Thursday, January 26, 2023

فصل پوست اندازی

یه جایی هست توی پیچ و خم تن‌ها، که دندون به کمک مابقی وجود میاد‌. انگار هر چی داری به درون تن میکشی کافی نیست. چیز بیشتری لازمه. بخش بیشتری از جان دیگری. بعد میشه همون حالت رو به بوسه چسبوند. به بوسه رسوند. تن رو نزدیک‌تر کرد. نه؟ خب، این رو بلدم.
یه حالت دیگه هست اما، که آنقدر از دست کسی عصبانی هستی که یهو میبینی می‌تونه عینیت فیزیکی پیدا کنه. در ناخن‌ها. پنجه‌ها. ضربات دست. پا.  انگار این همه بس نبود، دیدم خشم تا دندونها کشیده. همون حالتی که دنده‌ای رو به دهن میگیری که از گوشت خالیش کنی. بعدش حالت لب‌ها چی میشه؟ چیزی شبیه تف کردن. دور کردن. برای همیشه از حیطه‌ی شناخت دور انداختن.
آخر آنقدر دندونها رو به هم فشار میدم که میترسم بشکنمشون. لعنتی. درگیر مبارزه‌ام برای اینکه برای آدمی، بد نخوام. خشم رو به چیزی بهتر تبدیل کنم. از این مبارزه بیرون که بیام، دوباره یک آدم جدیدم.

Wednesday, January 25, 2023

از درون مرزهای خانه ام

برای سال نو، از فروشگاه پایین خونه شش تا گلدونک کاکتوس انگشتی مختلف گرفتم. یکیشون همون هفته ی اول خشک شد. یکیشون الان چند ماهه داره دست و پا میزنه که زنده بمونه. اونی که خشک شد رو کنار مابقی گلدون ها همچنان آب دادم. یواش برای خودش یه جوانه زد. جوانه اش قد کشید. شد یک گیاه سیزده چهارده سانتی. خاک گلدونها رو که عوض کردم، خاک این یکی رو هم به تبع عوض کردم و فرستادمش یه گلدون کمی بزرگتر و کمی راحت تر. کنار اون گیاه قبلی، حالا یه جونه ی جدید زده از یه گیاه جدید. یه جونه ی جدیدتر زده از یه چیزی شبیه دانه ی ریحان. 
میون گلدون های کوچک و تازه رس مختلفم، این یکی بدجور سرکشی میکنه. برای خودش گیاه عوض میکنه. برای خودش موجودیت پیدا میکنه. برای خودش زیست بوم ساخته. احتمالا در سه گیاهی که دارن رشد میکنن در یک طبقه بندی علمی علف نامیده میشن. به بحث گیاه خونگی اما وقتی میرسیم، اصلا علف معنی داره؟ اونم برای گلدونی که هفت هشت تا قاشق خاک بیشتر نیست و نمیدونم چطور ممکنه انقدر بذر مختلف سر از این یکی در آورده باشه.
وقتی داریم زندگیهامون رو بررسی میکنیم، علف معنی داره؟ یا تمام زندگی ترکیب لحظاته؟ ساختن زیست بوم از چیزی که هست؟ آب دادنش و تماشا کردن بالیدنش؟
هدف فقط زندگی مگه نیست؟ هدف زندگی مگه همین نیست؟

Wednesday, January 18, 2023

ترکیدن حباب

میدونی، فهمیدم میشه بارها تا مو بری و باز برگردی.‌ یکبار به مهر. یکبار به ناز. یکبار به حرمت. یکبار به خاطره. هر بار به چیزی. بسته به شخص. بسته به رابطه. بسته به عمق. اما همه چیز حدی داره. اون حد، جایی می‌شکنه.
میدونی، هیچ چیز زیر آسمان همیشگی نیست. هیچ چیز.

دهم تیر ماه آن تابستان تا هفدهم ژانویه‌ی سال۲۰۲۳ 

Tuesday, January 17, 2023

.

هوا ابریه. روی دریا چند برش نور افتاده. انگار لایه ابرها شکاف افتاده باشه. حالا می‌دونم قدم بعدی چیه. نمی‌دونم اما چه زمانی خواهد بود.

Saturday, January 14, 2023

مه

این همه از زندگی شکست خوردی، اینبار از مرگ شکست بخور.

Tuesday, January 10, 2023

.

 می پرسه بهتری؟ میگم میدونی، یونگ برج بولینگن رو در اوج روزهای افسردگی و تنهایی و طرد شدگیش ساخت. کار دیگه ای که از دستم بر نمیاد. دارم دوام میارم و به جای آجرهای برجم، کوک میزنم.

Wednesday, January 4, 2023

.

من می‌خوام این زندگی رو مرتبش کنم. واقعا می‌خوام مرتبش کنم.

Tuesday, January 3, 2023

از این روزها

 انگار که بار اوله مینویسم. کلمه ها ساده. جمله ها اشتباه. پیدا کردن لغات، دشوار.

.

