Tuesday, June 25, 2019

پس اینطوری میشه که امید از دلها میره اسماعیل

تمام روز رو به جای درس خوندن توی سایت های مهاجرت گشتم. بغض داره خفه ام میکنه. نگرانی نگرانی نگرانی. با خودت فکر میکنی یک کلمه ی ساده بود. با خودت فکر میکنی یه ضربه بود. یه زمین خوردن بود. فکر میکنی من صدها بار بدتر توی زندگی زمین خوردم و این یکی که فقط یه درد فیزیکی بود. چیزی اما توی دلم شکسته. کبودی که داره روی پام پخش میشه و بنفش میشه و منطقه ی درد رو رنگی میکنه، انگار یه نشونه است از مشتی که هر لحظه هر بار داره وسط دلم کوبیده میشه. دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. دیگه دلم نمیخواد توی این خاک بمونم. دلم نمیخواد ایران باشم. تمام روز توی سایت های مهاجرت گشتم. فرم پر کردم. درخواست دادم. امتیاز جمع کردم. حساب کردم چند بسته بار ببندم که بتونم با چند بار سفر وسایل مهمم رو با خودم ببرم. تمام روز گشتم. تمام روز گشتم.
هیچ روزی رو به یاد ندارم که این همه از کشورم دل زده باشم. هیچ روزی. انگار اینجا دیگه خاک من نیست.

نه کسی میاد، نه کسی میره، خیلی ناجوره.

استخوان ساعد دست چپم تیر میکشه. دارم جدی تر و بیشتر به مهاجرت فکر میکنم. به نظرم میاد که به حد آستانه ی تحملم رسیدم. سر ریز شدم.
انگار دیگه هیچ چیز نیست که به خاک وصلم کنه. انگار اینجا موندم و منجمد شدم.

* از در انتظار گودو آقای بکت.

Friday, June 21, 2019

سنجه

تلگرام این روزها به شیطنت افتاده. دائم دنبال هر چیزی که میگردم ارجاعم میده به صفحه ی گفتگوی قدیممون. چند ماهی میشه. یک دفعه یادش افتاده که ما در مورد مرغابی و روباه و خارپشت حرف زدیم و از برندها و مدها گفتیم و به شعر که رسیده نظرمون چی بوده و کتاب مورد علاقه مون و ژانر فیلم مورد نظرمون چی بوده. که نشونم بده ببین روزهای تعطیل اینطور میگذشت و روزهای کار اونطور و فلان قدر کار مشترک با هم کردین و به جای اسمم گاهی «گلی جان» صدام میکرد. 
دیشب نشستم به خوندن گفتگوهای آخرمون. اون شبی که خداحافظی کردم و چند روز بعدش که صحبت کردیم. اون خشم و کلافگی دو نفره مون. اون بیهودگی کشدار و اون خواسته های تموم نشدنیش. اون عجز من در برابرش که نمیتونستم بفرستمش پشت مرزهاش. که نمیتونستم مشخص کنم هی فلانی اینجا دیگه زمین منه. لطفا بذار زندگیم رو بکنم. نشستم به خوندن و کلمات واقعا معجزه کردند. کلمات همیشه معجزه میکنند.
از نازک شدن پوست و جان که بگذریم، گاهی یادم میره عمیق ترین خواسته هام چه بی پناهی عمیقی پشتشون داشتن. که چرا اون همه گاهی زخمی و بیچاره میشدم. چرا فکر میکردم از پس اتفاقی بر نمیام. کلمات - مکتوب - تنها چیزیه که نشونم میده واقعیت و نه اون چیزی که حالا دلم میخواد به یاد بیارم چطور بوده. میخونم و به یاد میارم و تلاش اخیرم رو میبینم برای اینکه روی پاهای خودم بایستم. که چه سخت بوده. چه سخت هست اما چه هدیه ی خوبی در بر داره برام. که نمیخوام گل کسی باشم. میخوام فقط انسان بودنم با تمام پایین و بالا بودن هاش به رسمیت شناخته بشه.
حالا دارم فکر میکنم تلگرام خیلی هم بی رحم نیست. بیشتر شبیه یه دوست نیمه هوشمنده که تمام رازهات رو میدونه. که حواسش هست بزنه روی شونه ات و بگه ببین، یکبار دیگه نگاه کن که از دستش ندادی. دست کشیدی. این دوتا فرق دارن. دارم نگاه میکنم به تمام مسیری که با قطره های خون فرش شده تا به امروز. بعد صدای خنده ام بلند میشه که دیدی هنوز زنده ای؟
این دو سال، این دو سال لعنتی، فشرده تر از تمام دورانی که به یاد دارم برام تموم شدن و رفتن آدم ها رو داشته. تنها موندنم به خاطر طرد شدن، نتونستن، نخواستن، جدا شدن مسیرها. باید بشینم یکبار دیگه تمام آدم هایی که از دست رفتن رو بکاوم و سهم خودم رو - فعال بودن خودم رو- ببینم و بپذیرم. حقیقتش اینه که با تمام بدی ها و اتفاقات تلخ، حالا از دو سال پیش جای بهتری هستم. جای آروم تر و مطمئن تری هستم. حالا خوشبخت تر و زنده ترم.
مابقیش کلافگی وقتیه که خودم رو با معیار غیر خودم میسنجم. همین که یادم بمونه خط کشم کدومه کافیه برام.

