Tuesday, February 28, 2023

از میان کتابها

 رابرت جانسون یه کتابی داره به نام «او، زن» که به فارسی با نام «زن درون» آقای فریدون معتمدی ترجمه کردند. کتابی در بررسی داستان سایکی و اروس نوشته شده  که در اون سایکی برای برگردوندن اروس به زندگیش باید کارهای مختلفی بکنه. یه جای کتاب هست که سایکی به دستور آفرودیت به جهان زیرین میره تا «کرم زیبایی پرسفون» رو ازش بگیره بیاره جهان بالا. پرسفون راضی میشه و جعبه رو بهش میده و سایکی در مسیر با اینکه بهش گفته شده در جعبه رو باز نکنه، بازش میکنه و ابری بیرون میاد و سایکی در جا میمیره. دقیقا به همین نامفهومی. دقیقا به همین نامشخصی و به همین بی سر و تهی.

کارول پیرسون در کتاب «طلوع پرسفون» این داستان رو آورده. طبق نسخه ای که داره در موردش صحبت میکنه، آفرودیت به سایکی میگه برو پیش پرسفون و ازش بخواه بخشی از زیباییش رو درون جعبه ای بذاره و بالا بفرسته تا من زیباتر بشم. سایکی میره و پرسفون قبول میکنه و بخشی از زیباییش رو درون جعبه میذاره و به دست سایکی میده. سایکی در مسیر برگشت میگه بذار در جعبه رو باز کنم که حالا که قراره اروس پیشم برگرده، به چشمش خوشگل تر بیام. در جعبه رو باز میکنه و زیبایی پرسفون برای کالبد انسانیش زیادی بوده و در جا میمیره و البته به صورت نامیرا بیدار میشه.

کتاب اصلی آقای جانسون دستم نیست. نقل قولی هم که از کتابش کردم رو از حافظه کردم و نمیدونم این فاجعه ی نوشتاری حاصل ترجمه ی آقای معتمدی بوده یا نوشته ی خود جانسون. یک ترجمه دیگه هم از این کتاب در بازار اومده به قلم مازیار مجیدپوی که با نام درک روانشناسی زن ترجمه شده. 

دارم فکر میکنم چقدر و چند بار از دفعاتی که یه چیزی رو در کتابی نفهمیدم و سالها گوشه ذهنم مشغول خیس خوردن باقی مونده، مثل این یکی حاصل یه ترجمه/ نوشتار افتضاح بوده؟

Monday, February 27, 2023

گذار

 یه کد رفتاری مشخص داشت این وقتها. یه بستنی سنتی بزرگ یکی دو کیلویی و یه فالوده یک کیلویی میخرید و زنگ میزد که دارم میام سمتت. هزار بار هم بهش گفته بودم و گفتم من بستنی دوست ندارم و فرقی در خریدش نمیکرد. یه کاسه برمیداشت و یک عالمه بستنی میریخت و با آبلیمو مخلوط میکرد و از در و دیوار و همه چیز حرف میزد. وقت رفتن همیشه میگفت علت اصلی اومدنش چی بوده. معمولا اینطور پیدا شدن سر و کله اش یعنی یکی از آدمهای عزیزش فوت کرده بود. میدونستم مساله این نیست که چی بگم. مساله اصلا صحبت کردن من نیست. مساله شنیدنمه. یکبار فقط بیست سال پیش که مادرش فوت کرد من رو که دید بغلم کرد و زد زیر گریه. به جز اون جلوی من همیشه بغضش رو همینطوری کنترل میکنه. کنترل کرده. کد رفتاری اما بعدها همیشه همین شد. بعد از هر اندوهی یک خوراکی، یک وعده غذا، یک گفتگو وقتی بینمون رد و بدل میشد، حال بهتری پیدا میکرد.

