Sunday, December 30, 2018

دست راست تابلو زده بود برای نیشابور و آقای راننده از دست چپ رفت. فرودگاه. تنم سمت خانه می‌رفت و دلم پی رویای سفر در جاده. چند روز قبل‌تر هم اتوبوس دور یک میدان سرسبز چرخیده بود و چشم‌هام تابلو‌ها را خوانده بود که جهت نشان داده بود سمت مسکو و تنم مودب و موجه رفته بود تتمه‌ی یک حساب را صاف کند و دلم پیچیده بود و رفته بود. دور شده بود.
دوباره دارم حرکت می‌کنم. فصل عوض شده.

Saturday, December 22, 2018

هیچ وقت به اومدن مهمون به خونه ام عادت نکردم. هیچ وقت به اومدن بچه ها به خونه ام عادت نمی کنم. هنوز حضورشون معجزه است. هنوز اینکه من خونه دارم و میتونم میزبانشون باشم معجزه است.

مک کافی

شد چهارمین فصلی که به وقت پایانش حضور داره و انقدر ریتم آشنایی باهاش متفاوته که هنوز حتی به تو خطابش کردن هم عادت نکردم.

Thursday, December 20, 2018

گوشه ی دلم

درد لایه لایه است. به گمونم این مهم ترین بخشیه که وقت هر زیر و رو شدن فراموش می کنیم: تمرکزمون رو روی زمان حال می ذاریم، اجازه میدیم کمی وقت بگذره و سوگواری می کنیم و به این نتیجه می رسیم که فراموش شده. درد فراموش نمیشه. پایین میره. به زیر می رسونه خودش رو و بعد شبیه باتلاقی که ریشه های یک درخت رو در برگرفته باشه و آماده ی پوسوندنش باشه، یواش یواش ما رو از پا می ندازه. انسان به گمونم در برابر درد قوی تر نمیشه. جایی می شکنه. جایی می افته. حد هر انسانی فقط فرق داره.
چند ماه پیش فهمیدم. بهتره بگم چند ماه پیش به یاد آوردم. مابین حرف زدن هامون بود یا در حال انجام کاری بودم الان یادم نیست اما صاعقه به من زد. بعد از سوگواری پنج شش ساله، حالا پنج شش سالی بود آروم گرفته بودم و کاملا فراموش کرده بودم همه چیز رو. چند ماه پیش یادم افتاد که چه چیزی رو یادآوری می کنه. انگار به بخشی از مغزم وصل شده باشه که با کلمات پردازش نمیشن. همینقدر گنگ. همینقدر نا مفهوم. تا قبل از اون، فقط میدونستم خودم رو ازش دور نگه میدارم. که ناخودآگاه ازش فاصله ام رو حفظ می کنم و فکر می کنم اینطوری بهتره. اون شب به یاد آوردم چرا. یک لایه ی درد رو شکافتم و از خونی که به راه افتاد شگفت زده شدم. خیلی زیاد. بعد دوباره همه چیز آروم گرفت.
یاد گرفتم با درد بازی نکنم. یاد گرفتم اندوه رو به زندگی دعوت نکنم. غم جاری در زندگی به قدر کافی قدرتمند هست. یاد گرفتم بیشترش نکنم.
حالا دوباره پوچی برگشته. پوچی شدید. اندوه شدید. ناتوانی شدید. دوباره حرفی - حرف دوری - بین لحظه ی اکنون و کهنه-اندوه ارتباط برقرار کرده و حالا دو سه روزه انگار یک سنگ بزرگ روی سینه ام قرار گرفته و امکان نفس کشیدنم نیست. بدی دفن کردن غم همینه: تو نمی فهمی با چه کلامی و چطور شکار شدی. فقط می فهمی چیزی از دست رفته و بعد انگار با سایه ها می جنگی. زورت نمی رسه. توانت نمی رسه. ساعت که از دو و سی دقیقه ی شب گذشت و با کلمات کاملا بی ربط کتاب گریه کردم، تونستم کلمات رو از زیر احساسات بیرون بکشم: خب، پس که اینطور. حالا آروم باش.
بدترین درد دنیا، اون وقتیه که احساس می کنی کاری از دستت بر نمیاد. اون لحظه که انگار تمام هستی رو به نیستی گذشته باختی. گریزی نیست. چاره ای هم. دیگه نمیشه به اون سال ها برگشت. کاسه ی شکسته دیگه سالم نمیشه. از روغن ریخته نمیشه استفاده کرد و خونی که هدر رفته هیچ وقت به رگ های تپنده بر نمی گرده. میون قطره های گریه، فکر کردم که لعنت به پرشین بلاگ. لعنت به پرشین بلاگ که اینطور نظم زندگی من رو به هم ریخت. فکر کردم که اگر همه چیز فقط به همون دو سال پیش برمیگشت، هشتگ ها و دسته بندی ها بهم کمک می کردن که ساده تر به یاد بیارم. فکر کردم لعنت به من.
درد لایه لایه است. امشب فهمیدم هیچ وقت نمیشه از زیر بار زندگی فرار کرد. هیچ وقت نمیشه فراموش کرد. 
من هنوز از دست خودم غمگینم. همینه که حد ارتباطاتم این همه زود به دیوار می رسن. پیش نمی رن و یخ زده میمونن. بهای این غم رو با عمر پرداخت می کنم و کاش کاش کاش کاش کاش که عادلانه باشه و پذیرفته بشه.