Monday, June 17, 2019

گفت اگر قرار بود چیزی رو عوض کنی اون چیز چی بود؟ گفتم تمام چهارده سال اخیر. برمیگشتم به ابتدای این مسیر. تک تک تصمیماتم رو یک جور دیگه می گرفتم. همون سال دوم یا سوم دانشگاه مهاجرت میکردم. این آدم نمیشدم. این کارها رو نمیکردم. 
شاید وقتش باشه جدی تر روی مهاجرت فکر کنم.

Sunday, June 16, 2019

به فرش

یک گسست کامل، یک شکاف بزرگ افتاده اینجا. بین من و خودم و زندگی کردنم. اون حجم استرس دیوانه کننده ی زندگیم کم شده اما چیزی از خالی بودنش کم نشده هنوز. انگار چیزهایی با ته رنگ خاکستری مات اطرافم رو گرفته. که اجازه ی ترمیم اون چیزی که خراب شده رو نمیده. که اجازه ی روبرو شدن با ویرانی بهم داده نمیشه. انگار بین من و زندگیم لایه لایه فاصله افتاده و من حتی از پایانه های عصبی جسمم هم دور افتادم. خواب نمیبینم مگر به ندرت و اینها چیزی بیشتر از اون نبودن معجزه و جادوییه که چند ماه پیش داشتم دنبالش میگشتم.
بیچارگی. این احساس رو به تمامی فراموش کرده بودم که چطور بود اما حالا اینجاست. چاره ای برای برون رفت از مسیر فعلی نداشتن و دورنمایی ندیدن. تا نیمه ی وجود در باتلاق افتادن باید چنین احساسی داشته باشه. فکر می کردم زندگی میکنم. فکر میکردم پیش میرم اما دارم میبینم که چطور گذشته روی شونه هام سنگینی میکنه و هر قدمم با این پابندهای سربی شبیه به عقب برگشتن شده. حداقل فهمیدم زخم ها با دوباره دل بستن به هم نمیان. جوش نمیخورن و ترمیم نمیشن. اون خونریزی عمیق روانی سر جای خودش باقی می مونه. اون حس پوچی ناشی از کنده شدن یکی از اعضای بدنت هنوز همینجاست.
یک گسست کامل. یک شکاف بزرگ. خودش رو داره به شکل لایه لایه چربی نشون میده که دور بدنم رو گرفته. به شکل چشمانی که از حالت افتادن. به شکل وز کردگی چاره ناپذیر موها. از تیره شدن پوست بیرون میزنه. از نازیبا بودن شدید صورتم نمایان میشه. از من ِ درون آینه که هر لحظه کمتر دلم میخواد ببینمش برام دست تکون میده. برگشتم به اون روزهایی که فقط طبق عادت و برای سر کردن روسری جلوی آینه بودم. نمیبینم خودم رو. از تنم، از خودم عصبانی ام.  پریشب اونقدر این حس خشم و تنفر از خودم زیاد شد که تقریبا تمام موهام رو چیدم. حالا روی سرم موهایی شبیه سرزمین باز مونده از غارت باقی مونده. نه چیزی قابل دار. نه چیزی قابل نوازش. فقط برای خالی نبودن عرصه.  با یک حس عمیق پوچی درون سینه ام. درون مغزم. درون جانم.
به جنگی رفتم که توش از تمام ابزار آلاتم جدا شدم. از سلاح ها و از سپرها. دارم سعی میکنم به یاد بیارم چطور اوقاتی از روز از خونه بیرون میزدم. چطور بی وقفه کتاب میخوندم. چطور با آدمها حرف میزدم. دارم سعی میکنم یادم بیاد از خودم گفتن چطور بود. خیلی طول میکشه تا بتونم حرف بزنم و از خودم بگم. از نگرانی ها و از همه چیز. نیاز به هم دما شدن روانی دارم و این تجربه ی دردآور جدیدیه. اول از اتفاق بی ربطی شروع میکنم، میگم و کشدار میگم و گاهی چند ساعتی طول میکشه تا بتونم اونقدر پایین برم که به خودم برسم و حرف بزنم. توی این سال ها اما زندگی سریع شده. کسی وقت نداره صبر کنه تا به احساس امنیت برسم. انگار امن شدن باید یک دکمه داشته باشه که خب بگو و شروع کنم به حرف زدن. در عوض توی خودم پناه میگیرم. بیشتر سکوت میکنم. وقت نیست. زمان کافی نیست که حرف بزنیم. همین غمگینم میکنه. لا به لا.
چند سال پیش رفیق گفته بود (یا یادم نیست نوشته بود) که فلانی، من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیر زخم خواهم زد. وقت خوبی نیست به زمان من. حالا بعد از این همه سال احساس میکنم لایه لایه لایه از پوستم کنده شده. نازک شدم و انقدر مستعد زخمی شدنم که از تمام دنیا گاهی مخفی میکنم خودم رو. گوشه ی خودم. اتفاقات خودم. خلوت خودم. از ترس زخم خوردن و از نگرانی زخم زدن. اولی بیشتر از دومی.
چنگ زده بودم به حال خوب کن ترین خاطره‌هام. یادم افتاده بود به رسم وعده های غذایی دو نفره. به شوق خرید برای غذا به نیت شریک شدن دقایق غذا با دیگری. رفتم و خرید کردم و غذا پختم. بعد از چند ماه یک تجربه ی جدید داشتم. یک غذای بی خاطره. بعد از مدت ها شوق تقسیم داشتم. بعدتر، دلم خواست به جای برگردوندن ظرف ها به آشپزخونه همه شون رو از حجم استیصال بشکونم. از اون بی هودگی عمیقی که از نارضایتیش از غذا وجودم رو پر کرده بود. دردناک تر اینکه میدونی این درد سالم نیست. طبیعی نیست و همین هم روی شونه هات سنگینی میکنه. دردناک ترین اینکه میبینی به همین سادگی  و با تکرار همین چرخه ی معیوب به زودی این یکی آدم زندگیت رو هم از دست میدی. برای همیشه از دست میدی.
یک گسست کامل. یک شکاف. و هراس سقوط. این دنیای این روزهای من است.

