Wednesday, September 29, 2021

فرصت یگانه بود و هیچ کم نداشت

 پرسید پارسال کوه بودی، امسال چه کردی؟ خندیدم که نشستم توی اتاقم به کار کردن. شب های کمی مونده. روزهای کمی مونده توی این خونه. توی این خاک. و میترسم از اینکه کم بیارم عزیز دل. گفت که چقدر تغییر. اما از پسش بر میایی.

پارسال آرزو نداشتم. خیلی زندگی سختم بود و تا مغز استخوان چلانیده بودم. برای هیچ کس هم مهم نبود انگار. امسال این یکی هم فرق داشت. دو شب پیش شمع رو فوت کردم. احتمالا فردا شب هم بساط همین باشه. آرزو همونه اما که گوشه ی ذهنم داره دمب می جنبانه. 

هیچ ایده ای ندارم سال بعد جهان به چه مداری میگرده. به چه حالی میرسه. در قاب پنجره ایستادم و منتظرم که بپرم. به آغوش جهان.


Monday, September 27, 2021

بشمار

 پسر معتقد است که نباید زود چمدان ببندی. پشیمان میشوی. که یادت میرود چه برداشته ای و چه نه. من چهل روز پیش همه چیز را یکبار جمع کردم. حالا افتاده ام روی دور وسواس حذف. یکبار دیگر همه چیز را باز کردم و شستم و حدف کردم. هفته ی دیگر هم قرار است همینکار را بکنم. یکبار دیگر باز کنم و حذف کنم و رها کنم برود. 

خانه روی هواست. همه چیز آشفته و به هم ریخته. پسر هنوز غر نزده. من بودم؟ کله اش را کنده بودم گمانم. 

Saturday, September 25, 2021

غروب آفتاب

 چند سال بعد تازه از فرنگ برگشته بود که با هم اُخت شدیم و گِلِمان همدیگر را گرفت. دنبال جایی می‌گشتیم با هم اجاره کنیم، البته نتوانستیم، او در همان کنج خانه‌ی پدری ماند و من هم در خانه‌ی مادری. دو نوجوان تازه دامادِ حسرت به دل برای تشکیل کانون گرم خانواده در قدم اول واماندند. اما در عوض پس از چند سال مادرانمان همسایه شدند. هر دو به فاصله‌ی یک هفته مردند و هر دو را کنار هم به خاک سپردیم. 


مسکوب نازنین/ در سوگ و عشق یاران

Thursday, September 23, 2021

گاهی از خوشی مور مور میشم

 دختر رو دارم مجبور میکنم گزارش نویسی کنه. کاری که ازش متنفرم. مشخصا دوست نداره و با این حال داره با کیفیت خیلی خوبی انجامش میده. دیروز لای نوشته هاش براش پیام گذاشتم. امروز دیدم وسط جملاتش، رنگ عوض کرده و نوشته مرسی.


خالی کردن ذهن

 ساعت ها از دو روز پیش حرکت کرده اند. پاییز شده. الف اینجا بود و با شوق همیشگیش در مورد زبان ها، مشغول حرف زدن از آخرین سفرش بود که زمان رسمی عوض شد. فرداش امتحان داشتم. لای کتاب را هم باز نکرده بودم و استرس داشت کم کم اذیتم میکرد. بچه ها نشسته بودند به حرف زدن و منگ خواب بودم. ماه کامل بود. وسط جهانی که راه خودش را میرفت، فکر میکردم خب از فردا یک ساعت زمان کارم تغییر میکند. 

حالا دو روز گذشته. برخلاف تمام تغییرات سالهای اخیر که برام کنترل نشدنی بودند، این یکبار حداقل همین دو روز اول به خیر گذشته. این چند وقته، زمان جا به جا کردن و بسته بندی کردن، یکی از نگرانی هام همین تغییر کردن زمان بود. که چطور ساعت لپ تاپ یا گوشی یا ساعت مچی را جوری جا به جا کنم که عادتم به هم نریزد. که اثری روی کارم نگذارد. این دو روز اما، همه چیز خوب بوده. 

