Saturday, February 26, 2022

آبی و زرد

مکث کرد و گفت چند سالشه؟ فکر کردم سالش یادم نیست. اما فلان روز و فلان ماه بود. قطع که کردیم یاد شادی صبحی افتادم که زنگ زدن و خبر تولدش رو دادن و اون طریقه دویدنم دور خونه از شادی. یادم اومد نه سال از من کوچکتره. یادم اومد خیلی دیر حرف افتاد. خیلی سریع قد کشید ‌و مظلوم‌ترین و بی‌زبون‌ترین پسربچه‌ی جهان بود. که همیشه شبیه الانش می‌خندید: بدون مشخص شدن دندون‌هاش. لب‌هاش از این سمت صورتش کشیده میشد تا اونور.

Friday, February 25, 2022

ماه

میدونی اسماعیل، ترجیح مخفی آدم ها عوض نمیشه. هرگز.

نقشی از من بر صلیب

اکانت توییترم پاک شد. استانبول بودم که ساختمش و اولین توییتم حاصل یک کابوس وحشتناک بود. هتل آپارتمان گرفته بودیم. ده بیست دقیقه تا تکسیم فاصله داشتیم. دختر هنوز بهمون نرسیده بود و من و رفیق چند ساعت زودتر چک این کرده بودیم. پریده بودم از خواب. با هراس شروع کرده بودم یکسره حرف زدن و هر چیزی دیده بودم رو تعریف کرده بودم که خودم یادم نیست. هیچ. گفته بودم و گفته بودم و بعد توی اون تاریکی مخصوص خونه های استانبول دوباره دراز کشیده بودم. اولیش بخشی از آهنگ نفس داریوش بود.
بعدتر، طوفان های توییتری داشتیم. بعدتر گفتگو با بچه ها و رفقا داشتیم. بعدتر پلاس رفت و توییتر موند. شد تنها جا. بعدتر یادگار غریبی از پارتنری بود که سالها شده رفته. بعدتر...
یکسال بود که در مرز بود و نبود نگهش داشته بودم. هفت هشت ماهی بود که هر ماه بازش میکردم تا آرشیوم رو از دست ندم اما باز هم نباشه. صبح از یک ماه و دو روز گذشت. 
میدونی، چیزهایی هستند که برای من یادآور سالهای جوانی کردنم بودند. سالهای بیست تا سی یا بیست و یکی دو تا ده سال بعدش. دوره ها دارند به پایان میرسند این روزها. یکی یکی در حال بستن چیزها هستم. مرتب کردن نه. به پایان رسوندن.

Thursday, February 24, 2022

گرگ

احساس میکنم. زیاد هم احساس میکنم و قوی. اما از نامگذاری و کنترل امواج احساسی گمونم هنوز عاجز که کلمه ی غلیظیه اما تا حد زیادی ناتوانم. مشق دنیای درون امسال شاید همین باشه. همین که یاد بگیرم بلاخره خودم رو مدیریت کنم.

Wednesday, February 23, 2022

اسفند

می‌دونی، می‌خوام معجزه کردن رو به یاد بیارم.

Tuesday, February 22, 2022

.

 با اون بخش خانواده که اوکراین هستند صحبت نکردم. اخبار رو میخونم فقط. سال نود و دو که فکر میکردیم موفق شدیم رایمون رو پس بگیریم، پسرک ایران بود. تازه به سن دبیرستان رسیده بود. شبی که شهر رو شوق گرفت با هم بیرون رفته بودیم. داشت به جمعیت نگاه میکرد که در مورد خودشون گفت. حالا جنگ که شروع بشه در سن رفتن به جنگه. نمیدونم عضو ارتش میشه یا نه. شده یا نه. فقط میدونم دو ساله کیف زندگی نمیکنند. هرچند هیولا جغرافیاش از من هم ضعیف تره.

Monday, February 21, 2022

.

میدونی اسماعیل، قبلا وقتی چیزی میفهمیدم که پای مغز در میون بود و میشد با کمی فقط دقت در حدود سی سال پیش از یک عالمه اتفاق سخت جلوگیری کرد، تلخ میشدم با خودم. الان اما فقط به اون تنهایی غریبی فکر میکنم که همیشه حس میکردم. همیشه بوده. دلم میخواد درد اون دخترک کوچک رو، ترسش رو در مواجهه با جهانی که هیچ راهنمایی توش براش وجود نداشت، به رسمیت بشناسم. لوسش نکنم. بادش نکنم. فقط ببینم که واقعا جهان براش دشوار بوده.
رسیدم به پیچ رواداری. نه نسبت به جهان. نسبت به خود. من همیشه جهان رو با دستهای خودم کشف کردم. با تن خودم. و جهان میتونه بیشتر از چیزی که در نوشته ها میاد جای ترسناکی باشه.

