Tuesday, May 31, 2022

همه چین چین شکن شکن

بعد، باید یادت باشه که آدمها همه ی زندگیشون میتونن هنوز به یاد هم احترام بذارن و همدیگه رو با مهربانی به یاد بیارند. جدل و بی رحمی در سی و چند سالگی نافی اون روز ظهر بیست و یک سالگی نیست که دوتایی در شورای صنفی رو بستید و شروع به مسخره بازی کردید و فیلم گرفتید. یا از ارزشمندی کارتها و کارت پستالهای این چند سال که شب آخر از دیوار خونه ی تهران کندی و با خودت تا اینجا آوردی که خونه، شمایل خونه بگیره کم نمیکنه. تو این رو میدونی. اما خب فیس بوک هم یادآوری میکنه.

این جراحت نیست. جاری بودنه اما.

Saturday, May 28, 2022

چه طرف بربستم؟

زیبایی نیاز به تحسین داره تا دوام داشته باشه و بالنده شه. نیاز به دیگری. به آدمی. چیزهایی اومده و چیزهایی رفته. عمر همینه البته.

.

بلاخره اضطراب دوران کرونا رسما فرو نشست. از بیست و هفتم ماه پیش تا امروز سه کتاب در کمتر از بیست و چهار ساعت (دو، چهار، بیست و سه) خونده شدن. انگار نفرین داره باطل میشه.

Friday, May 27, 2022

.

شب‌ها بد می‌خوابم. شب‌ها خیلی بد می‌خوابم. مچ خودم رو میگیرم که هر حرفی رو چند بار باید تکرار کنم که به عمل برسه. که تصمیمات اشتباهم چقدر بیشتر شده. که چقدر خسته‌ام در روز. که چطور مه آشنای قدیمی برگشته توی سرم.
کاش خواب رو درست کنم.

خرمالو

زندگی کردن با گربه - حداقل مدل همزیستی ما سه تا با هم- تجربه‌ی بسیار عجیبیه. من تقریبا بدون اینکه بفهمم همیشه آگاهم این دوتا کجای خونه‌اند که وقتی خودشون رو قایم می کنند همیشه خودم تعجب میکنم چطور فهمیدم کجان. وقتی در خطرند بدون نشانه‌ای میفهمم. وقتی میخوان چیزی بهم بگن تصویری از منظورشون توی سرم شکل میگیره. تصویری متناسب با صدایی که برام استفاده می‌کنند. آیا بچه داشتن هم همینطوریه؟
در ارتباط با آدمها هم همینه. یک سال و کمی پیش که دختر باهامون زندگی میکرد، من سر کار توی اتاقم بودم که در خونه رو باز کرد. از صدای نفس کشیدنش و سلام گفتنش فهمیدم چیزی درست نیست. یادمه چقدر تعجب کرده بود که بدون دیدنش و فقط از راه شنیدن، در کمتر از پنج ثانیه فهمیدم اتفاقی افتاده.
شاید همینطوری دنیا برای من تقسیم میشه به خونه و خارج اون. آیا چیزی هست که در اون خوب باشم؟ بله. من در زیستن درون خونه خوبم. این واقعیت حالم رو خوب نگه می‌داره. هر چقدر دنیا وسط طوفان باشه، این دنیای منه‌.
حاصل این چند ماه، بیش از همه این شده که به قضاوتم از دنیا و منظورها بیشتر تکیه کنم. برخلاف اون دنیای مه آلوده، زندگی هنوز نامطمئن مونده اما ذهنم حالا شفاف‌تره.

Monday, May 23, 2022

غوطه‌وری

 «هر کاری را من تا حالا تجربه کردم، نتیجه‌اش کرانداره. سود داره، هزینه داره. و موفقیت نسبی فرد ، از یه جا به بعد حتمیه. ولی ترید کردن از هر دو طرف نامحدوده. و ممکنه توی یک هفته دو‌ روز شما حس کنی درس را خوب یاد گرفتی، اما سه روز فکر کنی هیچی از درس نفهمیدی. این حس را فقط اینجا میشه تجربه کرد.»
براش در جواب نوشتم که «در عشق هم میشه.»
 بعد تمام اکسیژن هوا تموم شد.

