Thursday, March 29, 2018

در دنیای تو ساعت چند است

ساعت یک و چهل و هفت دقیقه ی نیمه شب بود که بلاخره حرف به تو رسید. خانه ی من بودیم. کاملا هوشیار. تازه چای نوشیده. آرام. که اسم تو آمد. خسته تر از آن بودم که نقش بازی کنم و خسته تر از آنکه پنهانت کنم و خسته تر از آنکه خودم را بی حس کنم و سراپا از حسادت داغ شدم: یک مرد چهل و چند ساله اسم تو را آورده بود و من به صداش که نامت را تلفظ کرده بود، به لب هاش که اسمت را ادا کرده بود و به جا گرفتن چند لحظه ات در فکرش حسودی کردم.
دومینیک ِ کتاب ِ سرچشمه، یک جا عاشق و تبدار به معشوقش می رسد که در شهر دیگری است. براش می گوید که در حال ازدواج کردن است ولی اگر حالا یا هر وقت صداش کند، بر می گردد. آن ِ معشوق می شود. می ماند. همیشه می ماند. دومینیک می گوید که چطور به هر پنجره، به هر سنگفرش و به هر پرنده ی شهر حسود است که هر روز معشوقش را می بیند. معشوقی که باید - دومینیک می خواهد - فقط برای او باشد. فقط برای او. بعد، مرد راهی اش می کند. میگوید برو. که هنوز وقتش نیست.
آمدن ِ اسم تو در فضایی که منم گاهی ناگزیر است. حضور داری. آنقدر که فقط با صدا شدن، آن بودن بدون تصویرت شکل می گیرد. دومینیک اما، درون قلبم دوباره به سمت ایستگاه قطار می رود. که حرکت کنیم. که برویم. که هنوز وقتت نیست.

Monday, March 26, 2018

از دردهای انسانی


استارت که زد، گفت اما قرار نبود زندگی تو انقدر تراژدی وار شه دختر. من هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطوری بشه. زل زدم توی چشم‌هام توی آینه بغل ماشین و دیدم چطور خیس شدن و چطور تلاش کردم گریه نکنم و چطور اشک‌ها رو دوباره چشم‌ها بلعیدند.
قبلش کنار آبمیوه‌فروشی – همونجا سر گیشا – اجازه داده بود پیشونیم رو تکیه بدم به شونه‌اش. همونجا تمام قد ستون شده بود برای تنم که می‌دید توان ایستادن نداره. قبلش دیده بودم چطور وقتی روی تخت دراز کشیدم و قطره قطره سرُم توی تنم می‌ره بلد نیست  کلافگیش رو پنهان کنه. بلد نیست و وقتی پرستار می‌گه رگ‌هات شیشه‌ای هستن و سریع پاره می‌شن و جون ندارن و سوزن رو توی دستم جلو و عقب می‌بره، از درد کشیدنم بی‌قرار می‌شه. قبلش به دکتر با نهایت مهربونیش گفته بود منهای گلودردش و بیمارش، روزگار هم بهش سخت گرفته و دکتر گفته بود فشارت چرا این همه پایینه؟ خطرناکه اینطور که. قبلش گفته بود بهم بگو هر چی گفتی دروغ بوده. بگو شوخی کردی. بگو واقعیت نداره. خندیده بودم. شوخی نبود. حتی نیمی از تمام اتفاقات سال سخت هم نبود.
رسیده بودم سر وصال. مستاصل. شبیه آخرین دستاویز زندگی بهش زنگ زده بودم و خودش رو رسانده بود. که بگم تیمارم کن رفیق. امروز اجازه بده اعتماد کنم به کسی، به دیگری، به کسی خارج از پوست خودم که مواظبم باشد. خوب نیستم. اون چیزی که قراره من رو بکشه از درون میاد به سلامتی. از این تپش های ناگهانی. از این از نفس افتادن تن. از این منجمد شدن و سیاه شدن چشم ها.  که هیولایی اینجاست. بیشتر از زور من. بیشتر از توان من.
 وقت رد شدن از خیابون، دستم رو گرفت. دستش رو گرفتم و گذاشتم از خیابون ردم کنه. کنارم تمثال رفاقت خالص قدم زد تا ماشین. شبیه تمام این نوزده سال دوست بودنمون. سوار شدیم که گفت اما قرار نبود زندگی تو انقدر تراژدی وار شه دختر
من هم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم علی. هیچ کدوممون اون وقت‌های یازده دوازده سالگی فکر نمی کردیم فقط خودمون وسط طوفان برای هم بمونیم. خودمون. با یک عالمه تنهایی در زندگی‌هامون.