پس پله

 کجا ایستادم؟ اونجای جهان که دلم میخواد کاری بکنم. اما اینبار انجامش نمیدم. نه چون نمیخوام. چون به وضوح میبینم قدرتش رو ندارم و پرداخت این هزینه برام به شدت سنگین خواهد بود. جایی هستم که هرگز نبودم. خودم رو گذاشتم وسط. و فکر میکنم چی به نفعمه. چی در توانمه. از پس چی برخواهم اومد بدون اینکه بشکنم. بسیار جدیده اینجا برام. بسیار جدیده.

کن فیکون

 وی

جهان-ش را

خلق میکند

از سر و از میانه ی تن

Sunday, February 20, 2022

مه دود

 یه لیست از آدمهایی که این هفته باید باهاشون تماس بگیرم نوشتم. شش نفر. بعد برگشتم به اول لیست و نفر اول که جلوی اسمش اضافه کنم چه کار دارمش. بعد مکث. مکث طولانی. که این اسم کیه؟

Saturday, February 19, 2022

نقاط

می‌دونی دلم برای چه چیزهای خیلی ساده‌ای تنگ شده اینجا؟ دلم برای نشستن تو ماشین شخصی تنگ شده. چند باری مچ خودم رو گرفتم که چطور چشمم رو می‌بندم و تصور میکنم توی یه ماشین در حال حرکت نشستم. و دارم شهر رو نگاه میکنم.
به همین سادگی. 

Friday, February 18, 2022

مرور

 روزها از دوشنبه حدود ظهر تا جمعه حوالی نه شب یکجور میگذرن. پیوسته. باید حتما یادداشت کنم که یادم بمونه چند شنبه است. مغزم کامل مشغول کاره. یک سره. همه ی چیزهای دیگه رو فراموش میکنه. اینکه کاری دارم. اینکه باید به چیزی رسیدگی کنم. باید ورزش کنم. باید به برنامه ای رسیدگی کنم. چیزی بخونم. چیزی ببینم. انجام هر چیزی به جز کار از من انرژی میگیره که معمولا ترجیح میدم ازش بپرم. به پنجشنبه که میرسه معمولا از فشردگی شدیدم متوجه میشم چند روزه از خونه بیرون نرفتم. جمعه تقریبا یک قدمی فروپاشی ام. هر هفته. هر چرخه. 

اکثر شنبه رو میخوابم. بیدار که میشم هوا تاریک شده. یکشنبه خونه تمیزه. ظرف های هفته شسته است. اگر تنها باشم نوبت خرید کردنه. اگر نه به عصر یکشنبه که میرسم فکر میکنم باید جایی برم. معاشرتی کنم. شش روز دیگه ی هفته یادم به آدمها نیست انگار. 

جمعه شبه. هفته جهنم بود اما متمرکز. شخم خوردم انگار. 

دانه

روز بارانی. پنجره رو باز کردم و دارم سعی میکنم بجز صدای پرنده ها چیزی نشنوم. توی سرم تکرار میکنم فقط یک قدم. این تنها چیزیه که میتونی بهش فکر کنی. فقط به یک قدم بعدی فکر کن.

Wednesday, February 16, 2022

فصل دیوانگی

- کجای حیاتی؟
+ ماه کامله و من برای بارش بی‌سابقه دعا می‌کنم.

آسمان

ماه کامل و هوای ابری.

حسرت

مهم نیست چقدر حرف زده باشی جرالدین. لحظات سکوت همیشه غوغای شدید کلماتیه که از گفته شدن جا مونده بودند. 