Saturday, May 21, 2022

.

 قدرت رو پس نمیگیرن. قدرت هست. از بودن میاد. از معنی واقعی ِ بودن.

.

لازم دارم برگردم به روزهایی که یک کلمه بودم: کله شقی. از اون چیزهاییه که میان بر نداره و راه، یکتاست.

خالی کردن ذهن

 یکی از اولین شکایت هایی که از من میشد - اون وقتها که خیلی خیلی کوچک بودم - بی توجهی عمیقم به خواسته ها و هنجارهای دیگران بود. دارم در مورد همون ابتدای زندگی حرف میزنم و منظورم اصلا هیچ معنای عمیق روانشناختی و غیره نیست. عدم تمایلم به گنجوندن خودم در چهارچوبی که از نظر مابقی آدمهای اطرافم پذیرفتنی بیام. برام پذیرفتنی بودن از نگاه بزرگسالان دست نیافتنی بود. گروه همسالان هم بی اهمیت بودند. تقریبا همگی. اون لحظه رو که داشتیم میرفتیم شمال و با بچه ها همگی پشت پاترول یکی از فامیل نشسته بودیم و «تصمیم» گرفتم کاری که مابقی بچه ها انجام میدن رو من هم پی بگیرم تا در گروهشون باشم و باهاشون حرف مشترک داشته باشم رو کاملا یادمه. حتی یادمه داغ آب در سد کرج کجا خورده بود. یادمه فکر کردم راهش اینه؟ انجامش میدم.

من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم گمونم. این جنگ بین ارزشهای خودم و خواست بقیه همیشه ادامه پیدا کرده. از همون موقع تا الان. این روزها چیزهایی دارم که به چشمم مقدسند. تقریبا تمام این سالها هم چنین تجملی رو در زندگیم داشتم. چیزی، کسی، حالتی، موقعیتی که به تمامی رد انگشت خواست خودم روش بوده و انقدر عزیز بوده برام که داشتنش، حضورش، بودنش برام مقدس باشه. از سی و چهارمین بهار عمرم دو ماه گذشته و حالا دیگه میدونم همه ی آدمها الزاما ستون مرکزی شخصی در زندگی ندارند. همه اینطور خوشبخت نیستند. مهم نیست درک اونها از زندگی چیه راستش. هرگز «دیگری» اهمیت چندانی نداشته. برام اما جالبه که خودم در اون دقایقی که با خودم تنهام چطور هنوز بذری در دستانم پیدا میکنم که بی همتاست. شخصیه. نزدیک به منه. 

گمون میکنم از این مبارزه خیلی خسته ام. خسته بودنی که خودش رو به چشم خستگی یا کاهلی نشون نمیده. شبیه بازی نکردن در زمینیه که دیگه نمیخوای توش حرکت کنی. من چی میخوام؟ راستش جایی از زندگیم رسیدم که به تمامی دست از این مبارزه و کج و قوس برای زیستن با بقیه برداشتم. بقیه دیگه نیستند. اون احساس که متعلق به جمعی از شامپانزه ها هستم که قراره به نوبت شپش تن هم رو بجوریم از درونم رفته. به جاش نیاز به ادامه دادن راه خودم برگشته. با همون بی تفاوتی خنک. نه خشک، نه سرد. خنک.

