Friday, July 31, 2020

.

گفتم میدونی، میشد کشته شده باشه و امروز رو درگیر مراسم ترحیم باشیم. به همین سادگی. اون وقت تولد تو برای همیشه با فوت اون گره خورده بود. 
 تمام روز داشتم فکر میکردم اگر اینطور میشد باید چیکار میکردم؟ در نهایت زور غم بیشتر میچربه یا شادی؟ از یه جایی به بعد شمع روی کیک فوت کردن جذابیتش کمتر میشه یا اندوه خاک میگیره یا هیچ کدوم؟ من غمی برای خودم میشد داشته باشم که هر بار فکر کنم اگر فلانی اینجا بود، چه خوب بود و با لبخند برای تولد دومی ژست بگیرم؟ من این وسط چه میکردم؟ بین دو رفیقی که دست راست و چپ من در جهان هستند، من چطور پاره میشدم؟ چطور دوام می آوردم؟ چطور سر پا می ایستادم؟

Wednesday, July 29, 2020

فوک ‏

دقیقا اون لحظه‌ای که می‌خوام صرف خودم کنم، برای خودم باشه، ده‌ها دست یه سمتم دراز میشن و صدا میکنن که هی هی هی پس من چی؟ که حالا نوبت منه. که تو آدم بدی هستی و فقط زنان بد حواسشون به نیازهای خودشون هم هست. 
این کار رو بکن، یه این یکی خواسته رسیدگی کن و همین چند دقیقه وقت ارزشمندت رو هم بیا و برای بهتر کردن حال ما صرف کن.

