Friday, October 25, 2019

مهر رو با بوسیدنش تموم کردم. زیر بارون. سر کوچه ی محل کارش. کلمه ها قبلا مهربون تر بودند. الان شبیه یه چسب میمونن که ازشون کمک میگیرم تا فراموش نکنم. تا یادم نره.
 کاش یادم نره.
امشب، سومین شبی میشه که قرص ها کمکم میکنند که بخوابم. شب اول کابوس هنوز بود. نصفه شب بیدارم کرد و بعد قرص به زور مجبورم کرد بخوابم. انگار بدن بین دو قدرت بسیار سهمگین گیر افتاده باشه و هر کدوم از سمتی فشار بیارند که قدرت نمایی کنند: بگذار بیدارت کنم، بگذار بخوابونمت. اگه قرار باشه این راه کمکی باشه به اینکه از کابوس رهایی پیدا کنم، همین مسیر رو میرم. اگر این راه قرار باشه مسیری باشه که هر روز بتونم از خونه بیرون بزنم همین کار رو میکنم. اگر کلید له نشدن زیر بار غم این باشه، پس این راه حل رو می پذیرم. 
امشب سومین شبه. سومین شب که پذیرفتم من زورم به یک سری چیزها نمیرسه. دیگه نمیرسه.

Thursday, October 17, 2019

Monday, October 7, 2019

ایلی ایلی لما سبقتنی؟


یکی از کارت های تاروتم گم شده. تمام عصر این صدا رو توی گوشم شنیدم که کارتم گم شده. شاه سکه. انگار در دنیام که یکی یکی چراغ های جادوش کمرنگ میشه، دل به همین راه های کم ارتباطی بسته بودم که هنوز نشونم میداد ایمانی بوده سابق بر این. امیدی بوده. احوالی بوده. خیلی سال قبل.
خواب دیده بودم و توی خوابم کارت شصت و سه یا شصت و چهار تاروت بود. توی خواب یا بیداری بعدش – حالا دیگه یادم نیست – فکر کرده بودم که این کارت شاه چوبدسته. حالا که شاه سکه گم شده، برام معنای این رو داره که همه ی این سالها دنبال جواب اشتباهی میگشتم. دنبال کارت اشتباهی. دنبال مرد اشتباهی. اینجاست که درد تموم میشه و خونریزی شروع. انگار به همون کلید کوچیکی میرسم که توی دسته کلیده. کلیدی که اون در مخفی رو باز میکنه. اونجا که تموم جسدها هستن.
رفتم خشکبار فروشی سر کوچه و خرید کردم. مهمان داشتم و هیچ تصوری از چینش میز نداشتم. وقت چرخیدن توی مغازه، به مرد گفتم که برام یک بسته بزرگ نبات بذاره. سعی کردم فکر کردن به اینکه یکی از توقعات من از پارتنرم همیشه این بوده که نبات بگیره، که حواسش به نیاز تنم در وقت دوره ی خون به این دانه های بلوری شیرین باشه رو متوقف کنم. فکر کردم اما غمگین تر شدم. هر قدمی هم که به سمت خونه اومدم بیشتر دیدم پاییز شده و تا عمق استخوانم سردم شد.
باهاش صحبت نمیکنم. بیشتر فکر میکنم یک دنیای فانتزی ساختیم که با هم توی اون دنیا مراوده میکنیم. دنیایی پر از شوخی های ریز و پر از جرقه های کوچک نور. انگار در حال ایفای نقش هایی باشیم که نه منم و نه اون. زن و مردی که با قوانین امروز جهان زندگی نمیکنند. نه مراوده، نه گشتن و نه وقت گذرانی شون به واقعیت زندگیشون مرتبط نیست. این رو امروز فهمیدم. که چقدر از واقعیات و تلخی های دنیام سعی میکنم دور نگهش دارم. نه چون مراعات باشه. برای من این شیوه ای برای حفظ دنیای حبابی دو نفره مون بوده و هست. باهاش صحبت نمیکنم و امروز که از خشکبار فروشی برمیگشتم دیدم دیگه به طور جدی از این بخش های نیازمند وجودم دور نگهش میدارم.
شب، وقت صحبت از داستان ها، دختر گفت چه داستان هایی از کتاب براش جذاب بوده. من چندین بار سعی کردم بگم که زنی که پوست فک خود را گم کرد چقدر شبیه منه. شبیه این روزهای من. پوستم خشکه. خودم گمم و هیچ رطوبتی اطرافم نیست که من رو تغذیه کنه. هوا داره سرد میشه و حس میکنم دارم یکبار دیگه فرو میرم. نمیدونم فصل سرما چطور بگذره. به همین جا از پاییز که رسیدم دلم برای امنیت تابستون تنگ شده.
خسته بودم امشب. خیلی خسته. بعد از مدت ها حس کردم باید بنویسم. دلم برای وبلاگ تنگ شده بود.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...