Friday, December 27, 2019

از عشق، از غم و از تمام گوشه های خاکی جهان

سعی ام را کرده ام. توانم همین اندازه بوده. درست یا غلط، سعی ام را کرده ام.
حالا کمی احساس آسودگی میکنم. حالا آزادم.

Sunday, December 22, 2019

still me

حواس پرتی‌ها، ناتمام گذاشتن جمله‌ها و عدم تمرکزم بیشتر شده. ناتوانی از گفتن یک عدد بدون تمرکز (قاطی کردن ترتیب دهگان و صدگان و غیره) و ناتوان بودن از انجام جمع و تفریق ساده ی ذهنی در حد مابقی کرایه اسنپ ( مخصوصا وقتی تا دو سه سال پیش جذر اعداد تا پنج رقمی را به سادگی ذهنی حساب می‌کردم) و هزار چیز دیگر، خودش را به حوزه ی ترتیب کلمات هم کشانده. امروز گفتم که خب، ماه‌ها، که دی، آبان، آذر و از این همه ناهوشیاری ترسیدم. از خودم، از جایی که هستم وحشت کردم.
در حال فرو رفتن درون تاریکی هستم. از تاریکی میترسم و هوشیاری هنگام بیداری‌ام، در پایین‌ترین حد خودش قرار گرفته. میترسم. از فضای خفه، گرم و بسته میترسم. جایی که قبلاً توان بوده، حالا ترس نشسته. 
نبود جریان هوای کافی و خفگی درون دستگاه ام آر آی امروز وحشت زده‌ام کرد. یک من را از زیر پوستم بیرون کشید که دچار حمله ی وحشت شده بود. جیغ میزد و از اتاق بیرون میرفت. یک من، دراز کشیده بود و بی حرکت بود و منتظر و نفس های عمیق میکشید تا زمانش عبور کند.
هر روز قدرت اولی بیشتر می‌شود. هر روز خوابها قوی تر میشوند. میترسم. بیش از هر وقت جهان میترسم.

Tuesday, December 17, 2019

صباح و صبوح

سالها، با قطره قطره ی جانم دوست داشتن رو تمرین کردم. چطور دوست داشتن، عاشق بودن به شیوه ی منحصر به خودم و  آغشته کردن جان به دیگری رو تمرین کردم. حالا؟ دارم ذره ذره میمیرم. هر روز، هر بار، هر ماه میبینم چطور کمی بیشتر به مرگ نزدیک میشوم. کمی قاچ بزرگتری از من در نیستی محو میشود. حالا وقت تجربه کردن این یکی است.
*
خودم رو که رها کردم، بغضم که ترکید، گفت بیا بغلم. سفت بغلم کرد و من رو چسبوند به سینه اش. گفت سرت رو بذار. گذاشت خیسش کنم با اشک هام. گفت یادت باشه، هر چیزی که بشه، هر اتفاقی که بیفته یک چیز توی زندگیت خواهد بود که همیشه استواره. همیشه میتونی روش حساب کنی. من دوستت دارم. هر اتفاقی بیفته مطمئن باش از این.
*
ایزدبانو عشق و مرگ در حال رقصیدن، از روی شیوای در حال خواب رد شد. پاش به شیوا گرفت. چهار دست داشت پر از نمادهای نیستی و بودن. بعد از لگد کردن شیوا، زبانش رو بیرون آورد و همانطور ماند. هنوز مانده.
*
ایزدبانو عشق و مرگ اینجا در حال رقصیدن است. من ذره ذره در حال مردنم. هر روز بیشتر از روز قبل جانم کاسته می شود. فکر میکنم تمام قرار هم همین بود. 
*
راضی ام. سیزده روز به پایان دهه ی میلادی مانده. از زیستن، تا به همین جا و با همه ی اتفاقاتش راضی ام. از معجزه ی آشنایی با این شگفت انگیزترین مرد جهان هم.

Thursday, December 12, 2019

هذیان

1
آیا آنقدر که دلم میخواهد قدرت خواهم داشت که بنویسم؟ که الان بنویسم؟ که این لحظه را بنویسم؟
2
من توی خواب هام یک استرالیا دارم. چیزهای زیادی هست که توی خواب های من خصلت خودشان و خصوصیت خودشان و فردیت خودشان را دارند. یکیش همین استرالیا. توی خواب های من جایی هست که استرالیا نام دارد و مثل استرالیای واقعی کشور بزرگی است و نزدیک قطب است و پنگوئن دارد و هزار چیز دیگر. زمین های باز. ساحل قشنگ اقیانوس.
دیشب توی خوابم اما استرالیا کشوری بود که ما هنوز داشتیم از دست بومی ها خارجش میکردیم. هنوز سرزمینی بود که مردم اصلی اش را (به همراه هر کسی که قصدش کمک به آنها بود) در کمپ هایی محصور زندانی می کردیم که حتی آب کافی نداشتنتد و غذای کافی نداشتند و هیچ چیز کافی نداشتند مگر قبول میکردند که عامل نفوذی بین دولت و انسان های محصور باشند. من و ما دیشب در حال تلاش برای نجات دادن آدم ها بودیم.  بعد توی خواب من دلبری با رژ لب، شماره دوزی و فروشش در حوالی سیبری با قیمت خوب، سفر بین کشوری، شفق که چند بار منتظر من بود تا سوار همان قطاری بشوم که او بود و زندگی اش رو به تمامی (نه فقط از چشم یک توریست) ببینم و من که دائم منتظر بودم و سوار نمیشدم، گشنگی کشیدن ها، درخواست کمک از اعضای خانواده، آمدنشان و باز هم در لحظه ی آخر پشت من را خالی کردن و ناامیدم کردن، پله برقی و سطح شیبدارهای متوالی و هزار چیز دیگر بود
توی خوابم آن دختر/زن  هم بود که حالا که بعد از این همه سال نگاهش میکنم چقدر در زخم زدن بهش بی رحمانه جسور بودم. توی خوابم هنوز داشت درد میکشید. توی خوابم و توی بیداری ام، هر دو سمت را هنوز میدانم که حق دارد حالا.
3
آدمی بود، زنی بود که هیچ وقت فکر نکردم در حال آسیب رساندن بهش هستم. بودم. من به زنی/ انسانی آگاهانه زخم زدم و چقدر این هیولای درون من بزرگ است.
4
مرد گفت یعنی تو تا به حال نوار مغز نگرفته بودی؟ ببین. و بعد دور نقاطی شروع به خط کشیدن کرد که ببین، اینجا اینجا و اینجا. تو مغزت بلد نیست این بخش ها را خاموش کند.
5
در تعریف نوشته شده بود این حالت مغز مسئول ایده ها و الهام هاست. 
6
نشانم داد که ببین. به جای خاموش شدن، خیلی خیلی پررنگ تر از حالت عادی است. نگران نباش. قرص ها کمکت میکنند.
7
خواب دیدن من، اینطور به جزئیات و این همه به تکرار، اینطور که صبح ها انگار از نبرد برگشته ام، توضیح علمی و عامل درونی داشته. 
8
سه تا قرص قبلی را عوض کرد. دوتا قرص جدید داد. شب اول یک خواب طولانی با جزئیات لعنتی هزار باره دیدم. حالا ظهر بیدار شده ام و از سرگیجه، سر پا بند نیستم.
9
قبل تر خواب دیده بودم رفته ام پیش شفق. متروی شهرش را یادم هست. مسیر خانه اش. دیشب اما ناامیدش کردم. چقدر دردناک بود. دیشب منتظرم بود. قطار رفت و من هنوز در جستجوی چیزی بودم. نمیرفتم. توی زندگی واقعی هم همین. نرفته ام. نشسته ام همین جا.
10
کشیدمش کناری. گفتم تو هیچ وقت خوب نبودی. تو هیچ وقت برای من کافی نبودی. میدونی، ادعا داشتنت همیشه زیاد بود اما در واقعیت بدجور همیشه من را تنها گذاشتی. هیچ وقت نشد روی بودنت حساب کنم.
سبک شدم. بیدار شدم. 
11
دوستی هیچ جاییش شبیه دلگرمی تو از خانواده، از ریشه های اولت نیست. گمانم مهاجرت هم همین باشد. دلم پیش آن تلاش برای نگهداری خاک و سرزمین توی خواب هام جا مانده.

Friday, December 6, 2019

از لا به لای بیم ها، ناامیدی ها و به آغوش کشیده شدن های واقعی و مجازی

یکبار (آنقدر قدیمی که یادم نیست چند سال پیش بود) خبری از زنی خواندم که از تمام اعضای داخلی بدنش عکس گرفته بود. تصویری از رحم، معده، قلب، ریه و تمام عروق و بخش های ممکن بدنش تهیه کرده بود و نمایشگاهی ترتیب داده بود که با وارد شدن به آن، زن را به تمامی میدیدی. آن طور که در واقع هست. وقت خواندن خبر، فکر کرده بودم که چقدر این حد عریانی میتواند شگفت انگیز باشد و تصور دست یافتن به این میزان ناپوشیدگی، برام تبدیل به یک جور هدف شد. نوشتن، تقریبا هر روز نوشتن و از هر دغدغه نوشتن، از جایی به بعد شبیه همین عکس گرفتن ها شد. برای من که از در برابر دوربین قرار گرفتن حظ چندانی نمی برم، عریانی ِ ناشی از کلمات  بزم بی کرانی بود. بزم بی کرانی هست.
اعتراف صادقانه ای به ناقص بودن، به ناکامل بودن، به عجز و زخم داشتن پشت نوشتن پنهان است. پشت هر روزه نوشتن. در دنیای تربیتی من (و گمانم در دنیای تربیتی تمام ما که در ایران این سال ها زندگی کرده ایم) هر چقدر بزرگتر و بی نقص تر باشی زیباتری. تو بدون درس خواندن کافی در سال های مدرسه برای امتحان ها آماده بودی (و سعی می کردی آن همه درسی که در ساعت خلوت خوانده بودی را انکار کنی)، برات نگرانی از بابت زشت بودن، چاق بودن و جوش زدن معنی نداشت. از کلاس های تقویتی کسی چیزی نمی گفت. از زمانی که برای دکترهای جور واجور میگذاشت هم همچنین. بعدتر هم، تراپی رفتن و از قرص شیمیایی کمک گرفتن شبیه یک جور واکنش تفرعن آمیز شد تا اعلام به جهان که: هی! ببینید من زخمی ام و لطفا کمی تیغ هایمان را غلاف کنیم. در این جهان تلاش برای عریان بودن، تلاش برای نشان دادن خود واقعی متهورانه بود. یا از دید من متهورانه بود. 
پرسید کابوس ها از کی شروع شدند؟ گفتم گمانم شروعشان از نه سال پیش بود. آن ابتدای خانه گرفتن. مستقل شدن. همان وقت آن خواب لعنتی نهنگ سیاه را دیدم که با دهان بزرگش دلفین و کشتی و مردهای چینی را بلعید. بعد از آن، کابوس ها جزئی ثابت از زمان بیدار نبودنم شده. بیدار شدن با صدای جیغ خودم، شروع روز با خستگی و احساس تلخی بی پایان تا ساعت های پایانی نور روز و نگرانی از فرا رسیدن شب. 
برگشته اند. کابوس ها. عکسی روی میزم دارم از آدمهای عزیز و مهم زندگی ام که الان همگی دچار طوفان شده اند. من دورتر نشسته ام اما ترکش ها جوری بی رحمانه هر روز و هر روز هدفم می گیرند که گاهی تا صبح صدای جیغ کشیدن یک نفرشان (یا رو ترش کردن و صورت از من برگرداندن) همراهی ام میکند. صبح خسته ام. می فهمم و میدانم چنین وقتی، چنین فاجعه ای با  خودش ناامنی به همراه می آورد. و من از چند جا آسیب پذیرترم: ریه، معده، مچ پای  چپ و دنیای خواب ها.
سرفه ها هم برگشته. برگشتنش، نه اثر آنفولانزای لعنتی و نه به خاطر آلودگی هواست. عصبی شدن، معده ام را تحریک میکند. اسید حرکت میکند و تا بالای مری می آید و از آنجا سر ریز میکند به نای و درون ریه. سرفه سرفه سرفه. ریه حساس تر میشود. حالا اینجاست که آلودگی هوا نه علت که مزید بر علت می شود. که بوسیدنش وقتی از بستر سرما خوردگی تازه برخواسته چند روزی سرفه ها را تشدید میکند. راه حل برای دردهای جسم خیلی هم دست نیافتنی نیست: قرص معده، عدم استفاده از حمل و نقل عمومی و تا حد ممکن پر کردن خانه با گلدان ها. اما گریز از کابوس ها؟
فاصله که میگیرم و نگاه میکنم، نقطه ای هست که جهانم شروع به پوسیدن کرد. وقتی به جای عریانی همیشگی، وقتی به جای رقصیدن میان کلمات، سعی کردم خودم را حفاظت کنم. شبیه حلزونی که سمت شاخک کوچکش انگشت ببری و خودش را جمع کند و درون صدفش برود. جمع شده ام. تو رفته ام. این ارائه ندادن چیزی از خود، این پوشاندن خودم نه با برگ و یا پارچه، که با استانداردهای مرسوم جامعه، به شدت آسیب پذیرم کرده. فکر میکنم قبل از هر چیز نیاز دارم از همه ی این تلاش برای کامل بودن، برای بی نقص نشان دادن خودم دست بردارم و نشان بدهم که چقدر، که چطور نقاط بسیار زیادی از زندگی هست که ناتوان می شوم. که دیوانگی میکنم. که نیازمند می شوم. آن زن توانا و جسوری که هر روزه چشم آدمها بهش دوخته می شود و گاهی حتی با حسرت و دهان باز نگاهش میکنند، بدترین نقابی بوده که می شده به چهره بزنم. پشت آن صورتک، بدجور عرق کرده، مایوس و زخمی مانده ام.
من می نوشتم که زخم هایم یادم باشد. میخواندم که حواسم باشد انسان ها چقدر می توانند اصیل و خواستنی باشند. شبکه های اجتماعی فعلی انگار تمام تلاششان را می کنند که نشانم بدهند همه کاملند و همین کاملی، آزارم می دهد. انسان به ناقص بودنش  قشنگ بود. انسان به ناکامل بودنش عاشق پذیر است. من اهل این زمین بازی نیستم. نیستم.
یادم بماند. من ِ حسود، من ِ پوست نازک، من ِ ناتوان، من ِ چاق شده، من ِ ناتوان و منی که هزار بار زمین می خورم و باز عبرت نمیگیرم، همگی تحت نام یکسانی که در شناسنامه ام درج شده در حال زندگی هستیم. قرار نبوده کم نیاورم. قرار نبوده زمین نخورم. قدرت من همیشه در ادامه دادن نهفته بوده نه شکست نخوردن. 
یادم بماند. ادامه دادن.
بسم الله.