Tuesday, March 20, 2018

نوروز


دیروز که بابا اومده بود پیش من که صحبت کنیم، از همون اول حرف زدنش دیدم که دست هاش قرار ندارن. انشگت هاش دارن می لرزن. خسته بود. به شدت آشفته بود و غذای من آماده نشده بود که حداقل به زور قند آرومش کنم. مکالمه مون که تموم شد گفت آروم شدم. نه یک بار. تا شب که خداحافظی کردیم و باز برگشتم به خونه چند بار گفت که آروم شدم. اون لرزش دستاش و خستگی صداش کم شد. خیلی کم.
تقریبا سی و دو سال پیش، آقاجون فوت کردن. بابا تقریبا هم سن امروز من بوده و پدرش هم سن امروز بابا. اون روزهای پدر هیچ شباهت دیگه ای به من ِ امروز نداشته: یک دخترک پنج ساله و یک پسر چهل روزه داشته. پسر بزرگ خانواده ای بوده که چندان خلوت نبوده و از اون موقع تا حالا، بدون گله کردن بار ما رو با خودش حمل کرده و بهمون دلگرمی داده. بهش حق میدم که این همه خسته باشه و هیچ وقت این ناتوانی خودم رو در ساده تر کردن زندگیش به خودم نخواهم بخشید. افراد خانواده در این سی سال بیش از دوبرابر شدن و فقط سه نفر دیگه از بینمون رفتن و ساکن بهشت زهرا شدن. هرچند امسال عید اونقدر فامیل لاغری شدیم که عید دیدنی خاصی نخواهیم داشت:  ما معمولا نمیمیریم. مهاجرت می کنیم.
من نیمی از زندگیم رو مشغول حسادت به آدم هایی بودم که مادرشون عزیزترین فرد زندگیشونه و نصف دیگه رو مشغول فخر فروختن بودم به خاطر بابا. امسال، فقط یک آرزو دارم. یک آرزوی بزرگ. که آدم هام تا آخر سال نود و هفت زنده بمونن. توی این سی سال عمه ها و عموها و همسرانشون سنشون زیاد شده. اونقدر که من گاهی می ترسم از زنگ تلفن. بهتره بگم من همیشه می ترسم از زنگ تلفن. سال بهتری از سالی که گذشت خواهیم داشت. فقط امیدوارم آدم هام – آدم هاتون – سلامت بمونن. یا در بدترین حالت، در صلح با شما خداحافظی کنن.

Sunday, March 18, 2018

معاهده ی نوشیدن چای *

دیروز رفته بودیم بلوار کشاورز. این بخش روز پیشنهاد من بود البته. جلوی دانشگاه پیاده شده بودیم. کتابفروشی ها را گشته بودیم و برای میم عیدی خریده بودیم. میم آدم مهم زندگیم شده. آنقدر مهم که سال هاست دختری - مگر به زور حاشیه ها - این اندازه مهم نبوده. هیچ وقت شاید دختری به تنهایی انقدر مهم نبوده اصلا و خب، میم برای من آدم شناخته شده در این فصل سرد نیست. سال هاست که می شناسمش و بله تازه دیدیم هم را ولی طوری جاگیر شده که به چشم من در تمام این بیش از دوازده سال در جزئیات زندگی هم حاضر بودیم.