غذای امروز به شدت بدمزه شد. تلفنی صحبت کردیم اما خب من غذا رو برای خودم یک نفر درست کردم. مزه اش روی زبونم ماسید. بغضش پای تلفن و اون واکنشش به تسلیت گفتنم که «راحت شد خودش» خیلی تلخ بود. مشخص بود درد بیچاره اش کرده و داره سعی میکنه خودش رو دلداری بده. اون تلاشش برای تند تند صحبت کردن که تماس قطع بشه که بغضش از دستش خارج نشه. هفته ای که گذشت یه نهار به من بدهکار موند. که یه سالاد درست درمون بسازم. غذای خونگی باب دندون درست کنم و از در و دیوار و خاطره و اگر خواست پیرمرد صحبت کنه تا زمان بگذره. میدونی، تهش آدم با خودش فکر میکنه دست هاش اگر بلندتر بود زندگی ساده تر میگذشت. اما نمیدونم دست آدم چقدر بلند باشه به نظر کافی میاد.

ما در نهایت نمیتونیم آدمهایی که دوستشون داریم رو از درد حفظ کنیم. فقط انگار زندگی همه اش نبرد اینه که طوری باشیم که در لحظات سختشون یادشون باشه تنها نیستند. همین.

Sunday, February 26, 2023

یادداشت های روی برج دیده بانی

 نوشته بود دردی هست که از دوران زندگی قبیله ای انسانها در وجودمون باقی مونده. طبق اون، طرد شدن از گروهی/ قبیله ای که بهش احساس تعلق میکنیم منجر به ترشح میزان زیادی کورتیزول و احساس ناامنی و درد فراوان میشه. احتمالا همینه که ما سعی میکنیم همیشه هزینه ی زیادی بدیم تا در گروهها باقی بمونیم. احتمالا همینه که تعلق به یه گروه انقدر برای همه مهمه. راستش واقعیت اینه که دردش با هیچ چیزی از جنس روزمره قابل قیاس نیست.

اما خب گریزی هم احتمالا ازش نمیشه داشت.

گذار

چهار دقیقه‌ی آخر کارت تلفن رو زنگ زدم بهش که تسلیت بگم. سعی کرد بغض نکنه. سعی کرد گریه نکنه. حالا یه شماره‌ی دیگه رو هم باید از لیست تماسهام حذف کنم.

Tuesday, February 14, 2023

خالی کردن ذهن

 میدونی، من خیلی به عدالت فکر کردم این مدت. به اینکه آیا جهان با ما با قانونی مثل قانون کارما رفتار میکنه؟ به اینکه ما اگر خوب باشیم آیا جهان موظفه با ما خوب برخورد کنه؟ وقتی حسن نیت داریم چطور؟ وقتی بهترین حالت خودمون هستیم چی؟ سخت ترین جای جهان اما همینه که مهم نیست من چقدر سعی کنم خوب باشم. یک جایی اون کسی که زخم میزنه منم. اون کسی که به آدم نزدیکش خط میندازه. میتونم سعی کنم این کار رو نکنم یا آگاهانه نکنم یا با بدجنسی نکنم. اما میشه ادعا کرد همه ی ما هرگز اون جنایت کار درون زندگی نزدیکانمون نیستیم؟ نه گمونم. 

همون طور هم نمیشه زخم نخورد. حتی عزیزترین آدمت هم ممکنه بهت زخم بزنه. نه چون بدجنسه. نه چون بی توجهه. جهان این شکلیه. واقعا این بخشی از بودگی جهانه. میشه این وقتها همه چیز رو به هم دوخت؟ میشه حق به جانب بود؟ نه نمیشه.

یک روزی فکر کرده بودم گیاه خوار بودن کمکم میکنه کمتر درد تولید کنم. یک روزی فکر کرده بودم دستم اصطلاحا بلده به خیر بره. اشتباه کردم اما. آدم گاهی خودش رو حتی ناامید میکنه. هیچ راهی ندارم گاهی که بپذیرم اون کسی که از چنگالهاش خون میچکه منم. همونطور که گاهی اونی که خونش میچکه من بودم.

