Friday, August 28, 2020

اعتدال

زنگ زدند که غذای دخترک رسیده. فقط کمی قیمتش از بار قبلی بالاتر رفته. حدود سی درصد. که اگر خواستم، چون از دو ماه پیش ثبت نام کرده ام، میتوانند تا سه روز دیگر یک بسته برام نگه دارند تا بروم و تحویل بگیرم. خریدن غذا برای دخترها هر ماه از ماه قبل سخت تر میشود. فرایندی که قبل تر، رفتن به مغازه، خرید کردن و برگشتن بود حالا به مسیری چند ماهه تبدیل شده. با قیمتی نه برابر دو سال پیش. 
کیفیت زندگی ام - کیفیت زندگی هایمان - افت کرده. این ربطی به گرانی و ارزانی وسایل ندارد. بیشتر مربوط به نبود چیزهاست. انگار در جهانی زندگی میکنم که جنگ یا سایه ی جنگ ازش رد شده و چیزهایی را با خودش به سایه برده. خیلی قبل تر، سرعت ترمیم جهان با از دست دادن تقریبا برابر بود. از نبود ِ آدم ها و اتفاقات زخم باقی میماند. زخم ناسور. بعد از جوش خوردنش، گوشت اضافه و بدگل شکل میگرفت اما بلاخره میشد جوری زندگی کرد. از آبان اما جهان عوض شده. حالا واضح تر میبینم. این پایی که بر روی گردن ما در حال فشرده شدن است، زندگیمان را از رونق انداخته. مابین قطعات زندگی، دائم قطعات نیستی جا گرفته اند. هر قدم کوچکی برای زنده ماندن تبدیل به نبردی سخت شده.
گوگل هر روز صبح بهم یادآوری میکند که ببین، در همین روز ِ چند سال پیش این عکس را گرفتی و اینجا بودی. عکس های این چند روز، یادآوری دو هزار و چهارده از خانه بود وقتی تازه در حال ساختنش بودم. بافتنی ها، ساختنی ها، گیاهان و بازی نور روی اجسام خانه. لبخندم از پشت دوربین. بسته ژل جلوی آینه. رژلب قرمزی که یادم نیست کِی تمامش کردم. پرنده های مرد همسایه بالایی، آن تلاش عجیبم برای خلق کردن. شعفم از دل عکس ها پیداست. آن روزها که گذشت، گمانم این روزها هم بگذرد. هر نبردی به استراحت های کوتاه نیازخواهد داشت. بلاخره برنده یا بازنده، این روزها هم میگذرد.
صبح، برای چند لحظه ی کوتاه بیدار شدم. زل زدم به آسمان که آبی روشن روشن بود. با قطعات ریز و پراکنده ی ابر که دنباله شان کشیده شده بود. فکر کردم که اوه در ارتفاعات آسمان دارد باد می آید. همین فکر آرامم کرد. انگار نه انگار که در زیر آن آسمان جنگی در حال رخ دادن است. نبردی در حال شکل گرفتن. انسان هایی در حال نومیدانه جنگیدن.
ذهنم درگیر صفاتی مثل بردباری است. بردباری، صبوری و هر کلمه ی دیگری که زیر مجموعه ی همان اخلاق بردگی قرار میگیرد. به گمانم باید راه دیگری برای گذراندن این روزها وجود داشته باشد. جور دیگری جهان را دیدن، به طریق دیگری به اتفاق ها نگاه کردن. این همان بخش گمشده ی زندگی ام در بین این شش هفت سال است. اگر قرار نباشد زانو بزنم، اگر قرار نباشد تسلیم شوم، راه باید از چیزی به جز تحمل عبور کند. بدون اینکه برای تحمل این بحران خودم را درگیر مفاهیم انتزاعی زندگی و تحمل و قضا و ارزشمندی شرایط سخت کنم. گمان میکنم هیچ راه بهتری هنوز برای عبور از این روزها پیدا نکرده ام.
انتهای داستانش، زن نوشته که برای روزهای سخت رویاهای واقعی میخواهیم و نه رویاهای شیرین. رویایی واقعی و نه شیرین. واقعی و نه شیرین. می پذیریم اما گردن فرود نمی آوریم.

