Saturday, January 29, 2022

خالی کردن ذهن

 چیزی که در مورد افسردگی من رو اذیت میکنه - چیزی هست در مورد افسردگی به من لذت بده و حس رضایت ببخشه؟ خب این چه جمله ی مزخرفیه که من برای شروع انتخاب کردم؟ - اینه که برای همیشه تغییرت میده. از درون عوضت میکنه. دائم تکرار میشه و دائم بیشتر میشه و تو بیشتر هر بار فرو میری. کاری از دستت بر نمیاد. این واقعیته و بله این تلخه. اما وقتی بهش میدان میدی، از درجه یک یا دو شروع میکنه و همینطور بیشتر میشه تا به جایی که به درجه ی آخر میرسه. در هر مرحله هورمونی و درونی و ارزشی عوضت میکنه. این چیزی نیست که با قرص تغییر کنه. این چیزی نیست که با ورزش تغییر کنه. راهکارش دقیقا معکوس همینه: اینکه بدونی این واقعیت داره. به رسمیت بشناسیش. بدونی از توی عاقلی که آموزش دیده و درون سرت نشسته قدرتش بیشتره و بعد سعی کنی در بهترین حالت باهاش مساوی بشی. نمیدونم این تساوی امکان پذیر باشه یا نه. نمیدونم جلو زدن ازش هرگز ممکن باشه یا نه. اما میدونم افسردگی خیلی واقعی تر از اون چیزیه که فیلم ها و کتاب ها و خاطرات بیان میکنند. از درون، تو با یه زندان عظیم طرفی. یه ساز و کار واقعی که تو رو از کار میندازه. نمیذاره عمل کنی. تو رو مجبور میکنه در چرخه ی چنگ زدن به جهان برای شاید دوام آوردن خودت رو غرق کنی. و همه چیز همین تلاش برای دوام آوردن میشه. تلاشی که انسان رو عجیب خسته میکنه. مگه در دوام آوردن چه ارزش عظیمی نهفته است؟ هیچ.

قبل و بعد در افسردگی ما دو نفر متفاوتیم. آیا این چیزی مثل اعتیاد به مواده؟ به نظرم بله. هر دوشون بسیار از پایه انسان رو تغییر میدن. مواد شیمیایی خیلی بیشتر از میل انسان قدرت دارند. این یه واقعیت عظیمه. ما اصلا اون اندازه که تصور میکنیم قدرتمند نیستیم که. نیستیم. به همین سادگی. پذیرفتن همین؛ بخش بزرگی از مشکل رو تعریف میکنه. داستان پذیرفتن این هیولاها به عنوان بخش بزرگی از بشریت نیست. بیشتر قبول کردن ما به عنوان بخش کوچکی از توان جهانه. 

افسردگی خیلی بیشتر از اونچه شنیدم شیمیاییه. این همه دل دادن به جلسات دارو درمانی و تراپی جواب نمیده. این یه واقعیته از نظر من. راهکارش؟ نه تن دادن به درد نه رها کردن خویش در لذته. فقط اینه که در سن بیست و چند یا سی و چند یا چهل و پنجاه و شصت و چند؛ دوباره از نو مغز رو برنامه ریزی کنیم. بپذیریم حالا دوباره با یک موجود جدید طرفیم که از نو باید براش همه چیز تعریف بشه. زمان. بلند پروازی. خواسته. میل. همه چیز.

بله ورزش کمک میکنه. بله نور کمک میکنه. غذای درست کمک میکنه. رفقای همراه کمک میکنند. خانواده احتمالا. همه ی اینها کمک هستند. اما دوباره برنامه ریزی کردن یک آدم جدید که لجباز و ناشناخته است، لعنتی. این واقعا سخته.

.

 ایستادم توی صف صندوق. نوبتم که شد یه لحظه جهان سکوت کرد. فکر کردم من چی دارم میخرم؟ چند لحظه ی خیلی کوتاه اما واقعی طول کشید تا همه چیز برگرده سر جاش.

