Thursday, March 31, 2022

جا مانده

اینجا، با نوع خاصی از عشق روبرو شدم که بهش فکر نکرده بودم قبل‌تر. نمی‌دونم تجلی معمولش در زندگی آدمها چطوره. نمی‌دونم اگر با دقت نگاه کنم میتونم رد پاش رو در زندگی سابقم پیدا کنم یا نه. «دلگرمی حضور کسی در شهر که می‌دونی هر وقت لازم داشته باشی می‌تونی صداش کنی و خودش رو بهت می‌رسونه. حتی اگر ارتباطتتون چند ماه یکبار باشه»
دلگرمی؟ نمی‌دونم. منظورم دلگرمی نیست. چیز بیشتریه. اون لحظه است که دخترک از دل بی‌تابی‌های شبانه‌اش برام نوشته بود چطور بعد رفتنم شهر خالی شده. یا اون روز که زن پای تلفن اونطور مظلومانه زد زیر گریه که تو رفتی و من واقعا تنها شدم.
من بدون خداحافظی اومدم. رسما فقط گفتم میرم و حرکت کردم. گمونم اما این شیوه‌ی درستی نبود. امشب حداقل فکر میکنم در رو با آداب درست نبستم.

Tuesday, March 29, 2022

.

 به گمون من آدم باید با خودش سختگیر باشه. وقتی چیزکی از چیزی میدونه و وقتی کمی با مساله ای قاطی شده به خودش نگه در فلان چیز صاحب نظرم. صاحب حرفم. به گمونم بلای شدید دوران ما احاطه شدنمون در بین آدمهاییه که بدون فهمیدن مفهومی جامه ی اون چیز رو تن میکنند. این بزرگترین شباهت عشق و کاره.

Friday, March 25, 2022

.

از شهر دلم گرفته. انگار تقصیر اینجاست. دلم نمیخواد دیگه بمونم. اینجا هواش زیادی سنگینه.

غار

باید لباس بخرم و آنقدر متنفرم از اینکار که ترجیح میدهم تا فصل سرمای بعدی خانه بمانم.

کاش زمستان نرود. آنقدر سریع نرود.

هوس پرتقال کردم. با شکلات تلخ. که شکلات را تکه تکه بشکانی یا رنده‌ی درشت کنی و پرتقال را پره پره کنی و خوب ریز کنی. حسابی مخلوط شوند. نه این به آن غالب شود نه آن به این. 

Wednesday, March 23, 2022

.

 از عادت گره زدن اتفاقات به بو، موسیقی و لمس خوشحالم. هدفون رو میذارم توی گوشم. میرم توی آرشیو ساوند کلاود و به سالهای قبل میرسم و یکبار دیگه تمام اون لحظات رو زندگی میکنم. هیچ وقت نمیفهمم چی میشه که یک لحظه ی خاص به یک محرک بیرونی گره میخوره. از تحریک شدن و بالا اومدن دوباره ی اون دقیقه ها اما، حالا بعد از زمان کافی میتونم لبخند بزنم و این چه قشنگه.

.

 چطور میشه در جهانی که همه چیز -حتی ستاره ها- میمیرند خوشحال نبود؟

Tuesday, March 22, 2022

به راه بادیه

لیست کارها رو نوشتم. چیزهایی که باید انجام بشن. چیزهایی که میخوام انجام بشن. رسیدم به اونجا که هیچ دیدی ندارم قدم بعدی باید کدوم وری باشه. میفهمم؟ نمیدونم. شاید هرگز اونقدر مستقیم که آرزو دارم متوجه نشم. یکی یکی از لیست آرزوها و کارها چیزها رو بیرون میکشم از این به بعد. بهشون یه زمان کوتاه میدم ببینم انجامشون هم میدم یا نه. امشب کورسرا رو باز کردم و یه بار دیگه دری که مدت ها بود نکوبیده بودم رو زدم. من در گذروندن کورس های آنلاین افتضاحم. اگر با این عقبه، این یکی رو هم نگذرونم پس یعنی بهتره بپذیرم این مسیر هرگز برای من نیست.
امروز فکر کردم وقت مردن حسرت چیزی رو خواهم داشت؟ دیدم آره. ببینم میشه حسرت رو تبدیل کنم یا نه.

Sunday, March 20, 2022

1401

آخر قرن

قرنی که گذشت انفجار بیروت را داشت. و یادآوری های بیشماری که فرصت دوست داشتن مغتنم تر از آن است که هدر برود. خوب شد زنده بودیم. خوب شد زندگی کردیم. خوب شد.

امشب زمان این آهنگ است.

Saturday, March 19, 2022

آخر قرن

جوجه ها به سنی رسیده اند که میشود باهاشان چت کرد یا برات کامنت بگذارند یا دنبالشان کنی که چطورند. من آدم همراهی برای کودک آنچنان نیستم. چقدر منتظر نوجوانیشان بودم.

