Saturday, May 30, 2020

درخت‌های ‏نیمه ‏خشک ‏افرا ‏و ‏نارون

همیشه به من یک جور جمله میگه: استراحت کن، از زندگی لذت ببر و تفریح کن. خوش بگذرون. جوونی کن و چیزهایی از این قبیل. هیچ وقت نفهمیدم از نظرش کی وقت کار‌ کردن ماست. کی باید زحمت بکشیم یا اصلا مختصات زندگی رو چطور باید چید که بالاتر از حد باشه و برای رسیدن بهش، نیاز به تلاش داشته باشیم. بدون اغراق لوسه. از هزار چیز می‌ترسه و بدش میاد و جوری رفتار می‌کنه که وقتی لجمون رو در میاره، صداش میکنیم پرنسس. گاهی واقعا فکر می‌کنه یه شاهزاده است. همیشه فکر می‌کنه وقت داره. می‌تونه به سادگی خیال همه چیز رو عوض کنه. براش زمان یک واحد کش آمده‌ی اندازه گیری مهربانه. توی کلماتش، کاری که سی و چند سال پیش کرده همونقدر نزدیکه که کار دیروزش. من نمیفهممش. هیچ وقت نفهمیدم. نه اصرار دائمش به اینکه من کم جوانی کردم و میکنم رو درک کردم و نه حالش رو در اون سقوط‌های دردناک و طولانیش توی چاه سیاه و غلیظ افسردگی فهمیدم.
توی چشم های اون یکی نفری که هم لقبشه، همیشه یک جور مه نشسته. نمیدونم چند نفر این نگاه رو دیدن و خب، من نیمی از زندگیم وقت داشتم نگاهش کنم و نیم دیگر زندگیم، از اون خالی وحشتناک توی چشماش تعجب کنم و گاهی بترسم. مه ندانستن. مه تصمیم نگرفتن. مه گم شدن. انگار یک روز بهش گفتن همینجا بمون و برمیگردیم و همه چیز رو برات درست میکنیم. هنوز به همونجا نگاه می‌کنه. یه یه نقطه‌ی خیالی در گذشته. حرکتاتش ترسناکن. تند و بی هدف‌. دو سه سالی هست فهمیدم من هیچ چیز واقعی ازش نمیدونم. نفهمیدم. که درهای وجودش کاملا رو به من بسته است. انگار تمام زندگیت رو با شبح زیسته باشی.
بعد، منم. ژنتیک از یکی، تربیت از دیگری. ظرف از یکی، مظروف از دیگری. ترس من از عدم کنترل روی زندگیم شاید از همین دو نفر نشآت میگیره. هم اون مه رو توی آینه زیاد دیدم، هم بارها توی اون چاه آویز شدم. میترسم که یک روز تبدیل به این دو نفر بشم. خودشون هم نه، نسخه‌ی تلفیقی که شوربای تلخی خواهد شد. دوتا مرداب عمیق توی روانم جا خوش کرده انگار.

Monday, May 25, 2020

خانه

پرسیده بود اگر قرار بود جایی از تهران رو همیشه به همراه داشته باشید کجاست؟ نوشتم خونه‌ی بهار و نرم نرم سی دقیقه اشک ریختم.
لاک پشت بی لاکم این روزها. آدم بدون ریشه. مهم ترین چیزی که فهمیدم، گره خوردن مفهوم خانه به اساسی ترین نقاط روانم بوده. دیوارهایی از آن خودم.