Friday, August 21, 2020

تقدیس ‏خواب

من صدای جیغ زدن هام رو توی بیداری شنیدم. روزهایی شده بود که چاره‌ای پیدا نمی‌کردم. به نخی بند بودم و همان هم دائم کشیده میشد. جیغ می‌کشیدم. برای فرار از درون سرم. یکسره. دائم فکر میکردم از این بدتر نمی‌شود. میشد. فکر میکردم به فروپاشی روانی نزدیکم. فروپاشیده بودم اما قبل تر. روزهایی که دور نبودند. دور نیستند اما نه عکس خاصی دارم نه کار خاصی کردم نه از پس زندگی برآمدم. صدای بی‌وقفه‌ی جیغ زدن. برای ساکت کردن دنیا. آخ.
آخرین بار ِ بیداری، بهار امسال بود. روی دکمه‌ای دستش رو‌ فشرده بود و پافشاری کرده بود که از توان من بیشتر بود. براش مهم نبود. فکر میکرد باید حرف بزند. باید بشنوم. باید هر چیز دردناک دیگری که مثل چاقو شروع به دریدن من می‌کرد. خیلی قبل تر از آنکه توان کنترلم بالا بیاید، شروع به جیغ زدن کرده بودم. صدای درد کشیدن. برای ساکت کردن دنیا. آخ.
گاهی، از صدای جیغ زدنم بیدار میشم  و صورتم رو از توی بالش بیرون میکشم. تمام سعی ام رو میکنم که خوابم رو فراموش کنم و صبر کنم تا ضربان قلبم آروم بگیره. سخته اما. علت، یادم می‌ره اما می‌دونم وحشتی از من عظیم‌تر توی سرم زندگی می‌کرده که توان شکست دادنش رو نداشتم. که فقط گریختم ازش.
از صدای جیغ زدن بیداری، از خاطره‌ی وحشت عظیم اما، راهی برای فرار نیست. هیچ راهی.

.

هشت شب پیوسته. سه شب بیداری بیشتر از بیست و سه ساعت ناپیوسته. از کابوس‌های دائمی میشد به بیداری پناه برد. در برابر سختی بیداری و ناتوانی در خوابیدن فلجم. 
ناتوان.

Friday, August 14, 2020

.

حالا که تا اینجای راه اومدیم، بیا و برام بگو مرگ چطوریه. من بخش های مهمی از خودم رو اونور خط جا گذاشتم. 

Thursday, August 13, 2020

.

سال «از هر طرف که رفتم جز‌ وحشتم نیفزود».

Tuesday, August 11, 2020

تفسیر این دو حرف

 خواب رفتن دست و پام توی روز بیچاره ام کرده و خواب نرفتن مغزم، در شب.

Friday, August 7, 2020

مادرم، بلقیس

طاقت درد خون رو این ماه ندارم. بچه گفت از ماه پیش هم حالت بدتر شد که. ماه قبل هم همین رو گفته بود. حالا در لیست کارهای از این به بعد دوباره باید بنویسم مراجعه کن به دکتر و دوباره عقبش بندازم. امیدم به اینکه فردایی برسه از بین رفته. به اینکه تغییری رخ بده. به اینکه دوباره به انجام کاری خودم رو اونقدر متعهد بدونم که مثل امتدادی از وجودم براش کاری کنم. دارم کارها رو واگذار میکنم. دارم کوله بارم رو سبک میکنم. دارم لیست مینویسم از چیزهایی که باید تسویه کنم و به سر انجام برسونم و حتی این اتفاق به نظرم دیگه مهیب هم نیست.
قبل از خواب داشتم فکر میکردم که چه جالب. دیگه پایین تر نمیرم. جوری تا زانو فرو رفتم که پایین تر از اینی وجود نداره. توی چسبناکی بی انتها ی مرطوبی فرو رفتم. تا دیروقت زل میزنم به ماه و بیروت دائم منفجر میشه جلوی چشم هام. زندگیم از همیشه انتزاعی تر شده و این سنگین تر شدن کفه ی فلسفیدن فکرهام رو از بی عرضگیم میدونم.
این همه درد میکشیم، این همه خون از دست میدیم، این همه ضعف تجربه میکنیم و حاصلش از بین رفتن این همه حیات به خاطر اشتباه یا غرض ورزی یک نرینه ی لعنتی به باد میره. آخ. از اینکه درد رو تبدیل به مرثیه میکنم، با اشک میخوابم و با پف بیدار میشم و عرضه ی ایجاد تغییر ندارم، دارم از احساس بیهودگی خفه میشم. 
مدت ها بود به قدر امروز بی نفس نبودم.

بیهودگی

باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم. باید بنویسم که آخ.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...