برام از یک چیز خیلی خصوصی حرف زد. .یکی از همان وقتهایی که همه ی انسان ها شبیه هم هستند و هر انسانی در آن لحظه احساس میکند به طرز کاملی دیده شده. به تمامی وجود دارد. مابین کلمه هاش، یک جا مکث کردم و فراموش کردم که من، منم. آدمها همه شبیه یک خط از ابدیت بودند. اسم ها همه تکرار هم. ما دوباره زندگی میکردیم در خدمت خدای احساسات که میخواست تمامی حس ها وجود داشته باشند و زیسته شوند. همه چیز همان بود. حتی کلمه ها.
خارج از دیوارهای خانه ام، زن های دیگری هستند که عین من زندگی میکنند. دل سپردگی، غم، عشق، حرمان و به اوج رسیدن. زنجیره ادامه دارد.
No comments:
Post a Comment