Friday, April 29, 2022

لنگر

میدونی، من می‌تونستم آدم خیلی متفاوتی باشم. میشد یه رابطه من رو گیر بندازه. میشد ثروتمند باشم. میشد تحصیلات درست و درمانی داشته باشم. اما یه جایی هست از شبانه روز. تمام این سالها هم بوده و امیدوارم باز هم ادامه داشته باشه. اتفاقی که داره اینجا به بهترین حالت می‌افته:
وقتی که دراز کشیدم که بخوابم و دخترهام هر کدوم یک سمت بالشم خوابند. اون خوشبختی، اون حس غریب خوشبختی تقریبا با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
حالا مثل امشب باد بیاد و هوا سرد باشه و یه داستان خوب هم مشغولم کنه که چه بهتر.

Monday, April 25, 2022

اردی‌بهشت

میدونی، از نظر من دنیای مدرن یک تجمل عظیم و اساسی داره: بیدار شدن بدون اجبار زنگ ساعت. اینکه هر ساعتی خواستی بخوابی. هر ساعتی لازم داشتی بیدار شی. اینجا پنجره‌های خونه رو به شمال و کمی شرقند. خورشید این نیمه‌ی سال که طلوع میکنه، از پشت تپه‌ی کنار خونه بیرون میزنه. این یعنی اگر دخترها بیدارم نکرده باشند سحرگاه با تلالوی نور بیدار میشم. اگر بدخواب شده باشم مابین ساعت هفت و هشت گرما و آفتاب بیدارم میکنه. 

صبح که بیدارشدم بچه‌ها هنوز داشتند اطرافم بالا و پایین می‌پریدند. یکی توی سرم به شادی خندید که بیدار شو. ببین بهار اومده.

Sunday, April 24, 2022

بر روی شانه‌ها

 میدونی، من از اون روز خیلی کم صحبت کردم. حداقل خیلی کمتر از نیازم صحبت کردم. خیلی از خاطراتم مخدوش شده اند. خیلی چیزها رو فراموش کردم اما اون روز رو میتونم به یاد بیارم. توی خیلی از دقایقش به جز خودم کسی نیست برای همین نمیدونم چیزی که به یاد میارم اصالت داره یا دست کاری شده است. اما خب در خاطرات من روزی هست که حالا چهار سالی ازش میگذره. چهار سال. کمی بیشتر. و به نظرم درست به یاد میارمش.

شروع داستان از اینجا بود که یکی از بچه ها نوشت نفر اول در هر کاری نقش مهمی داره اما نقش مهم تر و جبرانی با نفر دومه. یادم نیست صحبت از سومین نفر هم اون موقع شده بود یا نه.  بعدتر فهمیدم من نفر چهارم بودم. فکر کردم چی بپوشم. لباس هام رو انتخاب کردم. توی یه ورق تمام اطلاعات ضروری تماسیم رو نوشتم. روسری ترکمنم رو سرم کردم و رفتم دفتر سارا. کلید خونه و ورق کاغذ رو بهش دادم. رفت و برگشتم یک ساعت و نیم طول کشید. و همه چیز عوض شد.

من به چشم خودم قهرمانم؟ نه. من هرگز در زندگیم قهرمان نبودم. سی و سه سالگی زمان درستیه برای اینکه خودت رو به اسم درست صدا بزنی. من دنباله رو هستم؟ نه این هم نیستم. باز به شهادت سن. چی ام؟ راستش به نظر خودم آدمی ام که هر جا احساس کردم باید کاری رو بکنم کرده ام. تقریبا هر جا. از نعره زدن در خیابون، از کتک کاری و درگیر شدن با مردهای متجاوز خیابون تهران، از بوسیدن و در آغوش گرفتن، از قبول کردن حضور دخترهام در زندگیم، از ادامه دادن قدم هایی که به نظرم درست و ضروری بودند و بعد ادامه دادن و بعد ادامه دادن و بعد ادامه دادنشون. بدون اینکه هیچ وقت فکر کنم حالا باید تشویق بشم. بدون اینکه فکر کنم حالا باید شخص دیگه ای بار رو بیاره. و راستش از همه چیز بالاتر بدون اینکه فکر کنم حالا باید منتفع بشم. این آخری، این خط آخر، بیشتر از تمام کلمات آدمی که من از خودم میشناسم رو تعریف کرده.

