Wednesday, January 30, 2019

جوری دوستم داره که من رو یاد خودم میندازه.

Monday, January 28, 2019

کوته‌بینی

توی کتاب نوشته: «اگر دستگاه‌های ما به جای نور جرم را نشان میدادند...». احتمالا هزارسال پس از حالا با تکنولوژی هایی از این هم غریب‌تر، به سواد امروز ما بدجور می‌خندیم.

سرگردان

خواب دیده بودم سوار گاو وحشی شهر بازی شدم. همون که بی محابا جلو و عقب میره و تو باید سعی کنی خودت رو روش نگه داری و هر چه طولانی تر، بهتر. خواب دیدم گاو روی زمین نبود. سر یک ستون گذاشته شده بود. جهان قهوه ای تیره و زرشکی سیر بود و سقف، اونقدر بلند بود که دیده نمیشد اما آسمونی در کار نبود. شبیه اینکه در یک غار باشی. من در یک غار بوده ام پیش از این. چراغ ها رو که خاموش کردیم تا فضا رو درک کنیم، یواش بوسیده شدم. در عمقی که هیچ کدوم از امواج وارد نمیشدن، امنیت در برم گرفته. و برای همین غار برام به امینت زهدانه. محل توی خوابم اما سقف بلند داشت. تقریبا خالی بود و فقط دور ستون ردیف هایی برای نشستن تماشاچی ها تعبیه شده بود. ما دو نفر بودیم. یادم نمیاد نفر دوم کی بود. اون حس تهوع آور حضور در اون فضا، اون حس سپردن خودم به تن گاو و تلاشم برای کنترل اوضاع رو یادمه. تلاش بیهوده ام. بعد بیدار شدم. با تنی که درد میکرد و جانی که وحشت زده بود. چند سال پیش. سالهایی دور.
اگر تاریکی رو سه بخش کنی، حالا دو بخشش گذشته و فقط یک تقسیم تا خورشید مونده که یاد اون خواب و اون نگرانی بعدش افتادم و شباهت غریبش به این روزهام. حالم همونه. نگرانی ام همونه. نمیدونم باید چه کنم. نمیدونم باید به چی مشت بزنم و به چی چنگ. حس امنیتم به تمامی مختل شده و جهانم؟ خب راستش جهان من روی شاخ یک گاوه. گاهی که روی لاک یک لاکپشته و همه چیز، همه چیز به همین آشفتگی و زوال داره پیش میره.
حس میکنم در حال از دست دادن چیزهای خیلی بزرگتری از سلامتی ام هستم. حس میکنم تعقلم رو به داو گذاشتم و باختم. هزار باره باختم. شبیه زن ناتوان و ضعیفی که قراره خودش رو بر پشت یک گاومیش وحشی نگهداره. گاومیشی که بر روی یک سرستونه و هیچ کس نیست نگاهش کنه. هیچ کس نیست و تنهایی و خلوت، از کران تا کران درون و بیرونش رو، یکجور گرفته.
خواب پروانه بودن دیده بود و از خواب که پریده بود، تا به روز آخر با نگرانی و دلشوره گفته بود من آدمی ام که پروانه به خواب دیدم یا آدمی در خواب پروانه ام و حالا همین، منم. آدمی گم شده. به تمامی رها شده و آویزان. در میانه ی هستی بدون اینکه چیزی بتونه به حیات کوکم بزنه. حالا نمیدونم اینها رو خواب دیده بودم که رخ داده یا حالا در خواب اون جهانم.
و آخ که در هر دو جهان سرگردانم.

Thursday, January 24, 2019

لبم پاره شده و سوزشش به دهنم طعم نمک داده. سرفه‌ها برگشتن امشب و گیجی عجیبی ته ذهنم از این همه خواب پریشان این چند وقت باقی مونده.
دیگه نمی‌دونم کدوم جهان واقعیه و کدوم خیال. فقط انگار بذر‌ جهانی شگفت انگیز داره درون یاخته‌هام کاشته میشه.

