Wednesday, March 31, 2021

.

 چه خبر از فلانی؟

اوه نمیدونم. در تمام سه سال گذشته داشته از کلماتم میرفته و حالا نمیدونم دیگه چقدر دور شده .

Tuesday, March 30, 2021

.

قیصریه‌ام امشب.
دود و آتش و خاکستر.

Monday, March 29, 2021

تا ‏اگر ‏فردایی ‏بود ‏و ‏آفتابی ‏بود

استخوان شکسته پای چپ درد می‌کنه. هنوز درد می‌کنه. از روی ساعت می‌شمارم که باشه. کف پای نازنینم تو دو ساعت زمان داری و بعد من حرکت می‌کنم. این تنها کاریه که از من برات ساخته است.

Saturday, March 27, 2021

.

 مورچه ها مشغول کارند. موریانه ها به خواب فرو رفته اند و زمان؟ وقت تغییر فصل رسیده.

Thursday, March 25, 2021

.

 بزرگترین همدست من در زندگی، خانه ها هستند.

پناه

یک لحظه هست که آدم ها خانه ام را، آغوشم را امن ترین جای جهان میدانند. میرسند و هق هق میکنند و از بین هزار طوفان و هزار مکان، می آیند اینجا. آن دقایق قدرتمندترین ِ خودم هستم.

.

چرا می‌نویسم؟ چون هیچ کدام از ما یک چهره نداریم. یک شخصیت نداریم. فقط یک چیز نیستیم. که هیچ چیز خفقان بیشتری از همیشه ثابت بودن به همراه ندارد. و من انتهای همه چیز آرزو دارم یک روز آنقدر فرصت ابراز داشته باشیم که وقت سلام، از همدیگر بپرسیم تو‌ امروز کدامتی؟

زندگی در پیش رو

آن سالهای دور، گمانم در مورد سایه ها که میخواندیم، قرار شد هر کدام یک اسم به بخش نخواستنی وجودمان بدهیم. بازی از اینجا شروع شد. من یکی از چهره های درونم را دیدم و نامیدم. بعدتر، برای یکی دیگر از چهره هام نام گذاشتم. بخش عاشق پیشه و خوشحال و ماجراجوی خودم. نوشی که وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده را ساخت و نویسنده گرفت و قرار شد با هر اسمی خواستیم بنویسیم، من تصمیم گرفتم مارال باشم. اسم و شخصیت را از کلیدر گرفته بودم. آن بخش ورود زن به سبزوار برای بار اول. آن خرامیدن آرامش. آن کمر تاب دادنش موقع راه رفتن. و برای آن توصیفی که از حافظه نقل میکنم و این بود که وقت راه رفتن، به ماده میشی می ماند. آن چهره، مشاهده گرترین و زنانه ترین تصویرم شد. و البته که مطیع ترین تصویر.

چند سال پیش، تازه که هستمت را شروع کرده بودیم، بچه ها به شوخی هاشم صدام میکردند. گمانم شروع شوخی از خودم بود اما اسم ماندگاری شد. بدجور هم دوستش داشتم. تصویر کاری من، فارغ از جنسیت، پر از گفتگو و خنده و ایده. وقتی که پرشین بلاگ بیرونم کرد و چمدان برداشتم و اینجا آمدم هم، همان هاشم دوباره تکرار شد. با امید به اینکه سر پاتر باشم. تواناتر باشم. برخلاف اسم ساخته شده ام در شبکه های اجتماعی که یک شیطنت ناکامی داشت که همیشه اذیتم میکرد، یک قضاوت سهمگین پشتش داشت، این یکی خودم بودم. خود خودم.

   حالا بعد از تمام سعی و خطاها، در حال برگشتن به همان شخصیت بلندپرواز و خوشحال کاری ام. مارال خوابیده. آن بخش ماجراجوی عاشق پیشه خوشحالم خودش را در کمد قایم کرده و به زندگی مخفیانه اش میرسد. بخش منفورم در دسترس نیست و این خوب است و شخصیت همنام شناسنامه ام؟ اوه من هیچ وقت مدت طولانی آن دختر نبودم. هیچ وقت نبودم.

Wednesday, March 24, 2021

.

"این فیلم را که به تو تقدیم کردم عشق من، فیلمی تهی از امید به نظر آمد اما در خود نوعی مقاومت را حمل میکرد.و همان‌ چیزی که شش سال پیش گفتم را به تو میگویم،حتی اگر زمستان طولانی و تند باشد، بهار همیشه بازمیگردد." 