چند روز مانده. چند روز خیلی کم. از پس کنترل زمان اگر بر بیایم، مابقیش ساده است. اگر این یکی به همین مهربانی این چند روز باشد، آخ که اگر باشد...

به جان

شوق به آدمی.

Monday, September 20, 2021

کتابهایی برای نخواندن

 ...

بسیار خب... من این داستان را برای شما تعریف کردم... همه‌اش همین؟ تمام آنچه از آن همه ترس و وحشت در خاطرم مانده؟ همین صد، صد و پنجاه کلمه و همین چند صدا؟ من همیشه در شم و تردید به سر می‌برم... یادم نیست کجا، اما در جایی ذکری از فیلسوف یونان باستان افلاطون آمده بود و خواندم که او چنان به واژه‌ها بی‌اعتماد شده بود، که از اواسط عمر خود فقط از ایما و اشاره استفاده می‌کرد. با ایما و اشاره حرف می‌زد. با سکوت حرف می‌زد...

من او را درک می‌کنم...


آخرین شاهدان / سوتلانا آلکسیوسیچ/ نشر هیرمند

Thursday, September 16, 2021

پیچ و تاب مغز

دلخوری ام از زن ناسور شده. دو سه روزی گذشته و هیچ چیزی فروکش نکرده که هیچ، آب هم خورده و لجن های سابق هم حتی بالا آمده. فکر اینکه کسی نامهربانانه با من برخورد کرده، حالا خشمگینم میکند. قبل تر صبوری میکردم؟ قبل تر نامهربانی ام به سمت خودم نشانه میرفت؟ کاش خودخوری اش هم از بین برود. کاش آزردگی با به رسمیت شناخته شدن، کمرنگ میشد.

.

 رضا یزدانی داره میخونه و فکر میکنم کاش برام پیام می‌اومد: دارن پایتخت رو عوض میکنن.

به جان

 ... «چه امواج بلندی»...

Wednesday, September 8, 2021

از اینجایی که من هستم

 آخرین روزهای قبل از رسیدن به موعد خون ماه، ورم میکنم امسال. حسابی. از گنجیدن در لباس هام بدجور عاجزم.

Friday, September 3, 2021

به دار آویخته

ساده ترین بازی که با بچه ها میکنند: دستت رو جلوی صورتت میگیری. دستت رو باز میکنی و میگی دالی. دستت رو جلوی صورتش میگیری. دستت رو کنار میکشی و میگی دالی. پشت مبل یا کوسن پنهان میشی. سرک میکشی و میگی دالی. 

میخنده. از عدم احساس نسبت به زمان، نسبت به مکان میخنده. آدم روبروش براش غیب میشه. تعریف «هست». آدم روبروش ظاهر میشه. تعریف «نیست». تا بعدتر و بازیهای پیچیده تر.

به میم گفتم درکم از زمان به شدت آسیب دیده. در جواب سوالش که چرا فلان کار رو نمیکنی، گفتم توانش رو ندارم. خواستش رو هم. فقط میخوام همه چیز به ساده ترین حالت ممکن بگذره فعلا. فقط عبور کنه. هیچ تصوری ندارم از عواقب فلان تصمیم. از فلان کار. ظرفم جوری آب رفته که کوچکترین شباهتی به اون آدم و زندگی و چیزی که چندین سال پیش بودم ندارم. نمیفهمم معنی سال دیگه چیه. نمیفهمم معنی ماه بعد یعنی چی. حتی وقتی در مورد یک هفته ی بعدتر هم صحبت میکنم دارم دروغ میگم. به جایی رسیدم که دارم روزانه زندگی میکنم. به همون شدت هم انگار دیروز و ماه قبل و سال قبل همه همین چند لحظه پیش بودند. انگار زمانه دستش رو یک لحظه جلوی صورتش گرفته بوده و غیب شده. 

