Tuesday, November 27, 2018

کمی آغوش. کمی آرامش.

بهم میگه چیزی نمیخوای؟ خب، دخترکم چند ماهه مریضه و من میترسم از دستش بدم. میگم غذای اون لطفاً. فقط وزن داره. میگه باشه‌. و به جز اون؟ میگم هیچی.
میگه یه چیزی برای خودت. یه چیزی برای خود خودت. چیزی که حالت رو بهتر کنه. میدونیم تحت فشاری. چی بهترت میکنه؟
فکر میکنم که چی؟ گمونم الان هیچ چیزی. نه هیچ چیز بیشتری.

Monday, November 26, 2018

مصدر قدرتمندترین شکل کلمه است. منظورم رو بیان می کنه و به مغز تو اجازه میده با هر نگرشی که زندگی می کنی زمان فعل رو تعریف کنی. مصدری زیستن به نظرم چرندترین نوع زندگی کردن باید باشه. اون بی زمانی کشنده ترین اتفاقیه که تو رو از رودخونه ی زندگی خارج می کنه و بهت توهم میده تا به همیشه وقت داری.
زمان دوست نیست. همیشه وقت نداری و بله، آدمیزاد حتی میتونه فریب کلمات خودساخته اش رو بخوره.

گریختن


افسردگی شبیه یک چاهه که آدم رو در خودش فرو می بره. خشم اون سگ سیاه پر قدرته و استرس، از هر دوتاشون قوی تره: استرس برای من زهر ماره. که وارد بدنت میشه و تو رو فلج می کنه و قدرت کنترلت رو روی زندگی ازت میگیره. نیش خورده باشی. زهر قطره به قطره وارد خونت بشه و در حال فلج کردنت باشه و تو هیچ راهی نداشته باشی جز اینکه در چاه فرو بری. در چاه بیشتر و بیشتر فرو بری. 
شب ها، از کابوس و استیصال که از خواب می پرم، توی تاریکی دراز می کشم و زل می زنم به آسمون و تنها کاری که می تونم رو انجام می دم: اون صدایی در گوشم میشم که به تکرار می گه نفس بکش. نفس بکش. این تنها کاری که هنوز و تا وقتی هستی روش کنترل داری رو انجام بده. ریتم نفس هام رو سعی می کنم تنظیم کنم تا خوابم ببره. صبح، از شدت گرفتگی تن، از درد اعضای مختلف بدن می فهمم حمله چقدر وخیم بوده.
وجودم بین بخش های مختلفش پاره پاره است. دارم سعی می کنم جوری تقسیم خوراک کنم که بتونم از پس این روزها بر بیام. که این روزها تموم شه. گاهی انگار تکه ای از بدنم رو می برم و به هیولا میدم تا دست از سرم برداره. اونجا نشسته اما. میان تن. میانه ی جان. حالا چهل روز بیشتر شده که در حال مبارزه ام و انگار رمق به انتهاش رسیده. 
از هیچ چیز به هیچ چیز فرار نکن. بی فایده است. بی فایده است. 

Saturday, November 24, 2018

جان

پدر بورخس بهش گفته بوده. که هر بار به گذشته فکر میکنیم تصویری از امروزمون روی رخداد سابق می‌افته و با کمک اون به یادش میاریم. در واقع هر بار به یاد میاریم، آخرین تصویری که از خاطره داریم به ذهنمون میاد. گفته بوده ما در واقع هیچ وقت واقعیت رو جوری که بود به خاطر نمیاریم.
دلم برای امروز تنگ میشه. دلم برای اون چشم‌هایی که اونقدر صمیمانه نگاهم کردند تنگ میشه. کاش میشد بعضی روزها رو تا همیشه حفظ کرد. باقی نگه داشت.

تکه های وجودم

برخلاف تمام مسیری که طی کردم و ملزوماتش، زن سنتی درونم به پررنگی خودش باقیه و رد پاش دقیقا نفسم رو گرفته. انگار مشکل اساسی این روزها و سال ها هم همینه: در خونه داری، سلیقه به خرج دادن و این چیزها اثری ازش نیست اما اونجا که خودش رو برای خواسته ی دیگری قربانی کنه، که پوست خودش رو بکنه و پهن کنه تا دیگری از روش رد شه و به جایگاهی که میخواد برسه، اونقدر تبحر شدیدی پیدا کرده که این زخم ها به نظرش طبیعی میان.
کار سختی هم نیست. فقط قراره یاد بگیرم تمام این انرژی رو به سمت خودم معطوف کنم. انگار اگر نکنم، این پاره پاره شدن تا به همیشه باقی میمونه. شدت می گیره. من رو به انتها میرسونه.

