Friday, April 28, 2023

.

گفت اعتماد به نفست ویران شده. حواست هست؟ تاثیر اتفاقاتی که گذروندی انگار خیلی بیشتر از اون چیزیه که میگی.
کاش آسونتر بود. نیست.

Thursday, April 27, 2023

.

 با گروه شروع کردیم به خوندن بندهش. تازه اینجاست که بد خوندن این سالها داره خودش رو نشونم میده. کلماتی که بلد نیستم. تلفظهایی که اشتباه میگم. انگار این چند سال اخیر همه جوره از جیب خرج کردم. هم زمانی. هم مالی. هم رشد نکردنی. سرم رو باید بندازم پایین و سفت و سخت زندگی کنم. زمان تنها چیزیه که هر کاری بکنیم میگذره. دیگه دست ماست که چه کنیم.

چند شب پیش، روی پل عابر از خودم عکس گرفتم و دیدم اوه. از بین تمام عکسهایی که امسال از خودم گرفتم این یکی بیشتر معرف خودمه. معرف سی و امسال. سال انگار ورق خورده حالا. دقیقا میدونم از چه روزی شد که گفتم خب سی و پنج ساله ام.

یه مبحثی هست به نام ساعت معوج. سال هم معوج میشه. نمیدونستم. آدمه دیگه. یاد میگیره.

Saturday, April 22, 2023

کوه گرگ

گمون میکنم سال هفتاد و هفت بود. مهر یا آبان. اون موقع ما مرتب کوه می‌رفتیم. نصف رفاقتهای بابا توی کوه شکل گرفته بود. صبح خیلی زود بیدار می‌شدیم. مابقی خوابمون رو توی ماشین میکردیم و میرسیدیم پای کوه. در سکوت و رج زده بالا می‌رفتیم. آب خوردن جا داشت. استراحت جا داشت. بابا افتخارش این بود که من - بچه کوچیکه‌اش- اولین قله‌‌ام رو پنج سالگی رسیدم. یه دوستی داشت که پسرش سه سال و تقریبا نیمه بود که تا قله رفته بود. قله‌ی واقعی. نه اینکه بغلمون کنن. یا به پامون صبر کنن.
خلاصه. قرار بود بریم کوه. صبح اون دوتای دیگه بهانه آوردن که نمیان. برادرم زود خسته میشد. خواهرم اصلا از این چیزها خوشش نمی‌اومد و شب هم تولد یکی از پسرهای فامیل دعوت بودیم و شوق داشت بره خودی نشون بده. من عینکم رو پیدا نکردم. ما سه نفر شدیم. دوست بابا و دخترش هم باهامون اومدن. پنج نفر. من توی کیف کمریم یه چاقو گذاشته بودم. بدون حفاظ. چون خوشم می‌اومد لب چشمه گیاه‌ها رو برش بزنم و بوی تازگی بدن. یه کوله هم پشتم بود. بالا که رسیدیم یک جا یه عالمه کود حیوانی گوسفندی ریخته بود. یه آقایی بود که گونی پر میکرد میبرد پایین. پرسیدم میشه بردارم منم؟ گفت آره. یک کیسه پر کردم و گذاشتم توی کوله. فکر کن، من زندگیم رو در حقیقت مدیون اون کیسه کودم. 
برگشتن، یکی بهمون تو راه گفت این راه طولانیه. از آبشار برید پایین و کمی دست به سنگ داره. زودتر می‌رسید اما. بابا رفت. مامان رو صدا کرد که هدایتش کنه. به من هم گفت بیا. همون اول پشیمون شد. گفت نه بشین همون بالا فعلا. من نشستم لب آبشار. خوشحال حتما که جریان نرم آب بوده و گیاه تازه. دوست بابا از ما عقبتر بود. من که سقوط کردم، تازه آخرین پیچ منتهی به آبشار رو رد کرده بود. لحظه‌ی بعدی، سعی کردم بلند شم و با خودم فکر کردم پس خواب موندم؟ نرفتیم کوه؟ اون آواز خواندن و کوه و همه چیز رو خواب دیدم؟ واضح یادمه کم کم صدای آب رو شنیدم. خودم رو دیدم که سعی میکنم روی دستم تنم رو بلند کنم و صدای فریاد بابا که زنده است. زنده است. و بیمارستان به هوش اومدم.
من هنوز کتف راستم تق و تق می‌کنه. هنوز از ارتفاع میترسم اما هم بلاخره سنگنوردی رو رفتم سراغش هم در هر فرصتی کوه رفتم. اون روز اما پایان کوهنوردی رسمی بابا بود. بعد به ندرت برگشت به کوه. دوستش بلای بدتری سرش اومد. شوک اون روز ماشه سرطانش رو فعال کرد. چند سال درگیر شد و تا پای مرگ رفت و البته برگشت. گاهی فکر میکنم اگر عینکم جا نمیموند میشد توی صورتم بشکنه و کور بشم. اگر چاقو وارد شکمم میشد چه اتفاقی می‌افتاد و از همه عجیبتر، توی اون ضربات محکمی که کمرم چند بار به سنگها کوبیده شده، اگر اون کیسه کود نبود چه اتفاقی برام می‌افتاد.
آدم هیچ وقت نمی‌فهمه کی سقوط می‌کنه. عجیبه. نه؟ هر کس یک چیزه. و همیشه دلتنگ همونه. کویر. دریا. ساحل. جنگل. جاده. بخشی از من اما کوهه. مهم نیست چقدر سقوط. مهم نیست چقدر خستگی. بخشی از من کوهه. 

