Friday, March 29, 2019

خالی کردن ذهن

گمون میکنم زمین بازی ام عوض شده. همین نوشتن رو سخت کرده. رسیدم به سرزمینی که مطمئن نیستم کجاست. 
از بهمن نود و شش شروع شد. اتفاقی افتاده بود - کاری کرده بودم - که دو سر داشت. میتونستم با موجی که اومده بود (و متعلق به من نبود) بالا برم بدون اینکه بدونم به کجا خواهم رفت و یا میتونستم کناره بگیرم. عصر اون روز با عباس مخبر نازنین کلاس اسطوره داشتیم. برامون صحبت کرد و اون جمله‌ی به گمون من ناب رو گفت: آمور فتی. به یادبود اون روز و تمام هراس و اتفاقات بعدش، این جمله رو به سبک خودم نگهش داشتم و بعد، از موج کناره گرفتم. این شروع یکی از بدترین دوره‌های سیاهی زندگیم شد.
رفیق دیشب میگفت. میگفت بعد از حدود دو سال بلاخره حالت خوبه. راست میگفت. دو سال پیش برای تولد سی سالگیش رفتم شمال و نه توی عکس ها و نه به سبک زندگی، هیچ چیزی از اون موقع به همراهم نمونده. حالا میتونم بدون مرثیه سرایی نگاه کنم و مطمئن باشم که راضی ام. از اون خداحافظی ابتدای بهار تا جایی که امروزم. زندگیم تغییر کرده و اون چیزی که عوض شده، نوع اولویت هامه. راضی ام. مطمئنم راضی ام.
قبلا فکر میکردم جواب همه ی سوال ها پیش منه. فکر میکردم میدونم چه چیزی برای چه کسی بهتره. حالا نمیدونم. حالا فقط به نظرم میاد دایره ی اختیاراتم از قبل خیلی کمتر شده اما نسبت به چیزهایی حس اختیار دارم که واقعا تغییرشون در توانم هست. میدونم هنوز وقتی حواسم نیست شروع میکنم برای آدمها تعیین تکلیف کردن. میدونم هنوز اون بخش «من بهتر میدونم» وجودم به شدت فعاله. فقط حالا به گمونم بیشتر در کنترل دارمش. یا امیدوارم بیشتر در کنترلم باشه.
صاد برای سال نو برام آرزو کرده بود دوباره عاشقی کنم. وقتی که گفت فهمیدم که چه از اون اوج ها و فرودهای شیرین (واقعا شیرین؟ قطعا شدید) احساسی جدا افتادم. از اون حال جهانی رو در لبخند کسی یافتن و برای کسی مردن و موندن. این به نظرم همون صفحه ای از زندگیمه که کامل تغییر کرده. حالا هنوز فاصله دارم. راضی ترم اما. حداقل مدت هاست - واقعا مدت هاست - از استیصالی که دیگری میتونه ایجادش کنه، جوری جیغ نکشیدم که صدام خروسی بشه. خودمم دیگه هیجان انگیز نیستم. امیدوارم آرامشبخش شده باشم.
گمونم زمین بازی ام عوض شده. همین نوشتن از خودم رو سخت کرده. آقای سین اون روز صدام کرد که بیا و برای نوروز یه تبریک بگو و خندیدم که نه. که من کسی نیستم که بخوام چنین کاری کنم. بعدتر، تک به تک روزهایی که پیام های نوروزی آدمها رو گوش میدادم فکر کردم که چه کار خوبی کردم. همین که به جای اینکه شهوت دیده شدنم رو ارضا کنم (و این میل اصلا درونم کمتر نشده) کمی به خودم زمان بدم. زمان بدم که اون «کسی» معهود رو بسازم.
اگر بهمن نود و شش نبود هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمیدادم. میدونم. این زمین رو نمیشناسم اما خوبه که اینجام. خیلی خوبه.

Tuesday, March 26, 2019

داره سلیقه‌ام در مورد آدمها تغییر میکنه. از آدمهایی که سعی میکنن جهان رو تغییر بدن و تلاش میکنن و سر و صدا و های و هوی زیاد دارن، میل کردم به آرومترها. گوشه نشین تر ها. یواش تر ها. همه ی این چند روز به مقایسه گذشت. بین آدمها. بین کارها. بین تصویر و شخصیت بیرونی متفاوت خودم در گذشته و حال و اون چیزی که میخوام بهش برسم. 
تفاوتش مثل برخورد آب به وقت فواره بودن و به وقت رود بودنه. فواره معمولا یک جا ساکنه. یک سیکل مشخص منجر به ایجاد فواره میشه و آب همونجا که هست میمونه. بدون حتی اثر فرسایشی که مهم ترین ویژگی مایع بودنشه. زیباست اما. اوج بلندتری رو طی میکنه. قوس بزرگتری رو. اما چه فایده؟

Sunday, March 24, 2019

اکنون

اونقدر پایین رفتم که بتونم نیایش کنم. حالا وقتشه.

