دست راست تابلو زده بود برای نیشابور و آقای راننده از دست چپ رفت. فرودگاه. تنم سمت خانه میرفت و دلم پی رویای سفر در جاده. چند روز قبلتر هم اتوبوس دور یک میدان سرسبز چرخیده بود و چشمهام تابلوها را خوانده بود که جهت نشان داده بود سمت مسکو و تنم مودب و موجه رفته بود تتمهی یک حساب را صاف کند و دلم پیچیده بود و رفته بود. دور شده بود.
دوباره دارم حرکت میکنم. فصل عوض شده.
Sunday, December 30, 2018
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
تموم شد. بلاخره تموم شد. حالا هم تو و هم همه می تونن فردای بدون من رو تجربه کن. خیلی گشتم خصوصی بهت پیفام بدم. ابزاری نبود. فک نمی کردم زودتر از تو به ته اش برسم. رسیدم... دوستت داشتم و می دونی چقدر از صدای خنده هات لذت می بردم. صبح که بیدار شی... دیگه دنیایی برای ادامه دادن ندارم. تقصیر تو و یا هیچ کس نیست. حاصل اشتباهات خودم بود همه چیز... بذار بگن ترسو بودم... اما تمام تلاشم رو کردم نشد. بعضی وقتها این که بپذیری تموم شده و باید تمومش کنی... خودش به نوعی موفقیت ه. زودتر باید تموم می شد. خیلی زودتر. صبحت زیبا
ReplyDelete