آخر قرن

یک شیشه شراب شیراز برداشتم. بک بسته تخم مرغ و یک شامپو فرش. 

رویای زیستن در میان زمین و بهشت و

1

اردیبهشت سال 98 از نمایشگاه چند جلدی کتاب گرفتم که همانطور دست نخورده در نوبت خواندن ماندند. بعضی‌هایشان هم وقت آمدن رفتند توی چمدان و الان گوشه‌ی اتاقند. تقریبا همه‌ی کتابها را از روی اسم نویسنده‌هایشان گرفته بودم و نسبت به موضوع هیچ‌کدام از کتابها شناختی نداشتم. یکیشان زندگی‌نامه رابرت جانسون بود. یونگین عزیزی که همین سه سال پیش فوت کرد. سه تا از کتابهاش از اصلی‌ترین و عجیب‌ترین کتابهایی بوده که خوانده‌ام. مرد، متخصص زیستن بین جهان مُثُل و کهن‌الگو و جهان واقعی و سفید دست‌هاست. تمام کتاب‌هاش در مورد اهمیت زیستن هر چیزی در جای خودش و به تمامی است. زن. مرد. ما. خلاصه که اسمش کافی بود که کتاب را بخرم. بعد باید منتظر زمان مناسب میشدم. که شد همین چند روز پیش.

 2

جانسون در ابتدای کتاب از تصادفی در یازده سالگی‌اش میگوید که چطور منجر شد یک پایش را برای همیشه از دست بدهد. زخمی که آن قدر واقعی بود که برای همیشه او را متمایز کند و داغ بزند و از طرف دیگر آنقدر عمیق نبود (یک پا سالم ماند) که او را از ادامه‌ی زندگی بازدارد. در همان ابتدای کتاب میگوید که چطور در جلسات تراپی یکبار بهش گفته‌اند اگر آن زخم آنطور رخ نمیداده، بعدها احتمالا با روان رنجوری مواجه می‌شده. 

3

کتف راستم تق تق میکند. یاد یازده سالگی خودم می‌افتم. سقوط اما زخم سطحی. پارگی روان در سالهای بعد.

4

جانسون در زوریخ که در موسسه یونگ در حال آموزش بوده، خوابی میبیند. خوابش در سالهای بعد ادامه پیدا میکند و یکی از بزرگترین و مهم‌ترین رویاهاش میشود. من در بیست و سه سالگی خوابی دیدم. دهان سیاه بزرگی که بدون پیکر از وسط دریا بالا آمد انگار که دهان یک نهنگ غول پیکر باشد و گشوده شد در آن حفره‌ی بی‌انتها، چیزها بلعیده شدند. خواب‌های زیادی‌ام را فراموش کرده‌ام. این چندتای وحشتناک را هرگز. بعد از این خواب بود که زمان را گم کردم. بعد از این خواب بود که بلعیده شدم.

5

در تعبیر خوابش یونگ بهش گفته بود هرگز تلاش نکن به جمعی ملحق شوی. براش سخت بوده اما انجام داده. هر بار که سعی کرده در جمعی باشد و علمداری کند، در کمترین زمان ممکن احساس کرده که چطور از خودش مضحکه ساخته. آدمی بوده که در اجتماع در نمی‌آمده. 

6

من آدم رقابتی نیستم. معاشرت با آدم‌ها را طبق ضوابط خاصی دوست دارم. مطمئنم علاقه‌ام به نوشتن مستمر وبلاگ از سوت و کور شدن این سالهای وبلاگستان برمیخیزد. ترسم - ترس خیلی بزرگم - تبدیل شدن به شخصیت کاریکاتور شده‌ای است که دو تا از وبلاگ‌نویسان سابق بهش مبتلا شده‌اند. هر دو درونگرا. هر دو با قلم قوی. هر دو جوری محو در لذت مخاطب داشتن شده‌اند که صفحاتشان و له له زدنشان برای مخاطب مشمئز کننده شده. 

7

توییتر را چند ماه پیش بستم. هر دو هفته یا سه هفته یکبار بازش میکردم که آرشیو نپرد. در نهایت دو روز دیر کردم و پرید. دوباره ساختمش. حالا خلوت‌ترین سوشیال مدیای عمرم شده. همان آی دی. بی‌صدا.

