Friday, April 27, 2018

طاقت

گفت چیزی اما فرق می کنه انگار. اینکه کسی برای گرفتن کنارت باشه با وقتی کسی برای دادن همراهیت می کنه، فرق داره. توی صداش اونقدر آرامش داشت که من این سمت تر لبخند شدم. فکر کردم به تنها چیزی که برام باقی مونده: به آسودگی ِ بخشیدن. وقتی به خودت اجازه میدی گیرنده ی صرف نباشی و گاهی چیزکی به جهان یا به آدم ها ببخشی. شبیه چاهی که زایش می کنه. گاهی آب. گاهی توجه. گاهی خون. گاهی امان.
گفتم امسال عجیب سال سختی بود. گفت سخت بود. خیلی. گفتم انگار چشم سارومان یک سال و چند ماه روی تک تکمون زوم کرده بود و داشت نگاهمون می کرد. همینقدر زندگی جهنم شده بود. اون هم نگاه سارومان رو حس کرده بود. گفت آره. گفت اما امسال سال بهتریه. گفتم قطعا و لبخند زدم. گفت تو امسال قراره بنویسی. یخ کردم. گفتم که بله.
اون روز سخت، فکر کرده بودم که اگر قرار باشه مداوم دوستت داشته باشم و حضورت خورشید شش ماه ی اول قطب شمال جهانم بشه، شوق نوشتن از کجا بیارم؟ شوق کلمه یافتنم از کجا تغذیه شه؟ اون همه اشتیاق رو زندگی کردن، اصلا جایی برای تبدیل شدن به کلمه خواهد داشت؟ اگر بشه که من دیگه من نیستم. حالا اردیبهشت شده. نه توئی هستی. نه کلمه ای هست. و نه، خب، نه چیزهای ریز و مهم دیگه ای.
یک کیفیت غریب و لذت ساز از زندگیم کوچیده. شبیه همون حرف فروغ که نام آن پرنده ی از دل ها گریخته رو می گفت، ایمان از جانم پر زده. حالا روزها رد میشن. عبور می کنن و من حس نمی کنم. من هیچ چیز حس نمی کنم. نه تبدیل ساعت ها رو. نه لذت خوشی های دقیقه رو. از چی بنویسم؟ برای نوشتن خوراک لازمه و من برای بار اول در زندگیم نه مرثیه سرایی بلدم و نه عاشقانه نوشتن. نه باور اولی رو کردم و نه ساده دلی دومی رو همراهم دارم.
چیزی در درونم مونده. چیزی که تکون نمی خوره. چیزی که جمود پیدا کرده.
منجمد شدم. چاه یخ زده و من، اینبار زیر یخ موندم. با تمام چیزهایی که برای بیرون ریختن اینجاست: مهر، خون، امان.
امان از این بهار. امان.

Tuesday, April 24, 2018

خنیاگر

رفته بودیم کافه. دو سه چند هفته پیش. دور میز شلوغی نشسته بودیم و من غریبه بودم و فقط دو نفری رو میشناختم که دو طرفم نشسته بودند. وسط حرف زدن همه با همه، سرش رو آورد جلو. شروع کرد حرف زدن. تند و تند. شبیه کسی که می ترسه فرصت حرف زدن رو برای همیشه ازش بگیرن و دریغ کنن. گفت من آدم کلمه ام. آدم دوستت دارم رو با قشنگ ترین کلمه ها آراستن و تقدیم آدم روبروم کردن. دوستش دارم حالا. خیلی زیاد دوستش دارم اما آدم کلمه نیست. آدم فهمیدن چیزی که براش می نویسم. چیزی که میگم. گفت چیزی کمه. یک چیز بزرگ این میان خالی مونده. بعد مکث کرد. چند بار پلک زد و سرش رو برد عقب و چند لحظه بعد داشت با نفر کنار دستیش حرف میزد و بلند می خندید. انگار که بیخیال باشه. بیخیال نبود اما.
توی نوشته هام این روزها، دختر غمگینی هست که اونقدر رنجیده که لب ورچیده گوشه ای نشسته و حالا داره به جهان از فاصله نگاه می کنه. که دوست داشتن زنجیر نگهدار جهانش که نیست هیچ، ریسمان نازک پوسیده ای شده. دختر نمیتونه حرف بزنه. نمیتونه از دلش بگه. خودش و خونین بودنش مونده و همین. نمی تونه حرف بزنه.
سه شنبه ها، قبل تر ها، سال ها، روز مقدس هفته بود. روزی که خدایگان دست از کار می کشیدند و لذت حضور می بردند. حالا جلسات صحبت کردن هام با کوروش به سه شنبه افتاده. همان چند کلمه حرف زدن، همان چند دقیقه بیرون ِ پوست بودن، غنیمت شده.
همین.