جرقه های کوچک نور

 زنگ زد که بلاخره کارتم رسید. گفتم حالا استراحت کن. از تنش کنار برو. اجازه بده شادی بیاد. اجازه بده درک کنی چی شده. الان لازم نیست دیگه برنامه ریزی کنی. لازم نیست نگران باشی. فقط اجازه بده این خوشی بخزه زیر پوستت. تو الان در شهرجادو زندگی میکنی. گفت میدونی، دو هفته بعد از رسیدنم هم بهم گفتی شرایط بهتر میشه. باور کردم و شد. اینبار هم باورت میکنم.

.

 عادتی داره که دوست نداشته باشم؟ اوه آره. مثلا اینکه وقت غذا خوردن لپ تاپ رو باز میکنه و یه قسمت از یه سریال مزخرف رو میذاره پخش بشه. فرندز، هاو آی مت یا بیگ بنگ تئوری. هر وعده. همیشه. من دوست دارم وقت غذا خوردن صحبت کنیم. دلم میخواد با غذا خوردن مثل یه فرایند مذهبی برخورد کنیم. با احترام. ویژه. مرتب. اون اینطوری نیست اما. یکسال هر وعده دندون قروچه کردم. یکسال راه خودش رو رفت.

زبان دلتنگی منم اینطوریه حتما. هجده قسمت در سه روز دیدم. فکر میکنم دارم از دلتنگیش باد میکنم. هجوم هورمون ها این ماه اصلا ساده نبود. طوفان به قدر کافی هست. جلوی دلتنگی رو دیگه نمیشه گرفت.

Thursday, January 27, 2022

اینجا درون من

 به طرز عجیبی - به طرز بسیار عجیبی - شبیه نارگیل شده ام. رنگ موها به طرز اغراق آمیزی چهره‌ام رو شبیه درون نارگیل کرده. سفید شیری نارگیلی. زندگیم پر از قورباغه‌های قورت نداده شده ای شده که هر روز بزرگتر میشن و من؟ با کله ی نارگیلیم وسط دنیایی پر از قورقور نشستم و به برف زل زدم.


Tuesday, January 25, 2022

.

میدونی، این نقطه جاییه که بارها در این مدت بهش رسیدم. شوره زاره رسما. هر بار هم ترس بزرگش همونه که: نکنه هرگز بالا نرم؟
میتونم ترس آدمها رو، نیاز آدمها رو برای اینکه بدونن چیزی هست که بشه باهاش بالا برند رو درک کنم. میتونم بفهمم چرا با این همه عوارض هنوز خوردن قرص این همه شایعه. چون جهان اون پایین ترکیب برهوت و ظلماته. و خب هر محصولی که از چنین هراس عظیمی تغذیه کنه حتما در جهان فروش خواهد داشت.