از تو قرار بود بگویم. از میم گفتم.
دیروز رفته بودیم بلوار کشاورز. از کتابفروشی ها به میدان انقلاب رسیدیم و آنجا هوا بهتر از آنی بود که خداحافظی کنیم. گفتم بلوار؟ گفت بله بله جانمی به بلوار و همان کار همیشگی را کردیم: یک لیوان قهوه گرفتیم. قدم زدیم سمت بالا. رسیدیم به تقاطع کارگر. پشت چراغ ایستادیم و بلاخره خودمان را رساندیم به بلوار. حرف میزد. من سیر ِ بهشت می کردم.
من و میم هم شب اولی که با هم بیرون رفتیم - همین چهار ماه پیش - همین مسیر را برعکس رفتیم. از ولیعصر رفتیم به بلوار. از بلوار به بوعلی سینا و شانزده آذر و خیابان انقلاب. با تو هم داستان همین بود. میرفتیم بابی دونات پیراشکی می خریدیم و سر و صورتمان شکلاتی میشد و عکس می گرفتیم و زشت می شدیم و می خندیدیم. برای میم گفته بودم کوچه ی جلالیه عزیزترین معبر شهر برای من است. برای تو هم گفته بودم و دیروز هم تکرار کردم. تو عاشق خانه های قدیمی و حال آن بخش شهر بودی. میم توی چشم هاش وقتی مرکز شهر است ستاره های بیشتری می چرخد و دیروز هم دوتایی قربان صدقه ی ساختمان ها رفتیم. انگار همه از یک قبیله باشیم. همه از یک خانواده باشیم. همه بی اینکه نیازی به زیاده گویی باشد، با یک کلمه هم را بفهمیم.
سه چهار روز پیش هم باز مرور شدی. با یک دخترک سوئدی تقریبا هم سن خودم قرار بود تا مترو هم مسیر شوم. سر از تجریش و امامزاده صالح و موزه سینما در آوردیم. چشم هاش جزئیات را می بلعید. دو ساعت نگذشته، آنقدر راحت و بی خیال صحبت می کردیم که انگار اصول اخلاقی مشترک داریم. دعوتم کرد تا آنجا که حالا رفته ام، مهمانش شوم. روبروی هم نشستیم. آفتاب افتاد روی صورتش و شبیه آن کافه نشینی اسفند دو سال پیش شد که خانه هنرمندان بودیم. باد خنک می زد. تو لباس آبی پوشیده بودی. حرف می زدی و من محو تو بودم. آفتاب روی صورتت بود و سایه روی صورتت بود و من عکس گرفتم. تو خندیدی. حالا نیستی. عکس مانده. آفتاب مانده. سایه مانده. کافه مانده. پوف.
کم کم عصبانیتم از تو و کارهات ته کشیده. هر بار فکر کردم تو اگر بودی فلان کار را می کردیم، تنها انجامش دادم و دیدم بدون تو هم میشود هزار زندگی کرد. با تو هم میشد البته. حالا متاسفانه هیچ کاری نمانده که فکر کنم فقط مخصوص تو و حضور توست. حتی آدم هایی - کم، و با ارزش - سر و کله شان پیدا شده که رفیقند. زخم آن شبی که بعد از دو سال و هشت ماه و بیست و یک روز گفتم من حال پریدن دارم و گفتی باشد و خداحافظ و آنقدر ساده و به چشم من بی تفاوت گفتی که سقوط کردم هم، خونریز نیست. جوش خورده. دلم برات تنگ شده اما. که به گمانم این یکی هم در حال گذشتن است.