یه چیزی رو این سالها از دست دادم که به شدت داره برام آزارنده میشه. من یه سوپرپاور داشتم - این رو با اطمینان میگم - که پارسال سر اومدنم به استانبول سر برآورد و تغییر شهر رو با این سرعت ممکن کرد. اما به جز اون در مابقی زمان ها به شدت کند شده. تمایل و امکان انجام دادن چیزی با بخش زیادی از توجه و توانم. تقلب نکردن. من سالهای پیش هربار میخواستم وزن کم کنم به سرعت و سهولت تا ده کیلو وزن از دست میدادم. حالا اما این اتفاق نمی افته. علتش فقط سن و تغییر هورمونی نیست. علتش بیشتر از هر چیز اون ریزه خواری های یواشکی یا خشم خوری هامه که قبلا نبود. من گیاهخوارم. الان سیزده ساله که گیاهخوارم و یکبار فقط دانسته از این میثاق عدول کردم: سال اول یا دوم، میل شدید خوردن گوشت خالص انقدر زیاد شد که یک ساندویچ کباب ترکی از سر یوسف آباد خریدم و دو دقیقه ای بلعیدمش. بعدتر دیگه هیچ وقت دانسته گوشت نخوردم (گاهی شده لقمه ای غذای ناشناس بخورم و بفهمم گوشت داره و سریع دست از جویدن بکشم و برش گردونم) اما این تک مسیر بودنم در مابقی زندگی این چند سال به شدت از بین رفته. کوری دانسته و انتخابی نسبت به مابقی جهان. چیزی هست که ازش احساس خجالت میکنم. بهتره بگم تقریبا تنها چیزیه که این روزها ازش خجلم. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که هیچ تبصره ای برای هیچ چیزی نداشتم.

 تبصره آدم رو ضعیف میکنه. این رو نمیدونستم من. تبصره آدم رو به شدت ضعیف میکنه. قانونی که استثنا داشته باشه قانون نیست. تلاش ضعیفی برای دسته بندی چند استثناست. این چند ماه دوباره دارم با همین مفاهمیم روبرو میشم. عادت دادن خودم به مسیر نو. اما هنوز به نظرم ردپای خودم روش نیست. هنوز به نظرم ضعیفم. منظم نیستم.

میدونی، میترسم بمیرم و هرگز نتونم کاری که باید رو انجام بدم. این تنها نگرانی این روزهامه. واقعیت اینه که مرگ هر روز به ما نزدیک تره. به من نزدیک تره. میترسم بمیرم و همیشه در جهان تبصره ها بمونم. یا بدتر از اون، پشت یه پاترول مابین گروه هم سن و سالها مشغول تلاش برای جلب رضایت آدمهای دیگه. اونها عزیزند بله. اما حقیقتش همیشه دیگری هستند.

به جان

 حلزون

از کوه فوجی بالا برو

آرام آرام

.

یادآوری های گوگل. گپ زمانی سه ساله. به وضوح پیر شدن.

مابقی جهان شوخیه.

Thursday, May 19, 2022

گریز

 میدونی، اگر زمانه زمان دیگه ای بود، اگر من این همه سال درگیر سیاهی نبودم و الان اینطور فکر قدم های بعدی مشوشم نکرده بود، اگر هر روز درگیر ساختن و دوباره یک قدم به پیش و پس نبودم، دلم میخواست این میل شدیدم به رنگ و نور و ترانه رو یکی کنم و اون طرح قدیمی طراح شدن رو پی بگیرم. طراح رقص. طراح لباس. طراح نقش. برای من از اون حسرت هاست که نه به صورت زخمی بر جان که شبیه اندوه ملایمیه که وقت نگاه کردن به چیزهای گسترده به جان آدم میشینه. اندوه وقت نگاه کردن به آتیش. اندوه وقت نگاه کردن به دریا در روز ابری.

.

می‌دونی، گاهی اینجا یه ابر غلیظ و متراکمی داره که من توی خونه نفسم حبس میشه. گمونم سومین تجربه امروز بود. خودم رو به در و دیوار میکوبم این روزها که بتونم نفس بکشم.

Tuesday, May 17, 2022

خالی کردن ذهن

میدونی، دارم فکر میکنم که حسرتهای ما یکی نیستند. نه حسرت ها و نه خواسته ها. اون نسخه ای که برای من کار میکنه قطعا برای آدم کناریم کار نمیکنه. ممکنه کمی به کارش بیاد اما در همین حد مفید خواهد بود. زندگی ما رو حسرت هامون پیش میبره انگار. چی میخواستیم. چی فکر میکردیم پیش می اومد بهتر بود. الان کجاییم. و خب اینها برای هر کس متفاوتند.
تعریف هر کس از رضایت، تعریف هر کس از موفقیت، تعریف هر کس از میزان بسندگی. زندگی ما وقتی زندگی ماست که جواب تک تک اینها رو بدونیم. وگرنه در جهان آدمی سرگردانیم. بدون مقصد. دنبال سراب. 

