Thursday, May 30, 2019

تا آروم زمزمه کنم بمون

همه چیز اینجاست: میانه ی سینه، کمی متمایل به چپ. چشم هام رو که میبندم و به «او» فکر میکنم، حالا تندتر می تپد.
بدترین هایی که می شد رو نشونش دادم. من با بدترین لباس هام. بدترین اخلاقم. بدترینم در معاشرت. بیشترین زمین خوردن هام. تلخ ترین بودن هام. لجبازی هام. تلاش گنگی داشتم - هنوز هم دارم - که روی خوشم رو خیلی نبینه. که به روی خوشم نمونه. حالا اما بعد از همه ی اینها بهم میگه دوست. کسی که به خلاف همیشه به وقت دیدنش نه مرتبم نه خوش برخورد به چهره و نه حتی چیزی تمیز میکنم. خونه کثیفه. خودم آشفته ام و همه چیز به هم ریخته. از اول خواستم که این چهره رو ببینه. میدونستم نمیمونه. گفتم حالا که همه چیز کوتاهه، بذار بهش ساده نگذره. به دلش نباشه. بعد از همه ی این مدت که حتی خودم هم یک وقت هایی از دوست داشتن خودم عاجز بودم، هنوز اینجاست. بیشتر از قبل. ساده تر از قبل. گمونم موندگارتر از قبل.
هنوز اینجاست.
و من پام لغزیده.
هواپیما که روی باند سرعت گرفت و بعد بلند شد، اون لحظه که به صندلی چسبیدم و چرخ ها از زمین کنده شدند، حس لمس انگشت هاش روی نقاط تنم برگشت. اون رها کردنی که رخ نمیده مگر وقتی خودت رو به سفتی و قرار تنش می سپری. سپرده شدنت به دست هاش. اون «اطمینان» عجیبی که تا نباشه یکی شدنی در کار نیست. هواپیما هر بار که این سفر اوج گرفت و پرید، من خندیدم. به خاطره اش که اینطور همراهم شده بود و در تمام سفر همراهی ام کرد. بعدتر کنارش دراز کشیدم - عریان- و نگاهم کرد - و عریان بود - و پوشوند من رو و تمام وجودم رو ذوب کرد و از نو قالب گرفت، و دست هاش رو بهم داد که دورم بپیچم و سفت بگیرمشون و اتراق کنم. انگار رسیده باشم. که انگار هیچ جای بهتری برای بودن و برای رفتن نباشه. همون «حضور» که توی تلخ ترین لحظه های سیاهی می ترسیدم برای همیشه از دستش داده باشم، اطرافم رو گرفته بود. اطرافم رو گرفته. هنوز اینجاست.
اون لحظه روی صورتم جا مونده. روی حالتم مونده. حالا چیزی از اون برای من شده که هیچ وقت پیش از این دستم نیومده بوده. این عاشق شدن نیست. طریقی از رفاقته. آدمی نیست که روی قله ی روبروت منزل کنه و تو بپرستیش و به معبدش نذروات بدی. کناره. همراهه. دستت رو میگیره و باهات قدم میزنه و صحبت میکنه و با همین بودنش گرمت میکنه. من چند قدمی فاصله میگیرم. نگاهش میکنم و هر بار یادم میره زمانی هست. جهانی هست. انگار تنها چیز واقعی دنیاست.
مسئله اینجاست که من پام لغزیده. بدجور لغزیده و توان بیان کردنم نیست. دلم میخواد به جای نوشتن برای خودم نگهش دارم. من، من ِ حسود ِ خودپسند اینبار دلم میخواد حتی از بیانش با کلمه هم خودداری کنم. برای خودم نگه دارم. توی دل خودم. توی وجود خودم. مابین یاخته های تنم.
و گرماش همینطوری به جونم بره. بیشتر و بیشتر. و تمام این شب طولانی آب بشه و از چشم هام بیرون بریزه.
 همه چیز همینجاست. هر چیزی که باید باشه. و من درها رو میبندم تا همینجا بمونه. دور از دست زمان.