Thursday, December 5, 2019

نه برای دیگری، که برای خویشتن

قبل تر - خوشبخت تر که بودم - یک صدای همیشگی همراهم بود. ابتدای وبلاگ نویسی که بودم، همان یکی دو سال اول، برای رسیدن به خانه چند راه داشتم که محبوب ترینش، مسیری بود که سر خیابان پیاده میشدم و تا خانه چند دقیقه ای راه داشتم. معمولا تمام راه صدای توی سرم برام با همان لحن نوشته هام صحبت میکرد. میگفت چی، کِی و چطور بنویسم. برای نوشتن تنها کاری که لازم بود همین بود: نشستن پشت کامپیوتر. قرار دادن انگشت هام روی کیبورد و تایپ کردن. دبیرستانی بودم.
این روزهام همین خوشبختی همیشگی مختل شده. صدای درون سرم ساکت شده. تمام روز در حال سر و کله زدن با اعدادم. در کار، در درس، در حساب و کتاب روی کاغذ برای آن آرزوی بلندی که تا آخر سال دارم، برای مهاجرت احتمالی، برای فرزندان احتمالی، برای جنگیدن با این باتلاق غریب اطرافم. اعداد، نمودارها، فرمول ها. صدا نیست.
از صدا خبری نیست.
حال شهر خوب نیست. وسط همه ی اتفاقات ریز و درشت و بالا و پایین های زندگی، صدای عجیب همیشگی توی سرم ترکم کرده. انگار دوست قدیمی ام رفته باشد. انگار تنها دلیل دل به دیوانگی زدنم ترکم کرده باشد. حال کشور خوب نیست. حال مردم خوب نیست و این میانه، صدای توی سرم رفته. قهر کرده؟ مهاجرت کرده؟ 
آن قدیم تر ها که بود، صدای توی سرم بلد بود در سکوت عاشق شود. بعد انگشتانم را قرض میگرفت و سکوتش را ثبت میکرد. بلد بود در سکوت دل ببازد. که روی لبه ی جهان راه برود و جیغ زدن هایش را بنویسد. نیست حالا. رفته.
هیچ وقت به قدر این روزها نوشته هام خاک گرفته نبودند. دلم براش تنگ شده. برای آن خود ِ دیگرم.

Friday, November 8, 2019

دور انداختن برام سخته. خیلی سخت. انگار همین باعث شده فضای زندگی برای خودم کم بیاد.

هوا برای زندگی کافی نیست، و نور نیز لازم.

یک روز از دو هفته بیشتر. قرص های امروز رو همین چند لحظه پیش خوردم. همراه با قرص معده.  با یک لیوان پر آب. بهترم؟ بخشی از وجودم خاموش شده که این ترسناک ترین اتفاق دنیاست. در حالت عادی هم من دنیا رو از پشت یک لایه یخ احساس میکردم. باید همه چیز شدیدتر بود تا می فهمیدمش. حالا اما لایه ی یخ کلفت تر شده. یا شاید خودم کندتر شدم. از بدنم فاصله گرفتم. بالاتر (پایین تر؟ جهت مهم نیست قدر مطلق مهمه) از خودم رفتم و به خودم گاهی میگم که خب اینجا باید احساس نگرانی کنی. اینجا باید خوشحال باشی. اینجا باید بخندی. اینجا باید بترسی. دلایل حس کردن هستند اما قرص ها در همین یک روز بیشتر از دو هفته، منجر شدند از خود قبلی هم کمی فاصله بگیرم. کمتر احساس کنم. و خب تمام دلایل و تمام مسائل هنوز هستند.
بخش مثبتی هم داره البته. درد شدید دست چپم قطع شده. حالا با هر سانتی متر تکون خوردن لازم نیست جیغ بزنم. بخش منفی اش؟ دیشب خواب دیدم. بیدار که شدم میدونستم خواب مهمی بوده. از خودم پرسیدم که چه حسی داری؟ برام مهم بود خواب و حس و همه چیز رو بنویسم. نشد. از دست رفت. مثل تمام وقت هایی که در روز میگم برو و فلان چیز رو یادداشت کن توی دفترت. توی یادداشت های صبحت. توی یادداشت های عصرت. اون رخداد رو که میخواستی توی وبلاگ بنویسی رو ثبتش کن. اون نوشته ی نیمه کاره رو تمومش کن. همه از دست میرن. تاثیر قرص هاست یا تاثیر استرس شدید خودم و غم شدیدم و پایین بودن (بالابودن؟ جهت مهم نیست قدر مطلق مهمه) خودم؟
من در روز که راه میرم حباب به حباب اتفاق می بینم که می ترکه. حباب غم. حباب نگرانی. بوب. بوب. بوب. حباب شادی. بوب. حباب اتفاق. بوب. انگار زندگی دوباره و چند باره داره از لای دستام سر میخوره. انگار من باز و همیشه از پس هیچ چیز بر نمیام. انگار زندگی مسیر خودش رو میره و من از دور نگاهش میکنم. سعی میکنم بهش برسم. سعی میکنم شجاع باشم. سعی میکنم توانا باشم. و نیستم.
باید بیشتر بنویسم. احساس میکنم تمام راه ها رو رفتم. تمام مسیرها رو رفتم و این تنها دستاویز منه که هنوز به زندگی پیوندم میده. باید بیشتر بنویسم و سعی کنم از این تیرگی در بیام. قبل تر اطرافم خاکستری رنگ بود. حالا قیر سیاه شده. تقریبا تمام روز در قیر سیاه راه میرم. در قیر سیاه نفس میکشم. در قیر سیاه حرکت میکنم. باید بیشتر بنویسم شاید نوشتن کمک بکنه و نقطه ای خطی چیزی در این سیاهی مطلق برام روشنی بندازه. کمی نور اضافه کنه. 
دیشب داشتم فکر میکردم به فاصله ی کمم به تموم کردن زندگی. دو نفر شده بودم. یکی داشت تمام غم و غصه اش رو با کلمات بیان میکرد و دومی داشت فاصله میگرفت. عقب میرفت. عقب تر میرفت تا رسید به لبه ی جهان. رسید به اونجا که حس شدید پریدن، نیاز به تموم کردن به قوت خودش باقیه. یه صدا داشت می گفت بپر. که تمومش کن. که فردا دوباره تمام این ناکامی ها و یخ ها و زندگی لعنتی از نو شروع میشه و یکی دیگه داشت سعی می کرد حرف بزنه. بنویسه. کلمه کنه تا در جهان نگهم داره. 
بیدار که شدم فکر کردم باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. اگر میخوام از این بیشتر سقوط نکنم باید بنویسم. نفسم در نمیاد.
دیروز توی آینه تار موی سفید جدید دیدم. من موهام سفید نمیشن. سفید نمیشدن. گمونم حالا تعداد تارهای سفید از ده تا گذشته.

Friday, October 25, 2019

مهر رو با بوسیدنش تموم کردم. زیر بارون. سر کوچه ی محل کارش. کلمه ها قبلا مهربون تر بودند. الان شبیه یه چسب میمونن که ازشون کمک میگیرم تا فراموش نکنم. تا یادم نره.
 کاش یادم نره.
امشب، سومین شبی میشه که قرص ها کمکم میکنند که بخوابم. شب اول کابوس هنوز بود. نصفه شب بیدارم کرد و بعد قرص به زور مجبورم کرد بخوابم. انگار بدن بین دو قدرت بسیار سهمگین گیر افتاده باشه و هر کدوم از سمتی فشار بیارند که قدرت نمایی کنند: بگذار بیدارت کنم، بگذار بخوابونمت. اگه قرار باشه این راه کمکی باشه به اینکه از کابوس رهایی پیدا کنم، همین مسیر رو میرم. اگر این راه قرار باشه مسیری باشه که هر روز بتونم از خونه بیرون بزنم همین کار رو میکنم. اگر کلید له نشدن زیر بار غم این باشه، پس این راه حل رو می پذیرم. 
امشب سومین شبه. سومین شب که پذیرفتم من زورم به یک سری چیزها نمیرسه. دیگه نمیرسه.