Monday, January 24, 2022

بیاض

برف که میاد، تصویر پیش روم از منظره تمیز خونه‌ها تغییر می‌کنه به تصویری کدر و معجوج شده. بارش برف بی‌نظیره و سرعت پوشوندن زمین آنقدر بالاست که هر یک ساعت انگار همه چیز از نو و پا نخورده میشه. زمین یک دست رنگ میگیره. سقف خونه‌ها رنگ میگیره. اون راه احمقانه‌ای که وسط دبیرستان روبروم پارو می‌کنند دوباره پر میشه و از نو دوباره آدمها بیرون میان و زمین رو تمیز می‌کنند. تعطیلی مدرسه‌هاست. حتی دو روز امتحانهای دانشگاه‌ها هم به وقفه افتاده. 
می‌دونی، آدم باید از شادی‌های کوچکش بتونه که مراقبت کنه تا جون داشته باشه قدم بعدی رو برداره. یک قدم سینه خیز. یک قدم پاکشان. کمی به سختی. بعدتر نفس زنان. بعدتر خمیده. تا گام‌های استوار بعدی بیاد و در نهایت به دویدن برسی. شادی‌ها حتی اگر دونه‌ی نور هم باشند، عمر دارند. این یه واقعیت سهمگینه. ما - اصلا من - بین هورمون‌ها از درون و اتفاقات از بیرون کشیده میشیم. خودمون هم بله، آگاهانه در تیم یکی از این دو رقیب توپ می‌زنیم اما مبارزه واقعیه. دائمیه. هر جنگی مستعد یک شکسته. آدمی اصلا مستعد همینه. 
می‌دونم دوباره چند روز دیگه تمام سعی‌ام رو برای بلند شدن به کار میگیرم و روی پاهام می‌ایستم مثلا. می‌دونم باز فکر میکنم توی این زمین مبارزه میشه جنگید. مشت خورد اما ادامه داد. می‌دونم باز سعی میکنم از هیچ و پوچ نور در بیارم. می‌دونم دوباره بیهودگی همه چیز من رو از نفس میندازه. می‌دونم دوباره ممکنه زیر برف شروع به رقصیدن کنم و بعد سکه زمان بچرخه و نفس کشیدن حتی دشوار بشه. چقدر اما این دایره، بیهوده است. وقتی درونش هستم بیهوده است. وقتی در اوجش هستم بیهوده است. در حضیضش بیهوده است.
کمتر از دو سال پیش جلسات با کوروش رو رها کردم. قرارمون این بود یه وقفه کوتاه یکی دو هفته‌ای بگیرم و بعد برگردم و ادامه بدیم اما فراموش کردم. بعد دیدم دیگه دلم نمی‌خواد اون حد صمیمیتی که با کوروش داشتیم و می‌تونستم حداقلی از چیزها رو براش تعریف کنم، با شخص دیگه‌ای تجربه کنم. دیدم اون اعتماد یکتایی که بهش داشتم رو دلم نمی‌خواد دوباره از سر بگذرونم. گاهی دلم براش تنگ میشه. مثل روزهای برفی. روزهای بارونی. روزهای آفتابی. گاهی فکر میکنم شاید بد نباشه بپذیرم تنهایی از پسش بر نیومدم و دوباره یک سری جلسه شروع کنم. با خودش. با دیگری. بعد فکر میکنم چه بیهوده. همه چیز انگار مثل پارو کردن برف حیاط مدرسه روبرویی میشه: پارو می‌کنی. یکساعت بعد باز همه چیز از نو زیر گرد سفید پوشیده میشه. تعریف کامل بیهودگی. بطالت.
سین همون دو سال پیش یکبار خیلی جدی ازم خواست لاک بزنم. گفت یکسالی میشه از اون آدم عاشق رنگی که بودم دست کشیدم. راست می‌گفت. حالا ناخن‌هام کوتاه کوتاه و بی‌رنگند. و راستش خسته شدم از این دست آویز کردن رنگ و رفیق و اتفاق برای ادامه دادن.
و یک روز دست از این تکرار میکشم. 

.

حالا سالهاست که کلمه ام دوست داشتن نیست. کلامم اما چرا.

Saturday, January 22, 2022

.

 متن ننوشته و همانطور آرشیو شده؟  اوه بله. هر روز. گاهی چند تا.

.

 این آسمان مه گرفته، این سرما، این نقطه ی اکنون، کاش همان بذر امکان باشد. بذر به سوی آرامش. به سوی پایداری.

Wednesday, January 19, 2022

.

 فکر میکنم اگر از اول شروع میکردم چطور؟ اگر از اول شروع میکردیم؟ اگر اسم دیگری داشتم؟ اگر نه همین اسامی تا به حال؛ که من دیگری را از خودم بیرون میکشیدم، آن وقت زندگی لعاب دیگری به خود نمیگرفت اسماعیل؟

Friday, January 14, 2022

.