Sunday, May 19, 2019

اون دفعه که میخواستیم بریم سفر، توی فرودگاه فهمیدیم روی بلیط من یک نوزاد زیر دو سال هم هست. این بار هم ایمیل رزرو هتل رو چک کردم و یه کودک زیر دوازده سال همراهمونه اینطور که پیداست. فرزند زاده نشده ی من داره باهام بزرگ میشه.

Friday, May 17, 2019

از تو- چهار از چهار- مربع کامل.

اوایل فکر میکردم نمیبینه. نمیشنوه. نیست. حواسش جای دیگه ایه. بعد فهمیدم به خاطر حساسیت خیلی زیاد روانشه. اول ازت به  شدت فاصله میگیره و سعی می کنه ازت اطلاعات جمع کنه. اونقدر توی اینکار استاده که «خودش» توی این فرایند حذف میشه.  مثل یه شکارچی. بعد کم کم وقت صحبت کردن ایگوش رو نشون میده. یواش یواش پیش میاد. حالت آخری که ازش دیدم وقتیه که انقدر خودش میشه که انگار بودا زیر درخت نشسته. با صلح سرشار با محیط اطرافش، با آرامش و سکوت و هماهنگی. نمی رقصه. رقصیدن بلد نیست ولی این وقت ها انگار یکی زیر پوستش در حال تاب خوردن در جهانه.
من سعی کرده بودم دوستش نداشته باشم. آگاهانه. جنگویانه. انگار دلت بخواد خودت رو از زخم خوردن ِ از مهر حفظ کنی. حالا که به فرایندی که طی کردیم نگاه میکنم میبینم چقدر تلاش کردم که دور بمونم. برای همین خیلی از اولین ها رو با بودنش تجربه کردم. اولین کسی که این همه طول کشید تا باورش کنم. اولین کسی که برای شخصی دیدنش مقاومت کردم. حالا انگار دوباره نوجوان شدم. هیچ زخمی نخوردم و هنوز فکر میکنم رابطه ها پاسخی برای جهان در دل خودشون دارن.
برای من اون جای جهان ایستاده که مرگ و عشق در برابر هم نیستند. روی هم افتادن. دوست داشتنش، دل باختن بهش، خواستنش یا هر کلام دیگه ای که میشه براش استفاده کرد وقتی برام رسمیت گرفت که فهمیدم مردنم خیلی نزدیک تر و سریع تر از اونی میتونه باشه که براش برنامه ریختم. روز اولی که صحبت کردیم هم، در مورد همین حرف زدیم. از فراموشی ناشی از زوال سلول های مغز. چیزی ترسناک تر از مرگ. از براهنی حرف زدیم و از ترس اینکه در حین زنده بودن حتی خودت از یاد خودت بری. بعدها بارها از اون روز گفتیم. تنها خواسته ام ازش همینه که تا وقتی زنده است - و من نمیدونم چرا همیشه مطمئن بودم از من طولانی تر زندگی می کنه - من رو به یاد داشته باشه.
این یکی شدن مرگ و خواستن، به تجربه ی عجیبی در تن رسیده. باهاش در حال دوباره آموختن تن هستم. جوری به هم میپیچیم که برای من جدیده. جوری لمس میکنیم که منحصر به همون لحظه است. انگار جهان یک مکعب جادویی میشه به ابعاد اتاق و هر چیز دیگه ای از دست میره. فقط اون میمونه. و تنش. و وجودش. و چشم هاش. و اون ذکاوت ترسناکش. هر بار جوری تجربه می کنمش که انگار بار آخره. که انگار تنها فرصته. وقتشه که چیزی رو دریغ نکنی. وقتشه که باشی. با همه ی دل حضور داشته  باشی. و این حد لذت نو ترین تجربه  ی جهانه.
تحسینش می کنم و دوستش دارم. این هم یک اولین دیگه است. اولین کسی که در جهان تحسینش می کنم و دوستش دارم و با هم پیش میریم.  اولین کسی که وقتی در جهان آشفته میشم بهش پناه میبرم و بلده خیلی خوب بلده آرومم کنه. و اولین کسی که از این قدرتی که داره هیچ سوءاستفاده ای نکرده.
نمیخوام از دستش بدم و میدونم که دست من نیست. مرگ و عشق در هم تنیده هستند و من هیچ وقت نخواهم تونست بهش بگم چقدر دوستش دارم. همونطور که هیچ وقت اندوه کسی که از دست میدی از جانت بیرون نخواهد رفت. کاش کلمه ها وقت گفتن ازش سخاوتمندتر بودند.

