Wednesday, June 30, 2021

.

زشت شده ام اسماعیل. حالا که چهار سال و سه ماه از شروع طوفان گذشته، بعد از تمام تغییرات موقت و دائمی که روی پوستم نقش بسته، تصویر توی آینه نه دختری که میخندد، که زنی است که دوام آورده. زشت. عبوس. زنده.

دایره

 داشت مثل ابر بهار گریه میکرد که من سعی میکنم فقط خودم رو پیدا کنم. سعی میکنم از دل تجربه کردن، از دل گشت زدن بفهمم کجای جهانم. که احساس میکنم توی دنیا ول شدم. تنها. بدون اینکه هیچ کسی زبانم رو بفهمه. حرف میزد و یاد صدای مشابهی هفت سال پیش افتاده بودم. که «من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیرم از زخم خوردن و زخم زدن.» فکر کردم که حالا، بعد از این همه سال، حرفی رو که اون موقع نزدم باید بزنم. 

دست هام رو باز کردم که بیا بغلم. درست میشه بچه جان. درست میشه.

Sunday, June 27, 2021

.

 چقدر ناگوار است که آدم بگوید دوستت دارم و طرف مقابل فریاد بزند: «چی؟»

تیرها را بالاتر بگذارید نجاران - آقای سالینجر مهیب 

این نسخه چاپ سوم انتشارات نیلوفر، سال ۱۳۸۷ است. شمارگان دوهزار و دویست نسخه. مبلغ هزار و نهصد تومان.

Saturday, June 26, 2021

.

 خط خطی کردن، کلمات رو پایین و بالا بردن، قبلا همیشه جواب بود. همیشه هر وقت صحبت کردن سخت میشد، نوشتن سخت میشد، روی کاغذ سفید خط می نداختم: یکی دو جمله بنویس. مابقی کلمات حرکت خواهند کرد. اینبار امان جهان به این قرار نیست. کلمات دورتر از مرزهای خیالند.

کاش میشد و عادت حرف زدن را ترک میکردم. با جهان. این همه حرف زدیم و همه اش بیهوده بود. شاید راه اصلا از این جاده نمیگذرد. 

.

 کثافت زندگی، یکی هم این خط که کلمات آرامش درون مغزت از ترانه های اون مردک متعفن خودپسند باشه و دندان بسایی از نفرت. 


.

 من از پس این درد بر نمیام اسماعیل. بذار همینجا جامه در بیاریم. همینجا اتراق کنیم. همینجا خداحافظی کنیم. این زندگی نیاز به نقطه داره.

.

 حالا میدونم از این قفس، رها شدنی در کار نیست. هستیم همینجا. بی پر. بی نور.

.

 دوباره، همان چرخه.

Friday, June 25, 2021

خرچنگ‌وار

 در سی و سگ سالگی، افتاده‌ام به کارهایی که باید ابتدای ابتدای زندگی یاد می‌گرفتم. مکث کردن و پرسیدن اینکه چطوری؟ جواب دادن اینکه مضطربم. بعد تمام روز دست خود مضطربم را گرفتن. صبوری کردن ِِبا خود. صبوری کردن. صبوری کردن.

نشسته‌ام به تفکیک احساسات. به شناسایی خلقیات. سی سال دیر. بلاخره اما. یک قدم راست. یک قدم چپ. کمی صبر. گام بعدی. 

Sunday, June 20, 2021

در ستایش معمولی بودن

 اینجا نوشته:

ممکن است «خوب» کافی باشد.

-

گمونم کل داستان همینه.

پرنده‌ی کوچک

 دیدن بچه اذیتم میکند. هر بار از دیدنش برمیگردم، حال تلخ و بد هجوم می آورد. شبیه دیدن پرنده ی کوچک ترسیده ایست که در سرما مانده. لرزیده. تنها. بی پناهی شدیدش را نمیتواند پنهان کند. پنهان شدنی هم نیست. آن وحشت عظیمش از دنیا را پشت داد زدن پنهان میکند. پشت فریاد کشیدن رو به تمام جهان. خیلی کوچک است اما. خیلی کوچک. و آخ که خیلی ظریف.