Monday, July 27, 2020

خالی ‏کردن ‏ذهن

دخترک چند روزه بود. رفته بودیم خانه‌ی خواهر. موبایل دوربین دار تازه همه‌گیر شده بود. بغلش کرده بودم و تکانش داده بودم رو به دوربین و دوتایی حرف زده بودیم و خندیده بودیم. تا چند ماه آزگار هر وقت حرف دخترک میشد، همان تصاویر را نشان می‌دادم. کوچک بود. ظریف بود و توی دست‌هام جا می‌گرفت. دو سه سال بعدش، تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و یادگاری‌ها گم شد. از آن داغ‌های ماندگار به دل.
دوتا از رفقا در حال کشور عوض کردن هستند. خندیدم به یکیشان که حالا باید یک زبان جدید یاد بگیرم که خاله‌ی خوبی باشم برای فرزندت. فرزندی که ندارد از یاری که ندارد. خانه‌ای که از نو بنا میشود.  فقط حالا من هجده ساله نیستم. دیگر فکر نمیکنم سالها وقت خواهم داشت برای در آغوش کشیدن تن‌های کوچک. خواباندنشان. بازی کردن با آنها. رفیق می‌گفت من حالا تازه فهمیدم هر زبانی و هر فرهنگی برای خودش جهانی‌ست. کسی از یاد گرفتن ضرر نمیکند. می‌گفت قبل‌تر جهان برام تقسیم میشد که این بخش مهم است و آن بخش حالا اهمیتی ندارد. حالا اما همه چیز فرق میکند. براش گفتم دخترک چند روز پیش بی‌هوا برام فقط نوشته بود آی لاو یو. بدون حرف پیش. بدون حرف پس. به جانم نشسته بود و آخ که چقدر ته دلم آرزو دارم به زبان خودشان راحت با من صحبت کنند و در بینمان باز بماند. حالا اگر همین معناش این باشد که چند زبان نو یاد بگیرم، گمانم باکی نباشد. به موافقت خندیده بود.
امان ِ از درد، اینجا که من نشسته‌ام به استخوانم زده. توی هیچ کدام از فرداهای محتمل که با خنده از آن حرف میزنیم، من آن کسی نیستم که بخشی از گسترش درخت تنومند حیاتم. یعنی من خیلی بیشتر از آن چیزی که به زبان می‌آورم از دوام آوردن ناامیدم. از ادامه دادن. از ماندن. مابقی داستان، فرق بین امروز و فردا و سال بعد بریدن است. انگار نشسته باشم سر شاخه شدن راه‌ها، سر انشعاب‌ها، رودخانه به رود تبدیل شدن‌ها و بخشی از اتحاد یا انفصال نباشم. از بازی کنار گذاشته شده باشم. تلخ‌ترین واقعیتی که حالا پذیرفته ام هم همین است: ماندن، من را دوباره به نقطه‌ی «حالا زندگی را تمامش کن» میرساند و همینطوری هم تازه چند ماهی است تردید و بیهودگی رها کرده من را. 
چند روز پیش درگیر تن درد شدیم. همه‌ی اعضای خانه. درد تن، درد سر، تهوع لعنتی و دو روز کشدار سخت. شبِ میانیِ درد، بیدار شدم و مطمئن نبودم از پس طولانی بودن سیاهی بر می‌آیم. هراس نیمه شب با دلتنگی کارهای نصفه ترکیب شد. فکر کردم خب فلان چیز نصفه ماند. فلان کار را نکردم. آخر فلان چیز نشدم. که آه به نزدیکی فلان رویا حتی نرسیدم. بعد فکرم رفت سر تمام نقاطی که من ِ قدیمم جا مانده. 
چند روز مانده یا چند ماه و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، چند سال کوتاه. فکر نمیکنم از این اتفاق‌ها جان به در ببرم. حالا رسیده ام به آن قحطی زمان که یا حالا انجامش بده یا برای همیشه فراموشش کن. که حالا یا فرصت برای عزاداری برای نرسیدن ها و نشدن ها داری و یا فقط یکی دو لقمه‌ی کوچک از زندگی را می‌توانی بجوی. کفگیر به ته دیگ رسیده. یا حالا انجامش بده یا دهانت را ببند و حتی اگر تصمیم به انجام هم گرفتی، مطمئن نباش زمان کافی برای سرانجام داری. چند روز یا چند ماه. یا اگر دنیا مهربانی کند، فقط چند سال کوتاه.
دلم نمی‌خواهد اینجا، اینطور زنده به گور شوم. تسلیم شدن ِ منفعل، هنوز برام نهایت زبونی است. فکر نمیکنم اما با ماندن، راه دیگری داشته باشم. یکبار، یکبار برای همیشه آن گریز لعنتی وسوسه‌انگیز را انجام دهم. کاش انجام دهم‌.
باید خودم را قبل از هزار چیز به یاد بیاورم.

Friday, July 24, 2020

زمین

هر انباری یک روز خالی میشود. هیچ چیز ابدی نیست. تهوع دائمی به عنوان پس زمینه ی این چند روز به ستوه رسانده من را. دلم میخواهد دست از جنگیدن بردارم. بیشتر از این دست و پا نزنم. من شکست خورده ام.
و این شکست را پذیرفته ام انگار.