دیروز که بلوار کشاورز بودیم و من قربان هر شکوفه و هر جوانه می رفتم و سماء می کردم، دیدم یکبار دیگر پناه آورده ام به قبیله. تو یکی از آدم های قبیله بودی و حالا با رفتنت باز من سراغ آدم هایی از قبیله برگشته ام. پذیرفته اند من را. دوباره لازم نیست هر کلمه ام را توضیح دهم. هر چیزی را دوبار بگویم. دوباره نمادهایی هستند که برای همه مان یک مفهوم واحد دارند. دوباره پیشینه ی ده سال رفاقت ِ از دور کنار هم نگهمان می دارد. دوباره یک جفت کفش کنار کفشت فرسوده می شود. فقط به پاس همان دوستی و امنیت. و من غریبگی نمی کنم و آخ نمیدانی چقدر امسال غریبانه گذشت.
دلم برای آن چشم های درخشان اسفند دو سال قبل تنگ شده. حتی با اینکه مطمئنم این منم که آن رخت ِ درخشان را در خاطره هام به تو پوشاندم. من آن بار زیادی را روی شانه هات گذاشتم. دلم تنگ مانده اما. حالا آدم هایی هستند از همان جنس تو و با همان کیفیت و حتی مرغوبتر، که برای هم ابی، هایده، نامجو و شجریان بفرستیم، عکس بگیریم و کلمه بحث کنیم. تو نیستی و جای خالی رفاقتت دیگر نیست. اما دلم گاهی هنوز برای ویژگی های انسانی مخصوص خودت تنگ می شود. شکل ذوق کردنت. خندیدنت یا چیزهایی که به هیجانت می آورد و شبیه گنجشک یک هفته ی تمام با ذوق حرف می زدی.
نوشتم که یکبار دیگر خداحافظی کنم با تو؟ نه. به گمانم. نوشتم که بگویم آن پررنگی نفسگیری که جان جهانم بودی در حال کمرنگ شدن است. من در میانه ی در ایستاده ام. نه شبیه همیشه که می رسیدی و سرت را بالا می گرفتی و من از بالای پله ها می خندیدم . من در میانه ی در ایستاده ام به بدرقه ولی حالا تو حتی شبیه آدمی در دوردست نیستی. شبحی هستی که کم به کم محوتر می شود. جهانم جانش را دارد پس می گیرد. از همین گلدان ها. از همین برگ های سبز و حال خوب آفتاب و خانه ی نو.
به گمانم اما، نوشتم که یکبار دیگر بابت تمام آن روزهای خوب ازت تشکر کنم. همین است. بابت تمام لحظات خوبمان، تمام سرزمین هایی که با من هم قدم شدی و بابت تمام دنیای درون و جانی که با هم آشنا کردیم ممنونم. امسال را با هم شروع کردیم، فقط همین و زود پاره شدیم. طوری که نمیشود اینها را به خودت گفت. اینکه بابت آن سال هایی که با هم گذراندیم و ماه هایی که با هم به اتمام رساندیم ازت ممنونم. ممنونم رفیقِ جانم.
متشکرم عزیز دل ِ پیش از این ِ من.

