Wednesday, December 27, 2017

مسخ شدم برای مرتب کردن خونه. هی می نویسم که باید فلان وسیله رو فلان طور جمع کنی و حالا نوبت گام بعدیه و در عمل، حجم زندگی که باید جا به جا شه انقدر از حجم وسایل بیشتره که حس فلج بودن می کنم.
دستام بوی شوینده میده. خونه بوی رفتن. تنم؟ بدنم تا به صبح با کابوس مردن تاب می خورد. 

Monday, December 18, 2017

سیب خورده

یه دفعه حواسم جمع خودم شد که دارم میخندم. دارم کتاب میخونم و می خندم. صدای خندیدنم رو فراموش کرده بودم. به جاش ده بار دستم رفته سمت اخم بین ابروهام. این روزها شبیه خاکستر به سرها شدم. شبیه قبلیه ای از مردمان که حتما زمانی بودند: مردمانی که ژنده می پوشیدند. روی زخم هاشون ناخن می کشیدند تا بیشتر بقا داشته باشه و به سرشون خاکستر می پاشیدند. بقیه حتما به این مردمان احترام می گذاشتند. حتما زمانی که میگم اندوه بخش مقدسی از آدمیزاد بوده. بخش زنده ای بوده. بخش قابل احترامی بوده.
رمان، مسخره است. پر از اتفاقات دم دستی و بیهوده و زبان بازی هایی که من رو به خنده می ندازه. پر از بقایای تلاش برای بقا. شبیه حالای من. 
خونه رو از دست دادم. اول خیابون اصلی درکه بود. از مسیر کوهنوردی صد و هشتاد و سه متر که بالا می رفتی، در سمت چپ. چهل پله پایین می رفت و بعد نوای عجیب رودخونه بود و اون خونه که من دوبار دیدمش و بهش دل باختم. وسط خونه یه درخت گردو بود. قد بلند کرده. سقف رو شکافته بود و بیرون زده بود. شب اول درخت رو بغل کرده بودم. به چشمم ستون خونه نبود. ستون من بود که قرار بود خود اینطور شکسته و پاره پاره ام رو بهش تکیه بدم.
شروع کرده بودم به جمع کردن وسایل و شمردن روزهای تا رفتن به اونجا. صابخونه زنگ زد امشب اما. بهانه ی الکی آورد. گفت دختر مجردی و حتما رفت و آمد داری. حکما داشتم. آخه حیاط خونه دو تیکه بود. حتی توی خونه های درکه هم تک بود. وسط حیاط پل می خورد. از زیرش رودخونه رد میشد. قل قل می کرد. صدا می داد. آواز می خوند. دل می برد. میشد به عشقش از این زمستون دل بکنی. از این سال سیاه جان بیرون ببری. نشد اما. گمونم برای همون صد و پنجاه تومنی بود که باهاش چونه زدم. اون قدری که اون از اجاره می گفت خیلی زیاد بود. دیگه رمقم کشیده میشد. ماهی حدود دو میلیون پرداخت کردن غولی نیست که بخوام باهاش در بیفتم. نشد. خونه شبیه یه ماهی از دستم رفت. شبیه ماه نو نازک شد. تمام. 
به یه خبر خوب نیاز دارم. به یه اتفاق خیر. به یه دیدار رفیق. به یه دستاویز نازک که بخندونه من رو. خسته ام. جوری که دوام آوردن یک نفرین شده. کتاب رو میخونم و می خندم و فکر می کنم چه همه از خودم، از زندگی جدا افتادم امسال رو.

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...