8

سرزمین آدمهایی مثل من کجاست؟ آدمهای آدمهایی مثل من کجا هستند؟ 

9

جانسون پاسخ این سوال را در هند پیدا کرده. در پنجاه و یک سالگی راهی هند شده و بعد این رفت و برگشت‌ها به سنت هر ساله‌اش تبدیل شده. قبل‌تر هم ده سالی مشغول گشت و گذار و سکونت در صومعه بوده. قبل‌تر جلسات مداوم تراپی داشته. عجیب‌ترین و جذاب‌ترین بخشش برای من این است که ارتباطش با آدم ها همیشه یک به یک بوده. هیچ وقت در گروه خودش را قرار نمیداده. یکی از جمع حتی سه‌تایی نمیشده. این جواب شاید برای مردی از قرن بیستم جامعه‌ی سرعتی و رقابتی و برون‌گرای آمریکا مناسب باشد اما برای زن خاورمیانه‌ای قرن بیست و یکم در اواخر کرونا چطور؟

10

جانسون در یکی از کتابهاش مفهومی را معرفی میکند که در موردش توضیح زیادی نمیدهد. سر به مهر نگهش میدارد و میگوید زن ها متوجه این مفهوم می‌شوند و نمی‌گوید خود اصل مفهوم چیست. دو سه هفته پیش توی خواب جواب این سوال را پیدا کردم. خیلی عجیب بود که حدود دوازده سال سوالی درون مغزت لول بخورد و بعد به جواب برسی و بیدار بشوی و یادت نباشد. اما هر چیزی که بود بدجور ترغیبم کرد که گوشه‌ی خلوتم را بیشتر محترم بشمارم. آدم‌ها را دورتر نگه دارم. کمی عقب‌تر بایستم. مفهومی بود در مورد اهمیت دنیای درون. چقدر اهمیت؟ یادم نیست. دقیقا چه؟ هیچ یادم نیست. ته خوابم اما کسی میخندید.

11

در اواخر کتاب، جانسون از مفهوم بالا صحبت میکند. بالا به عنوان مفهومی که در قرون میانی که انسان‌ها آنقدر درگیر زمین - پایین - بودند محترم شمرده میشد. همه چیز را انسان‌ها از پایین به دست می آوردند. برای همه چیز به پایین متکی بودند. برای همین بالا مقدس شد. کلیساها و بناها رو به بالا کشیده شدند. شهرها بعدتر پر از ساختمان‌های رو به بالا شد. هرم قدرت رو به بالا کشیده شد. حالا، همه چیز برعکس شده. انسان‌ها به قدر کافی با بالا در ارتباط هستند و برای همین تشنه‌ی پایین اند. همین منجر به با اهمیت شمردن چیزهای عتیقه میشود. همین انسان را ترغیب میکند شلوار لی پاره شده بپوشد انگار که قدیمی باشد. حالا انسان در تلاش برای نگریستن به پایین است. مفهوم توی خوابم چه بود؟ چیزی در مورد خیلی پایین. خیلی خیلی پایین. آخ که عین کلمات یادم نیست. 

12

دیشب دوباره خواب دیدم. خواب یکی از المان‌های آشنا و همیشگی. بعد برخلاف همیشه که اتفاقی می‌افتاد اینبار یک صدا مخاطب قرارم داد که ببین فلانی تو که حالا باید تصمیم بگیری کدام سمتی بچرخی. این کار را بکن. بیدار که شدم خندیدم که چه عجیب. برای بار اول آن شکیبایی غریب توی خواب‌ها که صبورانه پیامش را در هزاران شکل و نماد میپیچید انگار دیده بود من متوجه حرفش نخواهم شد. مستقیم حرف زد. هرگز اینطور نشده بود. حتی گشوده شدن آن دهان بزرگ هم این قدر مستقیم نبود.

13

دراز میکشم. نسبتا بی‌حرکت. چند لحظه طول میکشد که جای مناسب دست‌هام را روی تنم یا کنارش بیابم. بعد سعی میکنم نفس بکشم و تمرکز کنم روی نفس‌ها. تلاش میکنم برای چند لحظه آرام بگیرم. آرام بشوم. اکثرا نمیشود. بی‌قرارتر از این هستم که این همه سکوت را تاب بیاورم. گاهی اما می‌شود. از این طور دراز کشیدن مستقیم گاهی به یک خواب عجیب مکیده می‌شوم. این یکی را هم تازه فهمیده‌ام. خوابی هست که در آن یکی دو لایه از صداهای درون سرم ساکتند اما یک لایه‌ی زیری‌تر بدجور در حال حرف زدن و وراجی کردن است. تقریبا به ندرت این یکی را می.شنوم. 

14

صدای درون سرم عوض شده. دراز که کشیده بودم و حرف میزد فهمیدم.

15

خواندن زندگی نامه‌ی جانسون بدجور بهم چسبید. نگرانی عجیبم که آیا در این جهان مردمانی هم دارم یا امکانی هست که روزی در جایی پذیرفته بشوم با فهمیدن اینکه این ترس‌ها فقط برای من نیست و شیوع دارد، کمی آرام گرفته. سرزمینی باید باشد - اوه نه قطعا به دوری هند - که بشود آنجا زیست. آنجا ماند. 