 برتران بونلو، فیلم کوتاه"اکنون کجا ایستاده‌ای"درباره سال عجیب ۲۰۲۰

 

از توئیتر خانم یگانه

Tuesday, March 23, 2021

.

 خواهرش زنگ زده بود که تولد داریم امشب. یادم رفته بهت خبر بدهم اما لطفا سخت نگیر و بیا. خندیده بودم که من کی سخت گرفتم و چه بهتر از جشن. رفته بودیم مهمانی. اوایل کویید بود هنوز. کشته ها کمتر بودند. آدمها هنوز همه چیز را میشستند و مهمانی بزرگی بود. خوش گذشت. خیلی خوش گذشت.

یک جا، وسط تمام آن رقصیدن ها و خندیدن ها و چرخیدن ها، آقای دی جی رفت روی آهنگ ای جونم سامی بیگی. یکهو رفیق چرخید سمتم که اوه آهنگ تو و من تعجب کردم که لعنتی تو از کجا میدانی مابین هزار آهنگ و رقص من این یکی را بیشتر دوست دارم. شروع کردیم رقصیدن و تمام آدم ها فضا را خالی کردند برای ما دوتا. خلوت شد و تا ته آهنگ به دل خوش و خنده ی بسیار رقصیدیم. فیلم بردار کامل چرخید دورمان. آن شب را ضبط کرد تا به قدرت تصاویر آن شب زنده بماند. پر ازخنده های جوجه ی طلایی یک ساله، پر از شیطنت و رقص رفیق و پر از صورت پر مهر مادرش.

یک ماه بعدش، وقتی تا جای ممکن بدنش له شد و پاش کامل شکست، وسط تمام آن دقایق اضطراب زای جا به جا شدن بین خانه و بیمارستان، فکر کرده بودم آن رقص آخرمان بود؟ آن آخرین تصویر جفتمان بود؟ از بی رحمی داستان رنجیده بودم. روانم در منگنه مانده بود. واقعیت گاهی به همین شکل مزخرف متجلی میشود.

بعد کم کم خانه گرفتیم. خانه چیدیم. با آن عصای کوفتی اش از راه میرسید و می چپید توی اتاقش. یک عصا را کنار گذاشت. دومین عصا را کنار گذاشت. غم زندگی شخصی اش له اش کرد. یک روز صبح زود از خانه بیرون زد و دو ساعت بعد پیام داد لطفا برام لباس سیاه بخر. فرداش در بهشت زهرا بدون عصا لنگید و لنگید و لنگید و گریه کرد و تا ماه ها نخندید. عصبانی بود. نخواستنی بود. تلخ بود. 

شب آخر قبل از عید، دم در خانه ایستاده بودم تا رفقاش با آسانسور برسند بالا. کار داشتند. یکی دو تا از بچه ها زودتر رسیده بودند و برای خودشان یک میکس شاد احمقانه از رادیو جوان پخش کرده بودند. با حداقل لنگیدن ممکن رسید به من. بشکن زنان. تا آسانسور برسد همنوا با من خواند. هم نوا با من بشکن زد. هم نوا با من دستاش رقصید. من با شگفتی نگاهش کردم که چطور دوباره میخندد.

سال سخت. هنوز وقت نوشتن ازش می لرزم. رفیق از کام نیستی بیرون کشیدم. من از همه بیشتر شانس آوردم که مرگ پذیرفت اشتباه شده.

Monday, March 22, 2021

پرستش ‏زروان

در میانه‌ی طوفان به من نزدیک نشو. دست نزن. به حرفم نگیر. فقط عقب بمان.
 بمان اما.

.

آه کجا نوشته بود؟ یادم نیست چرا؟ که تبدیل درد به نوشته راه سالمی برای خلق نیست. هنر از درد تغذیه نمی‌کند. از درد زاده نمی‌شود. از درد در نهایت تنها درد شکل می‌گیرد.

انگار تمام کلمات نامفهوم این سالها در حال جاگیری هستند. تلق تلق. تمام اندامم صدای شکستن قلنج می‌دهند.