Saturday, June 8, 2019

احتیاج داریم آخر داستان پایان متفاوتی داشته باشد یا بلند بلند فکر کردن

گفت میاد و اومد. ملتهب اومد و نشست به حرف زدن و حرف زدن و بحث رو رسوند به جایی که میخواست و حرف زد و حرف زد و آروم گرفت و بعد حرف زد و حرف زد و حرف زد. از سر تا به ته، شش ساعت هم بیشتر. من تمام مدت سعی کردم معاشر خود دختر باشم نه دوست تقریبا صمیمی فلانی. سعی کردم نه قضاوتی کنم و نه چیزی بگویم و فقط با خودش، با همینی که الان هست معاشرت کنم. وقتی که رفت، دیدم چقدر چقدر چقدر چقدر چقدر شنیدن حرف هاش سخت بوده. چقدر درد بوده. حالا که رفته - چند روزی هست که رفته - تمام دلم تمام قد پیش رفیق خودم مانده. 
ما خواهر و برادرهای زخمی هستیم. پدر و مادر و خون مشترک نداریم اما یک جور زندگی کردیم. یک جور زخم خوردیم. یک جور آسیب دیدیم. تمام این سالها. برای همین شاید حرف همدیگر را بهتر می فهمیم. یا حداقل من فکر میکنم که بهتر میفهمیم. توی حرف هام فقط یک جا، یک عبارت گفتم که به هواخواهی رفیقم بود. به دختر گفتم فلانی نیاز دارد اینبار پایان قصه یک جور دیگر باشد. یک جور دیگر همه چیز تمام شود. نه مثل همیشه. یک جور دیگر. همین فقط.
فکر میکنم این تمام نیاز همه ی ماست. راه های تکراری طی کنیم و اینبار پایان جور دیگری باشه. اینبار پذیرفته بشیم. اینبار همینی که هستیم به رسمیت شناخته شه. اینبار قبولمون کنن. اینبار بخواهندمون. اینبار فراتر از هیجان و به کندی و خستگی روزمرگی کنارمون قرار بگیرن. انگار این طریقیه که از نفرین ِ بودن، نفرین این شخصیت بودن خارج بشیم.
پونه نوشته اینجا: آن زیبایی کوچک طبیعی را، زیبایی زندگی روزمره را، جادوی تکرار و عادت که حسی از اعتماد و امنیت به آدم می‌دهد. اعتماد به این که تاریکی شب و روشنایی روز پشت هم و به نوبت در راه همند و هر ظهر اردیبهشت آفتاب از پنجره به داخل اتاق می‌تابد، تحت هر شرایط تاریخی و اقتصادی و سیاسی

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...