Thursday, July 16, 2020

چه خوب ‏که ‏نیستی ‏- ‏یک

عزیز من، امشب از بسیاری از چیزهایی که با حضور تو از دست خواهم داد لذت بردم: قدم زدن نیمه شبی در شهرک، دویدن بدون مزاحمت حضور نفر دوم، درست کردن شام بدون نگرانی از سلیقه‌ی غذایی کسی جز خودم و دوش گرفتن بدون حضور بدن دیگر. لذت بردن از سکوت، از صدا، از طعم و از بو و همه چیز بدون نگرانی از لزوم تقسیم همه‌ی اینها با تو. حالا بهترم.
عزیز من، امشب انتهای پیاده روی شهرک، دخترکی نشسته بود و تمرین تار میکرد و از نبودن لذت میبرد. مسیر رفت، هنوز فرصت دارم که به سیارات مورد علاقه ام نگاه کنم اما نگاهم در برگشت گیر آدم هاست. داشتم به مشتری نگاه میکردم و حالم خوش بود که بار اول از کنارش رد شدم. وقت برگشت، فرصت داشتم بیشتر نگاهش کنم که حرکت دستش کند شد. یک لطفا نمان ِ خوبی در خم‌تر شدن سرش بود که حیفم آمد خرابش کنم. نبودنت عالی است. نبودنش برای دختر هم خوب بود. هر دوتا به خودمان و شبمان برگشتیم.
عزیز من، حالا به طلوع خیلی نزدیک‌ترم تا به ابتدای شب. به حضور تو هم یک روز نزدیکترم. آخ که اگر یک روز برسی چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. احتمالا لذت غریب تنهایی‌ام از دستم برود. مجبور شوم مراعات کسی را به طور مدام بکنم. بیشتر مواظب حرکات و زبانم باشم (و خب منظورم فقط در وقت‌های لذت نیست) و به جز خودم حضور دائم نفر دیگری را بدون امیدی به حذف تحمل کنم. اصلا در نبود آدمها لذت بدیعی هست که کمتر بهش پرداخته‌ایم. همین نبودن تو خرسندی کشدار غریبی در وجود من کاشته. جوری که اتفاق ساده‌ای چون پخش و پلا شدن موهای خیس روی بالش بدون نگرانی از بدخوابی نفری جز خودم نیشم را باز کرده.

عزیزم، من هم به قدر تو فضا اشغال خواهم کرد. آرامشت را به هم خواهم ریخت و دقایقت را به خودم اختصاص خواهم داد. بیا تا زمان آشنایی از همین دقایق خرد خودمانی لذت ببریم. با آدم‌های نو آشنا شویم و از روابط طولانی یا تند و پرهیجان لذت ببریم. هیچ عجله‌ای هم برای آمدن نداشته باش. من هنوز خودخواه تر از آنم که برای بودنت آماده باشم.

Sunday, July 12, 2020

صید ماهی بزرگ

چند هفته ی پیش، تیغه ی چاقو درست و حسابی فرو رفت در نرمه ی کف دستم. زخم خیلی سریع رویه بست اما هنوز انگار عمق گوشت همانطور پاره مانده. گاهی شست چپم را که تکان میدهم، خش خش دردناک پارگی وحشتناک تر از روز اول تیر میکشد. 
با همین زاویه، کف دست راستم بریدگی سطحی تر اما بسیار بلند بالاتری دارم. یادگاری از یک روز کاملا شاد در سالهای ابتدای مدرسه. سرعت زندگی هنوز کم مانده. هنوز کسی از خانه خارج نمیشود. هنوز دور همی ها شکل نگرفته. هنوز زنگ تلفن یا دنگ گوشی با این پیام نیست که فلانی، بیا ببینمت و وقت کافی دارم که چیزهای زیادی به یاد بیاورم. زخم های زیادی هست برای مرور کردن.
چند شب پیش خندیدم. صدای قهقمه زدنم فراموشم شده بود. خندیدنم برای خنده هم. اشک ریختن زیادم از خنده. دل درد گرفتن به خاطر انقباض شدید عضلات. نفس کم آوردن. همه شان را فراموش کرده بودم. ده دوازده سال پیش، یکبار بابا گفته بود آدم هایی هستند که مدت هاست به آسمان نگاه نکرده اند. حالا می شود برای نسل های بعدتر شاید روزی بگویم سالهایی بود که یادم رفته بود بخندم. سه سال؟ چهار سال؟ پنج سال حتی؟ 