وقتی رسیدم دفتر سارا، عکس ها در اومده بودند. من چی گذرونده بودم؟ یه هراس طولانی. عمیق ترین هراس زندگیم رو. موبایلم رو روی بیست دقیقه تنظیم کرده بودم و گذاشته بودم توی جیبم که زنگ بزنه. بیست دقیقه شروع شده بود و من سعی کرده بودم دوام بیارم. سرم رو مستقیم گرفته بودم. روبرو رو نگاه کرده بودم. سعی کرده بودم دستم نلرزه. سعی کرده بودم صحبت بقیه رو نشنیده بگیرم. به شدت متشنج بودم. یادمه یک جا یکی زد روی شونه ام که بهم بگه آدم شجاعی هستم و از ترس جیغ کشیدم. یادمه کل مدت زل زده بودم به پلیس راهنمایی رانندگی که در خط بی آر تی ایستاده بود و فکر میکردم اگر بیاد سمتم چی میشه. بیست دقیقه تموم شده بود. برگشته بودم میون آدمها روی زمین. دست هام به شدت می لرزید. یکی از پشت سرم یواش گفت پلیس. پیچیدم توی خیابون برادران مظفر. پلیس جلوم توقف کرد. چند تا جمله رد و بدل کردیم. پرسید تو بودی؟ گفتم بله. گفت دیگه نکن و رفت. شبیه رویاست اما رفت.

توی خیالم، اینجای داستان میرفتم و سوار مترو میشدم و خودم رو گم میکردم بین جمعیت. نشد. در عمل فقط تونستم بپرم و تاکسی بگیرم تا برسم به سارا. چهار طبقه رو بالا برم و در رو باز کنه و بخنده که خب سالم رسیدی. سالم رسیده بودم؟ آره. خطری که از سر گذروندم هنوز من رو تا حد توانم وحشت زده میکنه. اما چیزی شکست اون روز. چیزی کامل شکست.

پسر ساعت هفت و دو دقیقه زنگ زد. به شدت ترسیده بود. گفت تو بودی و سالمی؟ کجایی؟ سالم بودم. تلفن ها بعدش شروع شد. خواهر از اون سمت جهان. اون یکی از سمت دیگه. چند روز بعدش رنگ موها رو آبی کردم. آبی متفاوت. اون لباسها رو مدت ها نپوشیدم. و اون جمله ی مارکوس اورلیوس رو نوشتم که آمور فتی. چیزی که هستی باش. فقط چیزی که هستی باش. 

سابق بر این - خیلی سابق بر این - دوستی داشتم که یکسالی بود معاشرت کردن هامون متوقف شده بود. با علم به اینکه رفاقت یک چیز دو طرفه است و منفعتش برای هر دو آدمه این رو میگم که وقتی بود دوست خوبی بود. وقتی رفت اما؟ بد رفت. همون روزهای اول و تب و تابش، یکی از بچه ها که میدونستیم با برادران وصله بهم پیام داد که فلانی در یک گروه عمومی عکست رو شناسایی کرده که این فلانیه. گفته بود هدفم جلب توجه بوده چون خیلی «اتنشن هور» هستم. ترس اون روزها به کنار، استیصال این عبارات دیوانه کننده بودند.