Thursday, October 17, 2019

Monday, October 7, 2019

ایلی ایلی لما سبقتنی؟


یکی از کارت های تاروتم گم شده. تمام عصر این صدا رو توی گوشم شنیدم که کارتم گم شده. شاه سکه. انگار در دنیام که یکی یکی چراغ های جادوش کمرنگ میشه، دل به همین راه های کم ارتباطی بسته بودم که هنوز نشونم میداد ایمانی بوده سابق بر این. امیدی بوده. احوالی بوده. خیلی سال قبل.
خواب دیده بودم و توی خوابم کارت شصت و سه یا شصت و چهار تاروت بود. توی خواب یا بیداری بعدش – حالا دیگه یادم نیست – فکر کرده بودم که این کارت شاه چوبدسته. حالا که شاه سکه گم شده، برام معنای این رو داره که همه ی این سالها دنبال جواب اشتباهی میگشتم. دنبال کارت اشتباهی. دنبال مرد اشتباهی. اینجاست که درد تموم میشه و خونریزی شروع. انگار به همون کلید کوچیکی میرسم که توی دسته کلیده. کلیدی که اون در مخفی رو باز میکنه. اونجا که تموم جسدها هستن.
رفتم خشکبار فروشی سر کوچه و خرید کردم. مهمان داشتم و هیچ تصوری از چینش میز نداشتم. وقت چرخیدن توی مغازه، به مرد گفتم که برام یک بسته بزرگ نبات بذاره. سعی کردم فکر کردن به اینکه یکی از توقعات من از پارتنرم همیشه این بوده که نبات بگیره، که حواسش به نیاز تنم در وقت دوره ی خون به این دانه های بلوری شیرین باشه رو متوقف کنم. فکر کردم اما غمگین تر شدم. هر قدمی هم که به سمت خونه اومدم بیشتر دیدم پاییز شده و تا عمق استخوانم سردم شد.
باهاش صحبت نمیکنم. بیشتر فکر میکنم یک دنیای فانتزی ساختیم که با هم توی اون دنیا مراوده میکنیم. دنیایی پر از شوخی های ریز و پر از جرقه های کوچک نور. انگار در حال ایفای نقش هایی باشیم که نه منم و نه اون. زن و مردی که با قوانین امروز جهان زندگی نمیکنند. نه مراوده، نه گشتن و نه وقت گذرانی شون به واقعیت زندگیشون مرتبط نیست. این رو امروز فهمیدم. که چقدر از واقعیات و تلخی های دنیام سعی میکنم دور نگهش دارم. نه چون مراعات باشه. برای من این شیوه ای برای حفظ دنیای حبابی دو نفره مون بوده و هست. باهاش صحبت نمیکنم و امروز که از خشکبار فروشی برمیگشتم دیدم دیگه به طور جدی از این بخش های نیازمند وجودم دور نگهش میدارم.
شب، وقت صحبت از داستان ها، دختر گفت چه داستان هایی از کتاب براش جذاب بوده. من چندین بار سعی کردم بگم که زنی که پوست فک خود را گم کرد چقدر شبیه منه. شبیه این روزهای من. پوستم خشکه. خودم گمم و هیچ رطوبتی اطرافم نیست که من رو تغذیه کنه. هوا داره سرد میشه و حس میکنم دارم یکبار دیگه فرو میرم. نمیدونم فصل سرما چطور بگذره. به همین جا از پاییز که رسیدم دلم برای امنیت تابستون تنگ شده.
خسته بودم امشب. خیلی خسته. بعد از مدت ها حس کردم باید بنویسم. دلم برای وبلاگ تنگ شده بود.

Thursday, September 26, 2019

تکیدن

همیشه به آدم ها میگم و گمونم باید یکبار دیگه به خودم هم بگم. ما روی موفق و خوشحال آدمها رو میبینیم. کسی نمیاد از سختی هاش بگه. از بدی ها. از تلخی ها. هستن اما. نمیدونم برای هر کس چقدره. نمیدونم کمه یا زیاده اما هستن. میدونم هر کسی که اطرافمه درگیر یه نبرده. نبردی که شاید خیلی ورای مرزهای طاقتش باشه اما هیچ کس نیست که بتونه بگه من درگیر جنگی نیستم. الان اما، میتونم بگم دیگه طاقت این جنگی که از هر طرف داره سعی میکنه من رو بخوره ندارم. اعصابم نداره. بدنم نداره.
پوست لبم امروز لایه لایه ور اومد. گفتم چه عجیب. این اتفاق همیشه یک روز یا دو روز قبل از شروع روزهای خون رخ میده. خندید که خب شاید الان نزدیکشی. گفتم که نه. همین چند روز پیش بود و فکر کردم خب مگه بقیه ی نظم بدن همون مونده؟ مگه نه اینکه همین ماه هم چهار روز زودتر به خون افتادم؟ چرا نباید چهار به چهارده برسه؟ مگه نظم مابقی بدن سر جاشه؟ مگه کنترلش سر جاشه؟
اسمش رو شنیده بودم. دخترک هم دو سه هفته پیش که رفتیم کافه طهران و میز نیلوفر نشستیم گفت به همین جا رسیده. به حمله ی وحشت. به اون لحظه که بدن دیگه ساز جدا از تو می زنه. وقتی صداش یکنواخت از اون ور خط شروع کرد به گزارش دادن و از مصیبت به مصیبت رفت، حس کردم از چی صحبت کرده بوده. از اتفاق به اتفاق رفت. با همون حال، خبر داد یکی دیگه مون رفته. انگار نه از مردن که از رفتن به مدرسه یا کار یا هر چیزی صحبت میکنه و خب انقدر مابقی حرف هاش سنگین بود که مرگ در برابرش شبیه یه تعطیلات کوچیک به نظر میرسید. صبرم فقط تا وقتی کشید که تلفن رو قطع کرد. بعد دیدم چطور تنم شروع به لرزیدن کرد. دست ها اول. دیدم چطور کنترلم کم به کم ناپدید میشه. اولین کسی که نزدیک بود و خودش رو به من رسوند هفت دقیقه بعد بود. زمانی که تونستم خودم رو کنترل کنم و هنوز صدام در بیاد یازده دقیقه هم کمتر شد. بعد میدونستم اگر جیغ نزنم میمیرم. دیدم که دارم میمیرم و جیغ زدم. جیغ زدم که نمیرم. و تمام نمیشد. می لرزیدم و تمام نمیشد. دست هاش رو سفت گرفته بودم و میدونستم رهاش کنم میمیرم. می افتم. جیغ میزدم و هیولا از درونم می خندید.
هیولا مدت هاست زیر پوستمه. میدونستم هست. خیلی وقت بود که به عنوان خوراک به من توک میزد. نمیدونستم اما چقدر گرسنه است. با پسر که داشتیم امروز صحبت میکردیم، دیدم چقدر از اون دختر قدرتمند توانا که اون سالهای دور به نظرش جذاب اومده بوده دور شدم. به جاش کسی شدم که در سایه زندگی میکنه. از جمع می گریزه و اونقدر جانش نازک شده که از پس کمترین کارهاش هم میتونه که بر نیاد. می تونستم حدس بزنم که پشت حرف زدنش هنوز به یاد اون دخترک سال های دور هست. چه حیف اما. وقتی داشت از مزرعه های گل و آفتاب حرف میزد، من داشتم به ترسم از هر چیز باز فکر میکردم. و البته ترسم از هر چیز بسته. ترسم از زنگ تلفن. ترسم از پیام بانک. ترسم از لیست کارها. ترسم از همه چیز.
پارسال آذر ماه بود گمونم. رسیدم به جایی که فکر کردم دیگه نمیشه ادامه داد. تمام تیرهای ترکشم تموم شده بود. یادم نیست اول زنگ زدم به بچه ها که من یک قدمی از دست دادن کنترل همه چیزم یا اول خشاب قرص ها رو خالی کردم و چند روز بعد با بچه ها صحبت کردم. سه روز کامل خواب بودم. فقط میونش گاهی چشم باز کردم به پارتنر جان گفتم نیا. الان وقت دیدن هم نیست و دور بمون بی توضیح بیشتر. دلم میخواست بیدار نشم. دلم میخواست تموم شه. قبلش فکر میکردم بچه هام عامل گره زدن من به زندگی هستن. وقتی اون چند خشاب قرص رو یکی یکی خوردم دیدم که نه. هیچ چیزی نیست که اونقدر محکم باشه که من رو نگه داره.
از آذر بدتر شدم اما. فکر میکردم بهتر شده باشم. آدم های اطرافم درگیر نبردهای شخصی خودشون هستن هنوز و وزنه ی بودن من هم در زندگی هیچ کس حالا اونقدر سنگین نیست که نگهم داره. هر کس درگیر زنده موندن به شیوه ی خودشه و انگار اوضاع کلی جهان نابسامان تر شده. رسیدم به جایی که فکر میکنم دیگه نمیشه ادامه داد. دیگه نمیشه پیش رفت. دیگه نمیشه فرو نرفت.
هیولا اینجاست. دیگه نه زیر پوستم. حالا گاهی بدنم رو قرض میگیره. می لرزونه و نعره میزنه. می ترسم از روزی که جای من بشینه. از روزی که جای من صحبت کنه. از روزی که من به تمامی هیولا شم.
گفت فاصله ی بین حال خوب و بدت خیلی زیاده. آدم ها باور نمیکنن اون تصویر قدرتمندی که ازت دیدن میتونه این همه آزرده شده باشه. آب رفته باشه. نمیتونن قبول کنن این ور رو هم داری. که قدرتش هم این همه زیاد شده. من فکر کردم آخرین باری که طولانی خوب بودم کی بود؟ انگار آدم ها حافظه ی خوبی دارند و چشم های ضعیفی.

Thursday, September 19, 2019

صبح با پیامک های تبریک بانک شروع شد. به تاریخ رسمی امروز سی ویک ساله شدم و خب، روز سنگین گذشت. بدون تبریکات مرسوم که عبور سن رو دلنشین میکنن و بدون شوق دریافت هدیه. زیر لب زمزمه میکنم سی و یک سی و یک سی و یک.
سی سالگی پر از اضطراب و سختی گذشت. بی رمق تر از تمام سال های قبل. کم توان تر. میشمرم که هنوز حدود ده روز به تاریخ واقعی تولدم از سی سالگی باقی مونده و هی کارنامه ی این سال رو مرور میکنم. امسال، اولین سالی بود که بیشتر از اینکه به شوق تغییر حرکت کنم، رسیدن به ثبات برام اهمیت داشت. که تمام قله های عظیم و دره های عمیق رو پر کردم تا بتونم روی زمین صاف تر قدم بزنم. زمینی که قراره روش قدم به قدم پیش برم. بدون امیدی به معجزه. بدون انتظاری به موعود.
خواهر امروز پرسید فلان قضیه حل شد؟ خبر داری؟ گفتم که نه. فقط اینکه بدتر شده و بهتر نشده. گفت خب، رها کن. زندگیمون رو بکنیم و سهم مشکل هر کس رو به خودش واگذار کنیم. گمونم سال رو دارم در حالی تموم میکنم که باز به مقدار کودکیم خواهرم رو تحسین میکنم. این شگفت انگیزترین زن جهانم رو. امسال بیشتر از همیشه دوستش داشتم. سال زنانه تری بود.

پیشکش

خونریزی بلاخره بند اومد. بند که یعنی به حالت عادی رسید. کمتر شد. سه روز تمام خونریزی بالاتراز هر کاری بود که انجام دادم. حس دائمی خونریزی کردن، دائم خیس بودن، از همین حس بیدار شدن، با همین احساس کار کردن، از خونه بیرون رفتن، لیوان لیوان چای نبات خوردن، مجبور کردن خودم به شام خوردن و خونین شدن یک دست انگشت هام وقت لمس خودم.
نمیدونستم تحلیل بدن خودش رو اینطور نشون میده. خونریزی آخر سی سالگی میتونه این همه شدید بشه. شدیدترین در تمام این دوره های بدن.
بار بعدی که به خون برسم سی و یک ساله ام. حالا یک ماه وقت دارم که یک تخمک جدید و خون و خون و خون رو تقدیم چرخه ی زمان کنم.