دانه

ذهنم به طرز غریبی شفاف شده. اون مه غلیظ این چند سال که سطح همه چیز رو کدر کرده بود یک دفعه محو شده و به جاش مغز سریع و تصمیم گیری مستقیم و دانستن اومده. انگار یک کمد به هم ریخته مرتب و دوباره چینی شده باشه. هر چیزی جای خودش. 
پانصد و هشتاد و نه روز پیوستگی استفاده از دولینگو رو سه روز پیش از دست دادم و صفر شدم. ذهنم جای کلافگی اعلام کرد که خب این هم شمارش از ابتدای همه چیز. بشمار که از این به بعد چطور پیش میری.
راه میری یا پرواز می‌کنی یا می‌خزی. هر کدوم که باشه باز حرکته.

Tuesday, February 15, 2022

برای فریادهاش

انسان حیوانی اجتماعی یا ناطق نیست جرالدین. موجودی چاه‌سازه.

Monday, February 14, 2022

نواختن

 یونانی های باستان دو کلمه ی مختلف برای زمان داشتند. یادم هست در حدود چه صفحاتی از چه کتابی بود که در موردش خوندم اما متن کاملش یادم نیست. فایل کتاب رو احتمالا میتونم هنوز بگردم و پیدا کنم. باید انجام بدم هم. بعد بیام و نقل کنم که چه بود. تا اون موقع اما باید این خود جدید رو مشاهده کنم. به طرز نویی پوست ترکوندم انگار. به بازی زمان برگشتم. به اون بستری که به جای تعلل میشد تصمیم بگیرم و اجرا کنم. بدجور احساس توان میکنم. بدجور احساس حرکت میکنم. انگارذهنم شفاف شده. دلم میخواد تکلیف هر چیز معطلی که در این روزهام مونده رو مشخص کنم و نتیجه رو ببینم و بعد قدم بعدی. دلم میخواد با خودم صادق باشم. نبودم. چند وقت بود انقدر احساس حرکت نداشتم؟ اصلا کل حرکت معنیش از حضور زمان گرفته میشه. وقتی زمان نباشه و سکون اونطور خفقان آور باشه، مشخصه که حرکتی در کار نیست. ریشه زدنی هم در کار نیست. اما خب توقف هم بخشی از موسیقی جهانه.

ده کیلو از وقتی که اومدم استانبول کم شدم. این خودش برام یک نشانه است که چقدر از  جمود دورم کاسته شده. دوباره گردن در آوردم. دوباره صورتم فرم گرفته. دست. پا. انگار گِل اطرافم ریخته باشه. این حال خوبیه. میدونی؟ انگار طوفان گذشته و حالا با خودم شفاف ترم. 

آمور فتی. چهار سال پیش عباس مخبر نازنین حدود ساعت شش و نیم عصر برامون از این جمله ی مارکوس اورلیوس گفت. از برخورد قهرمانانه در زندگی. از فلسفه ی رواقی. یادم هست که چقدر اون روز ترسیده بودم و منتظر بودم از پشت هر بوته ای، از دل هر سیاهی کسی بیرون بیاد و زندانیم کنه. هراس آدم رو سرد میکنه و هنوز میتونم وحشت اون شب رو وقت برگشت به خونه به یاد بیارم. میتونم خودم رو درک کنم که چی شد که قدم به قدم دور شدم و گم شدم و ساکن شدم. اما برای هر چیز در زیر آسمان زمانی هست. اگر زمانی برای ایستادگی کردن و مقاومت هست، زمانی هم هست که میشه حرکت کرد. میشه رشد کرد. میشه رفت. اسمش هنر زندگی کردن در زمانه ی توفان های عظیم باید باشه. جلوی توفان همیشه نمی ایستند. گاهی باید نرمی کرد. که بگذره.

فکر میکنم این رو یاد گرفتم.اومدم بنویسم که کاش این رو یاد گرفته باشم دیدم که نه. حالا یک قدم جلوترم. فکر میکنم این رو یاد گرفتم. وقتشه به خودم برگردم.