از دوستی ها - سه از چهار

هیچ اندازه ای از مستی به ما این مجوز رو نمیده که هر کاری انجام بدیم. این رو من میگم که یکبار نیم لیتر رام (گمونم رام) رو با چهار لیتر آب مخلوط کردم و نوشیدم و زنگ زدم بهش و دوبار هم اس ام اس فرستادم و وقتی هوشیاری ام برگشت، گوشیم دیگه روشن نمیشد. یادم نیست چی گفته بودم. یادم نیست چی نوشته بودم. فقط مطمئنم مستی مجوز خروج از مرزها رو به ما نمیده. مجوز زیر پا گذاشتن مرزها رو به ما نمیده.
اون شب که یکی از رفقا (از فرداش دیگه رفیق نبود) توی مستی سعی کرد بهم نزدیک بشه و کتک کاری کردیم و لیوان شکوندم و از خونه اش بیرون زدم، نیاز به چیزی داشتم که من رو توی جهان آدم های معقول حفظ کنه. ترسیده بودم. نگران بودم و هیچ چیز جهان در اون ساعت نصفه شب سر جای خودش نبود. انگار تاریکی تمام هیولاها رو بیدار کرده بود. حضورش اون شب بیش از تمام شب های قبل و بعدش اهمیت شخصی برام داشت. حضور آگاهانه اش در اون شب و اون حد و فاصله ای که حفظ کرد و فقط یک بار، یک سال و نیم بعد، یک اشاره ی مختصری به اتفاق کردنش. 
توی صحبت کردن هامون، بیشتر به لحظه توجه داریم. یه شوخی و یه لحظه و همین. اون چند وقتی که به مرگ نزدیک شده بود دیدم من نفسم اینور در نمیاد. گذاشتمش توی لیست آدم هایی که میتونستم آخرین زمان آنلاین بودنشون رو ببینم. وحشت کرده بودم که اتفاق جدی تری براش بیفته و تقریبا محال بود اگر چیزی بشه با خبر بشم. خطر که گذشت، از لیست حذفش کردم. همونقدر که من از نگرانی زیاد آدم ها برای خودم خوشم نمیاد، دوست نداشتم با نگرانی دائمم کلافه کنمش و خب به نظرم دوستی همیشه از دل فاصله رشد میکنه. زمستون نوبت من شد که با بدن به مشکل بخورم. اونجا بود که به نظرم اومد که چه خوب. اگر همین روزها هم برم حداقل از رفاقت به قدر نیازم توشه داشتم. با حضور آدم هایی اینطوری. 
در بین همین شوخی هامون، همیشه یک کلمه یک جمله یک عبارت جدی هست که نشون میده مرز ارزشی هر کدوممون کجاست. انگار فرصت زیادی داشته باشیم که دونه به دونه ذرات وجودمون رو با یه مداد پررنگ کنیم و حداقل برای من یعنی برای خودم شخصیتم واضح تر بشه. تنها دوست زندگیمه که دوره ای از عمر رفاقتمون درگیر سرطان بوده و نزدیک بوده واقعا از دستش بدیم و با اینحال جنس رفاقتش مدل دوستی هاییه که شصت سال بعد هم به یاد بیاد. حالا توسط هر کدوممون که تا اون موقع زنده بمونیم.