Tuesday, September 10, 2019

مقصود

وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. آدمها در شبکه های اجتماعی از نو وارد میشوند و رشد میکنند و پیش میروند و جای پا برای خودشان میسازند. وبلاگستان اما اینطور نبود. حالا در حال پیر شدن است. آدم هایی که هنوز می نویسند بخشی شان همان قدیمی ترها هستند. آنهایی که (مایی که) بیش از چهارده سال در حال نوشتنیم. در حال نگه داشتن خودمان مابین سطور. مابین همینجا ماندن.
من قبل از وبلاگستان عاشق شدن بلد نبودم. به سنم نمی خورد. از لابه لای همین خطوط بود که یاد گرفتم آدمها چطور عاشقی میکنند. به لابه لای همین خطوط هم دل باختم. از اینجا یاد گرفتم که عشق ورزی طبیعی ترین و زیباترین کاریست که میشود مشترکا انجام داد. یاد گرفتم زن مستقل بودن چطور است. خواندم که چطور دل آدم می شکند. فهمیدم بعد از این دلشکستگی ها همیشه ( و قسم به خدای زمان همیشه) آرامش میرسد. همیشه بعد از طوفان  هوای پاک خواهد رسید. و خب یاد گرفتم با این حال جای زخم ها می ماند. خاطره ی زخم ها می ماند.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. از آن همه زن و مرد جوانی که صبح و شب در حال نوشتن از تن و از شور و از اضطراب بودند، انسان های موقر میانسالی سر بر آورده.. انگار بعد از آن همه گداختن و جرقه زدن، آتش یک دستی باقی مانده باشد که میشود کنارش نشست و سکوت کرد و گرم شد. آخ که چیزی از این قشنگ تر هست؟
من یک پله در زمان عقب ترم و خب، گاهی، وقت سکوت و تنهاییم که می شود، فکر میکنم که چه حیف اینجای زمان با همیم. کاش حضورش و دوستی اش وقتی به دستم میرسیده که من از این تب و تاب گذشته بودم. از سی سالگی رد شده بودم. سی و هشت ساله بودم مثلا. تکلیف مشخص. میخ ها کوبیده. آزمون و خطای جهان بیرون را به سرانجام رسانده. اینطور که حالا هستم، ملازمات خودش را دارد. حواس پرتی های خودش را. هر روزی که از دستم میرود انگار حسرت پس انداز میکنم.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. همه ی ما در همین حالیم. من همان کاری را میکنم که بلدم. دوست داشتن با تمام دلم. دل بستن با همه ی امیدم و تبدیل کردن تجربه ها به کلمه. که خب از ما چه چیزی باقی می ماند به جز همین کلام؟

انگار امروز (یا همین روزها) روز وبلاگستان فارسی بوده. من به جز سالهای اخیر که جا به جایی از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات حال نوشتنم را عوض کرده، تقریبا تمام زندگی ام را نوشته ام. در لحظه. تقریبا با کمترین فیلتر. الان وارد سال پانزدهم اینجا شده ام و خب سالها هم آن ترسناکی و ابهت سابقشان ریخته. مثلا وبلاگ یواشکی ام حالا هفت ساله شده. وبلاگ گروهی مان هم که حالا سه سالگرد گذرانده. اگر هنوز حال وبلاگ خواندن دارید، آرامگاه زنان رقصنده مرتب تر و یک دست تر و همچنان به روز میشود.

Tuesday, August 27, 2019

مستی بدون الکل

همه چیز ترسناک شده. زندگی کردن ترسناک شده. نوشتن ترسناک شده. حس کردن ترسناک شده. موفق شدن و شکست خوردن هم. کجا ایستادم؟ جایی حوالی لبه ی کویرهای جهان. یک قدم جلوتر رفتن سقوط میکنم انگار. برای همین نشسته موندم. سر جام. صبح ها، دفتر صبحگاهی رو جلوی روم می ذارم که بنویس. از روبرو شدن با خودم می ترسم و هر روز یک خط کمتر نوشته میشه. از سه صفحه رسیدم به یک خط و چهار کلمه ی دیروز. همونطور دفترم روی میز باز موند تا رسید. نوشته بودم کنسرت کنسل شد. چند کلمه بیشتر. صفحه ی قبل اما سر تا پاش اسمش رو نوشته بودم. نمی دونم دید یا نه. نفهمیدم دید یا نه. نپرسیدم دید یا نه. دفتر رو جمع کردم و گذاشتم توی قفسه. پرسیدم خوبی؟
نشستم به کنکاش اینکه چی عوض شده. چرا زندگی مثلا ده سال پیش این همه رنگ داشت و این همه بو داشت و این همه شوق داشت. من عوض شدم؟ زندگی عوض شده؟ چی شده که دیگه کلمه ها از معنا افتادن و نوشتن حتی از برکت افتاده و هیچ چیز شبیه خودم نیست. خودم شبیه خودم نیستم. چهره ام شبیه خودم نیست. خال های صورتم شبیه خال های صورتم نیستن. خطوط تنم شبیه خودشون نیستن. چاقی قبلیم با چاقی الانم فرق میکنه. چی شده؟ من نمی ترسیدم. بلد بودم پیش برم. بلد بودم که بی پروا باشم. این شعار مخفی من بود. اینکه من از هیچ چیزی پروا ندارم. پروای از هیچ. چی شد به اینجا رسیدم؟ چی شد  که اینطور از رمق افتادم؟ دیگه از خودم عکس نمیگیرم. عکس نمیذارم. دیگه نمینویسم. دیگه خودم رو ثبت نمیکنم. حتی دیگه نمیفهمم روزها در حال رفتن هستن. این نوشته به وقت پنجم شهریور نوشته میشه. بامداد پنجم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و هشت. توی درون من اما سال از نود و شش منجمد مونده. حالا دو ساله نمی فهمم زمان چطور میگذره. چطور عبور میکنه.
اون شب داشتیم بر میگشتیم خونه. از کافه زدیم بیرون و قدم زنان تا سر کوچه ی من اومدیم. با همکلاسی سابق. بحث طبق معمول از خاله زنک بازی از همه گذشت و به گفتن از زندگی خودمون رسید. گفتم دوست ندارم پارتنرم رو توی جمع های این چنینی بیارم. خندید که فکر کنم تو هر دو هفته داری عوض میکنیش که هیچ وقت نمیبینیمش ما. بهش عدد دادم از طول رابطه و خودم فکرم رفت که عرض رابطه چقدر زیاده. نفسش گرفت که اوه این زمان تقریبا زیاده. 
عرض رابطه. عرض زندگی. عرض رفاقت. عرض کوفت. از هزار چیز بدش نمیاد و از یک چیز بدش میاد و من بلدم همون یک کار رو به هزار طریق انجام بدم و هر بار خجالت بکشم از خودم. همین که گریه کردن من رو ببینه. داشت شونه هام رو با ملایم ترین حالتش میمالید که گریه ام گرفت. بی توقف. نمیدیدمش. پشت سرم بود. هق هق ام که از کنترلم خارج شد، دستاش مهربون تر شدن. میشد ببینم چطور کلافه شده. یا حتی چطور مستاصل شده. قبل از اینکه وارد زندگیم بشه فکر نمیکردم یه روز بترسم. حالا میترسم اما. از بودنش میترسم. برای بار اول کسی توی زندگیم وارد شده که می تونه من رو وحشت زده کنه. میتونه من رو اونقدر امن کنه که واقعا خودم رو رها کنم. میتونه این کار رو به تکرار انجام بده. میتونه وقتی نزدیکمه من رو دلتنگ خودش بکنه. میتونه من رو به بی ربط ترین طریق ممکن بخندونه. هزارتا کار میتونه بکنه. مسخره است. مسخره است که بعد از همه ی اینها، من از دوست داشتنش هنوز میترسم. هنوز برام اعتراف به این که رابطه از دستم در رفته و دیگه فقط یک دوست عادی نیست که وقت زیادی رو با هم میگذرونیم گذشته. از دست اون هم در رفته. نمیدونستم. امروز فهمیدم. میدونستم البته. میترسیدم اعتراف کنم که حتی اون هم دیگه افسار دستش نیست. دلم میخواست فکر کنم هنوز همون چیزیه که صداش میکنیم. دوست. نه هیچ چیز بیشتر.
زندگی ترسناک شده. من جایی از زندگی رسیدم که از دوست داشتن می ترسم. از اعتراف به اینکه اونقدر دوست دارم که گاهی نفسم حتی در نمیاد می ترسم. سعی میکنم نبینم. سعی میکنم چشم هام رو ببندم و روزها دارن از لای انگشت هام سر میخورن. من سعی می کنم نفهمم. ننویسم. سعی میکنم وسط هزار فعل که با نون شروعشون میکنم خودم رو زندانی کنم. بعد نگاه میکنم توی آینه و خودم رو نمیشناسم. جای خال هام عوض شدن. خطوط پوستم به هم ریختن. میدونم قبلا زیبا بودم. قبلا شیطنت داشتم. حالا تبدیل به یک زن شدم. زنی با اضافه وزن، بدون ظرافت در پوشیدن لباس و با یک عالمه چروک روی لباس هاش و کمی چروک تازه روی پوستش.
امروز سومین روزی بود که گریه کردم. سه روز پشت سر هم تا حد دردناک شدن چشم هام گریه کردم و فقط اون موقع چند ساعتی به خودم استراحت دادم. این وسط به دیدن نون رفتم که تازه از جنین توی دلش وقتی هنوز اندازه ی یک عدس بود دست کشیده بود. اون شب از هورمون ها و عدم درک جهان حرف زد و حرف زدیم و بعد برای تمام این نشدن ها، برای تمام عدس هایی که با خون و با امید و با شوق و با آرزو شکل میگیرن و از دست میرن گریه کردم. چه جنین های انسانی و چه جنین های احساسی. درد مشدد شد همه چیز. شونه هام رو که می مالید دیگه نفسی برام نمونده بود ولی باز بغضم ترکید. بعد زبان دستاش عوض شد. من برای این همه مهربون بودنش گریه کردم.
مربی میگه وقتی میخوای گیتار بزنی، جوری بزن که انتهای سال چیزی بیش از یاد گرفتن سیم های گیتار بلد باشی. وگرنه که تلف کردن عمره همه چیز. حس میکنم این منم. کسی که هنوز داره با سیم های گیتارش بازی میکنه و برای خودش دلی دلی میخونه که دو دو دو، ر ر ر و زندگی داره از کنارش سر میخوره. موقعیت ها. فرصت ها. آدم ها. زندگی کردن ها. خاطره ساختن ها. این آدم.
یک عزاداری عمیق، عمیق و طولانی به خودم بدهکارم. این مرداب داره من رو می بلعه. یک روز سر بالا میکنم و میبینم خسته شده و رفته و من موندم. تنها. اون روز بهش گفتم چقدر حیف که توی این روزها با همیم. که چقدر حسرت این روزها رو خواهم خورد. گفتم کاش خاطره ی این روزها اونقدر برات سنگین باشه که یک روز تعریفشون کنی. جواب داد اینها رو ول کن. سوال درست رو پیدا کن. سوالی که بخشی از جواب رو بهت میده. غذا بخور. استراحت کن و خوب باش.
چند قدم راه رفته بودیم. عصر بود. من دوباره دچار حمله ی عصبی شده بودم و ضعف کرده بودم و شکلات گرفته بودیم و آب. خورده بودم و تا طالقانی خودم رو کشونده بودم. جای نیمکت ها، کناره ی بانک نشستیم. ابتدای خیابان انزلی. بعد از ولیعصر.  ماشین هنوز نیومده بود. بهش گفتم سرم رو بذارم روی شونه ات؟ گفت بذار. بعد دیدم میخوام همین تکه از سال رو، از تابستون رو، از عمرم رو برش بزنم و به یاد داشته باشم و برای همیشه اون چیزی باشه که از زندگی یاد میاد. نشسته کنار خیابون. تکیه داده به شانه اش. تابستان. بدون گرمای کلافه کننده.
عصر بود. عصر بود. عصر بود و من از یک عزاداری عظیم فرار میکردم و غم باتلاق شده بود و کنارم نشسته بود و من باز از دوست داشتنش می ترسیدم.
حالم خوش نیست. هیچ خوش نیست.