16

دورم بدجور خلوت شده. زمستان با رنجیدگی گذشت.

17

باید از اصرار به صحبت کردن با آدم ها دست بردارم. باشد از سری کارهای قرن جدید.

Thursday, March 17, 2022

.

 مادر جون زن زیبایی بود. نه زیبایی به سبک هالیوودی یا مکش مرگما. بلد نبود میزان پیلی کند. بلد نبود لباس های مد روز و سبک مختلف بپوشد. این چند سال آخر رنگ های ساده و بسیار شاد میپوشید. آبی کمرنگ. صورتی بهاری. لباسهای سرشار از شکوفه. بنفش یاسی. من هیچ وقت موهاش را بلندتر از سرشانه اش ندیدم.یک دست و مرتب بود یک دست سفید. و زیبا بود. زیبایی به سبک زنی که زندگی نسبتا دشواری گذرانده و دوام آورده. زیبایی به سبک آدمهای معمولی. دهان سختی داشت. ولی بلد بود چطور بخندد. و میخندید.

امروز به موهای تصویر توی آینه دست کشیدم و گشتم لای ریشه های در آمده. موهای سفید تا همین تابستان جا به جا بودند اما این چند ماه قیامت کرده اند. احتمالا کم کم دست از رنگ کردن بکشم و صبر کنم ببینم موهای واقعی چه رنگی شده اند. بعد فکر کردم به زن پیر و موهای نقره ایش. نه چون آخر سال رسیده باشد، این روزها زیاد یادش افتاده ام. نه به خیر و نه به بدی. ما هیچ وقت رابطه ی خوبی نداشتیم.  بدجور در ظاهر شبیهش هستم هنوز و این شباهت هر سال هم بیشتر می شود. توی آینه این چند وقت زیاد شده ببینمش.

Wednesday, March 16, 2022

به جان

حجم خودم کم نیست اما حجم دلتنگی داره از خودم هم بیشتر میشه.

پنجمین ماه

 شروع کردم زبان اینجا رو یاد نگرفتن. هر بار که سین رو میبینم این تفاوتی که با هم در زندگی در این شهر داریم بیشتر به نظرمون میاد. حالا سین جمله میگه. زمان جمله هاش شاید درست نباشه اما کلماتش درستند. من همون ده تا کلمه ای که از اول میگفتم رو هنوز میگم. هر جا کم میارم تشکر میکنم. وقتی میتونم حرفم رو به صورت حداقلی یا با گوگل برسونم سراغ زبان نرفتم. ور منفیش این بوده که در این شهر به شدت به صورت یک خارجی زندگی میکنم. کسی در جزیره ی شخصی خودش. ور مثبتش هم اینه که از وقتی ذهنم آزاد شده و فهمیدم اولویتم الان سر و سامون دادن به دنیای کاره، مغز آروم گرفته. خیلی آروم تر از سابق.

از یه طرف می ترسم از این شهر برم و همینقدر از شهر رو به دست آورده باشم. از طرف دیگه میدونم اولویت اولم الان چیه و دارم تمام سعی ام رو میکنم اون رو تحقق ببخشم.

و انسان را در موقعیت های پاره شونده آفریدیم. میگن این یه آیه از یه کتاب مقدسی بوده که در گذر زمان حذف شده.

Monday, March 14, 2022

چراغی در دل

سین روزهای زیادی رو میاد و پیش من میمونه. سالها عقبه دوستی داریم و نمیدونم چی منجر میشه که صحبت کنیم. صحبت واقعی. صحبتی که توش حرف میزنی. کلمه رد و بدل میشه. در سکوت یا هجویات زمانمون نمیگذره. من متوجه شدم به شدت گرسنه ی صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن هستم. منظورم اون کلمات بی نتیجه که خیلی وقتها بعد از عبارت چه خبر بیان میشه نیستند. صحبت. صحبت واقعی. یادمه سال قبل یک روز با عین نشسته بودیم در بالکن و داشتیم صبحانه میخوردیم و یک دفعه از طریقه ی حرف زدنش عصبانی شدم. کلامش به شدت مصنوعی بود. اعتراض کردم که چشم هات و کلمه هات دورن و جسمت نزدیکه. اگر میخوای اینطوری صحبت کنی من ترجیح میدم مکالمه رو قطع کنم. در ثانیه حجابش رو کنار گذاشت. هر چند حالا دوباره توی صداش حاجب کلفتی نشسته که مخالف میل به مکالمه است.