Monday, February 7, 2022

خالی کردن ذهن

تقریبا تمام صحبت‌های یک سال اخیرمون در درباره «کمال» بوده. در مورد انجام بهترین و بی‌نقص‌ترین حالت یک کار که البته دو حالت مختلفند و الزاما به موقعیت یکسان اطلاق نمی‌شن. از دو دیدگاه مختلف به این موضوع نگاه میکنیم. از دو پله‌ی مختلف در زندگی که شامل تفاوتمون در تمام اجزا میشه. من هنوز در مرحله رد و پذیرش اهمیت کمال موندم گمونم. امروز اما داشتم فکر میکردم شاید داستان به سادگی ترس باشه. ترس شدید من از لمس کمال و باز برگشتن به جهانی که این همه ناقصه. یک جور حفاظت از منابع انرژی شخصی. من قانع نشدم نهنگ این دریا بشم. زرافه بشم. فیل بشم. قبول کردم یه جوجه رنگی باشم که ممکنه یک روزی به سادگی زیر پا لهم کنند. راستش چون وقتی حالتی از نهنگ بودن رو حتی تجربه میکنی، دیگه دنیات مثل سابق نیست. یا بهتره بگم همیشه ما از زخم خوردن توسط اتفاقات بد نیست که جانمون به خون می‌افته. اتفاقات خوب هم به همون اندازه من رو همیشه زخمی کردند. عشقی که با تمام جانم تجربه کردم. رابطه‌ای که وجودم رو زیر و زبر کرد. رفاقت‌هایی که هیچ کدوم کوچکترین شباهتی به دیگری ندارند و سرشار از بارقه‌های درخشان و منحصر به فردند. هر کدوم وقتی از جلا می‌افتند حسرت عمیقی دارند. زندگی کردن عمیق رسیدن به کمال رو ممکن می‌کنه و عمیقا زندگی کردن عمیقاً رنج کشیدن رو به همراه داره.
توی کتاب فرگوسن، یک‌جا نوشته که من سالها بازیکنی بودم که حضور یا عدم حضورم در هیچ تیمی تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. مربی متوجه حضورم نمیشد. می‌ترسم به این نقطه رسیده باشم من. بی‌رنگ. بی‌شکل. یکی از بی‌شمار.

Friday, February 4, 2022

.

زن دستگاه رو گرفت جلوم و گفت رمز کارت بانکیت رو تعیین کن. این صد و چند روز که حساب بانکی نداشتم به هزار چیز فکر کرده بودم به جز همین. یک لحظه مکث کردم و همون کدی رو زدم که رمز بین ما بود. چهار رقم پشت هم. مثل کارت ایرانم. تکراری. مثل این چند سال.
میدونی، خاطره ها هیچ وقت ما رو رها نمیکنند. خاطره ها هیچ وقت ما رو سبک نمیکنند. من توی این شهر هم نقاطی دارم که یادم میندازن اون روزهای قدیم چطور بود. مثل اون جاده ی ساحلی که اون شب اصرار کردم بریم و نشونت بدم و تو چقدر دوست نداشتی و کلافه شدی از دستم. یاد کلافگی تو الان بر احساس دوست داشتنم غلبه کرده. دیگه پام نمیکشه تا اونجا برم. به جاش هر بار با قایق از تنگه رد میشم بهش نگاه میکنم و یاد اون شب می افتم. یاد تو. یاد اون روز ساحل که سرم رو چرخوندم سمت تو و عکس گرفتی و نگاهی که مخصوص تو بود رو ثبت کردی. خاطره ها ما رو رها نمیکنند. اما گمونم ما صحبت کردن با صدای بلند از خاطرات و آدمها و چیزها رو متوقف میکنیم. شاید چون عجیبه که هنوز بعد از این همه وقت یاد انقدر قدرتمند باشه. هست اما.
رمز کارتم همونه که چند سال قبل عوضش کردم. نمیدونم اما از این به بعد وقت زدن رمزم یاد چی می افتم. تو، اون روزایی که رویای عجیبی داشتیم یا یاد رویای عجیبی که داشتیم؟ نمیدونم 
نمیدونم و هیچ شرابی به سکرآوری زمان نیست.

خالی کردن ذهن

بعد از چهار ماه؛ بلاخره این هفته اولین دو سه روز کاری پشت هم رو تجربه کردم. احساس اینکه دارم کار میکنم؛ با وقتی که دارم کار میکنم متفاوتند. بلاخره بعد از صد و چند روز تونستم بفهمم کجام. که چه میکنم. که چطورم. حالا سالهاست برای من کار جای اون رابطه ی عاشقانه ی اساطیری رو در زندگیم گرفته. این صد و چند روز چطور گذشت؟ در بیابان. سرگردان. سرگردان. بدون امیدی به رسیدن. 
کاش این سه روز شروع و بازگشت باشه. و نه سراب. هیچ چیزی برام ترسناک تر از گم کردن شیوه ی کاریم در این چند ماه نبوده. هیچ چیز.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...