Thursday, April 12, 2018

نبودن

خواهری بهم یکی از اون ماموریت های دوست نداشتنی و ساده رو داده: اینکه برم خونه ی مادرشوهرش، دفترچه بیمه اش رو بگیرم. داره میاد ایران و میخواد دکتر بره. وظیفه دارم بعد از بیستم و قبل از سی ام ماه زنگ بزنم به خانم مادر شوهر خواهر. یک سلام و احوالپرسی احتمالا گرم کنم و بعد خودم رو برسونم بهشون و یک گپ معذب بزنم و دفترچه رو بگیرم و بیام.
دیشب سیاهی بالا اومده بود. دو سه شبه بدجور بلعیده شدم. کاری نمی تونم بکنم تا صبر کنم بلکه یکشنبه یا دوشنبه معجزه ای شه و بگذره. راهی برای ساده تر گذشتنش فعلا نیست و تعطیلی شنبه و بازار متزلزل دلار داره دیوانه ام می کنه. تقصیر خودم هم هست اینبار. باید بپذیرم از اون چیزی که از توانم تخمین میزنم، بیشتر گند زدم و خسته ترم. سیاهی روی گلوم بود. از اون جنس مرطوب کشدار که با خودت فکر می کنی یک دلیل بهم بده که زنده بمونم. یک دلیل که این قلمبه ی توی نای رو پایین ندم. تاریک بود. از همون جنسی که میدونم زورم بهش نمیرسه. نه با موسیقی شاد. نه با رقص. نه با معاشرت. تمام جمجمه ام هم پر از درد بود و شاگرد جان که رفت، همه ی چراغ ها رو خاموش کردم. چشم هام رو بستم و تسلیم سکوت شدم.
بعد اون سوال کوفتی اومد. که هنوز فکر میکنی ادامه دادن ارزش داره؟ نداشت. هیچ کدوم از جواب های قبلی دیگه معتبر نبود. نه عشق ریسمانم بود. نه دخترها. نه کارهام. هیچ کدوم. هیچ کدوم. فقط یک چیز مونده بود. دفترچه بیمه ی خواهرم. فقط دفترچه بیمه ی خواهرم مونده بود.
دیشب قبل خواب فقط یک کار نکرده داشتم.

Tuesday, April 10, 2018

دختر به شکل هیجان انگیزی شکل منه. از آدم های غریبه می ترسه. تنهایی رو دوست داره. همیشه کنج میخوابه و کنج زندگی می کنه و هیچ وقت ادای احساس کردن در نمیاره: واقعا می ترسه. واقعا لذت می بره و واقعا دلتنگ میشه. وقت هایی که کمتر از حد نیازش بهش رسیدگی می کنم، یک روز کاسه ی صبرش به لبه می رسه. بعد هر جا که میرم دنبالم میاد. هر کاری می کنم تعقیبم می کنه. هر اتفاقی بیفته صدام می کنه. حالت قهر کردن به خودش میگیره و بعد میاد و نزدیکم میشینه. خودش رو می چسبونه بهم. تازه خوابش می بره.
خونه ی قبلی، تا کنار بالش نمی اومد خوابش نمی برد. هر شب تا صبح کنارم رو تخت می خوابید. خیلی فرزند وار. صدای خرخر کردنش از هزار موسیقی آرام بخش تر بود و یه وقتایی که از دستم ناراحت بود، با همین غیبت شب هاش دلخوریش رو نشون میداد. این خونه هنوز تخت نخریدم. هنوز خودم سرگردانم و دخترکم هم سرگردان شده.
به جاش خواهر دوقلوش متخصص اداست. ادای ترسیدن رو در میاره. خودش رو لوس می کنه و به هزار بازی مجبورت می کنه دوستش داشته باشی و نازش کنی. یه وقت هایی در نقشش انقدر جدی فرو میره که وسطش یادش میره باید می ترسیده یا جیغ میزده و حواسش پرت میشه.
خود دخترکم اگر انسان بود هنرمند میشد. خواهرش چی؟ خب قطعا یک ستاره ی اینستاگرامی.