از غیر دوستی ها- دوتا از چهار

ارتباطمون گاهی من رو به سرحد استیصال میرسونه. آدم خوبیه. سعی میکنه خیلی بیشتر از اون چیزی که می تونه گوش بده. صبور. با توجه. با دقت به جزئیات. این خصلت رو نه فقط اون که تقریبا تمام مردهای خوب اطرافم دارند. شنونده های خوبی هستند. تا یک جایی. از حدی بیشتر که پیش میریم مرزی بینمون کشیده میشه. مرزی که میتونه تصور ذهنی برای جنسیت من باشه. به خاطر سن باشه یا حتی نوع پوششم باعثش شه. مردها از حدی بیشتر من رو جدی نمی گیرن. این مشکل رو با دوستان هم سن و سالم به صورت معکوس دارم: هم سن تر ها اونقدر من رو جدی میگیرن که سعی میکنن از حدی بیشتر بهم نزدیک نشن. انگار این من ِ من، یا اونقدر به رسمیت شناخته نمیشه که جدی گرفته نمیشه و یا اونقدر رسمیتش از خودم بیشتره که آدمیزاد بودنم رو به خطر می ندازه. 
توی ارتباطمون هم همینه. من زمان زیادی از روز رو به مرگ فکر می کنم. شوک ناشی از دست دادن ها برام جدی تر و شدیدتر از اونه که بتونم بیان و تقسیم کنم. گاهی همین منجر به کناره گرفتنم از زندگی میشه و من رو توی یه تنهایی غریب غوطه ور میکنه. می دونم. همونقدر که ممکنه یک روز، یه هفته یا یک ماه به یه نماد فکر کنم و تمام ذهنم درگیر شکافتن یک ذره ی کوچیک باشه، به همون اندازه این خود رو از جهان مخفی میکنم. از آدم ها مخفی میکنم. یا حداقل فکر میکنم که در حال مخفی کردنم: نیمی از جهان آمادگی شنیدن اینکه کجا هستم رو ندارن. نیمی از جهان هنوز من رو در ابعاد این چنینی ام به رسمیت نمی شناسند. کنار همه ی اینها، جلسات لذت بخش و آروم چهارشنبه هاست که همه چیز سر جای خودشه. تنها جایی که هستم. با تمام حواس. با تمام شهود. با تمام بودن.
ارتباطمون گاهی من رو به سر حد استیصال می رسونه. چیزهای زیادی از وجودش من رو یاد معشوق جان (سابق!) میندازه و همین ترسناک میکنه جهان رو. اینکه نمی دونم و شاید در حال خداحافظی جان دار با اونم که کنارش این همه استیصال و خشم میاد. من قبولش ندارم انگار و همین یه سپر محافظ برای یکی دونستن این دو نفره. هر کدوم در زمینه ای رشد کرده که اون یکی ناتوانه و در واقع دو نفر بسیار متضاد هستند اما باز چیزهایی در وجودشون هست که برای من یادآور نفر دیگه است. شاید اصلا همینه که نمیتونم از این حضور پررنگ مرگ صحبت کنم. از حضور شدید خشم. از ناتوانی غریبم در زندگی. 

Tuesday, May 14, 2019

بنده ی دوستی ام. این رو کاش صد بار، هزار بار، هر روز و هر ساعت برای خودم تکرار کنم. من بنده ی دوستی ام. ای لعنت به تمام اون لحظاتی که با کسی از یک قله ی بلند عبور میکنی و دلت از شوق می تپه و درود و درود و درود بر اون لبخند حاصل از زیستن در امنیت ارتفاع امن.

برای اینکه التهاب اعصابم رو آروم کنه، همون کاری رو کرد که همیشه سعی کردم با آدمها انجام بدم: با نهایت آرامش کنار تنم قرار گرفت و سعی کرد آرومم کنه. آروم شدم.
بعدتر، بهش فکر کردم و دیدم چقدر به نهایت با کلمه‌ی «دوست» میشه توصیفش کرد. بدون نیاز به بار احساسی بیشتر. با نهایت حس امنیت. گریه‌ام گرفت.
یخ درونم داره آب میشه. داره آبم می‌کنه.

