که اگر در شور نتونی تجربه بسازی، از فاجعه استفاده کنی. وگرنه که بیدار شدن شبانه، تکرار آهنگ یه دونه انار تا سر حد طاقت در سر و پناه بردن به دوش آب برای یک نفر نیست. اون اضطرابه که شبت رو مهر میزنه. یکتا میکنه. حتی تحریف میکنه.
که بعدها بگی اون روزها اینطور گذشت. امیر اون موقع ها میگفت جای هر چیزی خالی شه تاریکی از نوع مخالفش پرش میکنه. دارم فکر میکنم شاید جواب اینطور آونگ شدن بین دو حالت نباشه. که وقتی اون شوق داغ عشق نیست خودت رو با ترس سوزنده ی جهان مادی بسوزانی . که جای مهر زنانه رو ترس مردانه بگیره. این نوع بودن نه منطقیه و نه  سالم. که بردگی کردنه به جای زندگی.

Wednesday, June 6, 2018

از اسم های فراموش شده و قاشق های چوبی

اصلی ترین تفاوت کابوس های واقعی با کابوس های سینمایی در لحظات شروعشان است: وقتی که خوابی، باور می کنی که بیداری. باور می کنی همه چیز واقعی است و باور می کنی امنی. بعد، بنگ، در یک لحظه همه چیز متلاشی می شود.
قرار بود آب ماهی ها را عوض کنم. یادم نیست ظرف آب همین تنگی بود که به عنوان گلدان استفاده می کنم یا ماهی ها در ظرف بزرگتری بودند. چندتایی بودند اما. خیلی زیاد. وقت عوض کردن آب، بعضی از ماهی ها از دستم لیز خوردند. ماهی کوچولوهای قرمز از سوراخ سینک سر خوردند و پایین رفتند و هر کدامشان، یکبار نفسم را گرفت. بعد سه بار، سه ماهی مختلف از فاضلاب بیرون پریدند. نه توی سینک که مستقیم توی دست هام. سه بار، سه ماهی مختلف برگشتند توی تنگ. نجات پیدا کردند. تمام شد.
بعد خودم را رسانده بودم به یکی از همان مهمانی های بزرگ خانوادگی.  خاله ی پدر تازه فوت کرده بود و هیچ کس هنوز نمی دانست. من پیک خبر شدم. مابین گریه ها و دردها و خب چرا الان گفتی و چرا اینطور گفتی، بیرون زدم. خیابان همان بود که همیشه وقت اندوه و سنگینی قدم می زنم. همان که خانه ی بچگی آنجا بود. همان که یک استخر پر از ماهی قرمز داشت که وقتی روی شکم دراز می کشیدم و انگشت هام را فرو می بردم توی آب، دور دستم جمع می شدند و بهش نوک می زدند.  فقط زن، زن پیر تازه مرده بود و همین، حال را خاکستری کرده بود. خیلی خاکستری.
قبل از عید، رفتیم بهشت زهرا. مادرجون قطعه ی سوم دفن شده. مادرش هم همانجاست. قطعه ی سوم. یادم بود سنگ سیاه روی مزار را و فقط همین. تمام قطعه را گشتیم. سنگ به سنگ. آخر هم پیدا نشد. یک ساعت یا دو ساعت بعد برگشتیم. قبل از پنج صبح امروز بیدار شدم و فکر کردم که خاله جون هم بهشت زهراست. اما حتی نمی دانم که کجا. هیچ وقت نپرسیده ام. هیچ وقت نرفته ام. خنکای صبح دلم برای پیرزن تنگ شد. بیست سال بعد از مردنش.
چهار پنج شب پیش با یکی از بچه ها رفته بودیم شب گردی رمضان به عیش کافه های دیر وقت و خیابان های شلوغ. بحثمان به ژنتیک کشیده شد و به آن کروموزوم هایی که در میتوکندری وجود دارد و فقط از مادر منتقل می شود. که برای هر زنی از میان تمام اجدادش یک مادر حوا وجود دارد و برای هر مردی تنها یک پدر آدم. امروز صبح مابین همان خواب و خاکستری سپیده، به هر سه تایشان فکر کردم. مادر و دو تا دخترش. به گنجینه ی ژنتیکشان و به خودشان که همگی مرده اند. فکر کردم که چه حیف که من نوه ی پسری بودم نه دختری. حسودیم شد.
خوابم برد.