Sunday, May 15, 2022

.

یه وبلاگ بود که این سالها نویسنده اش خیلی معروف شده. اون وقت ها - هم سن حالای من - متن های کوچک داشت. شعرک مینوشت یا نوشته های کوچک بی سر و ته. بعدتر کوچ کرد به یک صفحه ی نو. جدی تر. بالغ تر. بزرگتر. در گرمی و تلخی عصر که بیدار شدم، یاد یکی از نوشته هاش افتادم که دقایق این چنینی رو توصیف میکرد. بیدار شدن در میانه ی ناکجا. با تلخی رویا. با سنگینی واقعیت. با اندوه گذشته. 


Friday, May 13, 2022

بادامچه بدجنس

آقاهه توی فیلم توضیح میده که ببینید این چیزی که تجربه می‌کنید، احساس نیست. اتفاق بیولوژیکاله. شما سعی نکنید با منطق جلوش رو سد کنید. در واقع آمیگدال اعلام وضعیت اضطراری می‌کنه و بعد شما احساس می‌کنید جونتون در خطره. تلاش برای آروم موندن بی‌نتیجه است.

Wednesday, May 4, 2022

مانترا

حقیقت این چند روز ویرانم کرده. عادت ندارم که خواب از بیداری شیرین تر باشه. هست اما. اینجای زندگی هست. صبح بیدار شدم و زل زدم به شهر که شبیه هر روز بود. یادم افتاده بود که گفته بودم بیا مثلا بازی کنیم و تنش کمتر شده بود. از خودم پرسیدم امروز چه چیزی بهترت میکنه؟ فکر کردم همین که خوابم رخ بده. فقط خواب نباشه. فقط خیال نباشه. به خودم گفتم بلند شو دختر. فرض کن که یه بازیه. انجامش بده. فکر کن که شدنیه.

خونه رو تمیز کردم. ظرف ها رو شستم. با بچه ها بازی کردم. ورزش کردم. یکبار دیگه چک لیست نوشتم و دونه به دونه پیش رفتم.  حتی آهنگ شاد گذاشتم. با خودم تکرار کردم باور میکنی؟ شوق رو دوباره حس میکنی؟

بعد زل زدم به شهر. دیدم که نمیشه. به خودم گفتم این صفحه هم ورق میخوره. چندسال دیگه ورق میخوره.

چهارم می

جوری روز رو بگذرون انگار که خواب‌ها تعبیر می‌شن.

Monday, May 2, 2022

.

این قابلیت رام کردن انسان چقدر غریبه. ما گندم رو رام کردیم. درخت میوه رو رام کردیم. صیفی جات رو رام کردیم. حیوانات بیشماری رو رام کردیم. همدیگه رو رام کردیم و در اشل شخصی تر، هنوز در حال رام کردن انسانها به روشهای شخصیمون هستیم.

.

صبح یکی از مفصل ترین صبحانه های اینجا رو برای خودم چیدم: ترکیب گوجه و خیار و پنیر و زیتون و نون سیاه و قهوه. بعد وقت خوردن، یک لحظه متوقف شدم و به ترکیب نگاه کردم: انسان ردپاش رو در بهینه تر کردن هر کدوم از اجزای صبحانه ی من به جا گذاشته بود. چیزی رو داشتم میخوردم که احتمالا از چندین قرن پیش بی تغییر باقی مونده و اینطور فراوان و راحت مصرف کردنش احتمالا فقط در دست اشراف بوده.

غریب نیست؟ انسان بودن چیز عجیبیه.

.

 لزوم یه طرح مطالعاتی و زندگی روز به روز داره واضح تر نبودش رو به رخم میکشه. 

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...