Friday, May 22, 2020

میانه ی شب

هر روز یا هر چند روز یکبار، جلوی کتاب خانه ام می ایستم. تقریبا تمام چیزی که از خانه ی خودم به همراه آورده ام و شبیه دنیای خودم مانده، همین عنوان هاست. هر بار چند تایی عنوان شبیه حال آن زمانم جدا میکنم. کنار تخت میچینم. چند صفحه میخوانم. برج می کنم و بالا می آورم. ناتمام رها میکنم. چند روز بعد دوباره. مقدارشان دو سه بار به چهل تا رسیده. بعد دسته ای برمیدارم و دوباره طبقه ی کتابخانه را پر میکنم. صدای درون مغزم که در پاسخ به کلمات کتاب ها بود، ساکت شده. صدای درون مغزم که میگفت و مینوشتم، ساکت شده. 
فشار این چند وقت زیاد بوده. دخترک گاهی زنگ میزند و سوال های علومش را می پرسد. درس زمین شناسی شان به بخش سنگ شناسی رسیده. با مفهوم سنگ رسوبی و آذرین مشکلی ندارد. سنگ دگرگون شده براش مفهوم عجیبی است. چندین بار پرسیده که این سنگ ها چطور تشکیل شدنشان برام مفهوم نیست. هر بار به طریقی سعی میکنم توضیح بدهم. سعی میکند بفهمد. صد بار چهره اش شبیه اورکا اورکا شده و باز فردا زنگ زده این مفهوم یک مشکلی دارد که جا نمی افتد. براش مثال زندگی روزمره که میزنم، همیشه از غذا پختن و چیز ساختن نام می برم. برای شیمی جواب میدهد و برای زمین شناسی نه. دلم میخواست اما از آدم ها بگویم. اینکه چطور بعضی چیزها لایه به لایه در جان آدم ته نشین میشود. از اثر خشم و خلاقیت بگویم. و از فشار که آدم ها را از درون می شکاند. پوست می ترکاند. عوض میکند. هنوز کوچک تر از آن است که برای این حرف ها گوش شنوا داشته باشد. همین حالاش هم من براش آن «آنتی» عجیب غریبش هستم.
دیشب خواب دیدم رفته ایم کتاب فروشی. لای قفسه ها می چرخید و برای خودم این سمت تر می چرخیدم. به کتاب ها نگاه می کرد و من به سبک معمول خودم، سمت ریزقوله فروشی های مغازه هم چشمم رفته بود. یک جفت گوشواره دیدم و برداشتم که طرح تحسین برانگیزی داشت. هر لنگه اش یک طرح بود با پایه ی مروارید. بعدتر، خانه که رسیدیم، طرحشان عوض شده بود. گوشواره های همچنان زیبایی درون جعبه بودند اما نه با طرح مورد نظر من. نه با مرواریدها. آنقدر خشمگین و برآشفته شدم که بیدار شدم از خواب. دلتنگیش اما ماند. دلتنگی چرخیدن مابین کتاب ها. دلتنگی داشتن چیزی از آن خودم که دوستش داشته باشم. دلتنگی حس امنیت اینکه قرار نیست از دست بدهم. به این زودی از دست بدهم. 
صبح ها که بیدار میشوم زل میزنم به سقف. ته گلوم طعم گسی می ماسد. با حس مشت خوردن بیدار میشوم. تقریبا هر روز صبح. از کابوس بیدار میشوم. شب ها گاهی از خستگی از حال می روم و گاهی از هراس هیولاها میخوابم. کل روز هم اثر همین حال کشدار و سنگین روی شانه هام همراهم می آید. زمان غذا خوردن هم. قدم زدن هم. آنقدر این چند ماه این حال ملتهب و آشفته، معمول بوده که هنوز حس میکنم باور نکرده ام گذشته باشد. تمام شده باشد. مشت های کاری. مشت های جامعه. مشت های رابطه هام با آدم ها. مشت های سبک زندگی. حتی پشت سرم را نگاه نمیکنم. زل زده ام به جلو. توان روبرو شدن با واقعیت ها را ندارم. بیشتر از این ندارم
عصر که خداحافظی کردیم، برام نوشت لطفا بار بعد قبل از اینکه زیر فشار اینطور بی نفس شوی خودت را خلاص کن.  که خیلی وقت بود نخندیده بودی و امروز چه از ته دل و بارها خندیدی. دلم خواسته حرفش را به فال نیک بگیرم. به فال گذار از این حال. 

Tuesday, May 12, 2020

نفس گیر

دنیام، خودم تا دو متر آن ور تر از تنم شده. استرس آدم را محدود میکند. نمیدانستم. عصر که جهان چرخید، فکر که کردم یک قدمی سکته همین جاست و متوقف شو فهمیدم. از دست این پنجاه روز باقی مانده فقط کاش قسر در بروم.