Tuesday, August 20, 2019

از تو، آه از تو دریغ

توی قلبم یه حفره‌ی بزرگ ایجاد شده. حفره‌ای که نشونم میده از این به بعد هر کاری بکنم بیهوده خواهد بود. زندگی من همیشه در جهان امکان بود. دری بسته میشد و دری باز میشد و همیشه همیشه امکان رخ دادن همه چیز وجود داشت. حالا دیگه تموم داره میشه. دری برای همیشه بسته میشه. حالا رسیدم به اونجا که قلبم در یسار می تپه و تنم به یمین میره و میدونم دیگه هیچ راهی وجود نداره این دو بخش در یک جا جمع بشن. 
از اینجا به بعد داستان رو بلدم. اول پیله میتنم و تن زخمیم رو درون پیله میبرم. بعد صبر میکنم تا زخم جوش بخوره. تا درد کم بشه. تا ببینم میشه کم کم رویای جدید بسازم و راه جدید بسازم و دوباره در جاده ای که نمیشناسم قدم بذارم. طول میکشه. راهی اما نیست. هست؟ 
توی قلبم یه حفره ی بزرگ ایجاد شده. تمام وجودم پر از نگرانی و استرسه و از معدود دفعاتیه که میزان عامل بودنم خیلی کمه. باید فقط گوش بدم. فقط صبر کنم. فقط تارها رو مرتب کنم و بینشون فرو برم. میدونم تا چند وقت زیاد اشک خواهم ریخت. میدونم احساس سرما خواهم کرد اما خب برای بار اول دری برای همیشه توی زندگی شخصیم بسته شده. دیگه هیچ وقت نمیتونم به چیزی تبدیل شم و این اولین باره این واقعیت رو باهاش روبرو میشم.
چند وقت پیش بود که داشتم فکر میکردم این جونوری که داره زیر پوستم زندگی میکنه چیه؟ فهمیدم که عنکبوته. من از سبک زندگی و سبک خواستن و همه چیزم ازعنکبوت الگو میگیرم. حالا باید به تارها پناه ببرم. همین فقط.
چقدر آشفته نوشتم. انگار نفس زدن از میان کابوس باشه.

Sunday, August 18, 2019

شکوه علفزار

گمونم چیزی در این چند سال اخیر بود که فقط من رو لمس نکرد که بره. موند. تغییرم داد. مثلاً تابستون دو سال پیش که جهان از هم پاشیده بود و هیچ چیزی نبود من رو به زندگی برگردونه؟ زمستونی که گذشت و مطمئن نبودم زنده می‌مونم؟ یا خبر بیماری بابا؟
ماه کامله. درد اونقدر زیاد شده که دیگه حسش نمیکنم و فکر میکنم دیگه به تمامی از هر اتفاق خوبی ناامیدم. از هر معجزه‌ای.
دلم برای دوست داشتن تنگ شده. برای عاشقی کردن. این روزها فقط رفاقت میکنم. خوبه. مثل آب. مثل نان. مثل غذاهای قدیمی خوب جا افتاده و خب راستش ته دلم برای کیک شکلاتی با خامه‌ی‌ خوب زده شده و لایه‌ی موز و گردو تنگ شده. همین فقط. دلم برای اون لحظه‌ای که برای خوشحال کردن تو و فقط برای تو اتفاقی رخ میده تنگ شده. انتهای سی سالگی‌ام. میدونم. زندگی منطق داره نه هیجان.

میشه ماه رو دید. تقریبا کامله. و میشه مزخرف نوشت. دیگه هیچ وقت نمیشه شور زندگی رو به سرخوشی سالهای قبل تجربه کرد. اما خب «غمی نیست، باید قوی بود و به آنچه باقیمانده است امید بست.»

Wednesday, August 7, 2019

بنویسم که یادم بمونه

نشسته بودم روی پله. از چند ساعت تلخ اومده بودم. فشار کاری. مردی که یه راننده اتوبوس ساده بود و بهمون زور گفت و صدام بالا رفت. پسرکی که جلوم شروع به خودارضایی کرد و باهاش درگیر شدم و وسط یکی از شلوغ‌ترین خیابون‌های تهران کتک کاری کردیم. نشستم روی پله. نفسم تازه برمی‌گشت.
بالای سرم ایستاده بود.
گفتم به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر بالا رو نگاه کردم. سر تکون داد که آره. به نظرم باید این رابطه رو تموم کنیم. آرتروز گردن گرفتم آنقدر پایین رو نگاه کردم.
میون همه‌ی آشفتگی‌ها، معجزه‌اش هنوز همونه: می‌تونه من رو بخندونه.

Monday, August 5, 2019

شیفت دیلیت

یادم رفته بود اسماعیل. یه فولدر پیدا کردم که توش عکس های عروسی ریخته بودم. طرح لباس عروس. مدل مو. گل. چیزهایی از این دست. یادم رفته بود فولدرها رو بگردم به چی میرسم. دارم پیر میشم اسماعیل. یادم رفته بود یک زمانی چه ساده دل احمقی بودم.

Friday, August 2, 2019

مادر جون تا قبل از اینکه سکته کنه و دست راستش برای همیشه از کار بیفته، گاهی گندم شاهدانه میخرید و گاهی هم آب نبات قیچی. گمونم آب نبات قیچی محصول وقت هایی بود که میرفت شاه عبدالعظیم زیارت و برمیگشت.  پیرزن من رو دوست نداشت. حق هم داشت. مابین نوه های متعددش، دوست داشتن آن دختر زبان دراز سرتق از خود راضی نباید کار ساده ای باشه. 
از مادر جون دو تا چیز برای ما باقی مونده. یکی چاقوهای میوه خوری و یکی دیگه هم یک ظرف آجیل. امروز مچ خودم رو گرفتم که دارم به نحوه ی دزدیدن ظرف آجیل از خونه ی بابا فکر میکنم. گمونم هر وقت خونه، خونه ی خودم بشه بعد از آینه و شمع و آب و نمک، از بابا بخوام اون ظرف رو برام بفرسته.

Wednesday, July 31, 2019

بالا بلندم

دراز کشیده بودم روی تخت و نگاهش میکردم که راه می رفت و لباس می پوشید و حرف میزد. می رفت و می اومد هر تکه لباسش رو برمی داشت و می پوشید. به چشم  من عادت های عجیبی داره. هر بار نگاهش میکنم چطور عریانیش رو می پوشونه و باز برام دیدن این ترتیب و این نظم عادی نشده. وقت پوشیدن پیرهن، جوری ایستاد که می تونستم فاصله ی بین دو لبه ی لباسش رو ببینم. نگاه کردم چطور لبه ها هم اومد. چطور دکمه ی بالا رو بست و بعد از پایین شروع کرد به دونه به دونه بستن دکمه ها. داشت حرف میزد و لباس هاش لایه به لایه روی تنش قرار می گرفتن  و گاهی جوابش رو میدادم و بیشتر نگاهش میکردم. بعد بلند شدم. بوسیدمش و تا دم در رفتم و بدرقه اش کردم و رفت.
با مرد، چیزی هست که تا حالا تجربه نکردم. برای بار اول منتظر نیستم چیزی بهم بگه. هر چیزی قرار بوده از لب هاش بیرون بیاد و بشنوم رو تا حالا گفته. توی حالت برانگیختگی یا آرامش. همه رو با تاریخ نوشتم و یادداشت کردم که فلان کلمه به تاریخ امروز. فلان عبارت به این زمان. حالا منتظر هیچ حرف جدیدی ازش نیستم. منتظر هیچ اتفاق بیشتری بینمون نیستم. حتی می دونم که اگر بخواد میتونه آزارم بده. اگر کلماتش تلخ شن و تندی بگیرن میتونه جوری به جانم بزنه که به گریه بیفتم. تیزی کلماتش هستن. گاهی به شوخی. زمان های خیلی کمی به جد. میدونه و حواسش هست که با من محتاط باشه. این متوجه بودنش قشنگه برام. اینکه میدونم این نزدیک شدنمون بدون هزینه نیست. بیشتر اما حالتی از بی انتظاری بینمون هست. شبیه برشی از جادو که توش زمان وجود نداره و یک اکنون طولانی برای زیستن توش کشیده شده. اصلا شاید زمان از همین انتظار میاد. تو میخوای که اتفاقی بیفته و شروع می کنی به شمردن. شمردن ساعت ها. تغییر فصل ها. فرق کردن میوه های بازار. سفید شدن موهای سر. بین ما انگار زمان رخت بر بسته و این اتفاق عجیبیه.
این بی زمانی فرصت غریبی به من داده برای دوست داشتن. برای دلیل پیدا کردن برای دوست داشتنش. مهر ورزیدن بهش و شمردن دلایلش. مرد رو به خاطر درخت انجیر پشت پنجره دوست دارم. تنها کسیه که پاش رو توی این خونه گذاشته و در عشق من به درخت شریک شده. اون روز دماغش رو چسبوند به شیشه که ببین، درخت در مرداد دوباره بار داده و شمرد که یک تا پنج. مرد رو به خاطر خساستش در صدا کردن اسمم دوست دارم. به خاطر هاله ی جادویی که با حضورش دور تنم قرار میگیره. به خاطر پشتکارش که هر خاطره رو چند بار برام بگه و من رو در جهانی که توش حضور نداشتم سهیم کنه. 
مرد رو دوست دارم چون واقعی نیست. شبیه فرصت به خواب فرو رفتن در روزهایی تا به این حد نا به سامون و به هم ریخته. دوستش دارم چون هنوز، بعد از این همه روز هر بار تعجب میکنم که این دورترین آدم جهان به قلبم چنگ زده و دونستن اینکه این خواب هر لحظه میتونه تموم شه باعث میشه ملایم تر دوستش داشته باشم. تا بیدار نشیم.

Monday, July 22, 2019

انگار وقتی از آرامش مینویسم، از اعتماد اینه که دیگه از این بدتر که سرم نمیاد. بدترین همین از دست دادن معصومیت ایمان به درست شدن اوضاع بود گمونم.
امید از چشم هام رفته. یه خط تیز توی نگاهم نشسته و واقع گرایی شدید روی روزهام نشسته. اینها همه بهانه است. امید از چشم هام رفته اسماعیل. امروز حرفش شد. خیلی احمقانه شاید. بعد فکر کردم این آدم با عدم تصمیم گیری مسخره اش، با سپردن همه چیز به دست زمان من رو چقدر ناامید کرده از هر چیزی. از دل بستن. از دل سپردن. 
حالا انگار بین من و توان حس کردنم یک دیوار کشیده شده. یک چاه کنده شده. من یک سمت جهانم و از احساس کردن، گاهی به شدت ناتوان. از بیان اون چیزی که درونمه. از اعتماد کردن. از دوست رو به چیزی ارزشمندتر از چیزی که هست دعوت کردن. که منتظر بودن. آخ که همین. از انتظار بهبود اوضاع جهان ناامیدم.
امید از چشم هام رفته اسماعیل. گاهی که فکر میکنم چقدر خودم رو دوست داشتم و برای تمام المان های جهانم شوق داشتم، از غم بغض میکنم. برای کلمات منفی، کلمات نا دار که نمیشه جمله ی قشنگ نوشت. بوی گند کهنگی میاد اینجا اسماعیل.
کاش آدم بهتری بودم. کاش امید بود اتفاق بهتری بیفته.