Friday, March 16, 2018

دیوانگی ماه نو

اون شدت روزهای خون، آخر به جنون میرسونه من رو. حالا که گذشته، بعد از این دو ماهی که خانه عوض کردم، تازه نشسته ام به کشیدن طرح وسایل جدید. دیوارها. چیدمان. دوماه و همه چیز نچیده و در جعبه و نرسیده باقی مانده هنوز.
من آدم زمانم. هر چقدر به نظر هول هولکی و عجول برسم، آدم زمان دادنم برای رسیدن اتفاقات. دم کشیدنشان. قد کشیدنشان. و بعد، یک دفعه به دنیا آوردنشان. به چشم بقیه اما آن چند ماه ِ قبل از عمل، ندیده میماند. شبیه همیشه.
روزهای خون. به زایشی فکر می کنم که یکبار دیگه از دست دادم. به زایشی که هیچ وقت شاید به دست نیاد. هاه. روزهای خون، طوفان ِ مجسم.
به چشم هات فکر می کنم دختر. به چشم هات. توی ذهنم. جایی توی وجودم در حال قد کشیدنی و فعلا، تازه در حال چیدن این خانه ام. چند خانه عقب تر در مکان. چند سال عقب تر در زمان.
هاه.

Wednesday, March 14, 2018

نارادا یک روز به کریشنا گفت: «سرور من، راز مایا را بر من بگشا! چندی گذشت. کریشنا نارادا را به بیابانی برد، و با هم چندین روز راه رفتند. کریشنا گفت: نارادا، تشنه ام، برو از برایم آبی بجوی!
نارادا به جست و جوی آب رفت. به دهکده ای رسید. به در خانه ای کوفت. دختری بسیار زیبا در به رویش باز کرد. همین که نارادا چشمش بدو افتاد، همه چیز را از یاد برد، او را می نگریست. مست عشق، او را به زنی خواست. با هم عروسی کردند. زن برایش دو بچه آورد. آنان دوازده سال با هم زیستند. نارادا با زنش، فرزندانش، گله ها و کشتزارهایش شاد بود. شبی رودخانه طغیان کرد. سراسر دهکده را فرا گرفت. خانه ها فروریختند، آدمیان و جانوران را آب برد. نارادا شنا می کرد و با سیل در نبرد بود، و زن و بچه های خود را گرفته و در آب می برد. یکی از بچه ها از چنگش به در رفت. همچنان که می کوشید تا نجاتش دهد، بچه ی دیگر را نیز از دست داد، زنش از زور سیلاب از آغوشش برکنده شد. نارادا تنها بر ساحل افتاد، و به تلخی می گریست.
آنگاه، از پشت سر، صدای نرمی پرسید:
فرزندم آب کو؟ تو رفتی برایم جامی آب بیاری، و من منتظر توام. اینک نیم ساعت است که رفته ای.
رادا با شگفتی فریاد برآورد:
نیم ساعت!...
دوازده سال گذشته بود. دوازده سال شادی و رنج... چشم های مایا گذر کرده بود.

درد روی شونه هام هم زندگی می کنه. از ستون فقرات، دو کف دست به راست و چپ. درد. هر کدوم به قدر یک فطیر کوچک. 
اینبار، نه انگار که جای بال های در حال رشد، که مرثیه ای برای بال های از جا در اومده ام زیر پوستم در حال نواخته شدنه. با خودم فکر می کنم حالا کجام؟ یک جایی میانه ی اون دوازده سال. در آغوش اواج. سرگشته. کوفته. غم زده.

Tuesday, March 13, 2018

آهو بره

تو نباید می مردی و من نباید اجازه میدادم انقدر ساده از دستم بری. پوستت لزج بود. ماهی قزل آلای قشنگم، تمام چیزی که به عنوان پوست داشتی لزج بود و سر بود و انگشت های من نمی تونست نگهت داره. نمی تونست زنجیرت کنه. از همون روز اول هر دو نفرمون میدونستیم که تو موندنی نیستی اما این چیزی از دردناکی مرگت کم نمی کنه. اینکه مرگ در هجده سالگی توی تنت بپیچه خیلی فرق می کنه تا بیست و هشت سالگت باشه و مرگ مهمونت بشه و من این رو نمی دونستم. هیچ کس این رو بهم نگفته بود. کسی بهم یاد نداده بود چطور با بودنت یا نبودنت زندگی کنم. کسی از تو حرف نمی زد اصلا.
اون نیستی ِ تنیده در جان ِ هجده سالگی حریصم کرد به ادامه ی حیات. اینبار اما انگار یه پوسته مونده که درونش پوک شده از نبودن. هر خبر مرگ، هر خبر نیستی، هر نبودن از نو ویرانم می کنه. به تمامی ویرانم می کنه.
دیشب، خبر مرگ روی خونه خودش رو پهن کرده بود. وقت کار کردن دیدم هنوز صورتم خیسه. میم که زنگ زد سه بار جمله ی اولم رو قورت دادم تا گریه ام تموم شد. شب تا صبح نبرد زنده موندن کردم و فکر کردم که خب، تموم شد. تموم نشده هنوز. روز شده و من برای اولین بار به بهانه ی مردن دیگری، دومین روزه که دارم اشک میریزم.
بنویسیم برای زنده موندن. با از دست دادن تو یه چهره از من به تمامی پایان گرفته. بنویسیم برای زنده موندن. من هنوز این زن جدید عزادار رو که درونم حمل می کنم نمی شناسم.
بنویسیم برای شناختن.

Thursday, March 8, 2018

تنها چیزی که از جانب تو هنوز شگفت زده ام می کنه اینه که چطور هنوز و هر روز امیدوارت که میشم نور تمام جهانم رو میگیره و ناامیدم که می کنی، جوری در قعر سقوط می کنم که انگار هیچ خاطره ای از روز ندارم.
باید از این چرخه پیاده شم جانان دل. باید پیاده برم.
خوبی زندگی اینه که با اینکه هنوز دلت به همون شدت سابق میشکنه اما دیگه میدونی زنده می مونی. میدونی این هم می گذره. چشمات رو میبندی و با خودت تکرار می کنی این هم می گذره.

