Wednesday, April 20, 2022

.

 از این تاب خوردن ها خسته ام. بدجور خسته ام. از نقطه ی امنیت دور میشوم. دور. دور. برگشت، هر بار دلیل جدیدتری می طلبد. هر بار بهانه ی نویی.

داستانی بود، به نام شاهزاده خانومی که گرگ شده بود. داستان دختری که تمام روز میخوابید و هر شب سربازی به نگهبانی اش میرفت. دختر بیدار میشد و سرباز را میکشت و مغزش را میخورد. فردا دوباره سرباز جدید و مرگی نو. تا که یک شب سربازکی از یک کولی میشنود راه زنده ماندنش این است که در شب نگهبانی در کمد زیر ساعت قایم شود. دختر نمی یابدش. شب دوم، زیر تخت پنهان می شود. دختر پیداش نمیکند. شب سوم پادشاه به لباس دختر یادداشتی می چسباند که سرباز را بگرد تا پیدا کنی. شاهزاده خانم میگردد و سربازک، نصفه شب در تابوت شاهزاده خانوم میخزد و خودش را به خواب/ مرگ میزند. در برابر اصرار دختر هم چشم باز نمیکند تا نیمه شب میرسد و دختر از گرسنگی میمیرد.

هر بار زیر تخت را نگاه میکنم. درون کمد را. هر جای ممکن را. همیشه این هراس هست اما، که ناامیدی پیروز شود.

انسان های دیگر چطورند؟ برای آنها هم سیاهی انقدر نزدیک است؟ انقدر پایشان روی تیغه ی شمشیر قرار دارد و آماده ی سقوطند؟

آن لحظه ی عجیبی که سیاهی میگذرد اما. آن لحظه هم به قدر حضور خود سیاهی، به قدر آن منگی و آن گیجی واقعیت دارد برام. از زیر آب سرم بیرون می آید. شروع میکنم به نفس کشیدن. غذا میخورم. مینوشم. به غنچه های جدید گلدان ها نگاه میکنم. و سعی میکنم بگریزم. جوری که انگار مرداب هرگز دهان به آن بلعندگی ندارد.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...