Friday, December 27, 2019

از عشق، از غم و از تمام گوشه های خاکی جهان

سعی ام را کرده ام. توانم همین اندازه بوده. درست یا غلط، سعی ام را کرده ام.
حالا کمی احساس آسودگی میکنم. حالا آزادم.

Sunday, December 22, 2019

still me

حواس پرتی‌ها، ناتمام گذاشتن جمله‌ها و عدم تمرکزم بیشتر شده. ناتوانی از گفتن یک عدد بدون تمرکز (قاطی کردن ترتیب دهگان و صدگان و غیره) و ناتوان بودن از انجام جمع و تفریق ساده ی ذهنی در حد مابقی کرایه اسنپ ( مخصوصا وقتی تا دو سه سال پیش جذر اعداد تا پنج رقمی را به سادگی ذهنی حساب می‌کردم) و هزار چیز دیگر، خودش را به حوزه ی ترتیب کلمات هم کشانده. امروز گفتم که خب، ماه‌ها، که دی، آبان، آذر و از این همه ناهوشیاری ترسیدم. از خودم، از جایی که هستم وحشت کردم.
در حال فرو رفتن درون تاریکی هستم. از تاریکی میترسم و هوشیاری هنگام بیداری‌ام، در پایین‌ترین حد خودش قرار گرفته. میترسم. از فضای خفه، گرم و بسته میترسم. جایی که قبلاً توان بوده، حالا ترس نشسته. 
نبود جریان هوای کافی و خفگی درون دستگاه ام آر آی امروز وحشت زده‌ام کرد. یک من را از زیر پوستم بیرون کشید که دچار حمله ی وحشت شده بود. جیغ میزد و از اتاق بیرون میرفت. یک من، دراز کشیده بود و بی حرکت بود و منتظر و نفس های عمیق میکشید تا زمانش عبور کند.
هر روز قدرت اولی بیشتر می‌شود. هر روز خوابها قوی تر میشوند. میترسم. بیش از هر وقت جهان میترسم.

Tuesday, December 17, 2019

صباح و صبوح

سالها، با قطره قطره ی جانم دوست داشتن رو تمرین کردم. چطور دوست داشتن، عاشق بودن به شیوه ی منحصر به خودم و  آغشته کردن جان به دیگری رو تمرین کردم. حالا؟ دارم ذره ذره میمیرم. هر روز، هر بار، هر ماه میبینم چطور کمی بیشتر به مرگ نزدیک میشوم. کمی قاچ بزرگتری از من در نیستی محو میشود. حالا وقت تجربه کردن این یکی است.
*
خودم رو که رها کردم، بغضم که ترکید، گفت بیا بغلم. سفت بغلم کرد و من رو چسبوند به سینه اش. گفت سرت رو بذار. گذاشت خیسش کنم با اشک هام. گفت یادت باشه، هر چیزی که بشه، هر اتفاقی که بیفته یک چیز توی زندگیت خواهد بود که همیشه استواره. همیشه میتونی روش حساب کنی. من دوستت دارم. هر اتفاقی بیفته مطمئن باش از این.
*
ایزدبانو عشق و مرگ در حال رقصیدن، از روی شیوای در حال خواب رد شد. پاش به شیوا گرفت. چهار دست داشت پر از نمادهای نیستی و بودن. بعد از لگد کردن شیوا، زبانش رو بیرون آورد و همانطور ماند. هنوز مانده.
*
ایزدبانو عشق و مرگ اینجا در حال رقصیدن است. من ذره ذره در حال مردنم. هر روز بیشتر از روز قبل جانم کاسته می شود. فکر میکنم تمام قرار هم همین بود. 
*
راضی ام. سیزده روز به پایان دهه ی میلادی مانده. از زیستن، تا به همین جا و با همه ی اتفاقاتش راضی ام. از معجزه ی آشنایی با این شگفت انگیزترین مرد جهان هم.

Thursday, December 12, 2019

هذیان

1
آیا آنقدر که دلم میخواهد قدرت خواهم داشت که بنویسم؟ که الان بنویسم؟ که این لحظه را بنویسم؟
2
من توی خواب هام یک استرالیا دارم. چیزهای زیادی هست که توی خواب های من خصلت خودشان و خصوصیت خودشان و فردیت خودشان را دارند. یکیش همین استرالیا. توی خواب های من جایی هست که استرالیا نام دارد و مثل استرالیای واقعی کشور بزرگی است و نزدیک قطب است و پنگوئن دارد و هزار چیز دیگر. زمین های باز. ساحل قشنگ اقیانوس.
دیشب توی خوابم اما استرالیا کشوری بود که ما هنوز داشتیم از دست بومی ها خارجش میکردیم. هنوز سرزمینی بود که مردم اصلی اش را (به همراه هر کسی که قصدش کمک به آنها بود) در کمپ هایی محصور زندانی می کردیم که حتی آب کافی نداشتنتد و غذای کافی نداشتند و هیچ چیز کافی نداشتند مگر قبول میکردند که عامل نفوذی بین دولت و انسان های محصور باشند. من و ما دیشب در حال تلاش برای نجات دادن آدم ها بودیم.  بعد توی خواب من دلبری با رژ لب، شماره دوزی و فروشش در حوالی سیبری با قیمت خوب، سفر بین کشوری، شفق که چند بار منتظر من بود تا سوار همان قطاری بشوم که او بود و زندگی اش رو به تمامی (نه فقط از چشم یک توریست) ببینم و من که دائم منتظر بودم و سوار نمیشدم، گشنگی کشیدن ها، درخواست کمک از اعضای خانواده، آمدنشان و باز هم در لحظه ی آخر پشت من را خالی کردن و ناامیدم کردن، پله برقی و سطح شیبدارهای متوالی و هزار چیز دیگر بود
توی خوابم آن دختر/زن  هم بود که حالا که بعد از این همه سال نگاهش میکنم چقدر در زخم زدن بهش بی رحمانه جسور بودم. توی خوابم هنوز داشت درد میکشید. توی خوابم و توی بیداری ام، هر دو سمت را هنوز میدانم که حق دارد حالا.
3
آدمی بود، زنی بود که هیچ وقت فکر نکردم در حال آسیب رساندن بهش هستم. بودم. من به زنی/ انسانی آگاهانه زخم زدم و چقدر این هیولای درون من بزرگ است.
4
مرد گفت یعنی تو تا به حال نوار مغز نگرفته بودی؟ ببین. و بعد دور نقاطی شروع به خط کشیدن کرد که ببین، اینجا اینجا و اینجا. تو مغزت بلد نیست این بخش ها را خاموش کند.
5
در تعریف نوشته شده بود این حالت مغز مسئول ایده ها و الهام هاست. 
6
نشانم داد که ببین. به جای خاموش شدن، خیلی خیلی پررنگ تر از حالت عادی است. نگران نباش. قرص ها کمکت میکنند.
7
خواب دیدن من، اینطور به جزئیات و این همه به تکرار، اینطور که صبح ها انگار از نبرد برگشته ام، توضیح علمی و عامل درونی داشته. 
8
سه تا قرص قبلی را عوض کرد. دوتا قرص جدید داد. شب اول یک خواب طولانی با جزئیات لعنتی هزار باره دیدم. حالا ظهر بیدار شده ام و از سرگیجه، سر پا بند نیستم.
9
قبل تر خواب دیده بودم رفته ام پیش شفق. متروی شهرش را یادم هست. مسیر خانه اش. دیشب اما ناامیدش کردم. چقدر دردناک بود. دیشب منتظرم بود. قطار رفت و من هنوز در جستجوی چیزی بودم. نمیرفتم. توی زندگی واقعی هم همین. نرفته ام. نشسته ام همین جا.
10
کشیدمش کناری. گفتم تو هیچ وقت خوب نبودی. تو هیچ وقت برای من کافی نبودی. میدونی، ادعا داشتنت همیشه زیاد بود اما در واقعیت بدجور همیشه من را تنها گذاشتی. هیچ وقت نشد روی بودنت حساب کنم.
سبک شدم. بیدار شدم. 
11
دوستی هیچ جاییش شبیه دلگرمی تو از خانواده، از ریشه های اولت نیست. گمانم مهاجرت هم همین باشد. دلم پیش آن تلاش برای نگهداری خاک و سرزمین توی خواب هام جا مانده.

Friday, December 6, 2019

از لا به لای بیم ها، ناامیدی ها و به آغوش کشیده شدن های واقعی و مجازی

یکبار (آنقدر قدیمی که یادم نیست چند سال پیش بود) خبری از زنی خواندم که از تمام اعضای داخلی بدنش عکس گرفته بود. تصویری از رحم، معده، قلب، ریه و تمام عروق و بخش های ممکن بدنش تهیه کرده بود و نمایشگاهی ترتیب داده بود که با وارد شدن به آن، زن را به تمامی میدیدی. آن طور که در واقع هست. وقت خواندن خبر، فکر کرده بودم که چقدر این حد عریانی میتواند شگفت انگیز باشد و تصور دست یافتن به این میزان ناپوشیدگی، برام تبدیل به یک جور هدف شد. نوشتن، تقریبا هر روز نوشتن و از هر دغدغه نوشتن، از جایی به بعد شبیه همین عکس گرفتن ها شد. برای من که از در برابر دوربین قرار گرفتن حظ چندانی نمی برم، عریانی ِ ناشی از کلمات  بزم بی کرانی بود. بزم بی کرانی هست.
اعتراف صادقانه ای به ناقص بودن، به ناکامل بودن، به عجز و زخم داشتن پشت نوشتن پنهان است. پشت هر روزه نوشتن. در دنیای تربیتی من (و گمانم در دنیای تربیتی تمام ما که در ایران این سال ها زندگی کرده ایم) هر چقدر بزرگتر و بی نقص تر باشی زیباتری. تو بدون درس خواندن کافی در سال های مدرسه برای امتحان ها آماده بودی (و سعی می کردی آن همه درسی که در ساعت خلوت خوانده بودی را انکار کنی)، برات نگرانی از بابت زشت بودن، چاق بودن و جوش زدن معنی نداشت. از کلاس های تقویتی کسی چیزی نمی گفت. از زمانی که برای دکترهای جور واجور میگذاشت هم همچنین. بعدتر هم، تراپی رفتن و از قرص شیمیایی کمک گرفتن شبیه یک جور واکنش تفرعن آمیز شد تا اعلام به جهان که: هی! ببینید من زخمی ام و لطفا کمی تیغ هایمان را غلاف کنیم. در این جهان تلاش برای عریان بودن، تلاش برای نشان دادن خود واقعی متهورانه بود. یا از دید من متهورانه بود. 
پرسید کابوس ها از کی شروع شدند؟ گفتم گمانم شروعشان از نه سال پیش بود. آن ابتدای خانه گرفتن. مستقل شدن. همان وقت آن خواب لعنتی نهنگ سیاه را دیدم که با دهان بزرگش دلفین و کشتی و مردهای چینی را بلعید. بعد از آن، کابوس ها جزئی ثابت از زمان بیدار نبودنم شده. بیدار شدن با صدای جیغ خودم، شروع روز با خستگی و احساس تلخی بی پایان تا ساعت های پایانی نور روز و نگرانی از فرا رسیدن شب. 
برگشته اند. کابوس ها. عکسی روی میزم دارم از آدمهای عزیز و مهم زندگی ام که الان همگی دچار طوفان شده اند. من دورتر نشسته ام اما ترکش ها جوری بی رحمانه هر روز و هر روز هدفم می گیرند که گاهی تا صبح صدای جیغ کشیدن یک نفرشان (یا رو ترش کردن و صورت از من برگرداندن) همراهی ام میکند. صبح خسته ام. می فهمم و میدانم چنین وقتی، چنین فاجعه ای با  خودش ناامنی به همراه می آورد. و من از چند جا آسیب پذیرترم: ریه، معده، مچ پای  چپ و دنیای خواب ها.
سرفه ها هم برگشته. برگشتنش، نه اثر آنفولانزای لعنتی و نه به خاطر آلودگی هواست. عصبی شدن، معده ام را تحریک میکند. اسید حرکت میکند و تا بالای مری می آید و از آنجا سر ریز میکند به نای و درون ریه. سرفه سرفه سرفه. ریه حساس تر میشود. حالا اینجاست که آلودگی هوا نه علت که مزید بر علت می شود. که بوسیدنش وقتی از بستر سرما خوردگی تازه برخواسته چند روزی سرفه ها را تشدید میکند. راه حل برای دردهای جسم خیلی هم دست نیافتنی نیست: قرص معده، عدم استفاده از حمل و نقل عمومی و تا حد ممکن پر کردن خانه با گلدان ها. اما گریز از کابوس ها؟
فاصله که میگیرم و نگاه میکنم، نقطه ای هست که جهانم شروع به پوسیدن کرد. وقتی به جای عریانی همیشگی، وقتی به جای رقصیدن میان کلمات، سعی کردم خودم را حفاظت کنم. شبیه حلزونی که سمت شاخک کوچکش انگشت ببری و خودش را جمع کند و درون صدفش برود. جمع شده ام. تو رفته ام. این ارائه ندادن چیزی از خود، این پوشاندن خودم نه با برگ و یا پارچه، که با استانداردهای مرسوم جامعه، به شدت آسیب پذیرم کرده. فکر میکنم قبل از هر چیز نیاز دارم از همه ی این تلاش برای کامل بودن، برای بی نقص نشان دادن خودم دست بردارم و نشان بدهم که چقدر، که چطور نقاط بسیار زیادی از زندگی هست که ناتوان می شوم. که دیوانگی میکنم. که نیازمند می شوم. آن زن توانا و جسوری که هر روزه چشم آدمها بهش دوخته می شود و گاهی حتی با حسرت و دهان باز نگاهش میکنند، بدترین نقابی بوده که می شده به چهره بزنم. پشت آن صورتک، بدجور عرق کرده، مایوس و زخمی مانده ام.
من می نوشتم که زخم هایم یادم باشد. میخواندم که حواسم باشد انسان ها چقدر می توانند اصیل و خواستنی باشند. شبکه های اجتماعی فعلی انگار تمام تلاششان را می کنند که نشانم بدهند همه کاملند و همین کاملی، آزارم می دهد. انسان به ناقص بودنش  قشنگ بود. انسان به ناکامل بودنش عاشق پذیر است. من اهل این زمین بازی نیستم. نیستم.
یادم بماند. من ِ حسود، من ِ پوست نازک، من ِ ناتوان، من ِ چاق شده، من ِ ناتوان و منی که هزار بار زمین می خورم و باز عبرت نمیگیرم، همگی تحت نام یکسانی که در شناسنامه ام درج شده در حال زندگی هستیم. قرار نبوده کم نیاورم. قرار نبوده زمین نخورم. قدرت من همیشه در ادامه دادن نهفته بوده نه شکست نخوردن. 
یادم بماند. ادامه دادن.
بسم الله.

Thursday, December 5, 2019

نه برای دیگری، که برای خویشتن

قبل تر - خوشبخت تر که بودم - یک صدای همیشگی همراهم بود. ابتدای وبلاگ نویسی که بودم، همان یکی دو سال اول، برای رسیدن به خانه چند راه داشتم که محبوب ترینش، مسیری بود که سر خیابان پیاده میشدم و تا خانه چند دقیقه ای راه داشتم. معمولا تمام راه صدای توی سرم برام با همان لحن نوشته هام صحبت میکرد. میگفت چی، کِی و چطور بنویسم. برای نوشتن تنها کاری که لازم بود همین بود: نشستن پشت کامپیوتر. قرار دادن انگشت هام روی کیبورد و تایپ کردن. دبیرستانی بودم.
این روزهام همین خوشبختی همیشگی مختل شده. صدای درون سرم ساکت شده. تمام روز در حال سر و کله زدن با اعدادم. در کار، در درس، در حساب و کتاب روی کاغذ برای آن آرزوی بلندی که تا آخر سال دارم، برای مهاجرت احتمالی، برای فرزندان احتمالی، برای جنگیدن با این باتلاق غریب اطرافم. اعداد، نمودارها، فرمول ها. صدا نیست.
از صدا خبری نیست.
حال شهر خوب نیست. وسط همه ی اتفاقات ریز و درشت و بالا و پایین های زندگی، صدای عجیب همیشگی توی سرم ترکم کرده. انگار دوست قدیمی ام رفته باشد. انگار تنها دلیل دل به دیوانگی زدنم ترکم کرده باشد. حال کشور خوب نیست. حال مردم خوب نیست و این میانه، صدای توی سرم رفته. قهر کرده؟ مهاجرت کرده؟ 
آن قدیم تر ها که بود، صدای توی سرم بلد بود در سکوت عاشق شود. بعد انگشتانم را قرض میگرفت و سکوتش را ثبت میکرد. بلد بود در سکوت دل ببازد. که روی لبه ی جهان راه برود و جیغ زدن هایش را بنویسد. نیست حالا. رفته.
هیچ وقت به قدر این روزها نوشته هام خاک گرفته نبودند. دلم براش تنگ شده. برای آن خود ِ دیگرم.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...