Tuesday, March 6, 2018

هجده ساله میشوم دوباره. شبیه بار اولی که دیدمت. همان هراس قدیمی از اینکه نکند کاری کنم که به دلت نچسبد، همان تلاش مذبوحانه ام برای اینکه بخندانمت، همان سکوت لعنتی که چیزی به بیان نیاورم که نپسندی. لال می شوم. می نویسم اما. برات می نویسم و جواب میدهی و مهربانی. همیشه مهربانی. من آتش میگیرم این سمت. زنگ می زنم به میم. فریاد می زنم. همان وسط خیابان که هستم. فریاد می زنم که من دوستش دارم. هنوز دوستش دارم. واقعیت همین است. مابقی، چرند. یکسره.
....
میم خوشبین نیست. نه به او که به هر آنکس که تجربه ها را زندگی می کند که خوراکشان کند و تقدیم خدای کلمه کند. حرف زدنش که تمام میشود، منم که سکوت می کنم. می شناسمش. آنقدر خواسته امش، آنقدر تمام این سال ها براش نفس کشیده ام و هواش برام معبد مقدس بوده که حالا من هم، همینم: تجربه می کنم تا بنویسم. وگرنه، از جهانم سقوط می کنم.
...
براش نوشتم دلتنگتم. بار چهار و پنج بود. وقت نمیشد. من هنوز روی خط پافشاری بودم اما. نیاز داشتم به او. به جانش و به اندامش.  شبیه نوشیدن آب از چشمه. گفت بیا پس. منتظرم. نرفتم. پر زدم.
...
سر مرد غر زدم که تند تر برو. خندید که پرواز کنم؟ گفتم دیر شده. دوستم امشب مسافر است. میرود. یک ساعت دیگر اگر نرسم، برای همیشه میرود. نمیبینمش. می رود. خندید که می رسی. نترس. انگشت هام را جمع کردم. کف دستم. مشت کردم. گره زدم. گفتم کمی تندتر. لطفا.
...
به انگشت هام نگاه کردم که می لرزیدند. سر جای خودشان آرام نداشتند و می لرزیدند. یک کلمه بیشتر نمیشد براش بنویسم. یاری نمی کردند. زنگ زدم که دیر میرسم. خندید که میدانم و توئی. سر فرصت بیا. آرام گرفتم.
...
نفس نفس زدن هایمان که از شدت افتاد، گفت بگذار سمت چپت بخوابم من. جمع شد و نرم شد و سرش را گذاشت روی شانه ی چپم. لب هام را چسباندم به پیشانی اش به بوسه. مزه هاش - آخ از مژه هاش - خوردند به گونه ام و چشم هاش - ای وای من از چشم هاش - یواش بسته شدند. زمزمه کردم براش که بلاخره تو فرشته ی شانه ی راستی یا چپ؟ خندید و سال نو شد.
 ...
حواس تنم حساس شده بودند. حس می کردم. بعد از یکسال ِ تمام زمستان، پوستم زنده شده بود. نسیم حاصل از نفس کشیدن هایش خنکم می کرد. گوشتم گرم میشد از تنش. به موسیقی صداش گوش می کردم و توی گوش هام آهنگ می پیچید. آهنگ دور. استشمامش می کردم و آنقدر این همه حس کردن برام زیاد بود که سرگیجه داشتم. خوابم نمی برد. از حال می رفتم. هوشیار می شدم. تنش هنوز خواب بود. دوباره از حال می رفتم.
...
بو کشیدم. آغوشش پناهم می دهد و بوی تنش بی قرارم می کند و من تاب می خورم. بین خواستنش  و تا به ابد همانطور ماندن و از شدت مهرش در جا، جان دادن و مردن. بوییدمش. عمیق. که تو عطر زدی؟ گفت نه. حس نمی کنم و گفتم چه خوب.
...
برای خودم بود. شمیم تنش برای خودم بود و من حتی راضی نبودم  این حال را با هیچ کس تقسیم کنم. حتی با خودش.
...
خم و پیچ تن ها شبیه گره خوردن شده بود. نمیشد تکان بخوری. دلت نمی آمد. خوابش، آرمیدن ِ آرامش آنقدر به جانم می چسبید که حاضر بودم خشک شوم و بلندتر از این نفس حتی نکشم. به ریتم نفس هاش جانم گره خورد و حواسم جمع دست هایمان شد: دست چپش، گره خورده بین انگشتان دست راستم مانده بود. انگار لبه ی پرتگاه باشیم و بترسیم سقوط کنیم و چنگ بزنیم. به همدیگر چنگ بزنیم. این همه تشنه ی همین انگشت ها بودم و حالا عمیق خوابیده بود و شب بلند بود و اقبالم بلند بود.
...
پلک هاش، شبیه پروانه های بی تاب که شد و چترشان به گونه هام خورد، فهمیدم که بیدار شده. که به زودی باز به دنیای واقعیت و فاصله برمیگردیم. به منطقه ی لعنتی رفاقت محض.  ته صدام التماس پر شد که پنج دقیقه ی دیگر بمانیم؟ گفت که حتما و بمانیم. دوباره خزید توی تخت و ماند
....
مال من است. همینقدر شی واره. یا می پذیریم که بعید است یا شبیه تمام این روزهای از شهریور هشتاد و چند تا به حال که در طلبش هستم، می جنگیم. با خود، با جهان، با تقدیر.
...
 شایستی که در آغوش بکشمت. تو که سرنوشت منی و می پذیرمت. حتی اگر سر تعظیم فرود نیاورم. عناد بورزم. سرکشی کنم.
...
یک صحبت نیمه کاره بینمان مانده. زنگ زدم که بیا صحبت کنیم. گفت کِی؟ زمانمان همین چند روز دیگر است. قبل از اینکه سال به تاریخ جهانی نو شود. صدات کنم و نگاهت کنم و بگویم که میخواهمت هنوز. می مانی؟ اینبار می مانی؟
...
بوسیدمش. مثل همیشه کم. مثل همیشه ناقص. و تشنه تر شدم. عطش باز هم مثل همیشه ی این همه سال پر از سنگینی حضورش و کم داشتنش به دیوانگی ام رساند.
...
دوستت دارم. می دانی. دوستت می دارم و میدانی که نمی توانم هنوز نگاهت کنم و بگویم. این باشد راز بین من و کلمه ها. دوستت دارم عزیز دل. دوستت دارم.

