Friday, October 29, 2021

خراش

بارها و بارها در مورد تکرار چرخه ها در زندگی خونده بودم. بار اول که نیست. اما توقع نداشتم انقدر زود به جایی برسم که احساس کنم همه چیز یک تکرار بی رحمانه است. حالا تنها چیزی که دلم میخواد اینه که با خودم خلوت کنم. خودم رو کنکاش کنم. کمک بگیرم و از این همه تکراری بودن فاصله بگیرم. برام منطقی نیست انقدر زود در زندگیم به جایی برسم که انگار همه چیز روی دور تکرار افتاده. این اصلا منطقی نیست.
انگار تمام انرژیم در طول روز صرف مبارزه با خودم میشه تا ساکن و آروم سر جام بمونم. حفظ آرامشم از آروم بودنم نیست. از مجسمه بودن یا نامب بودنمه و این رو نمیتونم بیش از این ادامه بدم. واقعیت زندگی، اینه که یا باید این طرز بودن رو عوض کنم یا به زودی هیچ چیزی از انرژی حیاتیم نمیمونه.
این حس عصبانیت رو میشناسم. فروردین که چند هفته فشارم پایین تر از پونزده نمی اومد، حالم همینقدر به هم ریخته بود. میتونم اجازه بدم این دوره طی بشه اما نمیتونم این همه در تکرارش بمونم.
انگار دوباره چهار پنج سالمه. پا گذاشتم در بستر دریای ماسه ای. موج میزنه و من رو میچرخونه و من فقط ماسه ها رو میبینم که اطرافم بلند میشن. نه شنا بلدم. نه بلدم گریه کنم و کمک بخوام. انگار در دریا غوطه ور موندن، تنها چیزیه که واقعیت داره.

پرنده‌ی کوچک

پسرها مجموع سنشون ده سال هم نیست. برام پیغام فرستادند که بیا پیش ما. مابین تمام آشفتگیها، فکر اینکه حالا نه فقط من رو میشناسند، که به این حد هم دوست دارند برام دلگرم کننده است.

خانه سحری

 یک سگ توی ساختمان هست به نام پاشا. کوچک و سفید و بازیگوش. از من خوشش می آید. همان شب اول در لابی نشسته بودم که مادرش را ول کرد و چسبید به من به بازی کردن. امروز با پدرش بود و از دور دست دوید و خودش را رساند به من و شروع کرد به پریدن. هر دو بار به زور جداش کردند. بازی کردن با پت دیگری ممنوع است؟ امیدوارم که نباشد.

از خواب‌ها

 خواب دیدم قراره با قطار برم سفر. تو بگو مشهد. دیر رسیدم به قطار. یادم نیست از اول ایستگاه شلوغ بود و به موقع حرکت کرده بودم یا اصلا خودم دیر رسیدم که به دلهره ی دقایق آخر رسیدم. گیت آخر اجازه ی عبور نداد. شروع کرد تفتیش بدنی یا همان دستمالی کردن شدیدی که به اسم تفتیش انجام می دهند. عصبی شده بودم و امکان داد زدن سر زن مقنعه پوش و چادری مقابلم نبود. قطار ایستاده بود تا من را رها کنند و برسم. سوار که شدم، چهار ستون بدنم می لرزید.

از خواب پریدم.

Tuesday, October 26, 2021

.

در یک قدمی حذف آدمهام. جانم به لبم رسیده. توانم هم به آخر و ته.

.

 اسماعیل، شب که میشه و کنار پنجره که میشینم، صدای سگ میاد. من چقدر این صدا رو اینجا دوست دارم. 

Monday, October 25, 2021

مرور

 ده سال پیش - چند ماهی بیشتر البته - از خونه به طور رسمی بیرون زدم و سعی کردم خونه ی خودم رو بسازم. کمتر چیزی در این ده سال ثابت مونده اما یافتن ردپای مشابهت های اتفاق آن زمان با چیزی که دارم این روزها از سر میگذرونم برام شبیه یه سرگرمیه. تنها چیزی که میدونم اینه که ده سال پیش حتی فکر هم نمیکردم بعد از یک دهه اینجای زندگی باشم. به هیچ عنوان.