Thursday, May 7, 2020

رقابت‌های ‏نیمه ‏بعد ‏از راه ‏دشوار

سیب زمینی‌ها رو خرد کرده بود که بریزه توی تابه. روی تخته داشت نمک میزد و تکوتشون میداد و منتظر بود تا روغن داغ شه. پرسید اینجا دوستت چیکار میکرد؟ گفتم اومده بود در مورد رابطه با فلانی ازم مشورت بگیره. دستش خشکید که فلانی ِ تو؟
اینجای داستان دیگه ربطی به فلان مرد نداره. پای هیچ مذکری در میون نیست. داستان، در مورد ارتباط بین زن هاست. نیاز داشتم/ نیاز دارم حرف‌ها، درد‌دل‌ها و خاطراتم محترم دونسته بشن. نمیدونم اینبار چه انتخابی بکنم. عصبانی نیستم. دلخورم اما. بسیار دل‌خور و دل‌زده.
به دختر یک‌جا، گفتم انگار تو به هیچ کس غیر از خودت فکر نمیکنی. بیش از اندازه معطوف به خودی. فارغ از اهمیت تاثیر کارهات روی بقیه. ساکت که شدم فکر کردم من هم یکی از این بقیه. در جوابم گفته بود هووم. این تمام چیزی بود که برای گفتن داشت.
نمیدونم این هیولای درونمه یا منطقی درون یا پاسدار درون. چیزی اما درونم از وضعیت ناراضی شده که ممکنه به زودی برای صیانت از من، چند تایی بند رو به تمامی پاره کنه.
دوست نداشتم این مرحله رو. دوست نداشتم.

Friday, May 1, 2020

خسران

اثر گذاری ام در زندگی از بین رفته. برای اولین بار، در زمانی به این طولانی، نه کاری میکنم، نه رد انگشتی به جا میگذارم، نه به دردی میخورم، نه سنگی تغییر میدهم و نه مسیری می سابم. بودن یا نبودنم بی تاثیر شده. دایره ی اثر گذاری ام، دایره ی شخصی من در جهان که قبلا بود، بزرگ هم بود، حالا نیست. حتی کوچک هم نیست. حرف مهمی نمیزنم. کار مهمی نمیکنم. صادق باشم البته، باید اعتراف کنم که حرفی نمیزنم. کاری نمیکنم. هیچ.
احساس میکنم که دنیام در حال آب رفتن است. در حال کوچک شدن. حضور در شبکه های اجتماعی، این چند ماه آخر احساس مفید بودنم را زنده نگه میداشت. احساس کارا بودنم. فکر میکنی در حال دیالوگ برقرار کردنی. در حال حرفی مهم زدن. اینطور نیست اما.

حبل المتین

به گمانم بار اولی بود که برگشته بودند ایران. یا شاید تابستان اول بود. من عادت صحبت کردن از دستم رفته بود و به جاش مینوشتم. رفته بودیم کافه و من به شدت مضطرب بودم و فشرده. حرف زدنم نمی آمد. انگار یک آدم غریبه جلوی رویم نشسته باشد. یادم نیست پیشنهاد کدام یکیمان شد که دست دراز کردیم و دستمال کاغذی برداشتیم و جمله به جمله نوشتیم. پاس کاری.
پارسال، بعد از آن زمستان خیلی سخت خیلی سخت خیلی سخت، بعد از اینکه نفسم نه که به سختی در بیاید، تقریبا قطع شد، زنگ زد که ببین، این همه سال قرارمان یک سفر بوده. بیا یک قرار کوتاه همین نزدیکی تو بگذاریم. تمام کارهای سفر هم با من. اجازه داد در مورد هیچ چیز تصمیم نگیرم. در مورد هیچ چیز نظر ندهم. فقط نگاه کنم. فقط باشم. از تمام آن شش روز، چند تایی عکس از در و دیوار مانده، یکی از من، یکی دوتایی و یک فیلم کوتاه ده ثانیه ای. داشت میراند و از اینهایی میگفت که وقت رانندگی کردن آهنگ میگذارند و فیلم میگیرند و درجا با کل اینستاگرامشان به اشتراک میگذارند و غر میزد. دوربین را چرخاندم و خواندیم و خندیدیم. شد توشه ی زمان های تلخی.
بدجور بلد است هنوز من را بخنداند. بدجور هنوز یخم را آب میکند. ساده. جزو همان یکی دو نفری در جهان است که رازهام را میداند. من را میشناسد. و به جای تغییر دادن یا اذیت کردنم، تمام مدت به سادگی من را می پذیرد. انگار نه گاهی وقت ها یک هیولا، که طبیعی ترین اتفاق جهانم.
برام نوشت فلانی جانم، کاری که خواسته بودی انجام شد. در دل بیچارگی بودم که دینگ پیامش رسید و بغضم را ترکاند. آن صمیمیت کلمه های اندکش. آن قبول کردن من در همان دو جمله. آن نشانه از اینکه حواسش هست. هر چیز بشود، حواسش جمع است.
پایان بندی ندارد. من اگر قل دومی داشتم اما، همین آدم بود.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...