Monday, April 29, 2019

آفتاب

مامان بلد نبود برامون لالایی بخونه. بلد بود در واقع، اما فقط یکی بلد بود. که بابای دخترک توی شعر رفته بود جبهه و دخترک رو دعوت میکرد گریه نکنه و بی تابی نکنه و صبر کنه و بخوابه تا جنگ تموم شه.  با لحن پرسوز و گدازی برام شعر رو زمزمه میکرد. یادم نیست چی بود. فقط گاهی که موسیقی عزاداریهای مرسوم سالیانه ی محرم بلند میشه، یاد اون لالایی می افتم. به جاش توی این سال ها به زبان های زیادی از اقوام مختلف زمزمه ی مادرها برای بچه هاشون رو شنیدم. هر بار هم حسرت خوردم که چقدر بلد بودن زبان فارسی با لهجه ی مرسوم تهران، من رو از یاد گرفتن لهجه و مثل و کلمات مابقی شهرها دور کرده. کسی به تهران متعلق نیست. تهران برای همه است و متولد این شهر بودن، یک جور بی شهری عجیبی در دل خودش پنهان داره.
کاف اما با صدای آهنگینی برای پسرهاش لالایی میخونه. کلمه هاش رو نمیفهمم اما مهر در زبان کردی مشخصه. بیشتر از هر زبان دیگه ای که شنیدمشون. چند وقت پیش هم یکی از مادرهای اون خطه برای فرزند کوچکش لالایی ضبط کرده بود و رسیده بود دست ما. دلم خواسته بود همین یک کار رو یاد بگیرم. شعر خوندن به زبان کردی رو. 
امروز اتفاقی توی نمایشگاه رسیدم به یه غرفه ی کتاب های کردی. پسرک در خلوتی خودش نشسته بود و داشت کتاب میخوند. گفتم میخوام کردی یاد بگیرم و ذوق کرد و برام چند دقیقه در مورد رسم الخطشون توضیح داد. آخر یک کتاب شعر برداشتم و دو سه تا کتاب آموزش روخوانی. که بیام و شعر بخونم و کلمه یاد بگیرم.
شاید یکروز، سی و هفت هشت سال بعد مثلا، دخترم توی وبلاگش بنویسه که مامان بلد نبود کوردی حرف بزنه. بلد بود در واقع، اما فقط یک شعر بلد بود. یکی که توش دخترکی عاشق باد و باران و گل و رنگین کمان در دامنه ی یک کوه زندگی میکرد و هر روز بهار از پشت در اتاقش شروع میشد.

Sunday, April 28, 2019

نامجو میخونه تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید و فکر میکنم چقدر همین که بلد نیستم دوست داشتنش رو کلمه کنم، به قدری که دلم میخواد کلمه کنم من رو ساکت کرده. . 

Saturday, April 27, 2019

مشکل تعادل دارم. نمیدونم این مربوط به اینه که خیلی خیلی دیر راه افتادم و ایستادم یا ترس ناخودآگاهیه با منشا چیزی ناشناخته تر. با هر گونه کاری که تعادلم رو روی سطح زمین از کنترل پام خارج کنه مشکل دارم. به شدت از ارتفاع می ترسم و زمین خوردن نگران کننده ترین تجربه ی منه. روزهایی که سنگ نوردی میکردم با هر تکان و خروج از تعادلی از ته دل جیغ میزدم. این روزها هم که در حال تمرین دوچرخه سواری هستم همون آدمم. از لحظه ی اول که سوار دوچرخه در یه مسیر ناشناس میشم استرس دارم تا وقتی دیگه توان ادامه ندارم و از دوچرخه پیاده میشم. 
دیروز از امیرآباد تا میدان ولیعصر اومدم. کوچه های ناآشنا و مسیر نامشخص و شیب زیاد و استرس عمیق من، آخر نزدیک بود به گریه بندازه من رو. پیاده که شدم حس جنگیدن داشتم. حس جنگیدن با یک ترس عمیق درونی. حس تغییر دادن یک بخش از زندگی که همیشه برای من دور بود. حس زمین زدن یک ترس.
قراره من ِ جدید رو از این روزها بیرون بکشم. حالا دقیقا دو سال شده که اسلوب زندگی که داشتم رو نابود کردم. کم به کم چیزهایی رو از ویرانه ها بیرون کشیدم و نجات دادم و برای بار اول، حالا دارم چیزی یاد میگیرم. چیزی زاده میشه. نو میشه.
به شدت استرس دارم. به شدت میترسم و نگرانم و هراس، بیش از هر حسی زیر پوستم هست. اگر تن ندم چی؟ ادامه ی این زایش به کجا میرسه؟

کمک

چطوری به یاد میارین رویا پردازی چطور بود؟ ارتباط من با جهان جادو قطع شده.

Monday, April 22, 2019

نمکین

نوشتن -اینطور عریان که هنوز تلاش میکنم بنویسم- زیستن روزمره رو حتی تحت تاثیر قرار میده.  وقت تجربه کردن صدای تعریف اتفاق رو میشه گاهی شنید. اینطور که شخم میزنم که لحظه رو به تمامی اون‌طور که تجربه میکنم ثبت و نگهداری کنم، انگار راهی برام باز می‌کنه که خودم رو ببینم. خودم رو بشناسم. خودم رو درک کنم.
سه شب پیش لای کلمات، رسیدم به حسرت سال قبل که فکر می‌کردم از دستش دادم. دوست داشتن رو عرض میکنم. از سال پیش چاق‌تر شدم. از سال قبلش چاق‌تر. دوست داشتن پوست من رو شفاف می‌کنه. دوست داشته شدن لاغرم می‌کنه. اون امنیت دور هر بار به من می‌رسه به تراشیده شدن اندامم ختم میشه. من بدن «چاق» و «لاغر» ندارم. اندامی دارم که می‌دونه دوست داشته میشه یا تنهاست. اون نگرانی، اون حسرت، اون تاریکی خالص خودش رو به صورت توده‌ی اضافی اطراف استخوان‌ها ظاهر می‌کنه.
به گمونم دارم لاغر میشم.