خونه ای که اون سال اجاره کردم، اولین خونه ی من، یه اتاقک بود که اطراف یه انبار به شدت مخوف ساخته شده بود. خونه گاز نداشت. آب درست درمون نداشت. برق اما داشت. با چهارتا دیوار و یه سقف که سقف کاذب بود. برای استفاده از آب باید پمپ آب روشن میکردم. باز هم آبی که از شیر می اومد قابل نوشیدن نبود مگر میذاشتم زنگ آهنش ته نشین بشه و گمونم همین کار رو میکردم. پمپ آب اینطوری بود که اگر روشن میکردم صداش کل اون کوچه ی تنگ رو برمیداشت. و بیشتر از بیست دقیقه استفاده اش، همسایه ها رو به ستوه می آورد چون جریان آب اونها قطع میشد. جالبه که من توی اون خونه همسایه داشتم جالبه که ایمنی خونه انقدر ضعیف بود که میشد از بالای در پرید و تو اومد و من زنده موندم.

خونه ی الانم درش سه تا قفل مختلف داره. در ورودی کاملا ضد سرقته. منهای این، شخص غریبه از لابی اجازه ی ورود نداره. آسانسورها بدون کارت کار نمیکنند و هرکس میخواد وارد ساختمون بشه، باید کارت شناسایی بذاره تا بتونه از آسانسور استفاده کنه.  برخلاف کلبک با سقف کوتاهش و اون پنجره ی بسیار کوچکش که تازه نصفش رو هم کانال کولر گرفته بود، اینجا دو تا دیوار تقریبا کامل شیشه ای دارم. رو به شهر. تقریبا هر شب تونستم طلوع ماه رو از پشت تپه ی جنگلی روبروی خونه ببینم. و گاهی، فقط گاهی در این چند روز که دیگه موندگاریم در این شهر قطعی شده از این همه تفاوت تعجب کردم. و البته که گاز نداره. برای پخت و پز باید از هات پلیت استفاده کنم و هنوز بهش عادت ندارم. و البته نمیدونم سیستم گرمایش مرکزی ساختمون با برقه یا گاز. 

و خونه، زیباست. بدون اغراق شبیه تصوراتم از خونه ی ایده آل در این شهره. تنها ایرادی که داره اینه که جهت خونه به جای جنوبی، شمالیه. که همین هم منجر شده بخشی از منظره ام به جنگل ختم بشه. همین منجر شده رو به پنجره بشینم و تغییر رنگ پنجره های روبروم رو بر اثر غروب آفتاب نگاه کنم. دیدن اثر یک چیز از دیدن اصلش گاهی شگفت انگیزتره. یا شاید فقط نوع متفاوتی از شگفتی داره. فوق العاده است.

امشب پونزده شب از رفتنم به فرودگاه میگذره. خونه رو خیلی سریع گرفتم. در کمتر از بیست و چهار ساعت از ورودم به شهر قرارداد رو امضا کردم. با قیمتهایی که این چند روز دیدم، خونه رو ارزون نگرفتم اما فکر نمیکنم خیلی هم گرون گرفته باشمش. خونه تقریبا همه ی وسایل رو داشت. من فقط چند تایی چیز باید اضافه میکردم که دارم یکی یکی میخرمشون. یکیشون کتری برقی برای آب جوش آوردن بود. 

