Friday, June 30, 2023

جغرافیا

وسط دریا گم شدم.

جمعه

فوبیای جدید پیدا کردم. اینکه بمیرم و هیچ کس متوجه نشه و به عنوان نتیجه جانبی، این دوتا هم آسیب ببینن. کلید زاپاس رو پشت در جا ساز کردم برای این پیشامد. شاید همینه توان تحملم در برابر درد کم شده. شاید درد شدیدتر نشده که اینطور به تناوب میندازه من رو. تاب‌آوری من تموم شده.
از این یکی دیگه در نمیام. می‌دونم. آینده بر خلاف همیشه فقط یک بلاک بزرگ سیاه رنگه. گذشته هم. توی یک حال عظیم بدون گریز افتادم.

.

حال غریب داره خودش رو می‌کشه روی تمام روز. همه چیز سخت شده. نوشتن هم. 

Monday, June 19, 2023

برگ

میم، در توصیفش میگه فلانی آدمیه که بهش بگی ساعت چنده، میگه بنفش. از من بهتر میشناستش. فرقمون اینه که اون بیست سال باهاش بیشتر از من زندگی کرده. بیست سال خیلیه. من در حالت عادی به این اعداد فکر نمیکنم. وقت نمیکنم اصلا به رنگ بنفش و میم و آدمها فکر کنم. خودم رو میخ کردم به نمودارها. تلاش میکنم بهتر درکشون کنم. یک جایی اما خارج از این دنیا آدمها به حیاتشون دارن ادامه میدن.
ازم پرسیده بود میتونی یک جلسه با تراپیستم صحبت کنی؟ میخواد بهم بیشتر کمک کنه و نیاز به دونستن شناختی داره که تو از من داری. مرد ایرانی بود و مشکل زبان نداشتیم اما مشکل درک مشترک از کلام داشتیم که تا آخر یک ساعت و نیم صحبتمون حل نشد. آخر جلسه، پرسید دلت براش تنگ میشه؟ گفتم نه قطعا. گفت به بوی تنش فکر میکنی؟ من فکر کردم که بوی تنش؟ من اصلا فکر نکرده بودم به اینکه این آدم میتونه بو داشته باشه. به گمونم اصلا فکرنکرده بودم که بخوام به وقت امنیت یا تنش بهش فکر کنم.
دوست  پسر اولم عطر پولو بلک میزد. یه کاپشن سبز پر عظیم از پدربزرگش به ارث برده بود و خیلی وقتها اون رو میپوشید. بوی عطر، بوی کاپشن پر و هزارتا چیز دیگه با هم مخلوط که میشن یادآور اون آدمند برای من. بویی شبیه بوی رزماری تازه. چند روز پیش یک دفعه بوی رزماری اومد و یادم افتاد به اون آدم. یادم افتاد من چقدر اون سالها بچه بودم. چقدر اخلاقم گند بود و چقدر تحملم ناممکن. تنها رابطه ای بود که وقتی نگاهش میکنم، تمامش بخاطر افتضاح بودن من بود که پاره شد. پسر خوبی بود. واقعا پسر خوبی بود. از اونهایی که پونزده سال بعد روت بشه نشونش بدی و بگی فلانی پارتنر من بود. لعنتی. پونزده سال.
ساعت هفت و چند دقیقه عصره. از وقتی غروب به نزدیکی نه شب کشیده، زمان رو بیشتر از دست میدم. شاید هم حاصل سر شلوغی این روزهاست. بار قبل که ساعت رو چک کردم حوالی سه بود. یادم رفته نهار بخورم. یادم رفته صبحانه بخورم. حتی یادم رفته گرسنه بشم. این یعنی به زودی افت قند خون و این یعنی باید با آلارم هم که شده چند دقیقه بلند بشم. از درد شدید دیروز خبری نیست. این هم مرض روزهای تعطیله که نفسم از درد میگیره و کل مدت رو مجبورم دراز بکشم. نمیدونم قدم بعدی چی باید باشه. هیچی نمیدونم. روزهای تعطیل نمیدونم وقت درد باید چه کنم. روزهای غیرتعطیل سریعا مسکن میخورم و شاید اصلا تنها فرق داستان همین باشه. یا شاید اینها هیچ کدوم جواب نیست. شاید جواب این باشه که چهل و دو. یا این باشه که بنفش.
* گوگل کنین که جواب نهایی جهان، زندگی، حیات و همه چیز چیه؟ جوابش همینه. چهل و دو.