Thursday, March 21, 2019

نوروز

توی خوابم بود. دم دمای صبح. گربه های توی حیاط بعد از سال تحویل شروع به دعوا کردند و نزدیک صبح هم، چیزی درخت توی حیاط رو جوری تکون داد که کوبیده شد به شیشه و با هراس پریدم از خواب. با هراس شکستن شیشه. با هراس فروآمدن آن همه خرده ریز تیز درون تنم. دیدم چاره ای نیست. با همان هراس خوابیدم و توی خوابم بود. دم دمای صبح.
توی همون خونه ی عجیب هزارتویی که قبل تر دیده بودم. اونجا ساکن بود و روی صندلی راننده که نشست، یک دستم مشغول تنش شد و دست دیگرم کنترل ماشین رو به دست گرفت. راندم تا خونه اش. تا اتاق خواب هابیتی عجیبش. بهش گفتم من هنوز تنم روزهای خونش رو تموم نکرده. رومیزیت رو بنداز روی تخت و پلاستیک رو پهن کردیم و بعد بیدار شدم.
توی خوابم بود. دم دمای صبح. عید با دلتنگی رسید. سال با دلتنگی نو شد. خورشید با دلتنگی طلوع کرد. 

Wednesday, March 20, 2019

هفت ساعت و چند دقیقه ی آخر سال

هفت سین نچیدم امسال. تمیز کردن خانه هم نصفه ماند. دلم خوش نیست. این ناخوشی بالاتر از شهر تلخ و اوضاع مالیه ی نامساعد و دور بودن ِ حالا به سالیان ِ رفقاست. دلم خوش نیست.

Saturday, March 16, 2019

هزار و هشتصد و هفتاد و چهار: بیشتر یا کمتر.

خونه تکونی نصفه موند. هنوز نصفه مونده. مطمئن بودم همین میشه. وسایل رو بیرون ریختم. لباس ها. کتاب ها. خاطراتی که جمع کرده بودم و یا نشانه گرفته بودم و بسته بودم که ده بیست یا چهل سال دیگه باز کنمشون و بگم اوه فلان اتفاق و فلان چیز.همه رو باز کردم و بعد جمع نشد. هر چیزی اما از سابق تر، سبکتر شده. کتاب هایی هستند که از خشمم در امان موندن و دور نریختمشون و حالا اینجان. وسایلی که نشکوندمشون رو حالا میشه دوباره استفاده کنم. لباس هایی که بار اول به اشتیاق نگاهی خریدم یا گرمای انگشتی از تنم درشون آورد اینجان. بعد از چند سال حالا دوباره میتونم لمسشون کنم و فقط واقعیت فیزیکیشون رو لمس کنم. هرچند خیلی از پارچه‌ای‌ها و کاغذی‌ها قربانی شدند. باقیمونده ها حالا خودشون هستند.

Thursday, March 14, 2019

بودنش امنیته و این دقیقا همون بخش گمشده ی این چند سال اخیر بوده.

Wednesday, March 13, 2019

مستدام

میم از من یکبار پرسیده بود چقدر دوستش داری؟ گفته بودم نمیدونم. این آدم ظرف دوست داشتن منه. هر چقدر بیشتر میتونم دوستش داشته باشم، انگار توانم برای دوست داشتن بیشتر میشه. پیاله ی مهر ورزیدنمه. حالا داره یکسال میشه که این پیاله شکسته. تلاشم برای خونه تکونی نشونم داد. که حالا میتونم به یادبودهای بودنش نگاه کنم و از اون پس پله ها درشون بیارم بدون اینکه تداعی شه. از اشیا رفته. کاملا رفته.
حالا شبیه کودکی که برای بار اول جهان رو کشف میکنه نیستم. یادمه که زخمی شدم و محتاط قدم برمیدارم. کم به کم پیش میرم. دیگه از اون خوش باوری ام اثری نیست انگار. اما به وضوح اون پیمانه شکسته. اون شراب نوشیده شده یا ریخته. شبیه بچه گربه ای که چشم نداره و با بوییدن و کشیدن خودش روی زمین پیش میره شدم. از نو. از دوباره. حتی بافتن کلمات دوست داشتن یادم رفته. از نو حروف رو ترکیب میکنم. از نو اعتماد میکنم. از نو پیش میرم. 
میدونم که کندم. میدونم که کاهلم. روانم انگار یکبار به تمامی سوخته و حالا به آرومی پوست میسازه و پوست میندازه.
من از امسال چی میخواستم؟ همین رو. که اگر زنده میمونم زخم هام سوزششون آروم بگیره. یا کمی فقط، آرومتر شه.