دیدن بچه اذیتم میکند. انکار کردنی نیست. زورم نمیرسد به ندیدنش. زورم نمیرسد به نرفتن سمتش. این بدترین نوع عجز است که گریبانم را میگیرد: کاری که میخواهم انجام دهم، بالاتر از مرزهای توان تنم قرار میگیرد. حالا آنجای زندگی ام که میتوانم بودنش را در جهان فراموش کنم اما تا سالها شرمندگی اش همراهم خواهد ماند. میتوانم دائم ببینمش اما دیدن اینکه چطور اذیت میشود، تا چندین روز می سابد من را. 

کاش زندگی برای سوالهای سختش جواب داشت. حالا جواب ساده هم نه، فقط جواب داشت.

Saturday, June 19, 2021

خالی کردن ذهن

 چند سالی هست یه شیطنت گوشه ذهنم سو سو می‌زنه. چی میشه اگر واحد زمانی شخصی رو تعریف کنم؟ کی گفته برش‌های زمانی روز حتما باید بیست و چهار تا باشند؟ 

حالا اثر این سالهای اخیر کار کردن چسبیده شدنم به ساعت شده. فکر نمیکنم وقتی هر سی دقیقه مجبورم از نو همه چیز رو بررسی کنم، ایجاد سیستم نوی ساعتی به کارم بیاد. صرفا بیهوده خواهد بود. اما تقسیم بندی هفته و ماه و سال چی؟ اگه بخوام زندگی رو به جای ماه با دو، سه یا شش هفته بسنجم چه اثری روی کاراییم داره؟ اگه به اعتدالین یا انقلاب‌های سالانه اهمیت بدم و هر کدوم رو یه شروع بدونم به جای اینکه منتظر شروع سال شمسی یا میلادی بشم چطور؟

عملا در شاخه فعلی کار، پنج روز بدون توقف میشه کار کرد. در شاخه‌ی آینده این پنج روز به هفت روز گسترش پیدا می‌کنه. هفت روز بدون توقف. چطور میشه اگر با امکانات این دنیا بازی کنم؟

دلم می‌خواد امتحانش کنم. به سادگی فقط چون ذهن عادت کرده خودش رو محدود کنه و تمام سوالم اینه این دیواره‌ها چقدر قابل تخریب هستند. کار یک ماه رو تا چند برابر میشه فشرده کرد؟ میشه همون بهره‌وری رو در دو یا سه هفته داشت؟ 

ساعت کاری چهل و هشت ساعت یا پنجاه و شش ساعت متوالی سه سال پیش به برش‌های کوتاه زیر پنج ساعت رسیده. کمی که زندگی نظم بگیره، گمونم برم سراغ شخصی کردن سنجش زمان.


Friday, June 18, 2021

نکات کوچک

 یه چیز خیلی عجیبی که توی کار بهش برخورد کردم و هنوز عادی نشده، فاصله بین اعداده. به صورت شمی توقع اینه که فاصله بین دویست تا سیصد زیاد باشه. یا فاصله بین ششصد و هفتصد. اما تقریبا هر بار با شگفتی دیدم چطور این بسته های صدتایی با سرعت پر میشن. در تئوری اینکه با ده تا ده تایی میشه به صد رسید یک چیزه. در عمل رسیدن به این صد یک چیز دیگه.

هنوز نشده تعجب نکنم. نمیدونم هیچ وقت به این چیزها عادت بکنم یا نه.

Monday, June 14, 2021

.

 گفتم می‌دونی، بعد از خداحافظی‌مون من هزار کار رو دیگه نکردم.مو بلند نکردم. آشپزی نکردم. سفر مشترک نرفتم. کار مشترک نکردم. ‌چیزهایی هستند که فکر می‌کنی هزینه‌ی چندانی نداشته باشند اما بعد هر چقدر زمان میگذره باز عبور نمی‌کنن.‌ نمی‌رن. چهار سال بیشتر شده. باورت میشه؟ 

نه برای خودم. نه برای دیگری. مگر به ندرت. و خب من همونی هستم که چند سال پیش گمج خریدم چون یکی از غذاهای محوبش اینطوری طعم بهتری پیدا میکرد. 