سین میاد و اینجا میمونه. سین تفاوت بنیادی با بقیه ی آدمهایی داره که باهاشون به سادگی وارد مکالمه میشم. از معدود زنیهایه که با هم صحبت میکنیم. بنابراین برخلاف صحبتم با بقیه ی رفقا که به صورت پینگ پونگی بهم کمک میکنه خودم رو ببینم، با سین همه چیز فرق میکنه. مکالمه فرق میکنه. جهت صحبت فرق میکنه. تقریبا به عادت تمام این ده سالی که جسته و گریخته صحبت کردیم جفتمون اول چندین روز به هم اطلاعات میدیم، بعد من صحبت رو جمع بندی میکنم و اون بیشتر از من گوش میده. اون کلیکی که اتفاق می افته که من بتونم مساله ای رو ببینم، در درون خودم رخ میده. خیلی عجیبه. صحبت کردن به خودی خود فرایند شگفت انگیزیه. صحبت کردنی که بعدش صدای کلیک بشنوی، غریبه. خیلی غریب.

داشت می گفت چند وقت پیش یه آزمون با تراپیستش از سر گذرونده. سوال این بوده که آیا برای خواسته ات تلاش کافی میکنی؟ و سین امتیازش به خودش برای این تلاش یک از پنج بوده. یعنی تقریبا هرگز. تراپیست تعجب کرده. سین از تعجب تراپیست تعجب کرده. من برای بار اول با کسی روبرو شده بودم که با صداقت به این سوال جواب داده بود و یک داده بود. خودم معمولا نمره ام به این سوال یکه. من آیا تلاش کافی میکنم؟ اوه تقریبا هرگز.

برای اولین بار دیدم که خب داستان تلاش نکردن یا تلاش کردن نیست. داستان به سوی اشتباه نگاه کردن هر دو نفر ماست. داستان اشتباه شناختن مساله ایه که باید روش تمرکز کنیم. ممکنه به چشم این باشه که هر دو نفر برای ساختن زندگی داریم مجددا قدمهای از نو برمیداریم و همین به شدت تلاش می طلبه، اما داستان برای سین اینه که تمرکزش تنها نه بر ساختن این زندگی نو که بر چیز دیگه ای باید باشه که وقتشه که همزمان رخ بده. رخ ندادنش منجر به نمره ی یک میشه.

برای من؟ من این روزها فکر میکنم میتونم بعد از سالها به سوال اینکه آیا برای خواسته ام  تلاش میکنم یا نه، نمره ی سه یا چهار بدم. فکر میکنم بعد از سالها دارم میبینم وقتشه که به کدوم سمت و با چه شوری نگاه کنم. نمیدونم از دید یک نفر که از بیرون به من نگاه کنه تفاوتی کردم یا نه. اما از دیدگاه خود درونم، اون سردی و یخ زدگی به شدت از بین رفته. احتیاط و اجتناب به احترام تبدیل شده و فکر میکنم کم به کم مشغول حرکتم.

برام جالبه که من چقدر از معاشرت با آدمها خسته میشم. چقدر برام طاقت فرساست. اما در ارتباط با آدمی که با من واقعا صحبت میکنه و کلماتش حقیقی هستند، چطور میتونم ساعت ها و روزها و هفته ها بمونم و اشتیاقم رو برای رسیدن یک روز دیگه حفظ کنم. 

باید مینوشتم این ها رو. وبلاگ نویسی همیشه برای من همین بوده. تلاش برای یک مکالمه ی صادقانه.

Sunday, March 13, 2022

این زندگی من است

نامجو - کاش اسم بردن از این مردک رو متوقف کنم - یک خط داره که می‌خونه «یاد است که می‌حجرد» و دو چهل و یک دقیقه نیمه شب بی‌خواب می‌شم که معنی درست مصدر حجریدن رو پیدا کنم و ببینم در دوتا واژه یاب اولی که گوگل پیشنهاد داده نوشته شده برای این کلمه معنی ثبت نشده است.
کسی معنیش رو نمیدونه انگار. حجاری نمی‌شم. حجریده میشم. فرق می‌کنند حتما. فرق می‌کنند.

صدای یک دست

چکه
چکه
چکه
خون 

Saturday, March 12, 2022

میثاق

بعد از سالها احساس میکنم هر چیزی رو - به جز دخترهام - میتونم رها کنم. هر رویایی. هر خواسته‌ای. هر تمنایی. سالها بود که اینطور درگیر عدم وصل به آدمها نبودم. به چیزها نبودم. 
گزگز زیر پوستم شگفت انگیزه.

Friday, March 11, 2022

پناه

خونه،‌ خونه شده اما اسماعیل. میبینی؟ خونه واقعا تبدیل به خونه شده.

خانه

میدونی، این خونه به من یه چیز عجیب نشون داد. وقت‌هایی مثل حالا که برف میاد و من دارم میمیرم که پنجره رو باز کنم و در سرما و رطوبت خودم رو غرق کنم، فشار و شدت باد اجازه نمیده. من محبوس میمونم انگار. تازه در طبقه‌ی من که کمتر از نیمی از ارتفاع خانه است. این یعنی در طبقه سی و دو تقریبا هرگز پنجره باز نمیشه؟ بعد سوالم تبدیل به این میشه که من از محل زندگیم چی میخوام؟ اگه قرار باشه در خونه باد نپیچه، خونه درگیر حزن میشه که.