Friday, November 23, 2018

صیام

اسباب کشی داره و این تغییر هم برای خودش و هم برای همه‌ی ما اتفاق مهمیه. به من نزدیک میشه. فقط دوتا کوچه بینمون فاصله می‌مونه. خودش حالا رفته. من وسط خونه‌ی خالی نشستم. ظرف شوینده‌ام کنارمه و بارون میاد. از دوردست تا دوردست بارون میاد.
از من شیطون تره. مردمی تره. خونه اش هم حالا شبیه خودشه. از هر سمت خونه تا دور و دور رو میشه دید. دوتا کوچه فاصله بینمونه و انگار دوتا محله‌ی متفاوتیم. من خونه که هستم هیچ جا رو نمیتونم ببینم. دنیای من فقط خودمم و حداکثر همسایه‌های ساختمانم. اینجا همه چیز بازه. گشوده است. شبیه خودش که رو به اتفاقات نو و آدمهای نو آغوش داره. شبیه من که توی خلوت خودمم این روزها. در سکوت کامل.
داره میاد نزدیکم. اینطوری نگرانی ام از اینکه چاه سکوت من رو قورت بده برای همیشه، کم میشه. خیلی کم. حالا فرصت غریب منه برای نزدیک شدن به ناف جهان.

Thursday, November 22, 2018

پرسید بشینیم میز بغلی؟ صندلی هاش کاناپه طور بود. گفتم نه. همینطور تنگ هم نشستن بهتره. بعضی کلمات نباید بلند گفته بشن. خندید که باشه. گفتیم که چه خبر و چطوره همه چیز پرسید از فلانی چه خبر؟ گفتم تموم شد. پوستم کنده شد. درد زیاد داشت اما تموم شد. گفت الان یعنی دلخوری؟ گفتم نه. نه دلخورم. نه خشمگینم. نه دلتنگم. تموم شده. حالا بی تفاوتم. یعنی دیگه برای خوندنش جایی سر نمی زنم. دیگه سراغ دوستان مشترکمون که صرف همین اشتراک پیگیرشون مونده بودم نمیرم. گاهی یادم میره هست. گاهی یادم میره چطور بود.
خندید و گفت چیزی توی صورتت عوض شده. آسودگی نشسته. گفت چه خوب.