کتری برقی رو امروز خریدم بلاخره. خیلی هم ارزون خریدمش. یعنی تقریبا یک ششم قیمتی که در مابقی مغازه ها بود. حجمش کمه. چهار لیتر. خودش هم ساده و پلاستیکیه. اما خب این دقیقا همون چیزی بود که من لازم داشتم. ساده. سبک. کوچک. که بتونه فقط هر بار یکی دو لیوان آب جوشیده به من تحویل بده. کلبک که رفته بودم هم، رفیق یه کتری برقی کوچک سبز برام خرید. رنگش سبز زشتی بود اما کارا بود. بسیار کارا. فکر میکنم سال چهارمی که داشتمش خراب شد. حالا من حتی مطمئن نیستم چهار سال توی این شهر هستم یا نه.

پاییز ده سال پیش، سرما خورده بودم. اولین بار بود که با اون حجم تنهایی روبرو میشدم. خونه تقریبا هیچ چیزی نداشتم. هر چند ساعت، یکبار یه لیوان آب جوش می آوردم و مینوشیدم. حتی آبان اون سال، از ترس قبض برق و هزینه های زندگی میترسیدم خونه رو گرم کنم. تا چند هفته همون یک لیوان آب جوش اومده ی قبل خواب دلیل گرم شدنم بود. حالا چند روزه سرما خوردم. به شدت  سرما خوردم. تنهایی اینجا هم هنوز برام عجیبه. شوفاژها رو دیشب دست کاری کردم و بعد اسپیلت رو روشن کردم و خوابیدم.  صبح به وضوح حالم بهتر بود.

 امروز دائم مقایسه ی این دو آدم، با ده سال فاصله برام تکرار شده. چطور از اون دختر به این زن رسیدم؟ شگفت انگیزه. زنده موندنم حتی برام عجیبه. دوام آوردنم هم. اگر ده سال دیگه، یکبار دیگه به مسیر نگاه کنم و این همه تفاوت ببینم، یعنی جهان رو بدجور در مشتم چلوندم و نگهش داشتم. فرض کنید که از شاخ.

Sunday, October 24, 2021

.

 هزار و هشتصد و چند روز پیش براش نوشته بودم: «دلم برات تنگ شده اگر‌ بشه حس گنگ کم شدن کسی که توی زندگیت هیچ وقت ندیدیش رو‌ دلتنگی نامید.»

.

این برش از شهر، پشت پنجره‌ی من یک فیلم صامت بیهوده است.

.

روزهای بارونی مرغ‌های دریایی تا خیابان‌های این سمت پرواز می‌کنند. ارتفاع گرفتنشون مبهوت کننده است.

Friday, October 22, 2021

.

مغزم رو‌ کاش بلد بودم خاموش کنم. و تنم رو نجات بدم از دست خودم.

Wednesday, October 20, 2021

لاک پشت

حالا این شهر تا مدت نا معلوم یک ساکن و دو گربه بیشتر داره. 

Friday, October 15, 2021

.

دوتا از گلدون‌ها خشک شده‌اند. بی‌رحمانه. خانه به زودی از تمام متعلقات و سازندگان ضمیر تعلق «م» خالی می‌شود.

Thursday, October 14, 2021

.

 سخت ترین بخش ارتباط برقرار کردن با آدمها، تا اینجا، از کار افتادن کلمه «بیلبیلک» بوده. نمیتونی بری به آدمها بگی این بیلبیلک سر بطری آب رو میخواستم. هر چیزی به سه زبان اسم داره. حداقل باید بتونی یکیش رو پیدا کنی.


Wednesday, October 13, 2021

.

تهران که سحر بیدار میشدم، وقت داشتم دراز بکشم و به صدای پرنده ها گوش بدم و کیف کنم. وقت خوبی بود برای تنهایی. وقت خوبی بود برای خیال. اینجا، سحرگاه مرغ دریایی پر میزنه. میشه توی سرما مچاله شد و از دیدنشون لذت برد. کاش که سقف خیال هم بلند بشه باز. پر بکشه. پروا نکنه انقدر. من این همه محتاط نبودم که شدم.

.

