Sunday, June 20, 2021

پرنده‌ی کوچک

 دیدن بچه اذیتم میکند. هر بار از دیدنش برمیگردم، حال تلخ و بد هجوم می آورد. شبیه دیدن پرنده ی کوچک ترسیده ایست که در سرما مانده. لرزیده. تنها. بی پناهی شدیدش را نمیتواند پنهان کند. پنهان شدنی هم نیست. آن وحشت عظیمش از دنیا را پشت داد زدن پنهان میکند. پشت فریاد کشیدن رو به تمام جهان. خیلی کوچک است اما. خیلی کوچک. و آخ که خیلی ظریف.

دیدن بچه اذیتم میکند. انکار کردنی نیست. زورم نمیرسد به ندیدنش. زورم نمیرسد به نرفتن سمتش. این بدترین نوع عجز است که گریبانم را میگیرد: کاری که میخواهم انجام دهم، بالاتر از مرزهای توان تنم قرار میگیرد. حالا آنجای زندگی ام که میتوانم بودنش را در جهان فراموش کنم اما تا سالها شرمندگی اش همراهم خواهد ماند. میتوانم دائم ببینمش اما دیدن اینکه چطور اذیت میشود، تا چندین روز می سابد من را. 

کاش زندگی برای سوالهای سختش جواب داشت. حالا جواب ساده هم نه، فقط جواب داشت.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...