میدونی، عشق مراتب داره. دوستی مراتب داره. اندوه مراتب داره. ترس چطور؟ 

سریال پیکی بلایندر یه ارجاع دائمی داره به جنگ جهانی و حضور آدمها در فرانسه. و اینکه آدمها بعد از اون تجربه دیگه خودشون نشدند. برای من اون روز نبردی در فرانسه بود. وحشت در منتهای درجه اش. بیهودگی و بیچارگی بعدش. دیدن عکس در گاردین. دیدن عکس در توییتر. خارج شدن کنترل به صورت کامل از دستم. دیدن لعنتی هایی که سعی کردند موج سواری کنند. دیدن آدمهایی که سعی کردند کیس پناهندگی برای خودشون جور کنند (و بعد سخنرانی هاشون در دانشگاه و غیره) و هزار چیز دیگه. آدم بعد از فرانسه دیگه آدم سابق نمیشه. میدونی؟

یکی از بچه ها برای دوست پسرش تولد گرفته بود. یکی دو هفته قبل از این اتفاق. بعد ذوق به خرج داده بودند و یه کلیپ جالب ساخته بودند که من خیلی بخش های کلیپ بودم. در حال خندیدن. رقصیدن. شوخی کردن. بعدتر دو تا از آدمهای همون مهمونی پیام داده بودند که عه فلانی فلانجا بوده. از کجا شناخته بودند؟ فرم ساق پا. برای همین مطمئنم اگر از لطف امثال دوست سابق هم بگذریم، آدم ناشناسی نبودم برای برادران. همین هراس دائمی رو زنده نگه داشت. هرچند از بی لطفی اون دوست سابق کم نمیکنه.

تا قاضی القضات شدن رئیسی. تا رئیس جمهور شدنش. تا بلعیده شدن مملکت. اونجا دیگه هراس بیشتر از هراس بود. 

میدونی، من هرگز در این چهار سال اون همه مداوم که در اون فیلم ضبط شده نخندیدم. ناامنی اما بسیار به جانم مونده. این خاطرات پاک میشن؟ نه. هرگز. تغییر میکنند؟ نه هرگز. چی میشه بعد؟ نمیدونم. حالا میدونم یک عالمه خاطره دارم که برام غایت احساسات هستند اما نه قادرم هضمشون کنم. نه قادرم زمینشون بگذارم. نه قادر که فراموششون کنم. هراس. ترس از کشوری که توش زندگی میکنی. رذالت آشکار رفیق سابقت. و هزار چز دیگه که دیگه نمیدونم وزن کدوم بیشتره. اون چیزی که در مجموع زندگی صداشون میکنیم. چطور زندگی میتونه دلنشین باشه؟

اورلیوس میگه چیزی که هستی باش. من سعی کردم همون باشم. نه چیزی بیشتر. نه چیزی کمتر. خودم باشم. همین فقط.

حالا میدونم کافی نیست. کافی نیستم. 

آداب یکشنبه

بعد دارچین رو بپاش روی برنج و بذار دم بکشه.

Saturday, April 23, 2022

رویای کوهستان

برای اون لحظه‌ی امید که می‌خوانند:
ستاره گریزد و 
شب ستیزد ‌‌و 
صبح روشن آید 
اینجا فعلا سیاه مشق یک طرح خیلی قدیمیه. شاید که این دونه به عمل بشینه و باغ شه.

Wednesday, April 20, 2022

زیبایی

 انگشت می سرانم و به یاد می آورم.

.

این تفاوت لحن صحبت کردنم و جمله بندی وقت حالات روحی مختلف هنوز عادت نشده. 

.

 از این تاب خوردن ها خسته ام. بدجور خسته ام. از نقطه ی امنیت دور میشوم. دور. دور. برگشت، هر بار دلیل جدیدتری می طلبد. هر بار بهانه ی نویی.