خالی کردن ذهن

ترکیه وارد بحران مالی عجیبی شده. در همین چند ماه قیمت بنزین از هشت لیر به بالای شانزده لیر رسیده. این دقیقا معنی فاجعه است. قیمت تمام مواد غذایی هم همین طور گران شده. مغز من سعی میکند همه چیز را به ارزهای دیگر تبدیل کند که فاجعه را کمتر حس کنم اما روز به روز این شیوه هم کمتر جواب میدهد. همه چیز به همه ی ارزها گران شده.
دخترها خوابند و این یعنی خانه در آرامش محض است. دو روز شد که اعلام کردند طوفان وحشتناکی در راه است. دو روز شد که احساس داغی میکنم. تا همین چند شب پیش نصفه شب گاهی از گرما بیدار میشدم و گاهی به جان تاسیسات ساختمان غر میزدم حالت صفر رادیاتورها برای من زیادی گرم است.  دیشب پتوپیچ شده با پتوی اضافه و شوفاژ روشن و لباس زیاد خوابیدم. امروز هم وقت کار کردن دیدم رمقم برنگشته. رفتم سراغ ذخیره ی قرص ها و یک قرص سرماخوردگی خوردم و فکر کردم خب این یعنی روز کاری سختی در پیش خواهم داشت. از هر چیزی که تمرکزم را به هم بریزد گریزانم. یادم افتاد قبلا روی شربت سرماخوردگی مینوشت وقت مصرف این دارو از رانندگی و کارهایی که نیاز به توجه کامل دارند خودداری کنید. توی مغزم نوشتم مثل کار با دستگاه های برش و معامله در بازارهای مالی. روز اما گذشت. خوب هم گذشت. دهم ماه شده و سنگی که فکر میکردم برای یک ماه  خیلی زیاد خواهد بود و به هیچ عنوان از پسش بر نخواهم آمد تقریبا تا هشتاددرصد زده شده. اسفند پارسال هم همینطور بود. یک دفعه از پس کارهای عجیبی بر آمدم. یک دفعه از باتلاق مالی عجیبی در آمدم. بعد فروردینش هم خوب بود. اردیبهشتش بی نظیر بود و خردادش، خوردیم به انتخابات لعنتی و رشته ی همه چیز از دستم رفت تا به اسفند امسال.
طوفان های این شهر زیبا هستند. حداقل برای من زیبا هستند. مشکل مالی برای زندگی در این شهر ندارم. خانه ی امنی دارم. منظره ی زیبایی. فقط کافیست که کمی پیچ شوفاژ را بچرخانم و همه چیز حتی برای من ِ در حالت نیمه مریض هم به حالت مطلوب در بیاید. همین پایین ساختمان یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ هست. چند تایی هم در فاصله سه تا ده دقیقه ای خانه هستند. در واقع آنجای زندگی ام که اگر از طوفان این شهر من لذت نبرم، هیچ کس لذت نخواهد برد. میتوانم در امنیت بنشینم و به رقص برف نگاه کنم. بدون دغدغه بی غذا ماندن. بدون دغدغه سرما. گاهی به زندگی در خانه ی اولم فکر میکنم و تفاوت شدیدی که رخ داده. آن پاییز باران که میبارید زیر پتو جمع میشدم و بوی نای را نفس میکشیدم و پله به پله در افسردگی فرو میرفتم.
بعد از سالها در عمیق ترین لحظات غارنشینی ام هم هیچ خبری از آن سیاهی شدید افسردگی نیست. حتی خاکستریش هم نیست. اصلا جنس حال بدم عوض شده. گمان میکنم معجزه یک همچین چیزی باشد. بیرون آمدن از تاریکی محض. من که سالها فارغ از اینکه تنها زندگی میکردم یا نه، اکثر ساعات روزم را مچاله در تخت میگذراندم، همین که هر روز صبح از تخت بیرون می آیم و فقط برای خوابیدن به تخت برمیگردم، برام تغییر بزرگیست. حالا با سرعتی که میخواهم لاغر نمیشوم؟ حالا روزهایی هست که غذا خوردنم بیشتر از سابق شده؟ مهم نیست. آن دختر سابق ایران جا مانده. یادم نیست در کدام اتاق. یادم نیست در کدام خانه. 
هرچند هنوز به هم که میریزم شب ها خواب میبینم. دیشب خواب دیدم. این حدود ماه اخیر تقریبا بیست شب خواب دیدم و چند تاییش آنقدر مهیب بوده که بیدارم کرده. شخصیت های واقعی. اتفاقات واقعی. من که قادر به تفکیک خواب و بیداری نیستم. تعارف را اما کنار گذاشته ام. یک بسته شل کننده عضلات و یک بسته ملاتونین و یک بسته سیتریزین و یک بسته از دیشب قرص سرماخوردگی آماده گذاشته ام که شبی که وقت خوابیدن بی قرارم یکی دو تا قرص بخورم. به کیفت خواب کمک نمیکند اما به شروعش کمک میکند. همین کافیست. 
امروز از خانه بیرون زده بودم که بروم غذا بخرم. در یکی از فروشگاه ها یک کانتر فروش غذای خانگی هست و دو روز بود دلم میخواست بروم و غذا بگیرم. از خوردن سبزیجات یا پیتزا خسته شده بودم.آشپز بودنم هم که بدجوراتصالی کرده. توی راه، آن وقت که باد بدجور میکوبید و برف از تمام نقاط باز مانده لباسم وارد میشد، فکر کردم به اینکه ترکیه وارد بحران مالی عجیبی شده و من به عنوان زنی که در این شهر زندگی میکنم دغدغه هام در حد «حالا از خانه خارج بشو و برو غذا بخر» باقی مانده. انگار بحران  مالی و بحران منطقه و بحران زندگی در کنار دریای سیاه در زندگی عادی من خللی وارد نکرده. انگار من بدجور هنوز در زندگی شخصی ام غرقم. یادم افتاد وقت خواندن کتاب جان شیفته، بخشی که در مورد جنگ جهانی اول نوشته بود هم همین احساس عجیب را در مورد زندگی شخصی آنت داشتم. که حادثه ای جهان را تکان داده بود و آنت مشغول خودش بود و دنیاش با پسرش و خواهرش. ساده. شخصی. دور از بقیه. فکر کرده بودم وقت خواندن آن کتاب هم از میزان درونگرایی آنت تعجب کرده بودم. و چه زیبا شرح داده شده بود.
تنها یک چیز ثابت مانده. روز کاری که تمام میشود باید ذهن را خالی کنم. حرف بزنم. بنویسم. به اشتراک بگذارم. تا ذهن مگر آرام بگیرد. در زیر آسمان هیچ چیز همیشگی نیست. مگر این شلوغی دائمی سر و صدای وراج درونش.