Wednesday, July 17, 2019

همیشگی

ماکان اشگوری عزیز آهنگی خونده که اسمش رو همیشه گذاشته. موسیقی به گوش ِ من ِ نابلد هیچ جا اوج نمیگیره. هیچ نقطه‌ای سرازیر نمیشه و با این حال یکی از قشنگ ترین قطعاتیه که اخیرا شنیدم. شبیه چیزی مثل این روزهای من.
از تنش های بزرگ خبری نیست. از سرکشی ها و غم ها و دردهای بزرگ. از شادی هایی که با رخ دادنش زندگی زیر و رو شه. ثبات، خط آرامش بخش به بخش زندگی رو گرفته و گاهی گاهی گاهی وسوسه میشم که توی همین حال تا به همیشه بمونم. همین ایستگاه آروم بی سر و صدا و امن.

Sunday, July 7, 2019

گیان

سلیم، به هستی می‌گفت که «از من مرنج، دختر نارنج و ترنج».
امشب که دلخورش کردم یادم افتاد. دلم خواست یواش کنار گوشش زمزمه کنم که نارنج و ترنج، از من مرنج.
بعد، سفت بغلش کنم. شبیه آرزویی که می‌ترسی برای همیشه از دستت بره. و چشم‌هام رو سفت ببندم. این رویا خیلی زود تموم میشه. همینقدر کودکانه. همینطور خوش خیال.
دنیا خسیسه.

Saturday, July 6, 2019

Tuesday, June 25, 2019

پس اینطوری میشه که امید از دلها میره اسماعیل

تمام روز رو به جای درس خوندن توی سایت های مهاجرت گشتم. بغض داره خفه ام میکنه. نگرانی نگرانی نگرانی. با خودت فکر میکنی یک کلمه ی ساده بود. با خودت فکر میکنی یه ضربه بود. یه زمین خوردن بود. فکر میکنی من صدها بار بدتر توی زندگی زمین خوردم و این یکی که فقط یه درد فیزیکی بود. چیزی اما توی دلم شکسته. کبودی که داره روی پام پخش میشه و بنفش میشه و منطقه ی درد رو رنگی میکنه، انگار یه نشونه است از مشتی که هر لحظه هر بار داره وسط دلم کوبیده میشه. دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. دیگه دلم نمیخواد توی این خاک بمونم. دلم نمیخواد ایران باشم. تمام روز توی سایت های مهاجرت گشتم. فرم پر کردم. درخواست دادم. امتیاز جمع کردم. حساب کردم چند بسته بار ببندم که بتونم با چند بار سفر وسایل مهمم رو با خودم ببرم. تمام روز گشتم. تمام روز گشتم.
هیچ روزی رو به یاد ندارم که این همه از کشورم دل زده باشم. هیچ روزی. انگار اینجا دیگه خاک من نیست.

نه کسی میاد، نه کسی میره، خیلی ناجوره.

استخوان ساعد دست چپم تیر میکشه. دارم جدی تر و بیشتر به مهاجرت فکر میکنم. به نظرم میاد که به حد آستانه ی تحملم رسیدم. سر ریز شدم.
انگار دیگه هیچ چیز نیست که به خاک وصلم کنه. انگار اینجا موندم و منجمد شدم.

* از در انتظار گودو آقای بکت.

Friday, June 21, 2019

سنجه

تلگرام این روزها به شیطنت افتاده. دائم دنبال هر چیزی که میگردم ارجاعم میده به صفحه ی گفتگوی قدیممون. چند ماهی میشه. یک دفعه یادش افتاده که ما در مورد مرغابی و روباه و خارپشت حرف زدیم و از برندها و مدها گفتیم و به شعر که رسیده نظرمون چی بوده و کتاب مورد علاقه مون و ژانر فیلم مورد نظرمون چی بوده. که نشونم بده ببین روزهای تعطیل اینطور میگذشت و روزهای کار اونطور و فلان قدر کار مشترک با هم کردین و به جای اسمم گاهی «گلی جان» صدام میکرد. 
دیشب نشستم به خوندن گفتگوهای آخرمون. اون شبی که خداحافظی کردم و چند روز بعدش که صحبت کردیم. اون خشم و کلافگی دو نفره مون. اون بیهودگی کشدار و اون خواسته های تموم نشدنیش. اون عجز من در برابرش که نمیتونستم بفرستمش پشت مرزهاش. که نمیتونستم مشخص کنم هی فلانی اینجا دیگه زمین منه. لطفا بذار زندگیم رو بکنم. نشستم به خوندن و کلمات واقعا معجزه کردند. کلمات همیشه معجزه میکنند.
از نازک شدن پوست و جان که بگذریم، گاهی یادم میره عمیق ترین خواسته هام چه بی پناهی عمیقی پشتشون داشتن. که چرا اون همه گاهی زخمی و بیچاره میشدم. چرا فکر میکردم از پس اتفاقی بر نمیام. کلمات - مکتوب - تنها چیزیه که نشونم میده واقعیت و نه اون چیزی که حالا دلم میخواد به یاد بیارم چطور بوده. میخونم و به یاد میارم و تلاش اخیرم رو میبینم برای اینکه روی پاهای خودم بایستم. که چه سخت بوده. چه سخت هست اما چه هدیه ی خوبی در بر داره برام. که نمیخوام گل کسی باشم. میخوام فقط انسان بودنم با تمام پایین و بالا بودن هاش به رسمیت شناخته بشه.
حالا دارم فکر میکنم تلگرام خیلی هم بی رحم نیست. بیشتر شبیه یه دوست نیمه هوشمنده که تمام رازهات رو میدونه. که حواسش هست بزنه روی شونه ات و بگه ببین، یکبار دیگه نگاه کن که از دستش ندادی. دست کشیدی. این دوتا فرق دارن. دارم نگاه میکنم به تمام مسیری که با قطره های خون فرش شده تا به امروز. بعد صدای خنده ام بلند میشه که دیدی هنوز زنده ای؟
این دو سال، این دو سال لعنتی، فشرده تر از تمام دورانی که به یاد دارم برام تموم شدن و رفتن آدم ها رو داشته. تنها موندنم به خاطر طرد شدن، نتونستن، نخواستن، جدا شدن مسیرها. باید بشینم یکبار دیگه تمام آدم هایی که از دست رفتن رو بکاوم و سهم خودم رو - فعال بودن خودم رو- ببینم و بپذیرم. حقیقتش اینه که با تمام بدی ها و اتفاقات تلخ، حالا از دو سال پیش جای بهتری هستم. جای آروم تر و مطمئن تری هستم. حالا خوشبخت تر و زنده ترم.
مابقیش کلافگی وقتیه که خودم رو با معیار غیر خودم میسنجم. همین که یادم بمونه خط کشم کدومه کافیه برام.

Monday, June 17, 2019

گفت اگر قرار بود چیزی رو عوض کنی اون چیز چی بود؟ گفتم تمام چهارده سال اخیر. برمیگشتم به ابتدای این مسیر. تک تک تصمیماتم رو یک جور دیگه می گرفتم. همون سال دوم یا سوم دانشگاه مهاجرت میکردم. این آدم نمیشدم. این کارها رو نمیکردم. 
شاید وقتش باشه جدی تر روی مهاجرت فکر کنم.

Sunday, June 16, 2019

به فرش

یک گسست کامل، یک شکاف بزرگ افتاده اینجا. بین من و خودم و زندگی کردنم. اون حجم استرس دیوانه کننده ی زندگیم کم شده اما چیزی از خالی بودنش کم نشده هنوز. انگار چیزهایی با ته رنگ خاکستری مات اطرافم رو گرفته. که اجازه ی ترمیم اون چیزی که خراب شده رو نمیده. که اجازه ی روبرو شدن با ویرانی بهم داده نمیشه. انگار بین من و زندگیم لایه لایه فاصله افتاده و من حتی از پایانه های عصبی جسمم هم دور افتادم. خواب نمیبینم مگر به ندرت و اینها چیزی بیشتر از اون نبودن معجزه و جادوییه که چند ماه پیش داشتم دنبالش میگشتم.
بیچارگی. این احساس رو به تمامی فراموش کرده بودم که چطور بود اما حالا اینجاست. چاره ای برای برون رفت از مسیر فعلی نداشتن و دورنمایی ندیدن. تا نیمه ی وجود در باتلاق افتادن باید چنین احساسی داشته باشه. فکر می کردم زندگی میکنم. فکر میکردم پیش میرم اما دارم میبینم که چطور گذشته روی شونه هام سنگینی میکنه و هر قدمم با این پابندهای سربی شبیه به عقب برگشتن شده. حداقل فهمیدم زخم ها با دوباره دل بستن به هم نمیان. جوش نمیخورن و ترمیم نمیشن. اون خونریزی عمیق روانی سر جای خودش باقی می مونه. اون حس پوچی ناشی از کنده شدن یکی از اعضای بدنت هنوز همینجاست.
یک گسست کامل. یک شکاف بزرگ. خودش رو داره به شکل لایه لایه چربی نشون میده که دور بدنم رو گرفته. به شکل چشمانی که از حالت افتادن. به شکل وز کردگی چاره ناپذیر موها. از تیره شدن پوست بیرون میزنه. از نازیبا بودن شدید صورتم نمایان میشه. از من ِ درون آینه که هر لحظه کمتر دلم میخواد ببینمش برام دست تکون میده. برگشتم به اون روزهایی که فقط طبق عادت و برای سر کردن روسری جلوی آینه بودم. نمیبینم خودم رو. از تنم، از خودم عصبانی ام.  پریشب اونقدر این حس خشم و تنفر از خودم زیاد شد که تقریبا تمام موهام رو چیدم. حالا روی سرم موهایی شبیه سرزمین باز مونده از غارت باقی مونده. نه چیزی قابل دار. نه چیزی قابل نوازش. فقط برای خالی نبودن عرصه.  با یک حس عمیق پوچی درون سینه ام. درون مغزم. درون جانم.
به جنگی رفتم که توش از تمام ابزار آلاتم جدا شدم. از سلاح ها و از سپرها. دارم سعی میکنم به یاد بیارم چطور اوقاتی از روز از خونه بیرون میزدم. چطور بی وقفه کتاب میخوندم. چطور با آدمها حرف میزدم. دارم سعی میکنم یادم بیاد از خودم گفتن چطور بود. خیلی طول میکشه تا بتونم حرف بزنم و از خودم بگم. از نگرانی ها و از همه چیز. نیاز به هم دما شدن روانی دارم و این تجربه ی دردآور جدیدیه. اول از اتفاق بی ربطی شروع میکنم، میگم و کشدار میگم و گاهی چند ساعتی طول میکشه تا بتونم اونقدر پایین برم که به خودم برسم و حرف بزنم. توی این سال ها اما زندگی سریع شده. کسی وقت نداره صبر کنه تا به احساس امنیت برسم. انگار امن شدن باید یک دکمه داشته باشه که خب بگو و شروع کنم به حرف زدن. در عوض توی خودم پناه میگیرم. بیشتر سکوت میکنم. وقت نیست. زمان کافی نیست که حرف بزنیم. همین غمگینم میکنه. لا به لا.
چند سال پیش رفیق گفته بود (یا یادم نیست نوشته بود) که فلانی، من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیر زخم خواهم زد. وقت خوبی نیست به زمان من. حالا بعد از این همه سال احساس میکنم لایه لایه لایه از پوستم کنده شده. نازک شدم و انقدر مستعد زخمی شدنم که از تمام دنیا گاهی مخفی میکنم خودم رو. گوشه ی خودم. اتفاقات خودم. خلوت خودم. از ترس زخم خوردن و از نگرانی زخم زدن. اولی بیشتر از دومی.
چنگ زده بودم به حال خوب کن ترین خاطره‌هام. یادم افتاده بود به رسم وعده های غذایی دو نفره. به شوق خرید برای غذا به نیت شریک شدن دقایق غذا با دیگری. رفتم و خرید کردم و غذا پختم. بعد از چند ماه یک تجربه ی جدید داشتم. یک غذای بی خاطره. بعد از مدت ها شوق تقسیم داشتم. بعدتر، دلم خواست به جای برگردوندن ظرف ها به آشپزخونه همه شون رو از حجم استیصال بشکونم. از اون بی هودگی عمیقی که از نارضایتیش از غذا وجودم رو پر کرده بود. دردناک تر اینکه میدونی این درد سالم نیست. طبیعی نیست و همین هم روی شونه هات سنگینی میکنه. دردناک ترین اینکه میبینی به همین سادگی  و با تکرار همین چرخه ی معیوب به زودی این یکی آدم زندگیت رو هم از دست میدی. برای همیشه از دست میدی.
یک گسست کامل. یک شکاف. و هراس سقوط. این دنیای این روزهای من است.