Sunday, March 10, 2019

به صدای نفس هاش فکر کنم تا خوابم ببره.

این چند دیدار اخیر هر بار نگران تر، ترسیده تر و بی پناه تر به غارم برگشتم.  نکنه که ادامه‌ی زندگی همین باشه؟ نکنه که بزرگسالی یعنی همین؟
اصلا جای قشنگی برای بیتوته نیست.

Saturday, March 9, 2019

Thursday, March 7, 2019

توی تاریکی انگار از درد فلجم. از ترس فلجم. هراس از زیر ناخن پام وارد میشه و بالا میاد.

Monday, March 4, 2019

گیانم

دلم براش تنگ میشه. این بخش تلخ ماجراست. 
مابین روزها و کارها و دویدن ها، وقت پیغام های یک خطی و دو خطیمون به همدیگه، وقت فرستادن لینک و توئیت و کلمه ی جالبی به هم، گاهی مکث میکنم که چه دلم الان یک گپ کوتاه میخواد. گاهی المان آشنایی ازش رو توی خیابون میبینم و هوایی میشم. میدونم چند لحظه بعد دوباره حواسم پرت میشه. میدونم این لحظه سریع میگذره. این وقت ها در توانم نیست بهش زنگ بزنم. هیچ وقت این وقتها بهش زنگ نمیزنم انقدر که شنیدن صداش بغضم رو میترکونه. دلم براش تنگ میشه و این بخش تلخ ماجراست. توی این روزهای شلوغ، این تلخی از همیشه بیشتره و میبینم گاهی همین بی فایدگی و پوچی قدرتمندترین چیزیه که در جهانم هست.
دلم براش تنگ میشه. هر رابطه چیزی داره که منحصر به فردش میکنه. هر شخص خاصیتی داره مربوط به خودش. دلم براش تنگ میشه و گمونم تا سالها هر وقت به یادش بیارم با همین سنگینی دلتنگی باشه.



Sunday, March 3, 2019

چهار سال و کمی پیشتر برای آخرین بار و برای مدتی خیلی کوتاه، کارمند شدم. حقوق اولیه از اجاره خونه کمتر بود و قرارمون این بود که کنار کار اصلی کارهای جانبی بهم محول بشه که دریافتی نهایی‌ام برام صرفه‌ی اقتصادی داشته باشه. تا اون موقع اما مجبور بودم کار که تموم میشد دنبال تدریس برم. گاهی میموندم و ترجمه میکردم. گاهی کارهای دیگه قبول میکردم و شب که خونه میرسیدم، از یازده شب گذشته بود. توی مترو کتاب میخوندم. دلم برای صبح های خونه تنگ بود و حاصل اون تلاش احمقانه، یک خستگی کشدار لعنتی بود. 
و یک عکس. حدود نیمه شب رسیده بودم خونه. روی زمین دراز کشیده بودم از خستگی و از خودم سلفی گرفته بودم. نگاهم خسته است توی عکس. خودم خسته ام. و خب امید دارم که روز بهتری در راهه.
نمیدونم چطور یادم رفته بود که وقت های کار کردن تا به حد افراط و زخمی شدن ِ جان خودم رو مشغول میکنم. به گواهی عکسها بارها این تجربه رو دارم. یادم هم هست که چندین بار شب ها اونقدر خسته بودم که همونطور نشسته موندم و فقط اشک ریختم تا آروم شم. نمیدونم چرا حسم به کار همیشه اینه که کم کار میکنم. که باید بیشتر باشه. باید مشغولتر باشم. نمیدونم تصورم از خودم چیه.
هیچ تصوری ندارم مغزم به تا چه حد کار کردن میگه کافی. هیچی.

Saturday, March 2, 2019

گمونم سال اولی باشه که خونه تکونی کنم. خونه تکونی واقعی. بعد از اینکه چهار پنج سال دائمی تلاشم رو کردم به همه چیز نظم بدم و نشد، امسال و اینبار دارم کم به کم مرتب میشم. انگار زندگی خودمم همینه. عالی نیست. پر از سوراخ و اشتباهه و همین رو قراره درستش کنم. مرتبش کنم و دیگه همین که هستم ادامه بدم.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...