Tuesday, December 18, 2018

احسن

بهم زنگ زده و صحبت کرده و توضیح داده و فقط گفته نگران نباش.
یک قدم دیگه قراره آرومتر شم. یواش یواش.

Saturday, December 15, 2018

سر بر آوردن

کنار پنجره نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. خورشید شبیه تابستون میتابید. پوست صورتم به سوزش افتاده بود و خوش می گذشت و حالم به بود. کلمات رو دوست داشتم. همون چیزهایی بودند که نیاز داشتم و انگار همه چیز روی مدار قرار میگذشت. به جا. آروم. ملایم. نور از شیشه گذشت و شکست و روی صفحه ی کتابم رنگین کمان شکل گرفت. نازک. قشنگ اما دیدنی. خندیدم. اومدم ازش عکس بگیرم که صفحه تکون خورد و از دستش دادم. گوشی رو سر جاش گذاشتم و رنگین کمان برگشت. فکر کردم خب، همین کافیه. بذار فقط نگاهش کنم. خب؟ نگاهش کردم. رنگین کمان یواش روی صفحه ی کاغذ می تپید انگار. من کلمه می خوندم و گاهی نگاهش می کردم. داشتم برمیگشتم خونه و اینبار دیگه سوال ناتمامی برام باقی نمونده بود.  حس کردم که دیگه تمام مشکلات تموم شد. از اینجا به بعد وقت راه حل یافتن منه.
میشد لبخند بزنم. داشتم لبخند می زدم.
برای رفیق که گفتم، خندید که پیمان خدا با نوح رو دیدی؟ رنگین کمان رو؟ که طوفان تموم شد؟ خندیدم. طوفان تموم شد. و خب این حرف من نیست. وعده ی این پایان از دل اسطوره ها میاد.

Monday, December 10, 2018

خورجین تهی

بهش گفتم من در رابطه با فلانی به گمون خودم زن مدرنی بودم. مناسبات رابطه رو رعایت میکردم و هر کس مرز و حد خودش رو داشت و همه چیز تا حد امکان بر برابری استوار بود. همراه با دقت اسطوره‌ای خودم برای درک و پیش‌بینی چیزهایی که خوشحالش کنه. بعد پارسال و اون طوفان و سختی هاش، برای این من رو به جنون رسوند که از من وظایف زن سنتی رو میخواست و استقلال مدرن بودن رو و چند ماه فقط از من طلبکار شد. من نخواستم. زیر میز زدم‌ و خارج شدم.
حالا رسیدم به جایی از جهان که نه مسئولیت و نه وظایف هیچ کدوم از این دو چهره رو به عهده نمی‌گیرم. که حتی حواسم هم نیست انگار. که گاهی خجالت میکشم. توی تاریکی که میتونم صادقانه به اتفاقات نگاه کنم، از سهمی که وسط میذارم خجالت میکشم.
صادقانه فکر میکنم حق داره بخواد. نگفتنش، نطلبیدنش، قانع بودنش، خجلم می‌کنه.