Thursday, June 10, 2021

پرنده ی کوچک

 بچه، به طرز عجیبی شیرینه. به همون اندازه هم تلخ. توان تحمل آدمی رو نداره. توان اینکه بری و ببوسی و در آغوشش بکشی رو نداره. تعادلش رو از دست میده. سریع. واکنش تند انجام میده و تقریبا تمام این واکنشها شامل آسیب رسوندن به خودش میشه. من رو اما دوست داره. نمیداره بغلش کنم. تقریبا هیچ وقت نذاشته بهش دست بزنم یا ببوسمش اما با من میخنده. با من بازی میکنه. به کرات وسط بازی کردن هامون سعی کرده با شمشیرش سوراخم کنه یا با اسلحه ی مخصوصش منفجرم کنه. اما بازی میکنه. صدای خنده هاش رو دوست دارم. بازیمون که تموم میشه اون میره و میخکوب میشه جلوی تلویزیون که توش آدمها و موجودات مختلف با شمشیر هم رو سوراخ میکنن یا همدیگه رو با اسلحه مخصوص منفجر میکنن. بچه خیلی ظریفه. خیلی ظریف.

بچه اما با دوستهای خیالیش بازی میکنه. وقتی کسی حواسش نیست باهاشون صحبت میکنه. انگار توی اون دنیا خوشبخته. آرومه. دوستاش همراهش هستن. دوستاش ازش حمایت میکنن. اتفاقی که در دنیای واقعی نمی افته. اینجا که هست، تنهاست

و بزرگترهاش، بهش دانسته آسیب میزنن. به بچه ی کوچولویی که بلد نیست خوشگل بخنده و دلبری کنه. بلد نیست اونها رو به دل خودش راه بیاره. آماج خشم قرار میگیره. آماج بی حوصلگی. ازش توقعاتی دارند که برای سنش زیاده. بچه واقعا کوچکه. و واقعا بی پناه.

من کم میبینمش. هم معاشرت کردن چیزی نیست که دلبخواه من باشه هم راه خونه شون خیلی نزدیک نیست. هر بار مدت ها طول میکشه تا خجالتش رو کنار بذاره. هر بار اون قیافه ی تخس ترسیده اش رو پشت ماسک بی تفاوتی قایم میکنه که من که دلم برات تنگ نشده بود. من که نمیخواستم ببینمت. بعد یک دفعه و یک لحظه یادش میره و چشماش از شادی برق میزنه و شروع میکنه بازی کردن. همون چند دقیقه ی کمی که هر دیدار به بازی اختصاص میدم، بچه بلند میخنده.

هر بار از پیشش برمی گردم، حال خوبم ته میکشه. بار قبلی از درک جهنمی که داره توش زندگی میکنه جوری به هم ریختم که از نقطه ی خشمم پایین نمی اومدم. فشار بالا پدرم رو در آورد تا بگذره.  اینبار هم سرگشتگی همونه. بی چارگی همونه. من نمیتونم ازش حمایت کنم. نه در قدرت منه نه در اختیاراتم. این دور از دسترس بودنش اما منجر به امنیت بچه نمیشه. بچه امن نیست. آروم نیست. با تمام ظرافتش، کوچکیش، تنهاییش و بی پناهیش.

دوست ندارم این حال رو ببینم. دوست دارم ببینمش. این ناتوانی ام داره من رو به جنون میرسونه. به استیصال. بلد نیستم برای امن کردن کودکی که امنیت جهانش در دستان من نیست چه کنم. بلد نیستم با این انزجار  شدیدی که درونم میجوشه چه کنم. بلد نیستم کمکش کنم و دست هام وقتی که پیشش هستم، دو تا زائده ی بیهوده ی آویزانند.

Monday, June 7, 2021

.

آرشیو میکنم جای انتشار. دست و پا میزنم. دست. پا. دست. پا.

حتی نمیفهمم چرا.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...