داستانی بود، به نام شاهزاده خانومی که گرگ شده بود. داستان دختری که تمام روز میخوابید و هر شب سربازی به نگهبانی اش میرفت. دختر بیدار میشد و سرباز را میکشت و مغزش را میخورد. فردا دوباره سرباز جدید و مرگی نو. تا که یک شب سربازکی از یک کولی میشنود راه زنده ماندنش این است که در شب نگهبانی در کمد زیر ساعت قایم شود. دختر نمی یابدش. شب دوم، زیر تخت پنهان می شود. دختر پیداش نمیکند. شب سوم پادشاه به لباس دختر یادداشتی می چسباند که سرباز را بگرد تا پیدا کنی. شاهزاده خانم میگردد و سربازک، نصفه شب در تابوت شاهزاده خانوم میخزد و خودش را به خواب/ مرگ میزند. در برابر اصرار دختر هم چشم باز نمیکند تا نیمه شب میرسد و دختر از گرسنگی میمیرد.

هر بار زیر تخت را نگاه میکنم. درون کمد را. هر جای ممکن را. همیشه این هراس هست اما، که ناامیدی پیروز شود.

انسان های دیگر چطورند؟ برای آنها هم سیاهی انقدر نزدیک است؟ انقدر پایشان روی تیغه ی شمشیر قرار دارد و آماده ی سقوطند؟

آن لحظه ی عجیبی که سیاهی میگذرد اما. آن لحظه هم به قدر حضور خود سیاهی، به قدر آن منگی و آن گیجی واقعیت دارد برام. از زیر آب سرم بیرون می آید. شروع میکنم به نفس کشیدن. غذا میخورم. مینوشم. به غنچه های جدید گلدان ها نگاه میکنم. و سعی میکنم بگریزم. جوری که انگار مرداب هرگز دهان به آن بلعندگی ندارد.

Tuesday, April 19, 2022

.

پوستم به شدت داره نابود میشه. این هم از دردهاییه که عادت نمیکنم بهش.

باد بهاری

سالهاست انگار هیچ چیز جدیدی یاد نگرفتم. ذهنم خسته است. فکرم خسته است. تمام بدنم از فشردگی شدید این چند روز خسته است. پای تلفن بهم گفت داری خودت رو به کشتن میدی. گمونم درست گفت.
نشستم نوشته‌های چند ماه اخیر رو مرور کردم و از حجم بی‌سروتهی متن‌ها وحشت زده شدم. من از اینجا برای خالی کردن یا مرتب کردن ذهنم استفاده میکنم. درک اینکه چقدر ذهن آشفته‌ای دارم - و بله چه زندگی آشوب‌زده‌ای - ترسناکه.

Monday, April 18, 2022

تلاقی

توی رمان تلماسه، همون بار اول که پل و دوک به میون مردم بومی میرن، مردم از «سیرآب» بودن بدنشون تعجب می‌کنند. جنس پوستشون و بافت گوشت با آب کافی تغذیه شده.
دلم یه گپ کافی با یه آدم سیر‌اب می‌خواد این وقتها. یه جادوهایی فقط بعد از نوشیدن کافی قابل درکند.

به جان

بارون میاد و دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم قیقاچ دل یعنی فقط گرسنه‌ام.
پای دلتنگی روی گلومه اما.

Saturday, April 16, 2022

2

ناامیدم؟
بله. نه از بهتر شدن شرایط که همین یعنی در جایی مکان بهتری، حالت ایده‌آل‌تری هست. از تغییر. هر گونه تغییر ناامیدم. از اینکه جایی چاره‌ای گامی حالتی هست که بهتر از اکنون باشد. داستان من و تهران به اینجا رسید. فکر نمی‌کردم جایی دنیای بهتری در انتظارم باشد. فکر نمی‌کردم در دنیای خیلی بدی زندگی می‌کنم. فقط ناامیدی بین من و شهر بود. عدم باور به هر گونه تغییر.
روزی. جایی.
وجود فردایی.

1

آیا من غمگینم؟
بله. با احساس گناه عمیق. از همه چیز. از زنده بودن. و فکر میکنم امیدی نیست. دیگر امیدی نیست. حالا سالهاست بزرگترین هدفم از سامان دادن به کارها این است که آماده‌تر باشم برای مردن. برای دست شستن از بازی.