کنترل‌گر درونم امروز تونست خودش رو خاموش کنه و همه چیز رو دست دیگری بسپره. چند وقت بود چنین آرامشی رو تجربه نکرده بودم؟

Sunday, January 20, 2019

این همه مرگ، این همه بیماری در نهایت تونسته سبکم کنه. بخش زیادی از نگرانی هام رو از دست دادم. تعداد خیلی بیشتری از آدم هام رو. صبح ها بیدار میشم و از اون همه دلشوره، چندتایی بیشتر نمونده. از اون همه آدم و اون همه داستان اما دیگه نشونی نیست. سبک شدم.  سبک شدم.
فقط حس می کنم دیگه چیزی برای نوشتن ندارم. برای گفتن چیزی باقی نمونده. از این ورطه هم بگذرم و ببینم عیار این خود جدید چنده.

نیوشا

شروع کردم که حرف بزنم و تمام ترس‌های درونم شروع به ذوب شدن کرده‌اند.

Saturday, January 19, 2019

بهم گفت سعی کن هدف کوتاه مدت بذاری. اونقدر به آینده فکر میکنی که حال رو از دست دادی. یک کاری که فقط چند روز طول بکشه انجام بده. یک قدم کوچیک بردار.
من میخوام خوب شم فقط. نمیخوام توی این زمستون بمونم. میخوام خوب بشم. کار یک هفته نیست؟ می خوام از این استرس دائم خودم رو بیرون بکشم. جانم دیگه بیش از این رو نمی کشه.

Thursday, January 17, 2019

درد. درد به وقت نفس کشیدن. درد به وقت دراز کشیدن. به وقت راه رفتن. به وقت خندیدن. درد. 
درد. میانه ی سینه.

Wednesday, January 16, 2019

یلدا

به بدترین جای ارتباط رسیدم: وقتی می‌خوابه اونقدر دلم براش تنگ میشه که هیچ راهی ندارم جز زل زدن به تاریکی و انتظار صبح رو کشیدن.