Tuesday, March 8, 2022

به تاریخ تمام هشتم های زمان

 از توهم متنفرم. بدترین شیوه‌ی برخورد با خویشتن، همین با وهم برخورد کردن با خود و پیچیدن شخصیت در حباب کاذب است. به خود ساده گرفتن. با خود مدارای بیهوده کردن. خود را کمی بیشتر از آنچه باید نامیدن. خود را بیشتر شمردن. دست بالا گرفتن. خود را سزاوار چیزی که نیست دانستن. حالا دو سال شده که کرونا آمده و دو سال و چند روز که از آن خانه‌ی امن که حیات در آن شبیه زیستن درون حفره‌ی شکم زنی مهربان بود بیرون آمده‌ام. تاثیر مستقیمش بیش از هر چیز روی مطالعه کردنم بوده. سال اول عدد کتاب هدف تعریف کردم و با فاصله‌ی شدیدی نرسیدم. امسال اما بهش فکر هم نکردم. نشمردم. به حساب نیاوردم. از پسش بر نمی آیم. (جمله‌ی اصلی: از پسش بر نمی‌آیم اسماعیل.) رهاش کردم. 

دختر، لا‌به‌لای حرف زدن‌های شادش کتاب نازک را از کوله پشتیش بیرون کشید که این را به حرف تو برداشتم که بخوانمش. یادم افتاد داستانش را دوست داشتم. گفت دستت بماند. من میروم تهران کتاب تو را برمیدارم و گفتم نه. (صدای درون سرم: مطمئن نیستم کتاب را هنوز دارمش یا رفته). شبیه لذتی ممنوعه، در ساعت‌هایی که رفته بودند شهر را بگردند شروع به دوباره خواندن کردم. داستان، هولناک بود. برخلاف چیزی که از خواندن بار قبل به خاطر داشتم. شب اول هم تمام نشد. بار اول یک نفس خوانده بودمش. اینبار سخت بود. سخت پیش میرفت. سخت میخواندم.

جهان از دو سال پیش هولناک‌تر شده. انگار حفره‌ی سیاهی آماده‌ی بلعیدن دهان باز کرده باشد و از لای دندان‌های تیز آن دهان کرم طور بزرگ، قدرت مکش شدیدی با آوای بلند بیاید. و البته که سرما. میتوانم آن دهان را ببینم. میتوانم دندان‌ها را تصور کنم. امروز یک کتاب دیگر برداشتم. اولش تاریخ زده‌ام اردیبهشت نود و هشت. نمایشگاه کتاب. 