Tuesday, June 5, 2018

خون ارغوان ها

هنوز با هم صحبت نکردیم. چند دقیقه یا ساعتی مونده. قراره برای بار اول از ابتدای رفاقتمون، از زیر چیزی که مربوط به اون میشه شونه خالی کنم. کلمه هام رو توی این چند روز چند باری جوریدم. امروز مطمئن شدم که باهاش صحبت می کنم و حالا فقط منتظرم به وقت صحبت برسیم.
خب، وقتشه آخر دهه ی سوم از اسب خیال پایین بیام. شروع کنم لیست نمی شود و نمی رسم ها رو به رسمیت بشناسم. مثلا همین که نمی شود آن شب کنار هم پرگویی کنیم و بخندیم. نمی رسم رفیق. نمی رسم.

بازوی دست چپ

بارون میاد و آفتابه. این یعنی عروسی گرگ هاست. این رو بار اول توی حیاط مدرسه ی پنجم دبستانم شنیدم. بارون می اومد و آفتاب بود و ما دست هامون رو باز می کردیم و زیر بارون می چرخیدیم. بعدتر شنیدم مازنی ها به این وقت ها میگن که «شال مار اروسی».
بارون میاد و آفتابه و گرگ روی پوستم خسته است ولی خوشحاله. از بارون و از آفتاب تغذیه می کنه و میدونم امشب بیش از همیشه زوزه خواهد کشید.

پدر

چهار پنج سالم که بود، از این عروسک های کوچکی داشتم که دست و پا و کله شون با کوچک ترین فشاری کنده می شد. چند شب اتفاقی افتاد که سر عروسک در می اومد. باید ساعت ها - ساعت های کشدار بچگی - منتظر می موندم تا  بابا برسه و هنوز کفش هاش رو در نیاورده، عروسک رو بهش می دادم که درست کنه. کل کاری که باید انجام می شد یک پیچوندن ساده بود ولی من بلد نبودم. نمی دونم چرا به مامان یا به بچه ها نمی گفتم. به جاش منتظر می موندم که برگرده خونه. هر بار هم از سرعت عملش در درست کردن عروسک شگفت زده می شدم. دو سه ثانیه بیشتر نمی شد.
اون روزهای مدرسه هم که از سرویس جا می موندم و من رو می رسوند، یا اون سال هایی که مدرسه نزدیک بود و با هم قدم می زدیم، تمام راه رو یکسره حرف می زدم. همیشه گوش می داد. یکبار همون وقت ها از سوالی که پرسید فهمیدم تمام دوست هام رو می شناسه. که به همه ی اسم ها دقت می کنه و وقایع رو به خاطر می سپره. تا سال ها، بهترین دوستم موند. سال های نوجوانی و ابتدای جوانی ام هم، پا به پای من سعی کرد بخونه. سعی کرد قدم بزنه که عقب نمونه. هم خودش و هم عقاید و کارهاش رو به خاطر من عوض کرد. مهمونی که می رفتیم، اون یک جمله می گفت و من ادامه می دادم. پی شوخی هاش رو می گرفتم. حرف هاش رو ادامه می دادم و خیلی از دخترها و پدرها به ما حسودی می کردن. می خندیدیم. اون وقت ها خیلی زیاد می خندیدیم.
تا یک شب بیست و یک سالگی، در مستاصل ترین احوالات اون وقت ها بهش زنگ زدم و خیلی جدی و دور گفت خودت حلش کن. می دونستم وقتی جدی میشه هیچ  شوخی نداره و حرفش قابل سرپیچی نیست. من نتونستم. کمک نکرد. به خیال اون روز ها - حتی این روزها - فشار اون موقع خیلی بیشتر از توان و تحملم بود. لطمه خوردم. در جا زدم. رابطه مون هم شکست. تا یکی دو سال بعدش انقدر همه چیز بینمون وحشتناک شده بود که توان صحبت کردن با هم رو هم دیگه نداشتیم. خشم اونقدر زیاد بود که اگر رها می کردمش، مطمئن نبودم از پس خرابی های بعدش بر بیام. سکوت کردم. از پیشش رفتم. خونه گرفتم و تا گردن رفتم توی زندگی. حالا بیشتر از همون سالی ده بیست بار دیدن و دو سه شب مهمونشون بودن و شاید مهمونی یا عزایی همراهیشون کردن، دیگه نمی بینمش. حتی وقت هایی هم که میبینیم هم رو، نمی تونم بهش بگم توی چه تار عنکبوتی گیر کردم یا چطور نفسم گرفته. فقط اگر اتفاق شادی افتاده باشه براش تعریف می کنم. 
خودش اما هنوز تا جای ممکن سعی می کنه ازم خبر داشته باشه و حواسش بهم باشه. مثلا تابستون پارسال نهار دعوتم کرده بودند. من یک ماه و نیم جهنم گذرونده بودم. تنم اعتصاب کرده بود. چاق شده بودم. تازه گچ پام رو باز کرده بودم و اونقدر از صبح تا شب درگیر دعوا و تنش بودم که صدای عادی صحبت کردنم هم بغض داشت. یک ماه بود که جایی نرفته بودم و سر غذا، همین که همه چیز عادی بود، آدم ها مهربون بودند و نشونم می دادند دوستم دارن انقدر برام تکون دهنده بود که زدم زیر گریه. هیچ چیزی نپرسید و به روی خودش هم نیاورد. فقط بعدا گفته بود این بچه چقدر اذیت شده این چند وقت. زنگ زده بود که بیشتر بیا. طبق معمول نرفتم. اون فاصله ی لعنتی هیچ وقت یخش نشکست.
خیلی عزیزه اما. خیلی عزیزه. میدونم که میدونه عزیزترین آدم زندگی منه. میدونه که چطور جانم به جانش بسته است و میدونه هر بار سلامتیش به خطر می افته چطور پرنده میشم که خودم رو به میله های قفس می کوبونم. که هر بار سفر طولانی میره، غریب میشم. واقعا غریب میشم.
دو ساعت و بیست دقیقه برای نوشتن همین چند کلمه اشک ریختم. بلد نیستم در حرف بهش بگم چقدر عزیزه. حالا برم که دو ساعت و بیست دقیقه ی دیگه براش بنویسم از خودش. به مناسبت امروز. که شصت و دو ساله شد.