یک سال و چند ماه شد که دارم به مفهوم هرس فکر میکنم. اول معنیش از دست دادن بود. بعد دست کشیدن. حالا اما شده دست برداشتن از هر چیزی که توی تصویر فردا نیست. یا تصویر فردا رو عقب میندازه. فکر میکنم هر چیزی رو  که باید باهاش خداحافظی میکردم، کردم. صبح دوباره اون جملات تکراری رو توی دفترم نوشتم: اگر شش ماه هر کاری که درسته رو انجام بدم چی میشه؟

میدونی، بعد از ترسیدن و تا پای جان ترسیدن، بعد از شکست خوردن و زمین خوردن و متوقف شدن، دوباره بلند شدن کار آسونی نیست. به قول آقای مختاری آدمیزاد که خیک ماست نیست که انگشت بزنی جاش هم بیاد. جای همه ی اینها روی روان آدم میونه. درست. اما یه جایی هست بعد از تمام اینها که حالا اونجام. وقتی که میگی خب حالا گیریم که شکست خوردی. از این بدتر که نمیشه. نه؟ حالا چکار میخوای بکنی؟

میدونی جای چی خالیه؟ انضباط شخصی. انضباط سخت شخصی. اونطور که پوستت رو بکنی و آخر روز حس کنی هر چیزی در چنته داشتی به زندگی دادی. این دفعه خشمم نه معطوف به آدمی، که نیروی محرکه ی پیشرفتمه.

.

توی خانواده ی ما هر کسی یه جور خله با این وجود یه مردی بود که لقب گمونم نیمه رسمیش خل بود. فلانی خله. عادت داشت وقتی زندگی جوری میشه که دوست نداره گم و گور میشد. حدود بیست سال پیش که من میدیدمش، در فاصله ی بین دو گم شدنش بود. بعدتر دیگه هیچ نشد ببینمش. راستش الان نمیدونم زنده است یا مرده. 
خونه اش، ارث پدریش بود. باید از لب خیابون یه مسافت حدودا دویست متری یا شاید بیشتر رو طی میکردی تا برسی به خونه اش. یه خونه ی بزرگ وسط یه باغ بزرگ. روبروی خونه یه نخل تزئینی بزرگ بود و دور تا دور خونه درختهای پرتقال قدیمی. پرتقالهای نزدیک خونه با پرتقالهای بقیه ی باغ فرق داشتند. هر پرتقال نزدیک یک کیلو وزنش بود. تامسون های عظیم. با عطر شدید و رنگ غلیظ و پره های فراوان. من چند باری با چاقو و کتاب از خونه اش بیرون زده بودم و نشسته بودم لای چمن ها و علف ها به خوندن و هر وقت دلم خواسته بود یه پرتقال کنده بودم و خورده بودم. ترکیب ایده آل برای نوجوانی.
امروز از باشگاه اومدم و نشستم به غروب نگاه کردم. هوا قرمز بود شبیه غروب های شهر ساحلی. پایان روز در تهران جور دیگه ایه. اینجا مدلش کاملا فرق داره. داشتم به غروب نگاه میکردم و به پرتقال و به اون خونه و به اون باغ و به اون سالها که انگار دیروز همین حالا هستند. انگار از هفده سالگی تا الان دوخته شدم. انگار تحقق آرزوها و خواسته ها و اهداف اون سن شدم اما کاملا پرت از سالهای میانیم. تمام سالهایی که کسی بوده نگاهم کنه حذف شده. تمام سالهایی که با حضور آدمها زندگی میکردم حذف شده. دوباره امتداد خود نوجوانم هستم که اهل سکوت بود. اهل خلوت. دنیای خودش رو داشت.
اما دیگه اون خونه نیست. اون مرد که نمیدونم هفتاد سالشه یا بیشتر رو خیلی ساله که ندیدم و معده ام به شدت به اسید مرکبات حساس شده. 
انگار آدم از خونه اش به جنگ میره، میجنگه و بعد برمیگرده. سعی میکنه وانمود کنه هیچ جنگی نبوده. هیچ رفتنی نبوده. همیشه همینجا نشسته بوده و حاضر بوده. همیشه همینجاست.
حالا گیریم چند تا انگشت دستش نیستند. گیریم یه پاش قطع شده. گیریم دور چشم هاش عمیقا چروک افتاده.

Sunday, January 1, 2023

.

ر.ج. سپتامبر دو هزار و هجده فوت کرد. توی سالی که گذشت شرحش بر زندگیش رو خوندم و احساس کردم کسی از خانواده‌ی واقعیم رو پیدا کردم. ماه پیش یه کتاب مشابه در مورد ج.ک. خوندم که این یکی واقعا ترجمه‌اش فرساینده بود و تعجب کردم از اینکه مردی که فکر میکردم مشابهت فکری فراوانی با من داشته باشه، که سالها شبیه پدر بزرگ رویایی من بود، چقدر لای کلمات آخر متفاوت ترسیم شده بود. کمی غریبه. کمی دور.
می‌دونی سالی که تموم شد چطور بود؟ من تقریبا تمام دوستانم و اعضای خانواده‌ام رو یکبار از دست دادم. بعضی برگشتند. بعضی به شدت دور شدند. آفتاب تند استانبول افتاده توی خونه. امروز دیر و خسته بیدار شدم و رمان مورد علاقه ام رو گرفتم دستم و هی ورق زدم. امسال میتونم بکارم؟ بسازم؟ رشد بدم؟ من حالا می‌دونم چی میخوام. می‌دونم منظورم از دوست، از لنگر و از خانواده چیه. من میتونم به خودم وفادار باشم؟

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...