خیلی زندگی عجیبه. خیلی.

خالی کردن ذهن

 آخرین پیاز رو برداشتم و پوست کردم و خرد کردم و ریختم توی روغن. خسته بودم. دلم میخواست روغن داغ بود و نبود. فقط دلم میخواست روغن داغ بود. گوجه ها رو پوره کردم. سیب زمینی و عدس قرمز رو اضافه کردم و خیلی کم آب ریختم و گذاشتم بپزه. تا همه چیز آماده بشه ظرفها رو شستم. سینک تمیز و قل زدن قابلمه هم زمان شدند.

شب خوب نخوابیدم. تقصیر خودم شد. توکیو که صبح شد فکر کرده بودم این حالت بازار معنیش یعنی این و بعد به سرم زده بود امتحان کنم. قانون «کار وقت خواب باید بسته باشه» رو شکوندم. صبح با سود بیدار شدم اما خوابم سبک بود. هشت بیدار شدم. ساعت استاندارد بیدار شدن وقتی یازده شب خوابی. من چهار خوابیده بودم. فکر کرده بودم خب حالا وقت چرخیدن بازاره و نچرخیده بود. ذهنم تو بازار مونده بود. چشمم تو بازار مونده بود. تا نه شب. همه چیز خوب بود. میشد خیلی بهتر باشه. اما خوب بود و خوب خوبه. خوب کافیه. خوب امنه.

صدای قل قل میاد. بوی غذا داره خونه رو فتح میکنه. بلاخره دارم فردای این روزها رو تصور میکنم. کمی زن تر. کمی امیدوارتر. کمی مداوم تر. کمی نزدیک تر.