Saturday, June 8, 2019

احتیاج داریم آخر داستان پایان متفاوتی داشته باشد یا بلند بلند فکر کردن

گفت میاد و اومد. ملتهب اومد و نشست به حرف زدن و حرف زدن و بحث رو رسوند به جایی که میخواست و حرف زد و حرف زد و آروم گرفت و بعد حرف زد و حرف زد و حرف زد. از سر تا به ته، شش ساعت هم بیشتر. من تمام مدت سعی کردم معاشر خود دختر باشم نه دوست تقریبا صمیمی فلانی. سعی کردم نه قضاوتی کنم و نه چیزی بگویم و فقط با خودش، با همینی که الان هست معاشرت کنم. وقتی که رفت، دیدم چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر شنیدن حرف هاش سخت بوده. چقدر درد بوده. حالا که رفته - چند روزی هست که رفته - تمام دلم تمام قد پیش رفیق خودم مانده. 
ما خواهر و برادرهای زخمی هستیم. پدر و مادر و خون مشترک نداریم اما یک جور زندگی کردیم. یک جور زخم خوردیم. یک جور آسیب دیدیم. تمام این سالها. برای همین شاید حرف همدیگر را بهتر می فهمیم. یا حداقل من فکر میکنم که بهتر میفهمیم. توی حرف هام فقط یک جا، یک عبارت گفتم که به هواخواهی رفیقم بود. به دختر گفتم فلانی نیاز دارد اینبار پایان قصه یک جور دیگر باشد. یک جور دیگر همه چیز تمام شود. نه مثل همیشه. یک جور دیگر. همین فقط.
فکر میکنم این تمام نیاز همه ی ماست. راه های تکراری طی کنیم و اینبار پایان جور دیگری باشه. اینبار پذیرفته بشیم. اینبار همینی که هستیم به رسمیت شناخته شه. اینبار قبولمون کنن. اینبار بخواهندمون. اینبار فراتر از هیجان و به کندی و خستگی روزمرگی کنارمون قرار بگیرن. انگار این طریقیه که از نفرین ِ بودن، نفرین این شخصیت بودن خارج بشیم.
پونه نوشته اینجا: آن زیبایی کوچک طبیعی را، زیبایی زندگی روزمره را، جادوی تکرار و عادت که حسی از اعتماد و امنیت به آدم می‌دهد. اعتماد به این که تاریکی شب و روشنایی روز پشت هم و به نوبت در راه همند و هر ظهر اردیبهشت آفتاب از پنجره به داخل اتاق می‌تابد، تحت هر شرایط تاریخی و اقتصادی و سیاسی

Thursday, May 30, 2019

تا آروم زمزمه کنم بمون

همه چیز اینجاست: میانه ی سینه، کمی متمایل به چپ. چشم هام رو که میبندم و به «او» فکر میکنم، حالا تندتر می تپد.
بدترین هایی که می شد رو نشونش دادم. من با بدترین لباس هام. بدترین اخلاقم. بدترینم در معاشرت. بیشترین زمین خوردن هام. تلخ ترین بودن هام. لجبازی هام. تلاش گنگی داشتم - هنوز هم دارم - که روی خوشم رو خیلی نبینه. که به روی خوشم نمونه. حالا اما بعد از همه ی اینها بهم میگه دوست. کسی که به خلاف همیشه به وقت دیدنش نه مرتبم نه خوش برخورد به چهره و نه حتی چیزی تمیز میکنم. خونه کثیفه. خودم آشفته ام و همه چیز به هم ریخته. از اول خواستم که این چهره رو ببینه. میدونستم نمیمونه. گفتم حالا که همه چیز کوتاهه، بذار بهش ساده نگذره. به دلش نباشه. بعد از همه ی این مدت که حتی خودم هم یک وقت هایی از دوست داشتن خودم عاجز بودم، هنوز اینجاست. بیشتر از قبل. ساده تر از قبل. گمونم موندگارتر از قبل.
هنوز اینجاست.
و من پام لغزیده.
هواپیما که روی باند سرعت گرفت و بعد بلند شد، اون لحظه که به صندلی چسبیدم و چرخ ها از زمین کنده شدند، حس لمس انگشت هاش روی نقاط تنم برگشت. اون رها کردنی که رخ نمیده مگر وقتی خودت رو به سفتی و قرار تنش می سپری. سپرده شدنت به دست هاش. اون «اطمینان» عجیبی که تا نباشه یکی شدنی در کار نیست. هواپیما هر بار که این سفر اوج گرفت و پرید، من خندیدم. به خاطره اش که اینطور همراهم شده بود و در تمام سفر همراهی ام کرد. بعدتر کنارش دراز کشیدم - عریان- و نگاهم کرد - و عریان بود - و پوشوند من رو و تمام وجودم رو ذوب کرد و از نو قالب گرفت، و دست هاش رو بهم داد که دورم بپیچم و سفت بگیرمشون و اتراق کنم. انگار رسیده باشم. که انگار هیچ جای بهتری برای بودن و برای رفتن نباشه. همون «حضور» که توی تلخ ترین لحظه های سیاهی می ترسیدم برای همیشه از دستش داده باشم، اطرافم رو گرفته بود. اطرافم رو گرفته. هنوز اینجاست.
اون لحظه روی صورتم جا مونده. روی حالتم مونده. حالا چیزی از اون برای من شده که هیچ وقت پیش از این دستم نیومده بوده. این عاشق شدن نیست. طریقی از رفاقته. آدمی نیست که روی قله ی روبروت منزل کنه و تو بپرستیش و به معبدش نذروات بدی. کناره. همراهه. دستت رو میگیره و باهات قدم میزنه و صحبت میکنه و با همین بودنش گرمت میکنه. من چند قدمی فاصله میگیرم. نگاهش میکنم و هر بار یادم میره زمانی هست. جهانی هست. انگار تنها چیز واقعی دنیاست.
مسئله اینجاست که من پام لغزیده. بدجور لغزیده و توان بیان کردنم نیست. دلم میخواد به جای نوشتن برای خودم نگهش دارم. من، من ِ حسود ِ خودپسند اینبار دلم میخواد حتی از بیانش با کلمه هم خودداری کنم. برای خودم نگه دارم. توی دل خودم. توی وجود خودم. مابین یاخته های تنم.
و گرماش همینطوری به جونم بره. بیشتر و بیشتر. و تمام این شب طولانی آب بشه و از چشم هام بیرون بریزه.
 همه چیز همینجاست. هر چیزی که باید باشه. و من درها رو میبندم تا همینجا بمونه. دور از دست زمان.

Sunday, May 19, 2019

اون دفعه که میخواستیم بریم سفر، توی فرودگاه فهمیدیم روی بلیط من یک نوزاد زیر دو سال هم هست. این بار هم ایمیل رزرو هتل رو چک کردم و یه کودک زیر دوازده سال همراهمونه اینطور که پیداست. فرزند زاده نشده ی من داره باهام بزرگ میشه.

Friday, May 17, 2019

از تو- چهار از چهار- مربع کامل.

اوایل فکر میکردم نمیبینه. نمیشنوه. نیست. حواسش جای دیگه ایه. بعد فهمیدم به خاطر حساسیت خیلی زیاد روانشه. اول ازت به  شدت فاصله میگیره و سعی می کنه ازت اطلاعات جمع کنه. اونقدر توی اینکار استاده که «خودش» توی این فرایند حذف میشه.  مثل یه شکارچی. بعد کم کم وقت صحبت کردن ایگوش رو نشون میده. یواش یواش پیش میاد. حالت آخری که ازش دیدم وقتیه که انقدر خودش میشه که انگار بودا زیر درخت نشسته. با صلح سرشار با محیط اطرافش، با آرامش و سکوت و هماهنگی. نمی رقصه. رقصیدن بلد نیست ولی این وقت ها انگار یکی زیر پوستش در حال تاب خوردن در جهانه.
من سعی کرده بودم دوستش نداشته باشم. آگاهانه. جنگویانه. انگار دلت بخواد خودت رو از زخم خوردن ِ از مهر حفظ کنی. حالا که به فرایندی که طی کردیم نگاه میکنم میبینم چقدر تلاش کردم که دور بمونم. برای همین خیلی از اولین ها رو با بودنش تجربه کردم. اولین کسی که این همه طول کشید تا باورش کنم. اولین کسی که برای شخصی دیدنش مقاومت کردم. حالا انگار دوباره نوجوان شدم. هیچ زخمی نخوردم و هنوز فکر میکنم رابطه ها پاسخی برای جهان در دل خودشون دارن.
برای من اون جای جهان ایستاده که مرگ و عشق در برابر هم نیستند. روی هم افتادن. دوست داشتنش، دل باختن بهش، خواستنش یا هر کلام دیگه ای که میشه براش استفاده کرد وقتی برام رسمیت گرفت که فهمیدم مردنم خیلی نزدیک تر و سریع تر از اونی میتونه باشه که براش برنامه ریختم. روز اولی که صحبت کردیم هم، در مورد همین حرف زدیم. از فراموشی ناشی از زوال سلول های مغز. چیزی ترسناک تر از مرگ. از براهنی حرف زدیم و از ترس اینکه در حین زنده بودن حتی خودت از یاد خودت بری. بعدها بارها از اون روز گفتیم. تنها خواسته ام ازش همینه که تا وقتی زنده است - و من نمیدونم چرا همیشه مطمئن بودم از من طولانی تر زندگی می کنه - من رو به یاد داشته باشه.
این یکی شدن مرگ و خواستن، به تجربه ی عجیبی در تن رسیده. باهاش در حال دوباره آموختن تن هستم. جوری به هم میپیچیم که برای من جدیده. جوری لمس میکنیم که منحصر به همون لحظه است. انگار جهان یک مکعب جادویی میشه به ابعاد اتاق و هر چیز دیگه ای از دست میره. فقط اون میمونه. و تنش. و وجودش. و چشم هاش. و اون ذکاوت ترسناکش. هر بار جوری تجربه می کنمش که انگار بار آخره. که انگار تنها فرصته. وقتشه که چیزی رو دریغ نکنی. وقتشه که باشی. با همه ی دل حضور داشته  باشی. و این حد لذت نو ترین تجربه  ی جهانه.
تحسینش می کنم و دوستش دارم. این هم یک اولین دیگه است. اولین کسی که در جهان تحسینش می کنم و دوستش دارم و با هم پیش میریم.  اولین کسی که وقتی در جهان آشفته میشم بهش پناه میبرم و بلده خیلی خوب بلده آرومم کنه. و اولین کسی که از این قدرتی که داره هیچ سوءاستفاده ای نکرده.
نمیخوام از دستش بدم و میدونم که دست من نیست. مرگ و عشق در هم تنیده هستند و من هیچ وقت نخواهم تونست بهش بگم چقدر دوستش دارم. همونطور که هیچ وقت اندوه کسی که از دست میدی از جانت بیرون نخواهد رفت. کاش کلمه ها وقت گفتن ازش سخاوتمندتر بودند.