Sunday, April 8, 2018

نون و القلم و ما یسطرون

حالا دو سال شده که به سه اسم می نویسم: تا سال ها هدیه بودم، پنج شش سالی هست پروا آمده و این آخری مارال. هر کدام شخصیت خودشان را دارند. هر کدام هیکل، سبک زندگی و نوع عشق ورزی خودشان را. نگاهشان به زندگی با هم فرق می کند. ورزششان و کتابی که می خوانند متفاوت است. لباسی که می پوشند. حرفی که می زنند. رفاقتی که می کنند. وبلاگ هایشان هم حتی با هم یکی نیست.
لیلا، سمیه، سمیرا، مهتاب، آذر، شیدا و خیلی های دیگر عمرشان تنها به یک صفحه می رسد. یک صفحه از زن درونم را بیرون می کشم. می نویسم. زن آنقدر جان دارد که تا آخر صفحه خودش را برساند.  به آخر که رسید، به گمانم تمام می شود. با یک پاپ گفتن کوچک، شبیه ترکیدن حباب، از دستش می دهم. لبخند می زنیم. خداحافظی می کنم. 
پارسال یا قبل تر، پدرام را دیدم. پرسید در چه حالی و براش گفتم. همان هفته ها بود که درگیر سنگنوردی بودم. گفت اوه، سنگ. یادت هست سال نود یک چیزی نوشته بودی در مورد مرد سنگنورد و اینکه زنش چطور کشته بودش؟ یادم بود اما فراموش کرده بودم. خندیدم. زن که قرار بود آخر داستان با من خداحافظی کند، زنده مانده بود. بعد از چند سال از پوستم بیرون زده بود.  موجودیتش را پس گرفته بود.
آن طرف عید، یک شب قرار بر مشق نویسی بود. قرار بود همینطوری شروع کنیم و اجازه بدهیم داستان پیش برود. من از چای نوشیدن شروع کردم. اسم مرد احمد شد. سه چهار خطی پیش رفت و بعد، آن در لعنتی باز شد: داستان خودش را پرت کرد توی آن شهر جادویی با قوانین عجیب خودش. آنقدر پیچید و پیچاند که قبل از دو هزار کلمه بلند شدم. حدود یک ماه پیش بود. زن داستان تمام نشده باقی ماند.
دوازده تا مداد سیاه خریدم. پاک کن. تراش. نوک اتود. دوتا خودکار سیاه. دوتا آبی و یک عالمه رنگ های عجق وجق. بیشتر از یک عالمه هم کاغذ. از اول سال دائم دفتر خریدم و معلوم است نوک انگشت هام خارشک گرفته. زن بی تاب زیستن شده. قدرتمند. تنومند. پر از شهوت زندگی کردن و می دانم برنده ی این نبرد من نیستم. 
سروش گفت بنویس. اول صبح که چشم هام را باز می کنم - یا هر وقت روز که بیدار شوم - صدایی توی سرم می گوید سروش گفت بنویس. آخر شب که می خوابم - یا وقت دمیدن صبح - صدا تکرار می کند که سروش گفت بنویس.
سروش گفت بنویس. قسم به قلم و آن چیزی که کتابت می شود.

Saturday, April 7, 2018

اوروبروس

دیشب جای مهمونی رفتن موندم توی تاریکی. امروز حالم پاشیده شده روی شهر. بارون میاد و گمونم حالا میتونم با اطمینان بگم باز زنده میمونم.
جهان گرده نازنینم.

Tuesday, April 3, 2018

حرمان

دیشب داشتیم صحبت می کردیم که الکل آدم ها رو عوض نمی کنه. جنس اون چیزی که هستند رو رو میاره. اون خودی که تلاش می کنند در تمام مدت با ضرب و زور پایین نگهش دارند رو نشون میده. بهش گفتم چه عجیبه. من گریه می کنم. اندوه، اندوه عمیقی که ته دلم سال هاست جا خوش کرده من رو به گریه می ندازه و الکل همیشه باعث میشه من غسل اندوه کنم.
آرشیو پرشین بلاگ رو بلاخره باید منتقل کنم به بلاگ اسپات. همینطوری حدود هزار و خورده ای متن از دست رفته و اعتمادی به سرور لعنتی پرشین بلاگ ندارم. دیروز نشستم به خوندن اون چیزی که از یکسال اخیر مونده. سالی که اکثرش بدون مخاطب گذشت و من با خیال راحت نوشتم. بدون فکر به اینکه چشمان دیگری چطور این کلمات رو میخونه. دیدم چقدر غمزده بوده. و چه واقعی.
از گریه خوابم برد اون روز. اگر در کنترل من بود نه حرف میزدم و نه اشک میریختم. نشد. رها کردم خودم رو و بعد از گریه خوابم برد. از تپش ناجور قلب بیدار شدم. دست دراز کردم و تبلت رو بلند کردم و از روی ساعتش شروع کردم عدد قلب رو شمردن. توی گوش هام ضربان میزد. حساب کردم تا چه حد نترسم و بقیه رو نگران نکنم. سی دقیقه بعد که آروم گرفت، گفتم دختر مطمئن باش این روال رو دوام نمیاری. فقط فکر کن که دوام نمیاری. حالا هر کاری میخوای بکن.
هر کاری میخوای بکن. اما باید زنده بمونی.

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...