Friday, February 10, 2023

گردون

سین گفته بود توی چمدونش برام جای خالی گذاشته که هر چیزی خواستم بفرستم، خیالم راحت باشه. گفته بود دو کیلو. که نگران نباشم و رسما دست خالی میره. پس چرا دو؟ چون من این سفر آخری براش سه چهار کیلو چیز آورده بودم؟ (غر: و مجبور شده بودم آجیل و کوفت خودم رو جا بذارم چون از وزن بالا زده بودم؟) نه راستش. گفته بود دو چون یک، کمه. می‌شناسمش. دو به نظرش کافیه و عدد بی‌فکریش همینه. هر کسی یه عدد بی‌فکری داره. گفتن «دو» ذهنش رو مشغول نمیکنه. کم هم نیست البته. دو کیلو عیدی یعنی. اما پنج هم باشه می‌بره. زبونش به دو راحت می‌چرخه فقط.
مامان قبل تماس قبلی‌مون زده بود زیر گریه. دو هفته بود میخواستم باهاش حرف بزنم و گیرش نمی‌آوردم. اون شب تا پیام داد پریدم رو تلفن و بهش زنگ زدم و دیدم وای صداش. مامان وقتی گریه می‌کنه همیشه میگه چیزی نیست. مدل خندیدنش رو بلد نیستم. ژنتیکی و کوفت هیچ شباهتی بهش ندارم اما عیناً شبیه خودش گریه میکنم. الان که خیلی گذشته و عادت کردم به خودم اما تا چند سال پیش خیلی میشد وسط گریه یهو بگم عه، مامان و اشکم قطع بشه به جاش دلتنگی بیاد. این دفعه هم ازش پرسیدم گریه کردی؟ گفت نه. حالا داشت اون ور خط فین فین میکرد و گفت نه. خنده ام گرفته بود از دستش. گفتم قطع کن کارت بخرم بهت زنگ بزنم. گفت نمی‌خواد. همیشه هر وقت گریه می‌کنه همینه. گفتم قطع کن. رفتم کارت بخرم.
چهل دقیقه بعدش که قطع کردم، چند بارکی خندیده بود. بهش گفته بودم راستی می‌دونم چیزهای بی‌ربطی گیر نمیاد دیگه. هر چی لازم داری بهم بگو. خودم هم از شناختی که ازش داشتم چند تا چیز گفتم که می‌دونم اینها رو میخوای. دیگه چی؟ گفت بهت میگم. گفتم محدودیت نذار. باشه؟ قطع که کرد حالش بهتر بود. می‌تونستم حدس بزنم چقدر حس تنها موندن داره. ما هر کدوم رفتیم یه سمت. وضعیت اینترنت هم که اینطوری شده و گاهی فیلتر شکنش وصل نمیشه و از دوستاش و همه بی‌خبر مونده. صدای گریه‌اش صدای تنهایی بود. قطع که کردیم، توی صداش دلگرمی داشت.
به سین زنگ زدم بپرسم وسایل رو کی بهش برسونم و بلیط رو براش کی بگیرم. من مسئول غیر رسمی کارهای کوچک آنلاین بین خودمون هستم. فقط چون حوصله‌اش رو دارم و ساده است و خیال سین هم راحته. پرسیدم چمدون سبک گرفتی؟ وسایلت مرتبه؟ کارهات رو کردی؟ پرسیدم میشه این خرید آخر رو به آدرس تو بفرستم که به موقع برسه؟ پرسید چی؟ بهش لینک دادم و گفت واو چه ایده‌ی خوبی. فکر کردم که قبل‌تر اگر بود از سین می‌پرسیدم برای مامان چی بگیرم راستی؟ این دفعه اما از سه ماه قبل عیدیش مشخص بود.
دختر امروز پیام داد دلم برات تنگ شده فلانی. اومدم دعوا کنم و بد قلقی در بیارم و همه‌ی کاسه کوزه‌ها رو بشکونم سرش. دیدم آخه چرا. رها کن خب. تو که احتمالا دیگه نمیبینیش. ول کن. لازم نیست تیغت کل جهان رو ببره. لازم نیست همه رو به سبک خودت مودب کنی. لازم نیست قالب بزنی. گفتم ازت دلخورم اما. دلخوری ده تاست از صدتا. اما بد کردی. گفت من هم دلخورم. باز نکنیم. فکر کردم خب گیریم باز کردیم. عایدی هم نداره دیگه. داره؟ ول کردم.
از اینجا به بعد باید بتونم ظرفیت آدمها رو بهتر بشناسم و بهتر محک بزنم. خیلی وقتها مشکل فقط همینه. بار زیاد گذاشتن روی شونه‌ی نازک کسی. ندونستن قدر ارجمندی. بی‌اعتنایی به مهمی. حالا میتونم بگم غسل دردم تموم شده. چیزهای زیادی از دست رفته هم. اما خب زندگی همینه. تغییر و چرخه.

Wednesday, February 8, 2023

جزیره میداند

 میدونی، ما حتی با تقویم هم درک درستی از زمان نداریم.

Monday, February 6, 2023

.

جایزه ی گرمی شروین چقدر احساسش با جایزه اسکار فرهادی فرق داشت. اون با نوعی غرور و منیت ملی همراه بود. این با درد ناشی از انقلاب. هیچ ملتی نمیفهمه بچه ی شونزده ساله زیر باتون کشته شه یعنی چی. بچه ی نه ساله تیر بخوره و پدرش فلج بشه یعنی چی. نمیفهمه هستی و مونای سیستان و بلوچستانمون کشته شدند یعنی چی. نمیفهمه از هراس اینها تا اذان صبح نخوابیدن یعنی چی. چیزی که به پیروزی نمونده. اما آخ از این غربت در جهان.

پنج دقیقه.

 دلم میخواد بتونم دوباره صحبت کنم. دوباره بنویسم. لحظاتی بود که اتفاقی رخ میداد و صفحه ی آبی وبلاگ رو - اون وقتها که پرشین بلاگ بودم - باز میکردم و تبدیلش به تجربه ی شخصی میکردم. بلاگر نارنجیه. من با نارنجی سنخیت کمتری حس میکردم و میکنم چندین سال شده که اومدم این ور اما حس سکوتم دائما پررنگتر شده. این روزها که بدتر. مزید بر علت. همه چیز روی هم.