Friday, April 15, 2022

از شاخه های هرس شده

براش تعریف کردم که قرارمون این بود که من هیچی نگم و مسیر رو خودش پیدا کنه تا اگر خیالم راحت شد، روزهای بعدی تنهایی بیرون بزنه. بهش تاکید کرده بودم دو تا ایستگاه بعد پیاده میشی. به ایستگاه اول نرسیده سرش رو کرد توی گوشیش. ایستگاه چهارم و پنجم دیدم دیگه نمیتونم. با شوخی و خنده پیاده‌اش کردم و رسوندمش.
گفتم میدونی، دلم برای اون اطمینان به دیگری تنگ شده. برای اون لحظه که آنقدر مطمئن هستی که کسی حواسش بهت هست که خودت رو، که جهان رو رها می‌کنی. میفهمی حرفم رو؟
گفت آره. مادربزرگم چند سال پیش بهم همین رو گفت. که تو یه روزی بزرگ میشی. رانندگی یاد میگیری. ماشین میخری و من با خیال راحت میشینم و تو من رو می‌چرخونی. خواستم بپرسم حالا کجان که خودش «خدا بیامرز» رو اضافه کرد. کِی؟ در همین سالهایی که رفته.
من اینور در سکوت زل زدم به شب. چند کشور اون سمت تر دماغش رو بالا کشید. جفتمون با هم چشم‌هامون رو پاک کردیم گمونم.

Tuesday, April 12, 2022

مشخص نیست نفرین کدوم خداست

برآیند مهمون داشتن در این شهر نشون میده من یه موجود نفرین شده‌ام.

.

این وقتها به یاد میارم که من هیچ چیزی رو پشت سر جا نذاشتم. 
امیدوارم این در برای همیشه بسته شه‌

Monday, April 11, 2022

از خلال نامه‌ها

...
...
...
عرضم این است که دویدن یا از روی اشتیاق است یا از روی ترس. یا می‌دوی که برسی، یا می‌دوی که نرسند. عرضم این است که هدیه که منتظر است، دارد می‌دود. خوب هم می‌دود. با اشتیاق هم می‌دود. بگذار بدود. رسید، رسید، نرسید هم نرسید. زیباتر از این دویدن چیست؟ ترسناک‌تر از آن ندویدن چه؟

دختر، بدو. بذار باد بخوره به صورتت.

Saturday, April 9, 2022

به جان

بعد، امروز، روز که تنگ شد و وقت غروب رسید، یک مرغ دریایی شروع کرد به بال زدن. آفتاب الوان شده بود و بالهاش رنگ عوض کردند. در هر بخش پرواز یک رنگ. از هر سایه ی ساختمان که رد شد یک جور. 

فکر کردم به چیزهایی که دیگر هرگز نخواهم گفت. نگاهش کردم تا گذشت.

Thursday, April 7, 2022

در کمند غزال

با هم یه کتابفروشی طور قرار گذاشته بودیم توی خواب. یکی از بخش های همون پاساژ بزرگی که بارها در رویا رفتم. قبل از آتشسوزی و آدمهای نیمسوز شده. از تمام رویا یادمه که توی دستش یه بسته کوچک بود برای من. برام کادو گرفته بود و من چقدر دوست دارم این چیزها رو کادو بگیرم. سررسید بود و آشنا بود. بیدار که شدم یادم افتاد همونه که دو ماه پیش برای خودم گرفتم و بعد رغبت نکردم ازش استفاده کنم و توی کتابخونه موند. میدونی، میگن یه دنیایی هست که خوابها توش کمتر هراسنده اند.

از سرزمین‌های دور

روی مدادم نوشته جمهوری چک. 

Sunday, April 3, 2022

به جان

ساق دستم فرم جدید گرفته و به طرز عجیبی دیگه شبیه خودش نیست. زیر انگشت‌هام می‌چرخونمش و همزمان تیر میکشم و یادم میاد این صحنه رو خواب دیدم. میام در موردش بنویسم و یادم می‌یاد حتی این تلاش برای نوشتن رو هم توی خواب دیدم قبلا. زمانی که یادم نیست. دلم می‌خواد بی‌حرکت بمونم و زل بزنم و حتی آروم نفس بکشم که بفهمم این خوابه یا بیداری. 
خوابه. یا بیداری. یا دلتنگی.