Thursday, March 1, 2018

از من چرا رنجیده ای؟

دستم رو از سر اتفاقات محالی که فکر می کنم باید بیفتند و برای رخ ندادنشون گوشت خودم رو به دندون میگیرم باید بردارم. سخته. رها کردن چیزی که توقعش و امیدش رو داری سخته. زیادی سخت. هنوز اون آدم سالم یا نسبتا سالمی که بودم از زیر زخم ها سر در نیاورده. هنوز اون امیدی که به حرکتم در می آورد زنده نشده. من موندم و یه یخ بندون و یه اجبار به ادامه. سعی برای ادامه. آخ که.
میگذره. شب هیچ وقت پایا نمونده. شاید همین فردا به صبح نرسه. امسال استخون هام آسیاب شد و تمام امیدی که به تمام شدن این پروسه داشتم توی ده روز اول اسفند از بین رفت. باز پودر شدن بیش از اینی در انتظارمه و باز نبرد سخت تری. نبرد روزمره و بی رحمانه ای. گریزی نیست. دونستن اینکه گریزی نیست داره حرکتم میده. و آخ که چقدر سخته.
خوابم نمی بره. از هول فردا خوابم نمی بره. از هراس هر صبح و هر شروع. کاری نمیشه کرد. چه بخوابم و چه نه، صبح پشت دره و فردا روز دیگریه. هر چند که روز سخت تری.
آخ. همین فقط. آخ.

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...