من ‏تو ‏را ‏آسان ‏نیاوردم ‏به ‏دست

دم جنبانک جست زده بود و آمده بود لب استخر و نوک زده بود و یک حشره گنده شکار کرده بود و به نوکش گرفته و شروع کرده بود راست و چپ پریدن. ما دست و پا زده بودیم به شوق. آرام. که پرنده نترسد. که پرنده را از نزدیک‌تر ببینیم. آفتاب تیغه کشیده بود از پشت ابر. نور انداخته بود روی تن‌هایمان. بعدتر به این تغییر اندک رنگ پوست شانه و پشتمان خندیده بودیم و این تمام اسفند امسال بود. تمام اسفند امسال همین بود. جشن باز پس گرفتن اکنون ِ جهانم.
.
حالا وقتش رسیده جمله توضیحی وبلاگ را عوض کنم. اگر خواستید، کمک برسانید. نیازمندم :)

Sunday, March 21, 2021

.

 دو سه تا وبلاگ جدید پیدا کرده ام و باید به لیست اینوریدر اضافه کنم. پیغام داده که همین الان هفتاد تا وبلاگ بیشتر از توانت داری دنبال میکنی. پاک کن. هفتاد وبلاگ. هفتاد اسم. هفتاد خاطره ی دور. دانه دانه لیست را بالا و پایین میکنم. کلمات را میخوانم. تیر میکشم. پاک میکنم.

.

حوالی پنج صبح، هنوز وقتی سرمه‌ای هوا روشن نشده، صدای کلاغ میاد. انگار خبر از وزش باد بده. خبر از رسیدن صبح. ساکت که میشه همهمه‌ی گنجشکها بالا میره. هر روز، شاید یک دقیقه این حوالی همه چیز ساکت میشه و طبیعت صدا بالا میبره.

مرکز شهر، بدون درخت و نزدیک خیابون به این شلوغی زندگی کردن هزار بدی داره. این یک خوبی اما هست. امسال یاد گرفتم کوچک‌ترین بذر امید و خوبی ممکنه یک روز به بار بشینه. کم چیزی نیست.

Thursday, March 18, 2021

بازپس‌گیری

آخرین کلماتی که نوشته بودم این بوده:
اولین بار در جهان نیست. آخرین بار هم نخواهد بود. هیچ چیز زیر آسمان همیشگی نیست.

Wednesday, March 17, 2021

خلا

 صدای حرف زدن خودم با خودم گم شده. آن مکالمه ی همیشگی که همه چیز را به هم میبافت. گفتگوی سرخوشانه یا غمگینم. آن سنجش دائمی. نوشتن های درون سرم. همه خاموش شده اند. گمانم عبارت معروفی هست که میگوید هر آدمی با رفتنش بخشی از وجودت را میبرد. این روزها خواندن حالم را بد میکند. در برابر میل نوشتن، با سکوت سنگین درونم مواجهم و جهان؟ در سکوت به من خیره شده. بی صدایی محض.

Tuesday, March 16, 2021

.

حتی اگر زمان به اندازه ی کافی به عقب برگرده، باز نمیتونم از چیزی که رخ داده حرف بزنم. حالا فقط برای خودم تکرار میکنم تو قرار نیست نفر اولی باشی که همیشه صحبت میکنه. حتی قرار نیست اینبار چیزی بگی. فقط امنیتت رو پس بگیر. تمامیت بدنت رو.

Saturday, March 13, 2021

.

 مابین عکس های رندوم از آدمهای رندومی که برام این روزها میرسه، قفل کردم روی عکس زن خیلی جوانی که نمیخنده. انگار چیزی به جانش چنگ زده. میترسم اصلا چیزی به جانش چسبیده باشه و کسی نبینه. توی عکس های رندومی که دستم رسیده، زن خیلی خیلی جوانی هست که احساس میکنم قربانی خشونت خانگیه. کسی چیزی نگفته. چیزی در عکس پیدا نیست. فقط به جای خنده، عکس زنی رو برام فرستادن که با اجبار لبخند مرده ای زده.

یه اسم ازش میدونم. یه شماره تلفن ازش دارم و هیچ چیز دیگه ای از زندگیش دستم نیست. از صبح اندوه آواره روی سرم. بدون اینکه هیچ تصوری داشته باشم چطور میتونم اعتمادش رو جلب کنم. چطور میتونم بهش کمک کنم. اصلا کاری هست که بتونم انجام بدم؟

هیچ چیزی ویران کننده تر از بیهودگی نیست.