شب گفتم بذار تمام تلاشم رو بکنم که این یکبار راحت بخوابم. یک عالمه دمنوش آرامبخش دم کردم و دو سه ساعت کتاب دستم گرفتم و کمتر از همیشه گوشی دستم بود و آخر هم ملاتونین خوردم. نتیجه؟ حوالی ساعت دو خوابم برد و پنج بیدار شدم. برگشتم به بدترین نظم خوابی زندگیم. کاریش نمیتونم بکنم. این شهر ساعت زمستونی نداره و تقریبا به حالت تهران برگشتم. ساعت چهار عصر تازه هشت صبح نیویورک میشه. من گاهی پنج میتونم کار رو شروع کنم. حوالی دوازده شب کلیک های آخر رو میکنم. یعنی شش تا هشت ساعت به صورت فشرده تحت ترشح آدرنالین و دوپامین و هزار کوفت هورمونی دیگه هستم. تا بدن آروم بگیره، باز یک دو سه گاهی چهار صبحه. یا باید شهر رو عوض کنم یا کار رو یا بپذیرم شش ماه سال زندگیم همینه. حداقل خوبی که اینجا داره اینه که روز تعطیلم با روز تعطیل شهر یکیه. معاشرتم تقریبا هنوز صفره اما همین که روز تعطیل از خونه های اطراف و شهر صدای استراحت میاد و کسی هشت صبح نمیره که به سر کارش برسه، منجر میشه آخر هفته های با کیفیت تری داشته باشم.

یک ساعت غلتیدم. دیدم خوابم نمیبره. گفتم پاشو یه کم کار کن. قهوه گذاشتم. خوراکی صبحم رو خوردم و نشستم سر کار. قلپ اول. قلپ دوم. قلپ سوم و دهن دره ها شروع شده و تموم نمیشه. کار به جای درستی رسیده و میتونم بلند بشم اما تاثیر معکوس قهوه و قرص شبیه جوک شده برام. 

بدن. بدن. به شدت درگیر بدنم. اون بد فرمی دو سال پیش از بین رفته. کاملا یک شکل دیگه شده. اما هنوز به شکلی که میخواستم نرسیده. چرا؟ واقعیتش اینه که چون زندگی ام به شدت ساکنه. از اون دختر پر جنب و جوشی که این سر شهر رو به اون سرش میدوخت، زنی با قدمهای استوار مونده که هی باید به خودش یادآوری کنه هی فلانی یادت نره امروز از خونه بیرون بزنی و حداقل نیم ساعت راه بری. نقطه ی شروع سختمه. مثل نوشتن این متن که نقطه ی شروعش سخت بود. اون پنج دقیقه ی اول قدم زدن سختمه. بعد اما میتونم تا چهارده هزار قدم رو بدون خستگی - و تا بیست هزار قدم رو با خستگی فراوون - برم. شروع اما سختمه. 

ساعت هشت و بیست و شش دقیقه است. شهر بلاخره روشن شد. صبح ها هنوز اینجا دیر شروع میشن. دو سه روزه بارون گرفته. دیروز کمی برف بارید. عصر اما هوا شلاقی شده بود. پارسال بار اولی بود که طوفان های این شهر رو میدیدم. برام واضح بود چرا مردمی که این هوا رو تجربه کردند، توی اسطوره هاشون نبرد آرتمیس و پوزیدون دارند. آب و آسمان و پرنده ها با هم نبرد عجیبی داشتند. میدونی، یه جای عجیب زندگی هست که نمیدونی کجای قدم زدنتی. پنج دقیقه ی اولی و هنوز جای دست دست و خستگی داری یا پنج هزار قدم رفتی و دیگه حالا حالاها داری میری. انسان نمیدونه. انسان هیچ چیزی نمیدونه. من هرگز انقدر با ندونستن درگیر نبودم که حالا هستم. ندونستن به مثابه یه واقعیت تغییرناپذیر زندگی. ندونستن به عنوان مبنای حیات. واقعیت اینه که ما تمام تلاشمون رو میکنیم که ادای اطمینان رو در بیاریم اما در عمل؟ هیچ چیز هیچ وقت مشخص نیست.