Sunday, January 13, 2019

چراغی در دل

زادن مرگ با زیستن مرگ فرق میکنه. نمی دونستم. من هم مثل سانسا استارکم یک وقت هایی. چیزهایی هست که باید یاد بگیرم اما دانش آموز دیر یاد بگیری هستم. مرگ زادن، چیزیه دردناک تر از دندان درد. یک زخم حسابی که به جانت میخوره و بعدها و بارها به خون می افته و تا به استخوان ضعیفت می کنه و اندامت رو، خودت رو در چنبره میگیره و هی مشت میزنه. فکر می کنی هیچ چیزی ازت نمی مونه اما زندگی خیلی قوی تر از این حرف هاست. تو قوی تر از اونی که فکر می کنی. ادامه میدی. باز عشق می ورزی و دوباره با تنت قمار می کنی. مرگ زادن، جزئی از زندگی کردنه. بخشی از شکست خوردن، بخشی از تا بن جان آسیب دیدن اما باز علی رغم همه ی اینها بخشی از زندگی کردنه. می تونی بعدها براش عزاداری کنی. می تونی زخم هات رو به آدم ها نشون بدی و بذاری باهات همدردی کنند و می تونی یک جوری باهاش کنار بیایی. مرگ زادن بخشی از زندگی کردنه. چه زن باشی و چه مرد. فاجعه است، بله. اما بخشی از هویتت رو درگیر می کنه. بخشی از آرزوهات رو از بین می بره. هجوم هورمون ها بخشی از سال و عمرت رو به فنا می ده. ولی تو ادامه میدی. و ادامه میدی. فکر می کنی نمی تونی و ادامه میدی.
بیماری اینبار به ریه زد. اونقدر شدید که مجبور شدم کمک بگیرم. قبلش، دیده بودم چطور می تونه اون باکتری لعنتی تن رو تحلیل ببره و می دونستم اینبار تنهایی از پسش بر نمیام. تا بابا برسه، توی ساک هر چیزی که فکر می کردم برای یه اقامت با مدت نامعلوم لازم دارم رو برداشتم. لباسی که اگر لازم شه بستری شم، وسایلی که اگر تا یک ماه و یا بیشتر برنگردم به خونه. برای اولین بار در زندگیم دیدم در حال خداحافظی کردن با «خودم» هستم. با تمام هویتم. که ممکنه اینبار برم اما برنگردم. 
شب های اول، با میم که صحبت می کردیم، براش گفتم توی چه دردسری افتادم و دیدم حرف زدنم از یک جایی به بعد شبیه وصیت کردن شده. از خونه خداحافظی کرده بودم. از دخترهام خداحافظی کرده بودم و حالا داشتم با رفیق صحبت می کردم و حالم شبیه این بود که هر چیزی هست الان بهش بگو. شاید فردایی نباشه. بهش بار قبلی که دیده بودمش گفته بودم. که هر بار ایران می یایید، هراس اینکه بار آخر باشه که در زندگی همیم همراهمه.  حالا دو سه روز بعد از رفتنشون، حس می کردم که شاید نه اونها رو، که دیگه هیچ چیزی رو نبینم. دیگه برنگردم. 
زادن مرگ با زیستن مرگ فرق می کنه. حالا به نظر میاد که برگشتم به زندگی عادی. دوباره خونه ام. دوباره درگیر درسم. فکر می کنم که تا آخر امسال میلادی باید تمام حساب های مالی ام رو صاف کنم و حساب می کنم گام بعدی درسی ام کجاست. به آگهی های کلاس ورزشی های جدید سرک می کشم. دوباره نگران عدد وزنمم. فکر می کنم ظرف ها رو چطور بشورم و خونه رو چطور تمیز کنم و هزار چیز دیگه که یک سر همه اش برمیگرده به اعداد. 
گمونم اما چیزی تغییر کرده. همون شب لای کاغذهام نوشتم و حالا که میخونم کلمات دلتنگی ام برام تکان دهنده اند. حس می کنم دیگه به جایی رسیدم که نمی تونم دوست داشتنم رو بیان کنم. دوست داشتنم رو با چیزی نشون بدم. انگار علاقه داشتن بهش، بیشتر از اینکه بیرونی نشون داده بشه از درون داره چمبره میزنه روی اعضای تنم. اون شب که نفسم چندین بار تا صبح قطع شد و مطمئن نبودم بتونم یکبار دیگه بیدار شم فهمیدم. که اگر بمیرم تنها چیزی که از من ناقص میمونه و ناتمامیش عذابم میده همین دوست داشتنشه. چیزی که نه هیچ وقت تونستم درست نشونش بدم، نه درست بیانش کنم و نه به چیزی در بیرون مرزهای تنم فرافکن کنم. اینکه هیچ وقت نتونستم اونقدر که دلم میخواد خوشحالش کنم. نتونستم طوری که فکر می کنم باید، روی صورتش برق شادی ایجاد کنم. تلخ ترین چیزی که حالا باهام برگشته حس بد الکن بودنمه. انگار در برابرش نمیتونم خودم رو بیان کنم. با اینکه هم شوق و هم شعور این رو داره که بتونه به عنوان یک انسان بشناسه من رو، با اینکه یکبار گفته بود که می خواد هم، اما نمی تونم چیزی بیشتر از کلمات معمولی روز باهاش صحبت کنم. نمیتونم نشونش بدم که کجاست. که چرا مهمه. که چطور مهمه.
 اون شب که نمی دونستم تا صبح نفس می کشم یا نه، اون شب که مطمئن بودم دیگه نمی بینمش فهمیدم. که من اگر بمیرم، با حجم عظیمی از دلتنگیش می میرم. دلتنگ میمیرم.

Tuesday, January 8, 2019

انگار ‌عروسکی خیمه شب بازی باشی و تک تک بندهات بریده شده باشد و تو هنوز زمین نخورده باشی.
رها باشی. هراسان. در خلأ.

Monday, January 7, 2019

انگار در حال سقوط در یک مغاک طولانی و سیاهم.

مخلوط به دلتنگی

شدم موجود دوپایی پر از موجودات میکروسکوپی بیماری‌زا.

Saturday, January 5, 2019

چشم در چشم مرگ شدن دیگه نمی‌ترسونه من رو. انگار می‌تونم برم. با خیال راحت.

در سوراخی داخل زمین، هابیتی زندگی می کرد.