Friday, April 12, 2019

پوچ

چند دقیقه طول کشید. از وقتی سعی کردم از روی زمین بلند شم و خودم رو به ظرف غذا برسونم که بوش خونه رو برداشته بود شروع شد و تبدیل به یه نبرد کوتاه و عجیب شد. تلاش برای راه رفتن. سر پا موندن. زمین نخوردن. رسیدن. تلاش برای نگه داشتن در. برای پیچوندن مچ دستم. تلاش رقت آمیز. مفتضحانه. 
می نویسم که یادم بمونه. که فرمانروای اصلی این وجود، بدنه. اونه که تصمیم میگیره هر اتفاقی رخ بده و حالا بیشتر از یکساله که داره بهم نشون میده زمان میتونه خیلی فشرده تر از توقعم باشه. می نویسم که یادم بمونه. فقط همین.
توان تحمل فشار رو ندارم دیگه. توان این بار عصبی که این هفته تحمل کردم رو ندارم. توان ندارم. عجیبه. عجیبه.

Monday, April 8, 2019

پناه

چند ماه پیش خواب سیل دیده بودم. گفته بودم. که سیل اومده بود و آب غرقش کرده بود. حالا دیوار سد درونم شکسته. موج به موج شوریدگی هجوم میاره و من از این غلیان لایه‌های درونم لالم.
تن به تلاطم دادم. انگار آخرین فرصت زیستن باشه.

Saturday, April 6, 2019

انگار تمام اون مرزهای دوست نخواهم داشت، دل نخواهم سپرد و دوباره خطر نخواهم کرد داره مثل موم آب میشه. طول کشید. خیلی زیاد طول کشید.
خودمم دارم آب میشم. از چشم‌هام اشتیاق جای درد بیرون می‌ریزه. قطره قطره.

زیر نویس عکس های اینستاگرام رو میخونم. تلاش آدم ها برای اینکه بقیه رو تحت تاثیر قرار بدن و بگن که چقدر خوبن. چقدر خاص و متفاوتن. هر چقدر این بازی بیشتر پیش میره، بیشتر حس میکنم چقدر دلم برای معمولی بودن تنگ شده. برای صحبت کردن در مورد چیزهای عادی. در مورد با کارهای معمولی وقت گذروندن. با چیزهای عادی سرگرم شدن. همین بخش های کوچک و ندیدنی رو ارج گذاشتن.

Wednesday, April 3, 2019

خداحافظ جی دوست داشتنی

گودر که تعطیل شد، همه پخش شدیم. یه عده رفتند فیس بوک. یک عده سر از توئیتر در آوردن و بعضی از ما هم به ساز و کار پلاس خو گرفتیم. وبلاگ هم برای خودش حفظ شد و همین حیات آرومش رو ادامه داد. بعدتر وحید توئیتر رو آباد کرد و یکی یکی جمع آدمها سمت اونجا رفتن و پلاس از برکت افتاد. امشب اولین شبیه که پلاس هم دیگه نیست.
من تقریبا در زمان گودر هنوز به سن عاشقی نرسیده بودم. یک دلبر (دلبر آخه؟) قدیمی از زمان گودر تا پارسال داشتم که پرونده اش تقریبا یکساله که بسته شده. اولین معاشر خارج از دانشگاهم هم از همونجا بود. از نوتها و وبلاگش میشناختمش. پلاس اما طوفان معاشرت هام بود. از دوستان عزیزی که هنوز هم با همیم و از معاشرین محترمی که با هم بزرگ شدیم و تا آدمهایی که از یک قهوه تا چند مهمونی با هم بودیم و مردی که طولانی و پیوسته باهاش در ارتباط بودم رو همه رو پلاس بهم داد. 
این وسط مدت های زیادی پیش می اومد که اونجا ننویسم. از یک ماه تا شش ماه غیبم میزد و وقتی برمیگشتم همیشه انگار خونه ام باشه و خانواده باشن، روی گشوده ی آدمها منتظرم بود. 
اون بهار رتباطمون که تموم شد، تنها راه خبر گرفتن ازش همون پلاس بود. علاوه بر نوت های پابلیکش گاهی چیزی پرایوت و برای حلقه هاش مینوشت و دوست داشتم بدونم در چه حاله. دیگه نوت ننوشتم. با حساسیت شدیدی که روم پیدا کرده بود میدونستم اگر بفهمه هنوز از پلاس حذفم نکرده در ثانیه این در هم بسته میشه. بلاخره یکسال بعدش فهمید ولی انقدر این فاصله زیاد شده بود و انقدر از جو پلاس دور شده بودم که دیگه نشد برگردم. برنگشتم.
حالا پلاس امشب خاموش شد. یک بخش اصلی و اساسی هویت آنلاین من. احساس میکنم حالا بلاخره سالهای دهه‌ی بیست زندگیم تموم شده.
 اون دوران دیگه تکرار نمیشه. دلم برای تک تک خنده ها و خاطراتی که خاموش شد تنگ میشه.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...