موقعیتها به طرز جدا نشدنی، ارزش و اشتیاقشان را از تخیل و اشیای پیرامونی میگیرند. در حالت کلی، شوق روز جمعه از روز جمعه بودنش نشات نمیگیرد. از خاطره ی روز جمعه ی بیست و چند سال پیش و خانواده ی شلوغ و نهار مناسبتی و سفره ی گسترده می آید. عادتی که با بوی غذای خوب پخته شده و صدای خنده و رخوت عصرگاهی همراه میشود. یا از لذت صبر کردن برای ساعت چهار بعد از ظهر و دیدن فیلم سینمایی شبکه ی یک. 
حدود چهل روز پیش (چهل؟ قطعا چهل نه اما چهل خودش حاوی کلمه ی کثرت و تکافو به میزان کافیست) از لب دریا برمیگشتم و هوا سرد بود و درخواست تاکسی کردم. ماشین به شدت بوی لیمو میداد. از در و دیوارش هم رنگ زرد آویزان بود. عصر همان روز در لیست خرید نوشتم عود لیمو. گشتم و پیدا کردم و حالا هر چند روز یکبار بوی خفیف لیمو بلند میشود. آن برگشت به خانه خیلی کوتاه بود و وقت نشد فکر کنم لیمو یادآور چیست. عودها هم بوی پراکنده ای دارند و قدرتشان آنقدر نیست که به یاد بیاورم. اما چیزی هست، ته ته ذهنم میدانم چیزی هست که با بوی لیمو ممزوج شده.
همین اتفاق در پیاده روی دو هفته پیش افتاد (از این اتفاق واقعا دو هفته میگذرد) که میل شدیدی به بو کردن نارگیل تمام وجودم را به هم ریخت. از اول خیابان استقلال تا آخرش را دنبال چیزی با بوی کافی نارگیل گشتم. نبود. بوی استوایی نمیخواستم. چیزی را صدا میکردم که شیرینی و غلظت نارگیل داشت. یادم نبود چی. بعدتر، این میل را با صابون نارگیل آرام کردم. هنوز هم هر روز همان است: بو کردن دست ها و دنبال چیزی گشتن که صدایم کرده و نمیدانم که چه.
این گرفتن اشتیاق، گرفتن تخیل، گرفتن حس درگیر شدن با یک تجربه و جایگزین کردنش با چیزی کم ارزش تر کم کم تجربیات را از تجربه بودن تهی میکند. فقط یک پوسته به جا میگذارد. پوسته ای سرشار از؟ از فقط یک سایه. یک خیال بیهوده. برای همین شاید درک یک تجربه با چیزهای کم ارزش تر این همه رایج و این همه دل شکننده است. 
تجربه. اتفاق. با درگیر کردن تمام دریچه های احساسی بر روی آن. با جاری کردنش در بستر زمان.

Thursday, January 13, 2022

تداعی

امروز داره برف میاد. چند سال بود برف ندیده بودم؟ یادم نیست. برفش از جنسی که بشینه نیست و خب کاش بود. شهر سرد شده. برف که قطع بشه سردتر میشه. یادم رفت روزهایی که در این سیزده روز هوا مه بوده رو بشمرم. اینجا ماه رو کم میبینم. هم به خاطر سویه ی خونه که شمالیه هم برای همین مه. هنوز به حضور ابر عادت نکردم. ابرهای اینجا با تمام آسمونهای ابری پیش از این فرق داشتند. یکی دو بار اول که ابر قطور روی شهر بود، با احساس خفگی ساعتهای متمادی زل زدم به آسمون. حالا نمیدونم کمی یاد گرفتم زیر ابر بودن چطوره یا عظمت اون ابر دیگه تکرار نشده. 
دلم میخواد نوشتن یادداشتهای بی مفهوم و بی سر و ته رو از سر بگیرم. حالا میدونم من در زمینه ی نوشتن همیشه یک یادداشت نویس و روزانه نگار باقی میمونم. چیزی که نیازی نیست درش با کسی رقابت کنی. نیازی نداری عالی باشی. میتونی به همین چیزی که هستی قناعت کنی و لذت ببری ازش. در معرض نوشتار بقیه بودن در شبکه های اجتماعی اما برای من مخرب بوده. دلم برای صدای زن صبور و آروم درونم تنگ شده اما.
صبح برای خودم قهوه درست کردم. نصف انار غول آسایی که گرفته بودم مونده بود و اون رو خوردم. بعد هوسم به یک چیز شور کشید و بسته پاپ کورن رو تموم کردم و فکر کردم چقدر هر جای دیگه جغرافیا بودم هم, صبح هام قرار بوده همین شکلی باشند. مثل هر زمان دیگه ای که حس میکنم جهان به مدار درستش میگرده. انقدر در تنش مداوم زندگی کردم که این روزهای آروم و ملایم بهم میچسبه. دارم به یادشون میارم.
پارسال زمستون بود حدودا که از استخر برگشته بودیم و دوتایی قدم زده بودیم تا اونجا که امیرآباد پل میشه روی حکیم. سیگارها رو آتیش زده بودیم و حرف زده بودیم و قدم زده بودیم و خندیده بودیم. خنده ی اول. خنده ی دوم. خنده ی سوم. یک جا تعجب کرده بودم که چه مدت طولانی بوده که نمیخندیدم. اینجا گاهی دست میکشم روی صورتم که واقعا دارم لبخند میزنم؟ مرغ دریایی نگاه میکنم و لبخند میزنم؟ آسمون نگاه میکنم و لبخند میزنم؟ شاید به یاد بیارم اما. کاشکی به یاد بیارم. نه اصلا. گمونم دارم به یاد میارم.