Friday, April 14, 2023

.

 گفتم یه کمک ازت بخوام؟ از تهران برام عکس بفرست. 

Sunday, April 2, 2023

سیزدهم فروردین سال پیروزی

 یه روزهایی هست که دریا جیوه ای رنگه. این روزها شهر زیباتر به چشمم میاد.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که فکر میکردم دیگه از پس هیچ چیزی بر نمیام. یه تلخی و حبس شدگی شدید داشت. کجای قصه ام؟ دارم دنبال اون روزنه ی نور که تازه هویدا شده حرکت میکنم. این دفعه امیدوارتر.

یک متن خیلی طولانی نوشتم توی ذهنم. اومدم لپ تاپ رو باز کردم که پیاده اش کنم. همه اش پرید. 

اما خب، به قول رضا خط انداختن روی کاغذ، گاهی قدم اول برای ادامه است. 

جمعه رفته بودم قبرستون. پارسال، یک روز که خیلی احساس خفگی میکردم از شهر، روی نقشه دنبال پارک گشتم. نزدیکترین پارک حسابی به من بیست و چند دقیقه پیاده روی داشت. رفتم و دیدم پارک نبوده. قبرستون بوده. از دم درش برگشتم تا این جمعه که رفتم و واردش شدم. سنگها رو خوندم. توی خیابون بندیش قدم زدم. یک جا درک کردم اطرافم پر بدنهای مرده است و سنگین شدم و سریعا ترکش کردم. از جمعه اما یاد افراد مرده ای افتادم که میشناسم. همیشه نفر اول لیستم مادرجون بوده و هست. با اینکه بعد از فوتش یه مادربزرگ دیگه، یه خاله، یه سری دوست خودم و یک عالمه از دوستهای مامان و بابا فوت کردن. فوت مادرجون چرا مهم موند؟ شاید چون یک دفعه کشف کردم مرگ ترسناک نیست. امسال کشف کردم زندگی هم ترسناک نیست. شاید همین شده که کابوسها به حداقل رسیده اند. درک اینکه هر اتفاقی می افته، بخشی از بازیه. 

دریا جیوه ای رنگه امروز. مرز بین آسمون و دریا مشخص نیست. ساختمونها که تموم میشن، یه سری کشتی پراکنده توی یه رنگ جیوه ای میشه دید بدون اینکه مرزی که دریا تموم میشه - کوههای یالووا- به چشم بیاد. هوا مه نیست. جزیره ها رو میتونم به وضوع ببینم. از بین تمام نقاط جغرافیا، من اینجای جهانم که با هر معیاری میسنجمش جای زیباییه. مواجه شدن با زیبایی، دونستن اینکه بدون اینکه کار خاصی بکنم جای خوبی - جای بسیار خوبی- از جهانم که میتونم دریا رو ببینم، جزیره ها رو ببینم و از جیوه ای بودن هوا اینطور لذت ببرم، بهم یه حس عمیق فروتنی میده. لذت، عشق و امنیت هر بار به این حد میرسه، فکر میکنم خب من این حال رو دارم تجربه میکنم پس به وقت سختی باید صبورتر باشم. پذیراتر باشم. آرومتر باشم. همین میشه که زندگی که سخت میگیره، کمتر خودم رو به در و دیوار میکوبم. 

خونه ی آخرم تهران، یه پنجره شرقی داشت که اگر وقت طلوع بیدار بودی میشد یه کوه دوردست رو ببینی چطور وقت طلوع زیبا میشه. من گاهی صبحها بیدار میشدم. طلوع رو نظاره میکردم و دوباره میخوابیدم. همخونه هام میدونستن چنین تصویر زیبایی هست. هیچ وقت اما نخواستن ببیننش. چند ماهی که اکباتان بودم غربی ترین غروب تهران رو داشتم. خونه ی بهار ضرباهنگ بارون روی درخت انجیر و گاهی ماه رو توی آسمون. سی و چهار سالم شده و تازه دارم میفهم همه ی آدمهای جهان برای این خرده ریزه هایی که در دسترس همه است ارزش قائل نیستند. که من بزرگترین موهبتی که دارم همین جزئیات دیدنمه.

کجای قصه بودیم؟ اونجا که وسط تهران، وقتی نزدیک تقاطع تخت طاووس و ولیعصر زندگی میکردم، نشسته توی خونه صدای سوت کشتی و مرغ دریای میشنیدم و فکر میکردم اوه استانبول. بعد رسیدم اینجا. بین مرغهای دریایی و کشتی ها و دریا و آسمون سخاوتمند و مردمی که به شدت مهربونند با من. حالا میدونم قدم بعدی چیه. هنوز جرئت بلند گفتنش رو ندارم اما میدونم قدم بعدی چیه. 

چقدر دلم میخواست یه خونه داشته باشم که بتونم کارم رو بکنم. گلدونهام رو داشته باشم. کتابهام رو داشته باشم و این چند سال اخیر، گربه ها هم جزئی از بهشت مورد انتظارم شده اند. حالا چی دارم؟ یه خونه که توش کار میکنم. گلدونهام با سرعت خوبی رشد میکنند. گربه ها آرومند و کتابخونه ی کوچکی دارم و زمانم رو بین همینها میگذرونم. با انتظار آرومی برای فردا.

میدونی چی فرق کرده؟ این انتظار سالها بود جاش خالی بود.

حالم خوبه.


.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...