کوچ کردهام به اسپاتیفای. تقریبا از تمام اپلیکیشنهای دیگر بهتر من را میشناسد. مثلا میفهمد منظورم از فلان آهنگ اصفهانی که با تمام کلمات احتمالی که یادم مانده این چند ماهه دنبالش گشتهام، آهنگی از افتخاری است که هنوز در حد روز اولی که شنیدمش به شوق میآورد من را. اینکه من را بلد است را دوست دارم.
سُر میخورد به آهنگ ماه مارتیک. هلال نازک در آسمان بالای سرم است.
ف چند روز پیش بهم پیغام داد. از معدود آدمهایی است که هر وقت زنگ میزند میتوانیم حرف بزنیم. از معدود کسانی که به ندرت ریجکت میشوند و بعد هم پیام عذرخواهی میفرستم برایشان. ف زنگ زد و جواب ندادم. دو روز بعد زنگ زد و پیام هم داد و فقط نوشتم که خوب نیستم. بعدا. جواب داد «نگرانت نباشم؟» هنوز بعد از نزدیک یک هفته راه میروم و یکی در گوشم زمزمه میکند نگرانت نباشم؟ همین دو کلمه بدجور بهم چسبیده. همین شیوهی ضمیرگذاری که آنقدر شیرین و شاید بیفکر تقدم را به من داده.
همین ماه پیش بود که امغری خونم بالا زده بود. راه میرفتم و حس میکردم لعنتی من چقدر این بچه را دوست دارم. توییت میکرد و باز میلرزیدم. آن جلسه کنفرانس آنلاینی هم که داشت، عین چهل و پنج دقیقه از دور قربان دست و پای بلورینش رفتم. یادم افتاد تولدش هم دیماه است و صدبار هم فدای این بزرگ شدنش شدم. خودش که نمیدانست. هی فکر میکردم به تمام این سالها و رد پاش را در زندگیم دنبال میکردم که ای وای چقدر فلان موقع خوب بود. چقدر آن روز خوش گذشت با بودنش. چقدر شعر خواندنش میچسبید. چقدر جان است این آدم. چقدر آن من نزدیک به من را دیده.
دخترک از پسر که تعریف میکنم و حواسم نیست و یاد و کلام من را میبرد و دور میکند، همیشه میخندد که سین تاک داری باز. حواست نیست این آدم چقدر در کلماتت حسابی است. بعد اولین باری که شروع کردم از رفیق حرف زدم، جا خورد که این مهر عمیق توی کلامت را بار اول است میشنوم. گاهی اما احساس میکنم کلام ارزش آدمها را به ابتذال میکشاند. برای همین مثلا از امغری چیزی براش نگفتم. از ف هم نخواهم گفت.
ف فعلا نفسم را بریده. آنقدر که امروز داشتم فکر میکردم چه افتضاحی میشد از عدم درک متقابل اگر امشب مثلا، بعد از هفده هجده سال دوستی زنگ بزنم و بگویم راستی ف، بهت گفته بودم دوستت دارم؟ قطعا هیچ وقت نگفتم اما. هر چقدر تمام این هجده سال به طور مداوم در زندگی هم حضور داشتیم، در تمام شادی و غمها همراه هم بودیم، هر چقدر ساعتها پای تلفن مانده و به اراجیف من گوش داده که حالا راستش میدانم بابت تنهایی عمیقی است که همیشه حس میکند، اما همیشه آن چهرهی من رو در روش قرار گرفته که ور جنگجوی عصیانگر دارد و بدون کوچکترین تردیدی میدرد و آسیب میرساند. واقعیتش این است که ف همیشه روی مهربانتر و مراقبتترش را سمت من آورده. از آنهایی که زنگ بزنی فلانی میخواهم سیستم برق خانه را یکسره عوض کنم و یک روز کامل با پیچگوشتی و دریل بیاید و از جمعهاش بگذرد یا همین تغییر خانه آخر، وقتی پدر و مادرش درگیر کرونا بودند و به شدت استرس داشت آمد و کمک کرد آخرین بخش کتابها را منتقل کنیم به خانهی نو. یا بال بال زدنش سر کرونا گرفتن ما.
یک ایدهآل قدیمی در ذهنم این چند سال شکسته. الگوی عشق اساطیری که آنقدر به شوقت میآورد که هر بار انگار جهان را از نو درک میکنی. امروز که ماشین از جلوی شرکت سابق معشوق سابق رد شد فکر کردم که چه جالب. دیگر سر نمیچرخانم که این در شرکتش و این گلفروشی بالاش و این رستورانی که آن روز رفتیم و تشویقم کرد در زندگی جسورتر باش (چرا البته سر رستوران سرم چرخید که عه اینجا). به جاش اما تصویر نویی در حال شکل گرفتن است. دوستی آدمها به چشمم بیشتر آمده. حواسم جمع شده که این دو سه سال اخیر بسیار بسیار رخ داده که حبابی راه گلوم را گرفته و از نفس انداخته من را چون تصویری از یکی از آدمهام آمده جلوی چشمم که چطور برای هر یک روزی که هنوز در زندگی همدیگر هستیم، ارزش قائل بوده. چطور حاضر بوده. و امان از جمع این دوست داشتن ها. من چطور وقت کردم این همه در زندگیام مهربانی سمت خودم بکشانم؟
یک عکس داریم از اوایل سال هشتاد و هفت. آن موقع که رفاقتمان پنج ساله شده بوده. مهمانی ِ رفتن یکی از بچههاست. من و ف در حال رقصیدن هستیم و جفتمان شکلک هم در میآوریم. سه تا عکس پشت هم است. من در عکسها در حال چرخیدنم و ف بشکن میزند. دستهاش باز است در اطراف تن من. خم شده و هنوز خیلی خیلی از من قد بلندتر است. توی عکس سوم هر دو رو به دوربین میخندیم. توی چشمهایمان هم پر از خوشحالی است.
آن موقع به شاقول آن سن خیلی سال بود می شناختمش. حالا همه چیز عمق بهتری یافته. گمانم هر دو آن خود دیگری که نزدیک به خودش است را دیدهایم. فکر میکنم نگفتم اما چقدر عزیز است برایم. میداند اما. نگفته میداند.