Sunday, November 18, 2018

زمانی برای مستی اسب ها

توی صندوق ایمیل ها، با کلید واژه ی اتفاقی رسیدم به نوشته ای که برای آخر ماه هشتم حضورش نوشته بودم. موسیقی در جوف کلمات ضمیمه کرده بودم و نوشته بودم امروز از صبح نازکم. که درونم انگار پیداست. نوشته بودم اعداد روزها را شمردم و دیدم امروز شد هشت ماه که هستی. تاریخ نوشته برای سه سال و نیم قبل بود. خیلی قبل از اینکه آن همه غم به چشم ها اضافه شود. که کیفیت خنده ام را از دست بدهم و جوری خودم را حد بزنم که خونش جاری بماند.
چند وقت پیش - یک ماه کمتر - از کلمات همین چنینی استفاده کرده بودم. لا به لای حرف زدن و نوشتن هایمان، چیزی گفته بود که دلم رفته بود. به ظرافت تمام و تمام تن، نازک شده بودم. براش نوشته بودم رقیق شدم. بعد از نمیدانم چند سال و چند وقت. بعد خودم حواسم پرت این تغییر عظیم خودم شده بود. چشم هام به درون خودم چرخیده بود. که چه همه وقت بود آن قدر در برابر جهان بیرون ناامن بودم، چه همه وقت از طرف جهان بیرون زخم خورده بودم که همین حد ساده از امنیت را هم تجربه نکرده بودم: اینکه پیش کسی آنقدر نقاب هات را کنار بزنی که جان نازکت باقی بماند. با همان آسیب پذیری. با همان ظرافت. با همان ظرفیت حس کردن شادی. حس کردن غم. همان مرز جادویی.
دیروز در حال قدم زدن مرکز شهر بودیم و باران هم نم نمک می بارید و تهران پاییز قشنگی پوشیده بود. با رفیق صحبتمان به حبل المتین رسید. همان که تمام اجزای زندگی ات را دعوت می کنی که واعتصموا که اگر زمان اکنون را درک نکنید تفرق بینتان می افتد. رفیق گفت برای من این مرکز از دوستان و خانواده ام تشکیل شده. پرسید تو چطور؟ دو ساعت مزخرف بافتم تا گفتم خب برای من دوستان صمیمی ام در قلب جهانم جا دارند و فقط همین. گفت پس رابطه؟ تکان خوردم که نه. نه. بعد فکر کردم که وحشتی که این کلمه این روزها برام به همراه داشته. دارد. به آن دردی که انگار آنقدر مداوم جانم را تراشیده که حالا می ترسم. از بی خیالی آدم هایی که تو با تمام بی پناهی روبرویشان ایستادی و بهت زخم زده اند و همین. بدون ذره ای احساس پشیمانی. با حجم زیادی از حق به جانبی. و تو خون خورده ای. تو خون افتاده ای. که چه میترسم یکبار دیگر تجربه کنم. که چه می ترسم اعتراف کنم یکبار دیگر در حال تجربه ام.
توی چهارچوب بستر همه چیز فرق می کند. آنجا به خودم اجازه میدهم ساده تر بگیرم. فقط آنجاست که جرئت می کنم زمزمه کنم که چه دوستت دارم. جسارت می کنم که تکرار کنم. آنجاست که می شود انگشت هام را پیش ببرم و آن خطوط ظریف و مسحور کننده ی کنار چشمش را لمس کنم که وقتی می خندد ظاهر می شوند انگار شاهدی بر آیت خنده اش باشند و آخ که این وقت ها شبیه نوزادی می شوم که جهان را با دهانش کشف می کند و می خواهد هر چه می بیند و میخواهد را با لب هاش لمس کند. درون لب هاش بکشد. با لب هاش نگه دارد.
میان خاکستری شب، دستش را حلقه کرده بود دورم و من مست - سرمست، سرمست - به تنش پناه برده بودم. چسبیده بودم به او و دستش دور تنم بود. انگار جهان هنوز هنگامه ی طوفان باشد و من چنگ زده باشم به صخره. پناه برده باشم به صخره. نگهم داشته بود آرام و صبر کرده بود به دلخواه خودم قرار بگیرم. لازم نبود کاری کنم. لازم نبود مراعاتی کنم. لازم نبود تلاش کنم که زیبا به نظر برسم. ژولیده بودم و چاق بودم و تنم پیر شدنش را حتی نسبت به همین شش ماه پیش نشان می داد و جوری نگهم داشته بود که یعنی خوبی. همین. خوبی. کافی است. حالا امن باش. حالا آرام باش. حالا اگر خواستی چشم هات را ببند. و دستش آرام دورم حلقه بود و چه خوب بود. معجزه اینجا بود که نیازی به هیچ چیز نبود. نیازی نبود.
در لحظاتمان در تمام این ماه ها، همه چیز فرق می کند. بلدم که هر آدمی یکتاست و هر رابطه ای یکتاست ولی باز عجیب است که همه چیز فرق می کند و با اینحال یک چیز به طرز شگفت انگیزی ثابت مانده. کیفیتی از همان مُثُل است که به یاد می آوردم هرچند این همه وقت تلاش کرده بودم فراموش کنم: اینکه دلم را لرزانیده. بدجور دلم لرزیده.
ارتباطم با واو چند سالی هست که از دستم سر خورده و رفته. چند هفته پیش یک جای این دنیای مجازی بی در و پیکر پیغام داد. کافه بودیم. خواندم و خوش شدم. برای جواب دادن بهش، باید از نسخه ی دسکتاپ ساوند کلاود استفاده میکردم. همان وقتی بود که لپ تاپم خراب شده بود و گوشی، سریعا من رو به اپلیکیشن هدایت می کرد و عقلم نرسید آنقدر باهاش کلنجار بروم که دستم به پیغامش برسد و جواب بدم. دو ماه گذشت که صفحه باز شد. نبود. پاک شده بود. خودش. وگرنه چند خطی که نوشته بود همانجا بود. هنوز هم هست.
دارم فکر می کنم چقدر در رفاقت باهاش کم گذاشتم. کم اومدم. کم دادم. از خودم خجالت می کشم. کاش جادو کنه و پیدا شه. باید بگردم دنبالش. درست حسابی باید بگردم. قبل از اینکه عکسش هم از یادم بره.