Monday, June 4, 2018

از کتاب ها

اینجا نوشته:
در سوالات او از تحمیل نظر یا حتی تلاش برای گرفتن پاسخ خبری نبود. گفتگوهای ما جتی جنبه ی آموزشی هم نداشت. تنها وفور زمان را احساس می کردیم.
.
یاد صحبت کردن های پراکنده ام با رفقا افتادم. اون وراجی های پایان ناپذیر و طولانی که همیشه بعدش حالمون بهتره.


رمق

بدن یک هفته زودتر شروع به خونریزی کرده. فشار این چند روز بالاخره اثرش رو گذاشت.

Sunday, June 3, 2018

قدح اندیشه

چقدر چیزهای احمقانه هست توی دلم. مثلا اینکه از دست دانشگاه عصبانی ام. با تمام دلم هنوز عصبانی ام. از اینکه بچه ها رفتن و برنگشتن دلخورم و بیش از همه چیز دانشگاه رو مقصر میدونم.
خیلی وقت بود وقتی هنوز روزه، از حافظ رد نشده بودم. مسخره است، نه؟ بعد از هفت سال بدون خشم توی اون کوچه های خلوت پلکیدم. حالا اومدم خونه و فکر می کنم چقدر دلم براش تنگ شده. امروز چند بار به عناوین مختلف یادش افتادم. حالا فکر می کنم اون همه نفسی که از من رفته شبیه دعوا با عزیزترین معشوق زندگیته. 
پریشب آخر صحبت هامون، به مرد گفتم بلاخره من و تو یه سبقه ی مشترک داریم. می فهمم این حرف هات و نظریات گندت از کجا میاد. گفت تو؟ بهت اصلا نمیاد فلانجا درس خونده باشی که هیچ، بیشتر شبیه بچه های هنر یا فلسفه ی دانشگاه تهرانی.
خجالت اگر نمی کشیدم، خرخره اش رو جویده بودم.
همین عجیبه برام. و این باشه دومین آرزو. بعد از این همه که نوشتم و گفتم آرزوهام رو گم کردم، حالا این دومین خواسته ایه که این روزها دلم رو لرزونده: مقطع بعدیم رو همونجا بخونم. هر چی باشه من عشق به فیزیک رو از کلاس های وقت آزاد دکتر مسعودی گرفتم.
بدیش اینه که نمیدونم استیصاله که به همراه پی ام اس میاد یا پی ام اس با نزدیک شدنش من رو در چاه استیصال میندازه.

Friday, June 1, 2018

مسئله ی وزن کم کردن بعد از چهار سال دوباره روی میز اومده. اولین باری بوده که بین رژیم / پرهیز غذایی هام این همه زمان افتاده. حالا این سه چهار روزه هر بار با شوق میرم روی ترازو و جوری خوشحالم انگار یک دوست قدیمی صمیمی ام برگشته پیشم.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...