تصمیمات بد میگیرم. ذهنم شلوغ شده. زن در جواب اینکه کسی هست که به شدت بعد از بهبودش از کرونا اضطراب و بی خوابی گرفته، گفته بود خب عوارض رایج در هفتاد و پنج درصد آدمها همینه. اما واقعا همینه؟ فکر میکنم قبل تر هم همین بود. تحت استرس موندن در بازه ای زمانی در حدود ده سال حالا کمی بیشتر و کمتر حالا داره خودش رو نشون میده. ده سال پیش میفهمیدم سی و چند سالگی یعنی چی. حالا نمیفهمم سی و چند سال و یک روزگی چطور خواهد بود. این برام زنگ خطر بزرگیه.

باید چیزها رو حذف کنم. باید زندگی رو ساده کنم. این حداقل کاریه که از دستم برای خودم بر میاد. مابقی زندگی اما قراره صرف این بشه که از استرس که بیرون اومدم تصمیم بگیرم. بلاخره اما پذیرفتم که این ترومایی که این مدت زندگی کردم، دیوانه کننده است. فقط فیزیکی ازش خارج بشم، بعد برای حل کردنش تلاش میکنم.

فعلا دلم میخواد فکر کنم جادو وجود داره. هنوز معجزه اتفاق می افته. که یک روز از خواب بیدار خواهم شد و حواسم معطوف به فردا میشه. به برنامه ریزی برای هفته ی بعد. به سفر. دلم می خواد فکر کنم این تاریکی کنار میره و باز من احساس آفتاب میکنم.

یکی دیگه از دوستهای نزدیک بابا مرد. مرد خوبی بود و حسابی من رو دوستم داشت. زمان دستش رو گرفت جلوی چشماش و یادش رفت کنار بکشه و بعد، سیاهی.

Thursday, September 2, 2021

آجری

 از دوخته شدنم به فایل های اکسل متنفرم.

فراموشم مکن من یار دیرینم

گوگل بی رحم تر از عکس هاست. نشونم میده که هفت سال از فلان اتفاق و فلان دور همی و فلان گفتگو گذشته. از اون روزی که مانتوی آبی تیز پوشیده بودم و شال روسری تیز سرم کرده بودم و به خیال خودم قشنگ شده بودم و حالا که با چشم های عبور کرده از زمان نگاه میکنم، حق هم داشتم البته. اما اعداد چقدر سهمگینند لعنتی. هفت سال. هفت سال.

هفت سال کامل. بعد از آن دختر خیال پرداز. میشود من ِ امروز.

آجری

نیاز به سکوت داره رگ هام رو پاره میکنه. نیاز به مکث برای به پایان رسوندن خطوط این روزها. دختر کمتر از سه هفته ی دیگه میرسه. تا رسیدنش، وقت دارم در یکی از بی صداترین دنیاهای این سالها خودم رو طراحی کنم.


آجری

 هر روز انگار با ریسمان های متخلف سر و کله میزنم. ریسمان های اضطراب. ریسمان های وجودی. ریسمان های گذشته. ریسمان های ارتباطات مختلف. گاهی میانه ی روز میبینم انگار میان تار عنکبوت گیر کرده ام. در طرحی نامنتظم از اتفاقات. نفس گرفته از پیشامدها. تمام تلاش این روزهام در همین خلاصه میشود که از بین این همه بند، خودم انتخاب کنم که کدام. از بین این همه اتفاق، خودم تصمیم بگیرم.

در کلام، انتخاب خیلی ساده تر است تا در عمل. در عمل، هر روز میان یک آشفتگی عظیمم. در تلاش هر روزه برای به یاد آوردن. در تلاش هر روزه برای فراموش نکردن. در تلاش هر روزه برای گم نشدن.

هدفم برای سال بعد، نخوردن قرص هاست. هر قرصی. اینکه هنوز گاهی مجبورم کنترل تن را با دانه های رنگی به دست بگیرم، آزارم میدهد. بدجور.

دست تقدیر که نه، فک تقدیر

روز شمار رو گذاشتم که بهم نشون بده چقدر مونده. از اضطراب در حال جویده شدنم انگار.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...