از دوستی ها - سه از چهار

هیچ اندازه ای از مستی به ما این مجوز رو نمیده که هر کاری انجام بدیم. این رو من میگم که یکبار نیم لیتر رام (گمونم رام) رو با چهار لیتر آب مخلوط کردم و نوشیدم و زنگ زدم بهش و دوبار هم اس ام اس فرستادم و وقتی هوشیاری ام برگشت، گوشیم دیگه روشن نمیشد. یادم نیست چی گفته بودم. یادم نیست چی نوشته بودم. فقط مطمئنم مستی مجوز خروج از مرزها رو به ما نمیده. مجوز زیر پا گذاشتن مرزها رو به ما نمیده.
اون شب که یکی از رفقا (از فرداش دیگه رفیق نبود) توی مستی سعی کرد بهم نزدیک بشه و کتک کاری کردیم و لیوان شکوندم و از خونه اش بیرون زدم، نیاز به چیزی داشتم که من رو توی جهان آدم های معقول حفظ کنه. ترسیده بودم. نگران بودم و هیچ چیز جهان در اون ساعت نصفه شب سر جای خودش نبود. انگار تاریکی تمام هیولاها رو بیدار کرده بود. حضورش اون شب بیش از تمام شب های قبل و بعدش اهمیت شخصی برام داشت. حضور آگاهانه اش در اون شب و اون حد و فاصله ای که حفظ کرد و فقط یک بار، یک سال و نیم بعد، یک اشاره ی مختصری به اتفاق کردنش. 
توی صحبت کردن هامون، بیشتر به لحظه توجه داریم. یه شوخی و یه لحظه و همین. اون چند وقتی که به مرگ نزدیک شده بود دیدم من نفسم اینور در نمیاد. گذاشتمش توی لیست آدم هایی که میتونستم آخرین زمان آنلاین بودنشون رو ببینم. وحشت کرده بودم که اتفاق جدی تری براش بیفته و تقریبا محال بود اگر چیزی بشه با خبر بشم. خطر که گذشت، از لیست حذفش کردم. همونقدر که من از نگرانی زیاد آدم ها برای خودم خوشم نمیاد، دوست نداشتم با نگرانی دائمم کلافه کنمش و خب به نظرم دوستی همیشه از دل فاصله رشد میکنه. زمستون نوبت من شد که با بدن به مشکل بخورم. اونجا بود که به نظرم اومد که چه خوب. اگر همین روزها هم برم حداقل از رفاقت به قدر نیازم توشه داشتم. با حضور آدم هایی اینطوری. 
در بین همین شوخی هامون، همیشه یک کلمه یک جمله یک عبارت جدی هست که نشون میده مرز ارزشی هر کدوممون کجاست. انگار فرصت زیادی داشته باشیم که دونه به دونه ذرات وجودمون رو با یه مداد پررنگ کنیم و حداقل برای من یعنی برای خودم شخصیتم واضح تر بشه. تنها دوست زندگیمه که دوره ای از عمر رفاقتمون درگیر سرطان بوده و نزدیک بوده واقعا از دستش بدیم و با اینحال جنس رفاقتش مدل دوستی هاییه که شصت سال بعد هم به یاد بیاد. حالا توسط هر کدوممون که تا اون موقع زنده بمونیم.

از غیر دوستی ها- دوتا از چهار

ارتباطمون گاهی من رو به سرحد استیصال میرسونه. آدم خوبیه. سعی میکنه خیلی بیشتر از اون چیزی که می تونه گوش بده. صبور. با توجه. با دقت به جزئیات. این خصلت رو نه فقط اون که تقریبا تمام مردهای خوب اطرافم دارند. شنونده های خوبی هستند. تا یک جایی. از حدی بیشتر که پیش میریم مرزی بینمون کشیده میشه. مرزی که میتونه تصور ذهنی برای جنسیت من باشه. به خاطر سن باشه یا حتی نوع پوششم باعثش شه. مردها از حدی بیشتر من رو جدی نمی گیرن. این مشکل رو با دوستان هم سن و سالم به صورت معکوس دارم: هم سن تر ها اونقدر من رو جدی میگیرن که سعی میکنن از حدی بیشتر بهم نزدیک نشن. انگار این من ِ من، یا اونقدر به رسمیت شناخته نمیشه که جدی گرفته نمیشه و یا اونقدر رسمیتش از خودم بیشتره که آدمیزاد بودنم رو به خطر می ندازه. 
توی ارتباطمون هم همینه. من زمان زیادی از روز رو به مرگ فکر می کنم. شوک ناشی از دست دادن ها برام جدی تر و شدیدتر از اونه که بتونم بیان و تقسیم کنم. گاهی همین منجر به کناره گرفتنم از زندگی میشه و من رو توی یه تنهایی غریب غوطه ور میکنه. می دونم. همونقدر که ممکنه یک روز، یه هفته یا یک ماه به یه نماد فکر کنم و تمام ذهنم درگیر شکافتن یک ذره ی کوچیک باشه، به همون اندازه این خود رو از جهان مخفی میکنم. از آدم ها مخفی میکنم. یا حداقل فکر میکنم که در حال مخفی کردنم: نیمی از جهان آمادگی شنیدن اینکه کجا هستم رو ندارن. نیمی از جهان هنوز من رو در ابعاد این چنینی ام به رسمیت نمی شناسند. کنار همه ی اینها، جلسات لذت بخش و آروم چهارشنبه هاست که همه چیز سر جای خودشه. تنها جایی که هستم. با تمام حواس. با تمام شهود. با تمام بودن.
ارتباطمون گاهی من رو به سر حد استیصال می رسونه. چیزهای زیادی از وجودش من رو یاد معشوق جان (سابق!) میندازه و همین ترسناک میکنه جهان رو. اینکه نمی دونم و شاید در حال خداحافظی جان دار با اونم که کنارش این همه استیصال و خشم میاد. من قبولش ندارم انگار و همین یه سپر محافظ برای یکی دونستن این دو نفره. هر کدوم در زمینه ای رشد کرده که اون یکی ناتوانه و در واقع دو نفر بسیار متضاد هستند اما باز چیزهایی در وجودشون هست که برای من یادآور نفر دیگه است. شاید اصلا همینه که نمیتونم از این حضور پررنگ مرگ صحبت کنم. از حضور شدید خشم. از ناتوانی غریبم در زندگی. 

Tuesday, May 14, 2019

بنده ی دوستی ام. این رو کاش صد بار، هزار بار، هر روز و هر ساعت برای خودم تکرار کنم. من بنده ی دوستی ام. ای لعنت به تمام اون لحظاتی که با کسی از یک قله ی بلند عبور میکنی و دلت از شوق می تپه و درود و درود و درود بر اون لبخند حاصل از زیستن در امنیت ارتفاع امن.

برای اینکه التهاب اعصابم رو آروم کنه، همون کاری رو کرد که همیشه سعی کردم با آدمها انجام بدم: با نهایت آرامش کنار تنم قرار گرفت و سعی کرد آرومم کنه. آروم شدم.
بعدتر، بهش فکر کردم و دیدم چقدر به نهایت با کلمه‌ی «دوست» میشه توصیفش کرد. بدون نیاز به بار احساسی بیشتر. با نهایت حس امنیت. گریه‌ام گرفت.
یخ درونم داره آب میشه. داره آبم می‌کنه.

Friday, May 10, 2019

بچه رو برده بودم سونوگرافی برای کلیه اش. از باکسش درش آوردم و خودش رو چسبوند بهم. خوابوندیمش و موهای دلش رو تراشید و دوباره خودش رو چسبوند بهم. رفتیم و ژل سرد رو مالید به دستگاه و روی شکمش دست کشید و کارش که تموم شد دوباره خودش رو چسبوند بهم. دکتر خندید که چه دخترت وابستته و من به اون صدای دائمی توی سرم فکر کردم که میگه نه بلدی از دخترات نگهداری کنی و نه دوستت دارن. و فکر کردم که چقدر چقدر چقدر این سخت گیری همیشگی نفس گیر شده.

Sunday, May 5, 2019

امنیت

آخرین باری که خوابیدم - امروز عصر - دیدم که ازم دور شده. خوابیده بودم و صدای جیغ کشیدنم بیدارم کرد. نبود. هوا روشن بود هنوز. دست دراز کردم و چنگ زدم به گوشی موبایلم و چک کردم که هنوز در دنیای واقعی سر جاش باشه. ترسیده. هراسان. بدون توان نفس کشیدن. همونطور خوابم برد دوباره.
یادم بمونه کاش. توی روزهایی که من ِ خودآگاه اینطور دانسته و با صدای بلند تکذیبش میکنم، لایه های روانم اینطور براش بی قراری میکنن. یادم بمونه که معجزه اش، کم نبود. کم نبود. یادم بمونه این آدم لنگر روانم شد. اسکله شد. پناه شد.
اونقدر آروم و یواش که نفهمیدم چطور.

Friday, May 3, 2019

امسال بهم یک کتاب داد. سال قبل هم همینکار رو کرده بود. اول قبلی مطول نویسی کرده. انگار تلاشی برای باز کردن در ارتباط باشه. امسال نگاهش کردم چطور از لا به لای جمعیت خودش رو به من رسوند و چطور روان نویسش رو در آورد و چطور همونطور در حرکت نوشت و امضا کرد و بهم رسید و کتاب رو داد دستم. کوتاه. چند کلمه. موجز اما. مثل وقتی که نمیخواییم پیش کسی به روی خودمون بیاریم و آشنایی بدیم و یکیمون، طولانی تر پلک میزنه. انگار اون پلک زدن، استعاره ای از فشردن دست باشه. از فشردن در آغوش باشه. 
همه ی داستانمون بین همین دو کتابه. همه ی حرف هامون همینه. تمام چیزی که رخ داده همینه. نیازی به بیشتر نیست. چیز بیشتری نیست. 

چیزهایی هست که این روزها با هیچ کس تقسیمشون نمیکنم و انگار هیچ وقت رخ نمیدن.

خندیدم که من همه ی عمرم رو عاشق بودم. میدونستی؟ گفته بودم؟ از پنج سالگی یکسره تا همین، بعد مکث کردم، که تا همین سال پیش. یکسره کسی بوده که تیرک دنیای من بر شانه هاش باشه. عمود مقدس زندگی داشتم. همیشه داشتم. همیشه کسی بوده که راه میرفته و نفس میکشیده و من زنده میموندم باهاش. همه ی عمر تا همین یکسال پیش.
دلم برای زندگی ِ در جادو تنگ شده. میدونی، این طور بودن که حالا میگذرونم خیلی زمینی و خیلی انسانی و گاهی خیلی فرساینده است. دوست داشتن و عاشقی دو بخش جداگانه اند. من دلم برای جادو، دلم برای عاشقی تنگ شده. این روزها با اینکه تنها نیستم و میدونم همین هم یک معجزه است، اما ببین، ببین کلمه هام چطور از جلا افتادن. دلم برای آفتابی که دیگری به کلمه هام میتابونه تنگ شده.

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم...