Monday, February 25, 2019

ریشه

به دخترهام گفتم اینکه بچه هام احتمالا هیچ وقت از بابا تصویر و خاطره ای به یاد نداشته باشن چقدر دیوانه کننده است برام. گفتم چقدر حالا برام آدمهایی که اسم پدر و مادرشون رو روی فرزندانشون میذارن قابل درکن. اون آرزوی عمیق نهان که اون انسان که این همه عزیز بوده امتداد داشته باشه. تموم نشه. یکبار دیگه با ما زندگی کنه. جمله ام به آخر نرسیده صدام شکست. 
تصویری ازشون یادمه که چهارتایی - خودش، خواهر و دوتا سگ‌ها- شروع کرده بودند به دویدن. هر چهار نفر. اون موقع حسرت خورده بودم اون تفاوت سنی بیست و چند ساله بینشون منجر به چه خاطرات بکر و لذت بخش تری شده تا تفاوت سی و چند ساله ی ما. حالا اندوه جدیدی چمبرک زده و میانه ی گلوم مونده. پرداخت هزینه های سبک زندگی که انتخاب کردم شروع شده و دیگه میدونم هر چقدر هم موفق و خوشحال باشم این حفره ها توی زندگیم برای همیشه خالی میمونن.

دائم فکر کردم که از این بدتر نمیشه. 
میشه اما. فقط کافیه خیلی مطمئن فکر کنی که از این بدتر نمیشه.

Friday, February 22, 2019

بچه ها که رفتند، سفر و مهاجرت بی برگشت بدترین تجربه‌ای بود که در زندگیم گذرونده بودم. تلخ بود رفتنشون. خیلی تلخ. زورم به فاصله نرسید. یکیشون دور شد. یکیشون خیلی خیلی دور. بدترین تجربه‌ی این روزها نه فقره نه ترس از جنگ. سایه‌ی مرگ اونقدر پررنگ و قوی روی تک تک اتفاقات و آدمهای زندگیم افتاده که تمام ترس‌های زندگیم رو به سایه برده. همینه شاید که این روزها کمتر از همیشه برای نگه داشتن آدمها تلاش میکنم. کمتر از همیشه زور میزنم توی زندگی‌ها بمونم. هر آن ممکنه بمیریم. این ترس واقعی‌تر از تمام بازی‌های انسانیه.
جواب آزمایش هاش اینبار هم خوب نبوده. هنوز اونقدر مسئله کشدار و عمیق نشده که خودش خبرمون کنه. از مامان شنیدم.  میدونم که ممکنه هیچ وقت بهمون چیزی نگه. میدونم که اگر به درمان اساسی بکشه هم شاید ما رو دور نگه داره. این وقت ها خوشحالم که ایران موندم. خوشحالم که همیشه دسترسی بهش برام آسون بوده و مونده.
میدونم که هیچ وقت کسی این همه عمیق و واقعی بهم اهمیت نخواهد داد. هیچ وقت کسی این همه دوستم نخواهد داشت. میدونم و قلبم مثل همیشه که میترسم از نبودنش، از چشم هام شروع به چکیدن میکنه.

Wednesday, February 20, 2019

بابا عادت داشت نفر آخر خرید کنه یا دیر به دیر برای خودش چیزی بخره. همیشه براش اولویت مالی چیزی به جز خودش بود. روزهایی که با بچه بیرون میرم و گاهی چیزی قیمتی میکنم و گشتی میزنم و از مغازه بیرون میام، میبینم چطور تک تک عاداتش در من ادامه دارند.

Tuesday, February 19, 2019

روزگار سپری شده ی مردم سالخورده

چیزهای زیادی هست که میتونم دلتنگشون بشم. مثل صبح روزهای تعطیل که با هم بیدار میشدیم و برنامه ی صبحانه و نهار میریختیم. مثل قرارهای لذت بخش شاممون. وعده گاهمون بیشتر خونه بود. من از غذا پختن لذت میبردم براش. میدونستم چه غذاهایی رو دوست داره و میدونستم هر کدومش به چه خاطره ای وصلش میکنه. که چند ساله بوده و توی کدوم خیابون زندگی کرده. چیزهای زیادی هست که دلتنگشم. مثل وقت هایی که صدای موتور ماشینش رو تشخیص میدادم و می شمردم و به در میرسید و زنگ میزد. دلم برای همه ی این جزئیاتی که از دست دادیم تنگ شده. برای صدای زنگ. برای انتظار کشیدن خودم در چهارچوب. برای سرش که وقت سلام و وقت خداحافظی می چرخید و نگاهم می کرد و برای زنگ زدن های بی هواش که دعوتم میکرد به شب شهر یا جاده بریم. از اون همه اتفاق فقط یک المان ساده مونده که هنوز به دسته کلیدم متصله. دیروز داشتم برمیگشتم خونه و نگاهم بهش افتاد و بعد از مدت ها دیدمش و یادم افتاد چقدر دلتنگم.
دلتنگی که یک آدم رو هدف نگرفته. یاد آوری یک سبک زندگی که حالا گذشته شده و اونقدر من اون آدم سابق نیستم که فکر نمیکنم به این زودی ها تکرار شه. دلتنگ برای اشتیاقم برای ساختن. برای پختن. برای زن بودن در کنار تن همراهم. برای اونطور اعتماد کردن به آدم کنارم. دلتنگ برای خودم. خودم که اونقدر ناامید شده که حالا می ترسه یکبار دیگه تن به خطر بده. بچه ها اینبار با نگرانی میگفتن چه بلایی سرت اومده؟ گفتن تو جادوگرترینمون بودی. با هر چیزی کیمیاگری میکردی و چی شده قدرتت رو از دست دادی؟ دلتنگم برای اون آدمی که براش هر روز با هم بودن یک معجزه بود. 
داره نزدیک دو سال میشه حالا. اون «من» رو از دست دادم. اون همراهی شگفت انگیز رو. رخدادی که مربوط به دیگری نبود. کیفیتی که دو نفری ایجادش کرده بودیم. حالا این روزها یک دوست دارم. مهربانی میکنیم به جای عاشقی. رفاقت میکنیم به جای دلدادگی و من، اون جادوی شگفت انگیزی که داشتم رو از دست دادم. نمیتونم در چشمش زیبا باشم و بدتر اینکه نمیخوام هم. دیگه زیبا نیستم حتی. اون آدم یکتایی که میخوای بهترینش باشی رو گم کردم. معمولی شدم. رشته هام توی این دو سال با آدم ها محکمتر شده. بهتر به هم بسته شدیم و آدم های بهتری شدیم اما و آخ که امایی هست. 
حالا نزدیک دو ساله که جز به ندرت غذا نپختم. که چیزی نبافتم. دو ساله که تمام شمع های خونه رو دور ریختم. عطر جدید نخریدم. رویای جدید نساختم. حالا دو ساله که مایی در کار نیست. اون آدمی که بود از من دور شده. اون آدمی که بودم از من دور شده و حالا دلم نه برای شخص دیگری، که برای اون زن شکفته و امیدواری که بودم تنگ شده. دلم نه برای اون عشقی که دریافت میکردم که برای عادت به دوست داشته شدن تنگ شده.
حالا دو ساله که معمولا تنها هستم و خب، یاد گرفتم دردهای انسانی از اون چیزی که فکر میکردم مهیب تر و ماندگارترند.

Sunday, February 17, 2019

هجده سالم نیست. آدم ها رو تحمل نمیکنم. بدذاتی آزارم میده و فرار میکنم ازشون. کسی که معنای مرز رو نمیدونه. معنای نه رو نمیفهمه و نمی پذیره خواستنی نیست رو هیچ وقت توی مرزهام خوش آمد نمیگم. دیروقته برای این کلمات اما گمونم هنوز میشه درس گفت و فهمید.
به عنوان استاد اعظم عقب انداختن کارها و نصفه انجام دادنشون، شروع کردم حتی اگر شده هفته ای یک کار رو مرتب و منظم و درست انجام بدم. یک کار بیشتر از خودم. هر چقدر هم شده کوچیک. دارم اضطراب رو با تموم کردن  یک قدم یک قدم کارها کنترل میکنم. 
بهترم.

Friday, February 15, 2019

از تاریکی

بچه ی نون توی خواب مرده بود. پسر دومش که یا حامله است یا همین روزها باید به دنیا اومده باشه. سه روز اول تولدش مرده بود و داشتن توی خواب بحث میکردن الان به خاطر زمان زود مرگ نوزادش تحت نظر وزارت بهداشته. من به نون فکر میکردم که بعد از حمل نه ماهه ی جنین، حالا که جای نوزاد هیچ به دستش دادن چی میکشه. حالش چطوره. توی خواب انقدر جیغ زدم و گریه کردم که پرت شدم به بیداری. یک نفر توی کوچه داشت لااله الا الله میگفت.

Wednesday, February 13, 2019

سطح اضطرابم دوباره با سیر صعودی در حال افزایشه. بی‌قرارم. نگرانم و کنترلم کمتر از قبل شده. تمرکزم خیلی خیلی کمتر شده و انگار وسط فیلم اینسپشن افتادم و جهانم در حال متلاشی شدنه.

حالم خوش نیست. این روزها بیشتر از همیشه به انکارش میگذرونم و حالا دیگه میدونم هر چقدر هم سعی کنم به روی خودم نیارم و نشون بدم مشغول زندگی عادی هستم، چیزی هست که درست کار نمیکنه: تن. اکثر کارهای معمولی ام به مشکل خورده. پایین اومدن از پله ها، تنظیم دمای بدن، راه رفتن ِ بیشتر از بیست دقیقه. یک ساعت گرسنه بودن. یک ساعت زودتر بیدار شدن. اصلا بیدار شدن. غذا خوردن. راه رفتن. گرم شدن. حالم خوش نیست.
دوره ی هورمونی این ماه گذشته و ضعف شدیدی به جا گذاشته. دیگه خون از دست دادن، اون هم این همه زیاد و این همه بی امان که اینبار بود، طبیعی ِ تن نیست. حالا فقط روزی دوازده ساعت بیرون تختم. مشغول به زندگی ام. زنده ام. حالم خوش نیست و حالا که دارم از تاریکی و تاری و مه روان بیرون میام، همراهی نکردن جسم سخت تره برام.

Monday, February 11, 2019

مکاتبات


نمی‌دانم زندگی‌مان چه طور پیش خواهد رفت، نمی‌دانم چه می‌شود، راه خیلی دور است، کلمات تاریک و روشند و چیزهای دیگری هم هست.
ما ایرانی‌ها شاعری داریم که می‌گوید
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
بله ما وارد مصرع دوم بیت اول غزل شده‌ایم. این یک واقعیت است. اما هر چه بشود، سه چیز از خاطرم نمی‌رود. شب کادیکوی، خانه‌ی شمع‌ها و بادکنک‌ها و این که تو یکی از بهترین دوستانم هستی.

خط کشیدن روی کاغذ

هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
اون روز دوست دخترش اومد اینجا. قرار نبود خونه بمونم. یک عالمه کار داشتم و میدونستم تا لازم نباشه از این خواسته ها نداره. دخترک مهربونه. آرومه و بی سر و صدا و بی اندازه محجوب. برنامه ام رو کنسل کردم و گفتم بیاد حتما. قبل اومدنش سعی کردم کمی مهمون داری کنم و اطرافم رو مرتب کنم و خونه به هرج و مرج سابق نباشه. رسید دختر. چند ساعتی حرف زدیم و معاشرت کردیم و خوب بود تا خودش رسید. رفت که دستاش رو بشوره و به دختر گفتم الان میاد و میگه اینجا چقدر تمیزه. خبریه؟ دختر خندید. از در اومد تو و گفت اینجا چقدر تمیزه. خبریه؟ ریسه رفتم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
صبح پیغام داد کتابا و نوشته ها و وسایلت رو جا گذاشتی. خندیدم که میام میگیرم. گفت الان دیگه نه. میخوام استراحت کنم. گفتم فردا. نشد بگم اون شبی که خونه اش خوابیدم چه آروم خوابم برد. من که این همه عاجزم از اینور و اونور رفتن. از خونه ی مردم خوابیدن. که خونه ی بابا تا صبح خوابم نمیبره و ملتهبم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره.
من به حضور پسرک عادت کردم. به مهربونیش هر وقت نیازش دارم. به اخم همیشگیش. به بزرگ شدنش. به اعتمادش به من. توی قلبمه. میدونم چرند میگم که من ایران موندم چون هزار کار دارم و اینها. من اینجا هستم چون پسرک هست. و ازش دور نمیشم. تا وقتی که بتونم ازش دور نمیشم.
هر کس به یه جور رفاقت عادت داره. من به دوستانی عادت دارم که اسمشون اینه اما برای من اعضای خانواده اند.

Monday, February 4, 2019

اون هاله‌ی بیمار دور چشم‌هام داره از بین می‌ره.

Saturday, February 2, 2019

باید بتونم فشار روی خودم رو، روی تنم رو کم کنم. حجم نگرانی، حجم استرس و حجم دلواپسی جوری با سرعت داره تحلیلم میبره که گاهی می ترسم از این چاله نتونم خودم رو خارج کنم.
از دل سکوت صدای سُرنا شنید. گفت خبر آمدن بهار.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...