Tuesday, January 3, 2023

.

توی خانواده ی ما هر کسی یه جور خله با این وجود یه مردی بود که لقب گمونم نیمه رسمیش خل بود. فلانی خله. عادت داشت وقتی زندگی جوری میشه که دوست نداره گم و گور میشد. حدود بیست سال پیش که من میدیدمش، در فاصله ی بین دو گم شدنش بود. بعدتر دیگه هیچ نشد ببینمش. راستش الان نمیدونم زنده است یا مرده. 
خونه اش، ارث پدریش بود. باید از لب خیابون یه مسافت حدودا دویست متری یا شاید بیشتر رو طی میکردی تا برسی به خونه اش. یه خونه ی بزرگ وسط یه باغ بزرگ. روبروی خونه یه نخل تزئینی بزرگ بود و دور تا دور خونه درختهای پرتقال قدیمی. پرتقالهای نزدیک خونه با پرتقالهای بقیه ی باغ فرق داشتند. هر پرتقال نزدیک یک کیلو وزنش بود. تامسون های عظیم. با عطر شدید و رنگ غلیظ و پره های فراوان. من چند باری با چاقو و کتاب از خونه اش بیرون زده بودم و نشسته بودم لای چمن ها و علف ها به خوندن و هر وقت دلم خواسته بود یه پرتقال کنده بودم و خورده بودم. ترکیب ایده آل برای نوجوانی.
امروز از باشگاه اومدم و نشستم به غروب نگاه کردم. هوا قرمز بود شبیه غروب های شهر ساحلی. پایان روز در تهران جور دیگه ایه. اینجا مدلش کاملا فرق داره. داشتم به غروب نگاه میکردم و به پرتقال و به اون خونه و به اون باغ و به اون سالها که انگار دیروز همین حالا هستند. انگار از هفده سالگی تا الان دوخته شدم. انگار تحقق آرزوها و خواسته ها و اهداف اون سن شدم اما کاملا پرت از سالهای میانیم. تمام سالهایی که کسی بوده نگاهم کنه حذف شده. تمام سالهایی که با حضور آدمها زندگی میکردم حذف شده. دوباره امتداد خود نوجوانم هستم که اهل سکوت بود. اهل خلوت. دنیای خودش رو داشت.
اما دیگه اون خونه نیست. اون مرد که نمیدونم هفتاد سالشه یا بیشتر رو خیلی ساله که ندیدم و معده ام به شدت به اسید مرکبات حساس شده. 
انگار آدم از خونه اش به جنگ میره، میجنگه و بعد برمیگرده. سعی میکنه وانمود کنه هیچ جنگی نبوده. هیچ رفتنی نبوده. همیشه همینجا نشسته بوده و حاضر بوده. همیشه همینجاست.
حالا گیریم چند تا انگشت دستش نیستند. گیریم یه پاش قطع شده. گیریم دور چشم هاش عمیقا چروک افتاده.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...