Sunday, January 9, 2022

اینجا

خوابم و زلزله اومده. من از هراس از خواب میپرم در خواب. از سمت شیشه ای خونه فاصله میگیرم و میدونم نمیتونم خودم رو به زمین امن برسونم. میدونم ممکنه کمر ساختمون بشکنه و کشته بشم. میدونم ممکنه هر لحظه فرو بریزیم. ساختمون  شکل سه مکعب روی هم قرار گرفته است که کمی فقط کمی چرخیده و برای زلزله، میبینم چطور همه چیز به هم میریزه و مکعبها روی هم می لغزند. توی خواب گربه ها رو بغل میکنم و منتظر میمونم فقط. میدونم جون به در نخواهیم برد. بعد بیدار میشم و تمام ساعت های باقیمونده تا روشن شدن هوا و راحت شدن خیالم از امنیت رو به مهی زل میزنم که روی شهر رو گرفته.

Thursday, January 6, 2022

رجعت

آهنگ رازقی ابی عمیق‌ترین و دردناک‌ترین تعلل قبل از هم‌آغوشی رو ترسیم می‌کنه: ترسم از بی‌رحمی شب نیست، ترسم از دلتنگی فرداست.
زمان همیشه به سر مهر گذشته اسماعیل. از آن شور. از آن انسان. دلتنگی همیشه اما لاخ شده. همیشه.

Tuesday, January 4, 2022

گین

 شاید اما نوشتن، اینطور که هر بار تلاش کنی خودت را تا پی و رگ بشکافی و دوباره نگاه کنی و از نو ببندی، واکنشی بزدلانه باشد در مقابل آنچه در دنیای بیرون منجر به دسته‌بندی آدمها در گروه‌های کلی می‌شود. تلاش برای نگنجیدن در تیپ شخصیتی یک یا صد. تلاش برای ابراز تفاوت. آن هم وقتی که ما، همان دردها و همان مرزها و محدودیتهای مابقی موجودات را داریم. حتی نه آنچنان بهره‌بردار از قوه خیال. خیلی معمولی‌تر از آنچه به آن باور داریم. شاید تمام واقعیت و تمام جدال همین باشد: تلاش برای متفاوت کردن خود. وقتی همه یک چیزیم. گم شدن در توده وقتی این همه واضح در تب تفاوتیم. همین نوشتن را بیهوده‌ترین عمل دنیا میکند. آن هم نوشتن، وقتی هر بار تلاش میکنی خود را تا پی بشکافی و از نو ببینی و بشناسی.

Monday, January 3, 2022

تمام زمستان مرا گرم کن

دست‌پوش‌ها امشب تمام شدند. با فاصله‌ی زیاد، زشت‌ترین چیزهایی هستند که در این چند سال از زیر دست هام بیرون آمده اما از طرفی بعد از مدتها تنها پروژه‌ای شده که تمامش کرده‌ام. آن ور‌ «بگذار بی‌نقص‌ترین طرح جهانت را تولید کنی» درونم ساکت شده. چهارده سال پیش، در رج حدودا چهلم یک شال حدودا سیصد و شصت رجی با نخ بسیار نازک یک دانه را اشتباه بافته بودم. وقت کور کردن فهمیدم و از نو شکافتم و بافتم. حالا این دوتا لنگه نه تقریبا که با هر معیاری بسنجم فاجعه شده‌اند. بد نیست اما. بد نیست.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...