بهم پیغام داد که لعنتی، دلم برات تنگ شد. براش نوشتم که من هر وقت به مشکلی میخورم دلم برات تنگ میشه. که تو یک جور نوری برام به وقت تاریکی زیاد. هر وقت اوضاع به قدر کفایت به هم میریزه تو همون جزیره ای که میشه بهش پناه برد. که اون سال هایی که جزیره بودی و هیچ اثری ازت نبود، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود. همین که میدونم هستی و همین اطرافی، حالم رو خوب میکنه. حتی اگر هر یکی دو سال یکبار ببینیم همدیگه رو. شبیه الان. نوشت که برگشتم از سفر حتما میبینمت. حتما.
شبیه وعده ای از بهشت.

Sunday, November 11, 2018

گفت هر بخش زندگی که سی درصدش از دستت در بره، به نظر میاد به تمامی خراب شده. شاید حق با اون باشه. شاید فقط تمام ماجرا در مورد سی درصد خرابی باشه. که بشه روزی یک درصد، هفته‌ای یک درصد یا حتی ماهی یک درصد درستش کرد.
قرارم با خودم همین میشه که تمام زندگی رو یکبار روی سرعت آروم پیش می‌برم. من به قدر کافی زمان از دست دادم و یکی دو سالی بیشتر دیگه فرقی نمی‌کنه.
استرس برگشته. میتونم دوباره اونقدر پایین برم که گم شم. استرس برگشته و مشق شبم حالا تکرار صد هزار باره همینه: همینجا خوبه. یک قدم جلوتر کافیه.

Friday, November 9, 2018

تراب

کاری کرده بودم که میدونستم دوست نداره. هم توی بیداری و هم توی خواب به حساسیت هاش واقفم و باز به دلخواه خودم کار کرده بودم. به رضایت خودم. توی خواب فهمید. آروم که نفسش پشت گردنم می خورد، فقط یک جمله گفت و بعد صدای نفس هاش عمیق شد. نه از خواب که از اندوه و من، زیر بار درد خم شدم. دیگه هیچی نگفت. به روی خودش نیاورد اما هیب درد کشیدنش باهام باقی موند.
دارم ته نشین میشم.  شبیه ظرف خاکی که آب آلود شده و حالا دوباره داره یواش یواش به سمت زمینش می یاد. من آب نیستم. خاکم و تمام این سال ها، شبیه باد زندگی کردم. 
دردم از همینجاست.

Wednesday, November 7, 2018

قاب

یه لحظه‌هایی هست که داره می‌خنده و من نفس نمی‌کشم انقدر که تمام یاخته‌های تنم در حال ضبط اون لحظه‌اند.
جوری می‌خنده که انگار مهم‌ترین کار جهانه. با تمام دل. با تمام صورت. با کناره‌ی چشم. با گشوده شدن لب‌ها.

Monday, November 5, 2018

حالا میتونم بگم قصه به آخر رسیده.

با خودت فکر می‌کنی اون ور مرز چه خبره؟ اگر فلان روز اتفاق جور دیگه ای افتاده بود، اگر جهان به مدار دیگری چرخیده بود و اگر و اگر. تا کسی رو میبینی که اون سمت مرز زندگی کرده. تمام خوشی و تلخی‌هایی که هوسشون رو داشتی و نچشیدی رو سپری کرده و حالا؟ حالا حرف نمیزنید. نمی‌رقصید. ارتباط نمی‌گیرید ولی میببنی دردش اونقدر زیاده که از پوستش لب‌پر می‌زنه و جانت رو پر می‌کنه و خب، فرقی نمی‌کنه کجای جهان باشی. مرز یه شوخیه و زندگی می‌تونه خیلی تلخ بگذره. ازش گریزی نیست و نداری.
توی جهان موازی اما، احتمالا شب اینطور می‌گذشت که من صداش کنم و بگم شاید نفهمم اما تلاش میکنم که درک کنم چه زخمی شده. شاید مثلا حتی بغل می‌کردیم هم رو. یا چند لحظه به نشانه‌ی فهم همدیگه مکث می‌کردیم. شاید یک آهنگ قردار می‌رقصیدیم. یا هر کاری که توی این جهان انجام ندادیم.
گمونم توی جهان موازی بهتر آدمها رو میفهمم. این نقص من در جهان کنونی‌مونه. توی این دنیا حرف توی گلوم موند. انگار تیغی بخواد پاره کنه من رو. خراش بده حنجره‌ام رو.

Sunday, November 4, 2018

بدنم داره پیر میشه. اینبار خطوط روی ران پا غافلگیرم کردند. اثر چاق شدن و لاغر شدن‌ها. شبیه سندی بر اینکه بپذیر. اوج جوانی گذشت.