رسیدم به اون مستی که فکر می کنم از دل این بیماری بیرون نمیام و میدونم میام و باز درون بعدی فرو میرم و باز تاثیر قرص ها من رو به جایی میرسونه که بیام و بنویسم که رسیدم به جایی که فکر میکنم از دل این یکی بیرون نمیام. مریضی چیز عجیبیه. بیشترین چیزی که از دو سال گذشته به یادم مونده همین بیماری های پشت همدیگه است. از شکستگی پا تا خونریزی بی وقفه تا سرفه کردن بدون توقف و حالا همین که دکتر صداش کرد عفونت ریه. از سرگیجه ی دائمی تا درد استخوان مچ پا. از به هم خوردن تعادل بدن تا چاق شدن افراطی. همه شون همون حرف همیشگی رو میزنن: کنترلم روی تن از دست رفته. کنترلی روی زندگیم اگر بود هم، به هم خورده
روز آخر به کوروش گفتم. گفتم که تا حالا شاهد مرگ بودم. شاهد نیستی و شاهد تکه تکه شدن تمام جهانم. بارها دیدم چطور همه چیز به پایان میرسه و چطور همه چیز از بین میره. از دست میره. گفتم گمونم حالا وقتشه شاهد تولد باشم. شاهد ثبات باشم. ببینم چطور میشه چیزهایی رو ساخت. با کوروش حرف زدن میتونه ترسناک باشه. یه وقت هایی میبینم که نمیتونم از بی رحمی واقعیت چیزهایی که سعی داشتم تحت لفافه ی زیبایی و مهر و چیزهای گندیده ای از این قبیل بپیچونمشون تا خفه نشم، تا قورتشون بدم و زندگیم رو بتونم ادامه بدم فرار کنم. این ترسناکه. این عریانی در برابر جهان ترسناکه.
حالا دلم میخواد یک دوره ی جدید برای کاویدن خودم داشته باشم. این رو حالا می نویسم. چند ساعت بعد از اینکه از ته جانم حس کردم عمر وبلاگ نویسی ام برای همیشه به آخر رسیده. دلم میخواد یک بار دیگه شروع کنم و از نو روان سی ساله ام رو کاوش کنم و ببینم از اعماقش چی در میارم. چی می تونم در بیارم. توی آرزوهام، خودم رو میبینم که جایی نشستم و هی می نویسم. هی می نویسم تا هر چیزی که هست بیرون بریزه. تمام شیاطین. تمام هیولاها. تمام جانورانی که وقتی اینطور تنم ضعیف میشن سر بیرون میارن و من رو در بر میگیرن. از تمام تکه تکه شدن ها. از علت همه ی آرزوها.
دارم فکر می کنم وقتشه تعصبم رو کمتر کنم. تعصبم روی اینکه میدونم. از اینکه از همه چیز سر در میارم و همه چیز رو میتونم دنبال هم بچینم. ثمر این دیدگاه شده این: زندگی که نه گسسته، که بی نظم شده. بی ترتیب شده و معلوم نیست کی قراره سر و تهش با هم جور در بیاد. الگویی نداره. از تمام تعلقات جور خوبی جداست و در همون حال جور گیج کننده ای همه چیز درش به هم تنیده.
می خوام یک سفر جدید شروع کنم. یکبار دیگه به خودم و اینبار بیشتر کلنگ بزنم.

Friday, January 4, 2019

خواب زمستانی

حالا حس میکنم دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

به جان

روبروی قفسه ایستاده بودم و گردن کشیده بودم سمت ردیف بالا. یک جمله گفتم که فلان چیز. اسمم را قرار داد توی جمله و جوابم را داد. به مهر. به رفاقت. چیزی وسط قفسه‌ی سینه ام انگار لرزید. انگار آب شد. انگشت‌هام را دراز کردم سمت جایی که بود. نوک انگشت هام رسید نزدیک دستش. آرام گرفت.
به قفسه نگاه می‌کردم. ردیف بالا. گردن کشیده بودم که مثلاً در حال نگاه کردنم و یواشکی انگشت شستم روی ردیف انگشت هاش سیاحت میکرد.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...