داشت مثل ابر بهار گریه میکرد که من سعی میکنم فقط خودم رو پیدا کنم. سعی میکنم از دل تجربه کردن، از دل گشت زدن بفهمم کجای جهانم. که احساس میکنم توی دنیا ول شدم. تنها. بدون اینکه هیچ کسی زبانم رو بفهمه. حرف میزد و یاد صدای مشابهی هفت سال پیش افتاده بودم. که «من لاک پشت بی لاکم این روزها. ناگزیرم از زخم خوردن و زخم زدن.» فکر کردم که حالا، بعد از این همه سال، حرفی رو که اون موقع نزدم باید بزنم.
دست هام رو باز کردم که بیا بغلم. درست میشه بچه جان. درست میشه.
No comments:
Post a Comment