Friday, July 3, 2020

کاش کلمات همراهیشون رو دریغ نکنن

پسرهای کیارستمی دعواشون شده. یکی از برادرها که به قول خودش ایرانی تره، چیزی از دلخوریش نوشته و گفته نه فقط من و ما که تمام خانواده های بزرگ یا کوچک درگیری های خاص خودشون رو دارند. بعد، یک ویدیوی کوتاه از کیارستمی مرحوم شده گذاشته که میگه خودنگاری شجاعانه ترین کار جهانه. که هیچ کس در جهان نیست از ما بدی کمتری داشته باشه. از ما سیاهی کمتری حمل کنه. من این درس رو مثل خیلی از درس های دیگه ی زندگی دیر یاد گرفتم. حتی به خون جگر.
بدترین کاری که با خودم کردم، صدا کردن خودم با کلمات خشن و گوشه دار بوده. اینکه مثلا شیطنت و سر به هوایی دارم. تلون طلبم. اینکه برام پایبند بودن سخته. دل به کاری دادن سخته. اینکه نمیتونم چیزی رو زیاده از حد، از دل و جان انجام بدم. خیلی کلمات دیگه هم توی انبانم بوده اند که حالا کمی سبکتر شده اند.
حالا دو روز از هفدمین سالی که شروع به نوشتن در قالب این اسم وبلاگ کردم، میگذره. برای من نوشتن فضای امنی ایجاد کرده که خودم رو بشناسم. انگار وجودت یک سرزمین با خاک مرغوب باشه که برای کاشتن هر بذری در اون، اول باید خوب شخم زده بشه. هر بار و هر اتفاق که تجربه شده و بعد کلمه ساخته، برای من همین زانو زدن روی زمین مرطوب و حاصلخیز بوده. من خیلی چیز یاد گرفتم. خیلی چیز به همراه برداشتم.
این روزها بیشتر از هر وقتی خوشحالم از رونق شبکه های اجتماعی. وبلاگ متروک مونده. حالا نه که ما حرف مهمی برای زدن داشته باشیم. ذات وبلاگ اصلا همینه. اینکه با شبکه های اجتماعی مخالفت کنه و بگه ببین، تو هیچ چیز مهمی به همراه نداری به جز کلمه. حالا بیا و از همین، جهانی خلق کن. دنیای درونت رو به بیرون نشون بده. نبودن آدم ها، کم بودن آدم ها، کمک کرده احتیاج به سانسور و پرده کشیدن روی خود دائم کمتر بشه. همینه که با گریز دائمی ام از اون فضای ملتهب، بارها پیش اومده در طول روز دلم هوس نوشتن بکنه.
شرک میگفت ببین خره، غول ها مثل پیازند. لایه لایه اند. غول درونم این روزها و این شرایط خوشحال تر از همیشه است. لایه به لایه اضافات رو کنده ام و درگیر پایه ای ترین چیزها هستم. اونقدر مرگ و نیستی نزدیکم شده، اونقدر عشق و دوستی خالص شده که به یاد نمیارم روزهایی رو به این اندازه غنی گذرونده باشم. هر شب، نزدیک نیمه شب که خسته از کار لپ تاپ رو میبندم و سعی میکنم مغزم رو آروم کنم، به عدم تبدیل این روزها به چیزی قابل لمس فکر میکنم و حسرت میخورم. هر بار توی لیست کارهام می نویسم که فلان چیز رو بنویس و باز از دستم در میره. انگار در حال لمس بی واسطه ی زندگیم هستم. جایی که مهر ورزیدنم خودم رو به وحشت می ندازه. وقت دعوا و دلخوری عفریته ی درونم پتیاره میکشه و وقت کار، حتی فراموش میکنم نفس بکشم.
حالا دلم میخواد زندگی کنم. حالا که به اطمینان میگم سرم از زیر آب های خاکستری افسردگی بیرون زده، دلم میخواد زندگی کنم. وفادار به نقل قول انجمن شاعران مرده: به جنگل رفتم چون سر آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم. من بر آن شدم که ژرف بزیم، و تمامی جوهر حیات را بمکم، هر آنچه زندگی نبود، ریشه کن کنم. تا آن دم که مرگ به سراغم آمد، چنین مپندارم که نزیسته ام.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...