Friday, May 10, 2019

بچه رو برده بودم سونوگرافی برای کلیه اش. از باکسش درش آوردم و خودش رو چسبوند بهم. خوابوندیمش و موهای دلش رو تراشید و دوباره خودش رو چسبوند بهم. رفتیم و ژل سرد رو مالید به دستگاه و روی شکمش دست کشید و کارش که تموم شد دوباره خودش رو چسبوند بهم. دکتر خندید که چه دخترت وابستته و من به اون صدای دائمی توی سرم فکر کردم که میگه نه بلدی از دخترات نگهداری کنی و نه دوستت دارن. و فکر کردم که چقدر چقدر چقدر این سخت گیری همیشگی نفس گیر شده.

Sunday, May 5, 2019

امنیت

آخرین باری که خوابیدم - امروز عصر - دیدم که ازم دور شده. خوابیده بودم و صدای جیغ کشیدنم بیدارم کرد. نبود. هوا روشن بود هنوز. دست دراز کردم و چنگ زدم به گوشی موبایلم و چک کردم که هنوز در دنیای واقعی سر جاش باشه. ترسیده. هراسان. بدون توان نفس کشیدن. همونطور خوابم برد دوباره.
یادم بمونه کاش. توی روزهایی که من ِ خودآگاه اینطور دانسته و با صدای بلند تکذیبش میکنم، لایه های روانم اینطور براش بی قراری میکنن. یادم بمونه که معجزه اش، کم نبود. کم نبود. یادم بمونه این آدم لنگر روانم شد. اسکله شد. پناه شد.
اونقدر آروم و یواش که نفهمیدم چطور.

Friday, May 3, 2019

امسال بهم یک کتاب داد. سال قبل هم همینکار رو کرده بود. اول قبلی مطول نویسی کرده. انگار تلاشی برای باز کردن در ارتباط باشه. امسال نگاهش کردم چطور از لا به لای جمعیت خودش رو به من رسوند و چطور روان نویسش رو در آورد و چطور همونطور در حرکت نوشت و امضا کرد و بهم رسید و کتاب رو داد دستم. کوتاه. چند کلمه. موجز اما. مثل وقتی که نمیخواییم پیش کسی به روی خودمون بیاریم و آشنایی بدیم و یکیمون، طولانی تر پلک میزنه. انگار اون پلک زدن، استعاره ای از فشردن دست باشه. از فشردن در آغوش باشه. 
همه ی داستانمون بین همین دو کتابه. همه ی حرف هامون همینه. تمام چیزی که رخ داده همینه. نیازی به بیشتر نیست. چیز بیشتری نیست. 

چیزهایی هست که این روزها با هیچ کس تقسیمشون نمیکنم و انگار هیچ وقت رخ نمیدن.

خندیدم که من همه ی عمرم رو عاشق بودم. میدونستی؟ گفته بودم؟ از پنج سالگی یکسره تا همین، بعد مکث کردم، که تا همین سال پیش. یکسره کسی بوده که تیرک دنیای من بر شانه هاش باشه. عمود مقدس زندگی داشتم. همیشه داشتم. همیشه کسی بوده که راه میرفته و نفس میکشیده و من زنده میموندم باهاش. همه ی عمر تا همین یکسال پیش.
دلم برای زندگی ِ در جادو تنگ شده. میدونی، این طور بودن که حالا میگذرونم خیلی زمینی و خیلی انسانی و گاهی خیلی فرساینده است. دوست داشتن و عاشقی دو بخش جداگانه اند. من دلم برای جادو، دلم برای عاشقی تنگ شده. این روزها با اینکه تنها نیستم و میدونم همین هم یک معجزه است، اما ببین، ببین کلمه هام چطور از جلا افتادن. دلم برای آفتابی که دیگری به کلمه هام میتابونه تنگ شده.

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...