Friday, November 2, 2018

پروای از هیچ

حساب می‌کنم از جمعه‌ی قبل تا امروز. زمان کم میاد. چند روز رو از دست دادم. چند روز محو شده.
دراز کشیده بودم و طبق لذت این خونه زل زده بودم به آسمون. گریه‌هام‌ تموم شده بود و رفته بودم سراغش انگار بازی باشه که «یعنی چطوری میشه» و منتظر تغییر بدن بودم. استرس نداشتم. نگرانی نداشتم. دلتنگی نداشتم. انتظار نداشتم. فکر می‌کردم هجوم احساسات فلجم کنه. نکرده بود. زل زده بودم به آسمون و جای هیچ کس خالی نبود. جای هیچ کس پر نبود. هیچ چیزی دلم نمی‌خواست. حتی برخلاف تصورم دلواپس دخترهام هم نبودم. چند لحظه که گذشت فکر کردم بد نبود جدی‌تر انجامش می‌دادم. که واقعا می‌خوابیدم. که کاش دخترها رو هم با خودم می‌خوابوندم.
کوروش خندید که باز دیر کردی. گفتم چی شده بود. گفتم یک دفعه زمان از دست میدم. دیر نمیکنم. ساعت گم میشه حتی. با جمله‌ی دوم اشک‌ها شروع شده بودند و دیگه «من» کنترلی نداشتم. نخندید. گوش کرد. فقط گفت چرا این یکسال چیزی نگفتی. گفتم نشد. نتونستم. الان هم اصرار بچه‌ها بود که حرف بزن. که شیمیایی شاید باید حل شه. گفت که آره. حالا که حد آسیب زدن به خودت رو رد کردی حتما راه شیمیایی رو پی بگیر. مخصوصا تو که نمی‌ذاری کسی کنارت بمونه. بشینه. قرار بگیره. قرار بده. و حرف بزن. حرف بزن. از جلسه اومدم بیرون. نشستم روی دیواره پارک ساعی و زنگ زدم و حرف زدم. حرف زدم. دوساعت تمام اشک ریختم و حرف زدم. به دوازده شب که رسیدم، شمردم پنج ساعت مداوم اشک ریخته بودم.
چرا می‌نویسم؟ که یادم بمونه این هفته رو. که پذیرفتم افسردگی جدی‌تر از قدرت من اطرافمه. دیشب کیک شکلاتی رو که تموم کردم و اشک‌هام تموم نشد بهش گفتم. گفتم مامان یک دوره‌ی سه ساله حتی نتونست پاش رو از خونه بیرون بذاره. می‌ترسم الان در اون آستانه باشم. آستانه‌ی فرو رفتن. فرو رفتن. فرو رفتن. و ترسناک‌ترین بخشش این دست و پا نزدنم‌ برای برگشتن روی سطح زمینه.
نقطه‌ی استیصال مغزم درد می‌کنه. با شقیقه‌هام. و چشم‌هام. درد این یکی حتی با فشردن پلک‌هام هم آروم نمی‌گیره.
دیگه منتظر هیچ چیزی نیستم.

Thursday, November 1, 2018

پناه

هوا تاریک بود که بیدار شدم. فکر کردم الان باید رسیده باشند فرودگاه تهران. برعکس من که همیشه دیر می‌کنم، همیشه زودتر می‌رسند. همیشه مرتبند. همیشه نظم شاخص دارند. برعکس من. برعکس من. برعکس من.
غر زده بود به من که این فرودگاه مناسب نیست و آن یکی بهتر بوده. که میخواستم استقبال بروم. که هماهنگ نکردی و از همان حرف‌های همیشگی هر دونفرمان که تا یک قدمی انفجار بالا می‌رویم. عین تصویر را هفت سال پیش پیاده کرده بودیم. رسیده بودیم فرودگاه. دیر. پروازش رسیده بود و یک لیوان قهوه گرفته بود و سرگردان می‌چرخید تا همدیگر را پیدا کردیم. حالا نمی‌شد براش توضیح بدهم که تابستان نیست. نمیشود لباس گل گلی بپوشم. که‌از پله‌ها نیستم که بالا بدوم. که من اصلا نیستم. اصلا نیستم.
به ساعت ایران چند دقیقه‌ی دیگر پروازشان می‌نشیند. می‌رود فرودگاه دنبالشان. آن یک نفر منتظر است و این دو نفر پیاده می‌شوند و من؟ من از اینجا از خیال سفری می‌نویسم که جا ماندم.
قرار بود آدم شوم.‌ این روزها شبیه قارچم بیشتر.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...