از توهم متنفرم. دو سال شده که هر بار با نوشتاری روبرو شده‌ام، گوشت خودم را کشیده‌ام که تو دیگر کتابخوان نیستی. دیگر از پس خواندن بر نمی‌آیی. کس دیگری شدی. رها. تنها. بی‌کلمات. حالا دو سال گذشته. کار تمام شده. شب شده. هشتم یک ماه دیگر به پایان رسیده و حالا وقت خزیدن لای ملحفه‌هاست. با حسرت جادوی کلمات. با تمنای جدوی کلمات. با میل اینکه جادوی کلمات بازگردد به من.

پله‌ی نو.

Monday, March 7, 2022

رسن

حواسم را پرت خاطرات نجات بخشم میکنم. مسیر پناهگاه کلکچال. بعد از آن آب خوری بزرگش. آن فرورفتگی مرطوبش که سنگ های بزرگ و گیاهان ظریف دارد و بوی غلیظ تیزی میدهد. دراز میکشم و چشم هام را در تاریکی میبندم و به بوی تازگی گیاه خوب آب خورده و خوب رشد کرده و لگدکوب شده فکر میکنم.

Sunday, March 6, 2022

تماما مخصوص

یالوم همه چیز رو تحت ترس از مرگ دسته بندی می‌کنه. دوست داشتن و دوست داشته شدن رو هم. حالا که دیگه شبیه بیداری به وقت نه صبح ماه رمضانه. فرصت از دست رفته. اما ته دلم احساس میکنم چقدر در برابر مرگ رویین تن شدم.

Saturday, March 5, 2022

.

آنچه اصل است، از دیدن پنهان است.

.

آدمها از کجا میفهمند دوره‌ای برای همیشه تموم شده؟ چوب جادو لمسم کرده و یک آدم دیگه شدم.

Friday, March 4, 2022

خالی

کاش یه کم شجاعت داشتم من.

.

اسمش رو باید بذارم قرقره گر درون سرم که هر حرفی رو هشتاد بار تکرار میکنه و تا مغز استخوونش پر از غرغره.

Thursday, March 3, 2022

پنجه افکندن

فشار این روزها خیلی بیشتر از تخمینم شده. دارم ازش استقبال می‌کنم خودم هم. گاهی -تقریبا احساس میکنم به مرز توانم رسیدم. حالی که انگار استخوان‌ها تحت فشار واقعی هستند. طوری که چند ساعت بعدش به خودم اومدم که نفس هم نکشیدم به دل خوش. 
اما خب، حالا توی زندگی نوبت همینه. قبلا نوبت کارهای دیگه بود. بعدها چیزهای دیگری مهم خواهند شد. حالا اما تمام تمرکزم روی فشار و دست و پنجه نرم کردن باهاشه. راه میانبر ندارم. راه ساده ندارم. و خب کار بهتری هم برای انجام نیست.
ناخن‌ها رو بلاخره از ته گرفتم. حواسم پرت میشه و انگشتها روی پوست می‌گردند که جوش پیدا کنند و فشار بدن و بعد آخر شب سوزش دیوانه کننده پوست آزارم میده و خودم پوستم رو پر از لک و حتی زخم میبینم. حواسم به دستها نیست. نمیتونم کنترلشون کنم و راه فقط همین بود. راه ایمن، اجتناب از رخداده. 
اجتناب. اینم یه پیچه. در برابر تمام طوفانها که نمیشه همیشه ایستاد. گاهی باید صبوری کرد و خم شد تا بگذره و ببینیم چی جون سالم به در برده.
سخته اما. 

Wednesday, March 2, 2022

.

 پوتین کاری کرده که تمام بزرگترهای خانواده در سی چهل سال اخیر از انجام دادنش عاجز بودند: منجر شده از مجمع الجزایر پراکنده در اقیانوس خارج بشیم و شروع کنیم با هم ارتباط گرفتن. بلاخره شماره رد و بدل کنیم. بلاخره بعد از ده پانزده سال صدای همدیگه رو بشنویم و سعی کنیم آخرین خبر رو پیدا کنیم که حالا کجان. امنند؟ خوبند؟ هنوز سلامتند؟

Tuesday, March 1, 2022

تار

بهش میگم ببین، تو حداکثر ماهی همین اقیانوسی.

رسن

چیزهایی هستند که شبیه نامشان هستند اسماعیل. مثل سهره. مثل چکاوک. قرقاول. دریا اما شبیه آغوش است. بغلم کن می‌شود بیا برویم لب دریا قدم بزنیم. یا شنا کنیم. یا فقط گفتن عه دریا. چیز دیگری در جهان هست تواما این همه حرکت و ایستایی داشته باشد؟ این همه دعوت و گریز؟
دعوت. گریز. چه ترکیب خوبی.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...