Friday, March 5, 2021

صبوری

وقتش رسیده به گمانم کمی از همه چیز کناره بگیرم. کمی از این طوفان به آن آشوب را قطع کنم و فقط نگاهم را به خانه ام بدوزم. به بدنم. جسم، برخلاف آن توقع همیشگی و محکم و ترسناک من از همیشه با قدرت ادامه دادنش، کم آورده. شروع به فرسایش کرده. شروع به ریختن. در یکی از باثبات ترین حالات زندگی ام، اینبار خودم توانایی ایستادگی ندارم. توان از سردرد به سردرد پرتاب شدن. از لرزیدن به لرز. از تشنج جسم به تشنج. پشت هم. بالای لیست تمام چیزهایی که در زندگی خواسته ام، در اوج همه چیز، خواسته ی حضورم برای درک اتفاقات بوده و حالا این حضور به خطر افتاده انگار. عادت ندارم در برابر جهان شیطنت را کنار بگذارم. عادت ندارم امتحان نکنم. که نچشم. که نخواهم. که نبینم. حالا تجربیات زیاد دارم و زخم های زیاد و توان کم. حالا بلدترم کجا صدا بالا ببرم. کجا ایستادگی کنم و کجا ترک کنم. بلدم کجا رها کنم. کجا بسازم. کجا بخواهم و چطور ارزش بگذارم. اما حاصل این دانستن از بین رفتن شدید بدن بوده. 

تمام چیزهایی که در لیست خواسته های امسالم هست، میتوانند یک سال دیگر منتظر بمانند. حالا آنقدر دیر شده که کمی بیشتر ماندن نگرانم نمیکند. اما طوری شکستگی به روانم رسیده که میترسم حتی دو ماه دیگر هم دیر باشد. نقطه ی »از اینجا به بعد شاید وجود نداشته باشد« را آنقدر متوالی دیده ام که گمانم اینجا اعلام خطر نهایی است. شب که فکر کردم شاید به صبح نرسم، بدن که نافرمانی میکرد، سردرد که جولان میداد، فکر نمیکنم توان تجربه ی بار بعدی این اتفاق را داشته باشم.

شکسته بودن را بلد نیستم. مهربانی با خودم را هم. گمانم قرار باشد چیزهای جدیدی یاد بگیرم امسال. فکر نمیکنم توان ماندن بیش از این در این وضعیت را داشته باشم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...