چند شب پیش با گزگز و بی حسی شدید پام مواجه شدم. هی ناخنم رو فرو کردم توی پوست دیدم نه، قضیه عمیق تر از این حرفهاست. انگار یه لایه متشکل از ابر و صابون و ژله دور پام کشیده باشم و فقط ناخنم همون لایه رو حس میکرد و پام، جایی درون تر و عمیق تر و دور از دسترس تر بود. هی ناخن زدم. هی نشد. سوزن سوزن شدن پا جای دوری بود. جور عجیبی بود. دیروقت شب هم بود. با خودم گفتم برو بخواب. فقط یه پیام اتومات تنظیم کن که اگر صبح بیدار نشدی، این دو تا گربه تنها و گرسنه نمونند. یکی بهشون برسه. رفتم بخوابم و نمیدونستم فردا هست یا نه. اینکه نمیدونم فردایی وجود داره یا نه خیلی جدیده. خیلی عمیقه. واقعا دارم هر روز بهش فکر میکنم که هیچ تضمینی به زنده موندن نداریم ما. داریم؟ نداریم.

اون شب هم وقتی به تخت رسیدم فکر کردم جدی اگر امشب شب آخرت باشه، حسرت داری یا درد؟ دیدم هیچ کدوم. من هر کاری از دستم بر اومده کردم. خیلی کارهای ناتموم دارم هنوز. خیلی عهدهای عمل نشده به گرده ام هست اما اگر قرار باشه که ندونستم به نبودنم ختم بشه، ایرادی نداره. اون طوری که میشده زندگی کردم. 

صبحش اما بیدار شدم. پیام رو پاک کردم. برگشتم به زندگی. به تلاش برای پیدا کردن مدل خودم در این روزها. 

میدونی، وقتی بچه دار میشی یا وقتی حیوون خونگی جدیدی میاری، باید بپذیری که یه موجودی فارغ از وجود تو و استانداردهای تو وجود داره که برای خودش زندگی میکنه و تو همونقدر که میتونی اون رو با خودت سازگار کنی، خودت هم باید باهاش سازگار بشی. من کشف کردم خودم هم همینم. یعنی یه خود جدید هست که هر چند سال یکبار سر بر میاره و باید بپذیرمش که استانداردهای خودش رو داره. شیوه ی خودش برای زندگی، عشق ورزی و حیات. من تا حدی میتونم تحت دانسته های قبلیم قرارش بدم. مابقیش رو باید تماشاش کنم ببینم ملزمات این آدم جدید چیه.

چی داشتم میگفتم؟ آره. پنج دقیقه ی اول رو رد که میکنم، مابقیش حله. در راه رفتن. در نوشتن هم. دلم میخواد فقط بنویسم. من آدم پرهیاهویی نیستم اما این شدت سکوت دیگه برام زیاده. دقیقا چون انقدر لذت بخشه که ممکنه جوری توش فرو برم که هرگز خارج نشم. دلم نمیخواد خودم رو در چنین موقعیت لذت بخشی قرار بدم.

آدمیزاده دیگه. یه فرصت کوتاه بین دو تاریکی. یه بارقه ی نور. شاید که کمی روشنی.

ویرایش نشده. هشت و چهل و یک دقیقه. با دهن دره ی فراوان. با عشق. و صد البته نفرت.

Thursday, February 2, 2023

بهار

گفت تو نه تنها اثر داشتی که اسمت در خیلی جاها که نمیدونی هم جاری بوده.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...