Wednesday, March 10, 2021

نفرین

اسماعیل، آن من ِ صبور ِ حرف گوش کن ِ احمق ِ مهربان که بلد بود از خون خودش ببخشد و دم نزند مرد. گشنه ام بود. خوردمش.

Tuesday, March 9, 2021

رفیق

از آن روز لعنتی تابستان تا همین دو سه روز پیش نخندیده بود. صدای خنده ی بی هواش که آمد، خانه بهار شد.

Sunday, March 7, 2021

شماره ‏ی ‏صفر ‏ناکام

بهش گفتم بیا آدرس بدم بهت که خونه‌ی من رو گم نکنی. ببین، اون برج سپهره. برای تو مهم نیست اما ساختمونی بود که خونه‌ی قبلیم کنارش واقع شده بود. دیدنش از این بالکن برای من یعنی هنوز امنیت دارم اینجا. حالا اینورتر رو ببین. این خونه یه درخت سرو داره که فقط نوکش از این طبقه پیداست. خونه روبرویی هم یه درخت سرو دیگه داره. میبینی؟ اینجا جزیره شخصی منه. سیاره ی کوچک من. مکث کردم. دیدم دلم نمی‌خواد از کبوترها بگم. از سر زدن و غوغاشون. فکر کردم که چه عجیب. این پس شاقول جدید من در دوست انگاری آدم هاست. 
اشک‌هاش که آروم گرفتن، گفت فکر می‌کردی من هیچ وقت این همه ضعیف بشم؟ جوابش رو یکی دو ساعت بعد حین صحبت از دیگری دادم. گفتم راستش من هیچ وقت عادت ندارم به پشت سر نگاه کنم. گاهی آدمی جا میمونه. گاهی برای همیشه تموم میشه. خب، شده دیگه.
همین.
آه. به همین بی‌رحمی.

Friday, March 5, 2021

صبوری

وقتش رسیده به گمانم کمی از همه چیز کناره بگیرم. کمی از این طوفان به آن آشوب را قطع کنم و فقط نگاهم را به خانه ام بدوزم. به بدنم. جسم، برخلاف آن توقع همیشگی و محکم و ترسناک من از همیشه با قدرت ادامه دادنش، کم آورده. شروع به فرسایش کرده. شروع به ریختن. در یکی از باثبات ترین حالات زندگی ام، اینبار خودم توانایی ایستادگی ندارم. توان از سردرد به سردرد پرتاب شدن. از لرزیدن به لرز. از تشنج جسم به تشنج. پشت هم. بالای لیست تمام چیزهایی که در زندگی خواسته ام، در اوج همه چیز، خواسته ی حضورم برای درک اتفاقات بوده و حالا این حضور به خطر افتاده انگار. عادت ندارم در برابر جهان شیطنت را کنار بگذارم. عادت ندارم امتحان نکنم. که نچشم. که نخواهم. که نبینم. حالا تجربیات زیاد دارم و زخم های زیاد و توان کم. حالا بلدترم کجا صدا بالا ببرم. کجا ایستادگی کنم و کجا ترک کنم. بلدم کجا رها کنم. کجا بسازم. کجا بخواهم و چطور ارزش بگذارم. اما حاصل این دانستن از بین رفتن شدید بدن بوده. 

تمام چیزهایی که در لیست خواسته های امسالم هست، میتوانند یک سال دیگر منتظر بمانند. حالا آنقدر دیر شده که کمی بیشتر ماندن نگرانم نمیکند. اما طوری شکستگی به روانم رسیده که میترسم حتی دو ماه دیگر هم دیر باشد. نقطه ی »از اینجا به بعد شاید وجود نداشته باشد« را آنقدر متوالی دیده ام که گمانم اینجا اعلام خطر نهایی است. شب که فکر کردم شاید به صبح نرسم، بدن که نافرمانی میکرد، سردرد که جولان میداد، فکر نمیکنم توان تجربه ی بار بعدی این اتفاق را داشته باشم.

شکسته بودن را بلد نیستم. مهربانی با خودم را هم. گمانم قرار باشد چیزهای جدیدی یاد بگیرم امسال. فکر نمیکنم توان ماندن بیش از این در این وضعیت را داشته باشم.

Tuesday, March 2, 2021

.

شاید - این فقط یه پیش فرق خام و پردازش نشده است - تبخیر بشم. از اینجا و از تمام نقاط زندگی مجازی. گفتم بنویسم تا ببینم به کجا میرسم.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...