 از پشت میز کار بلند شدم به هوای دخترها. چرخیدم که صداشون کنم. نبودند. دلتنگی ویرانم کرد.

Saturday, October 9, 2021

.

وقت صحبت کردن با خودم زبونم بیشتر میگیره. عالق و بالغ. عاقل و باغل. عقیل و طویل.

تهران

 توی خواب و بیداری تاب میخورم و چیزی اذیتم می‌کنه. نمی‌ذاره عمیق بخوابم. بین غلتیدن و پتو رو جلو عقب کردن و حس گند تن، یک دفعه هوشیار میشم که اوه. صدای کوچه است که داره جارو کشیده میشه. تمام تن، گوش میشم. شب داره خداحافظی می‌کنه. شهر داره خداحافظی می‌کنه.

این بهترین شیوه‌ی بدرود بود سرزمین نازنین من. بابت تمام دقایق امنیت و عاشقی ممنونم. بابت تمام موسیقی بی‌نظیر شب‌ها. امیدوارم یک جا، یک بار، کسی با شوق من به نجواهای شبانه‌ات گوش بده.


Thursday, October 7, 2021

خنج

به طرز بی رحمانه ای در عکس های قدیم جوانم. 

Monday, October 4, 2021

در نهایت

 یک جایی ام بغل تمنای شدید «لطفا کسی را نبینم» یا «لطفا کسی زنگ نزند» یا «لطفا فراموشم کنید». همان کنارها. از خستگی در حال شکستن.

Sunday, October 3, 2021

در نهایت

 این اما فقط وقفه‌ای کوتاه قبل از ماجرای بزرگتر است.

در نهایت

دلم می‌خواست فنجان‌های قهوه‌خوری‌ام رو لای لباس‌ها میپیچیدم و می‌بردم. عاشق روزی هستم که خریدمشون. عاشق روزهای خوبی که به خودم نوشیدنی صبح رو درونشون کادو میدم. عاشق حس گرفتنشون مابین انگشت‌هام. عاشق اون سفیدی سرد مطلوبشون وقتی با لب لمس می‌شن. بی‌نقصند. عجیب و بی‌نقص.
کاش زندگی رو میشد همینقدر تجملی پیش برد. با حمل کردن چیزهایی که می‌خوام. به همراه خودم. چسبیده به جانم.

Friday, October 1, 2021

بشمار

 با انبوهی از وسایل روبرو هستم. همیشه بوده ام اما الان که مجبورم دانه به دانه بررسی شان کنم، این زیاد بودنشان تعجب برانگیز شده. چند هزار وسیله؟ چند هزار متعلقه؟ چندین مداد؟ چندین کش سر؟ سنجاق سر؟ لاک؟ نخ؟ لباس؟ پیراهن؟ کاغذ؟ کاغذ؟ نزدیک دویست دفتر و هزار و چند کتاب.

یکی از عجیب ترین یافته هام، در بخش اطلاعات توییترم بود که متناسب با استریم و لایک هام و نوشته ها، تخمین زده بود مردی میانسال باشم. حوالی پنجاه و چهار سال.  آن تخمین حاصل شناخت من از اطلاعات بود. دلم میخواست میشد از بین وسایل هم همدیگر را تخمین بزنیم و بشناسیم. دائم فکر میکنم آخ فلان چیز و دست میبرم و تصمیم میگیرم به ادامه یا پایان.

سنجاق سر تق تقی بنفش. کادوی صفورا قبل از سفر آفریقاش. سنجاق سر تق تقی صورتی. یادگاری از دخترک وقتی پنج سالش بود و بار اول در زندگیش ایران آمده بود و بدجور دلبری میکرد. سنجاق سر مشکی بلند. جا مانده از خواهر. کش سر بنفش بی نفس. یادگار روز دیگر. رژ لب صورتی یواش، یادگار فلان دوست.

انگار با هزار آدم خارج از خودم در خلوت، در حال خداحافظی ام.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...