روبروی قفسه ایستاده بودم و گردن کشیده بودم سمت ردیف بالا. یک جمله گفتم که فلان چیز. اسمم را قرار داد توی جمله و جوابم را داد. به مهر. به رفاقت. چیزی وسط قفسهی سینه ام انگار لرزید. انگار آب شد. انگشتهام را دراز کردم سمت جایی که بود. نوک انگشت هام رسید نزدیک دستش. آرام گرفت.
به قفسه نگاه میکردم. ردیف بالا. گردن کشیده بودم که مثلاً در حال نگاه کردنم و یواشکی انگشت شستم روی ردیف انگشت هاش سیاحت میکرد.
Friday, January 4, 2019
به جان
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
پایان
باید براش جواب بنویسم و هیچ چیزی از دردناکیش کم نمیکنه.
No comments:
Post a Comment