Monday, June 12, 2023

گربه ها و جان

 تا نهار رو بذارم و موهام رو خشک کنم و ظرفها رو بشورم وآب ریحونها رو بگیرم، دوتایی خوابشون برد. یکی روی کیفی که براش گذاشتم بغل دست محل کارم - رو زمین نمیخوابه- و یکی دقیقا جایی که من میشینم برای کار. از همه ی دنیا، از همه ی اتفاقات، از همه ی آشوبها، همین یک وجب جا رو میخوام امن نگه دارم من که این دوتا اینطوری یواش بخوابند.

Monday, June 5, 2023

یکشنبه توت فرنگی

ساعت یازده و چهل دقیقه‌ی شب لپ تاپ رو خاموش کردم. معمولا یکشنبه‌ها کار نمی‌کنم اما اینجای زندگی استثناست.  استثنا برای چی؟ توی همه‌ی بخش‌های زندگی میگم که اینجا استثناست و دارم متفاوت عمل میکنم. شد سه هفته گمونم که دارم مسیر رو سعی میکنم عوض کنم. بیشتر نشد؟ تاریخ‌ها یادم نمی‌مونه. مهم هم نیست خیلی چند روز اینور و اونور. دارم مسیر جدید میرم. بدترین بخشش اینه که فشار شدیدی دارم به خودم وارد میکنم. بهترین بخشش اینه که از پشتکاری که دارم به خرج میدم لذت میبرم. از در جدیدی که باز میشه. از مسیر جدیدی که میرم. این چند ماه یا چند سال فهمیدم من خیلی معمولی‌ام. فهمیدم احتمالا هیچ کدوم از رویاهای خیلی خیلی بزرگم هرگز به انجام نرسه. حالا این دوباره شناختن خودم برام عجیبه. مثل همین که تازه سی و چند سالگی فهمیدم پشتکار عجیبی دارم. نداشتم. همیشه با هوش و شانس پیش رفته بودم. بخش عجیبش برام اینه که درسته که ابتدای بیست، پشتکار حکم طلا رو داره اما تقریبا بعد جاش رو به عادت میده. بعد از خیلی خیلی مدت، دیروز از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم ازت راضی‌ام. خوبه. 
فقط همین نیست. یکی دو سه تا اژ صداهای عصبانی مغزم رو تونستم خاموش کنم. برای این یکی خیلی بیشتر زحمت کشیدم. سخت بود. من چماقم خیلی پر زور فرود اومده همیشه و دست کشیدن از این دعوا سخت بود. داره میشه اما. هنوز نشخوار فکری دارم. هنوز عصبانی هستم. هنوز دلخورم. هنوز فکر میکنم به بعضی آدمها هرگز برنخواهم گشت و همین چیزها تحلیلم می‌بره اما شاید از پس این هم بر اومدم. تا همینجا هم از ویرانه ساختم و بالا اومدم. تا همینجا هم هر قدم رو کورمال پیش رفتم. شاید قدم بعدی هم بود.
کجا بودم؟ آهان. اونجا که لپ تاپ رو بستم. برای بار شاید دهم در این چند روز گفتم خب رسیدم به جواب. فردا روز جدیدی خواهد بود. ممکنه اما نرسیده باشم. فردا میفهمم. دارم کلنجار میرم اما. انگار وسط یک کارتون ژاپنی باشی، در حال کشتی گرفتن و رقیبت نه دیگری یا نیروی برتر که تمام ترس‌های درونیت باشه. فردا میفهمم نتیجه چی شده. و دوباره می‌جنگم. و دوباره. و دوباره.
از افسردگی عمیق این چند ماه دوباره بیرون اومدم. نمی‌دونم توقفم اینبار چقدر خواهد بود. خوبه اما. زندگی من ریتم داره. احتمالا تا همیشه همین باشه. شاید هم یکبار برسم به اونجا که بگم خب دیگه تاریکی رفت. الف یکبار قبل از اینکه بمیره گفته بود موسیقی ترکیب صدا و سکوته. این هم سمفونی حیات منه.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...