اصالت

 عجیبه. فرق بزرگترین شاهکارهای سینما و ادبیات با مسخره ترینشون در همون ساده ترین و پایه ای ترین کلماتند. مثلا؟ مسئولیت.

جنگیدن انسان در برابر خواست خدایان و تلاشش برای به رسمیت شناختن اراده اش. همون نقطه که می ایسته و میگه نه اینکه خداست، که چیزی بر خلاف اونه. همان که باید. خودش.

.

میدونی، گاهی فکر میکنم زندگی و زمان یک تکرار عجیب بیشتر شاید نباشه. بچه در سن پونزده سالگی خونه اش رو و امنیت خیال برادرش رو از دست داده. بسیار شبیه من در سن پونزده سالگی. به چهره اش نگاه میکنم که به نظرم شبیه ترین انسان کوچکتر از من به منه. و به نظرم جهان عوض نمیشه. یه داستان یکسان رو با لهجه های مشترک بیان میکنه فقط. 

و پسرک توی شهر مونده. ارتش روسیه یک شهر رو در یک قدمی کیف گرفته و طبق آخرین عکسها به زنها تجاوز کرده و به قتلشون رسونده و تمام مردهای شونزده تا شصت ساله رو کشته. پسرک توی شهر مونده. پسرک توی شهر مونده. این جنگ بیشتر از اونچه باید کش پیدا کرده. و فکر میکنم بیشتر از اون چیزی که توقع داریم تلفات بده.

Saturday, April 2, 2022

هنر زیستن در سرزمین میانه 2

همه ی داستان شاید همین باشه اصلا. جرئت کنی و بگی اشتباه کردم. نه برای پنهان کردن خود و منظور و هزار چیز. گفتن و واقعا به این عبارت اعتقاد داشتن. 
عجیبه. خیلی عجیبه.

Friday, April 1, 2022

هنر زیستن در سرزمین میانه

 یه مسابقه ای جدیدا بین آدم ها انگار راه افتاده - قبلا بود و من تازه فهمیدم یا قبلا آدمهای اطراف گزیده تر بودند یا قبلا زندگی انقدر پیش نرفته بود - که ادامه ی راهبرد لعنتی بر حق بودن همیشگی در زندگیه. اونجا که هیچ کس هرگز نمیگه اشتباه کردم. یا اگر هم میگه منظورش با هزار تبصره و آیه است. اینطور منجمد بودن آدمها در مسیرشون، اینطور همیشه حق به جانب بودن، به شدت آزارنده است اما. پس اون لحظه که صبر میکنی و جهان رو سعی میکنی از زاویه ی مقابل ببینی چی؟

دلم میخواد یاد بگیرم اون سمت داستان رو، ادامه ی وقتی که حق با من نیست رو هم ببینم. آدم گاهی باید مسیر عوض کنه. نه با تبصره. نه با آیه. نه با پانویس. واقعا مسیر عوض کنه. من سالها و بارها از اینطور نصفه زیستن آدمها جیغم در اومده. میخوام بدونم خودم به وقتش به قدر کافی توانا هستم که بپذیرم؟

جادو

آخرین ذخیره سبزی قرمه رو بیرون کشیدم و قرمه سبزی بار گذاشتم. میگن حاجت میده. این نداد، میرم سراغ قیمه. نشد، سنگر آخر ترکیب پوست پرتقال و خلال و زرشک و برنجه.

یازدهم فروردین

یه علامت بسازیم که اعلام کنه من امروز روز سختمه. لطفا کمی آروم تر. بعد نصب کنیم سردر زندگیمون. مابقی روز رو هم جمع بشیم زیر پتو. مابقی امروز اضافه بود.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...