Sunday, December 9, 2018

اطناب - پنج

نوشتن ازش برام سخت شده. حرف زدن ازش هم. میدونم این چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم: من صحبت میکنم، ترسیم میکنم و سعی می کنم با جملات پلی بسازم تا اطرافیانم رو در اونچه در حال تجربه اش هستم، سهیم کنم. تمام این فرایند اینبار در حال توقفه. انگار می ترسم بپذیرم رخداد به همون ارزشی که در حال حس کردنش هستم در اطرافم سیلان داره. انگار هنوز در حال تکذیبم. در حال کم شمردن. این دوگانه داره من رو به کشتن میده: گیرنده هام درک می کنن که اتفاقی در حال افتادنه که برای من، برای کانال های عصبی ام و کانال های دریافتی ام اهمیت داره و از طرف دیگه، مغزم نمی تونه بپذیره این مسیر رو. انگار دائم سیناپس های احساسی ام به مغزم داده هایی می دن که از پردازششون خودداری می کنه. تجزیه و تحلیل خودم سخت شده. دریافت هام مخدوش شده و حرف زدن، نوشتن و هر راه دیگه ای که برای فهمیدن خودم ازش استفاده می کردم غیر ممکن شده: بیان چیزی که حس می کنم برام سخته. انگار خجالت می کشم قبولش کنم. گاهی در سه صفحه ای که صبح ها می نویسم رد پای پررنگش رو میبینم. یک روز به دو روز و دو روز به سه روز که می رسه، از نوشتن خودداری می کنم. می ترسم. از چی؟ انگار از حس کردن. از این جور حس کردن.
وقتی چیزی رو در حال که حس می کنی، تکذیب می کنی یک فضای مه آلود شدید درونت پیش میاد. قبلا این کار رو نمی کردم. قبلا می پذیرفتم بی واسطه چیزی که درک می کنم صحیحه و مطابقش واکنش نشون میدادم. حالا شبیه کسی شدم که راست دسته و باید از این به بعد کارهاش رو با دست چپ، پای چپ و چشم چپ انجام بده. گاهی گم می کنم حال خوب یا بدم رو. گاهی گم می کنم حس دلتنگی یا دوست داشتنم رو. انگار تکذیب ساده تر از پذیرفتنه.
چیزی درونم تموم شده. شیوه ای از زندگی تموم شده و آدم ها این رو نمیدونن. هیچ کس نمیدونه و شاید به چشم کسی نیاد اما این تغییر، شبیه قدرتمندترین طوفانیه که میشه از سر گذروند. بعد از حال بد این مدت و این چند ماه، حالا کسی که سر بر آورده ارزش های به تمامی متفاوتی داره. دیروز باید تصمیم می گرفتم. دعوت به یک سفر شده بودم که میخواستم برم. با تمام وجودم می خواستم برم و رفیق بهم گفته بود نرو. چرا حرفش مهمه؟ چون هنوز و بعد از همه ی این سال ها قل مذکرمه. کسی که تک تک پیچ ها رو متفاوت از من طی کرده و بیرحمانه با من صادقه. حالا بعد از یازده سال، انگار داریم سعی می کنیم مسیرمون رو به سمت هم تصحیح کنیم و این برای جفتمون تلاش مضاعف ایجاد کرده. رفیق گفته بود نرو. گفته بود نکن. گفته بود میدونم به نظرت خیلی هیجان انگیزه اما درست نیست. دیدم من ِ سابق دوست داره بره ولی تبعاتش در آینده برام سنگین تر از اونیه که به نفعم باشه سفر رو بگذرونم. درک این قضیه، درک از ته دل این قضیه تکونم داد.
شب، به وقت شب چره و صحبت های از این شاخه به اون سمتی که با سین داشتیم، سعی کردم از این تغییرم صحبت کنم. که این دوراهی چطور این همه بی رحمانه منجر شده نه در مورد یک سفر که در مورد نوعی از زندگی تصمیم بگیرم. که بعد از این همه سال تلاش، بعد از این همه دست و پا زدن قبول کنم که شب تاریکی وجود داره که نمیدونم درونش چه اتفاقی قراره بیفته. که نمیدونم چه راهی برام مصلحت و چه راهی زیان در پی خواهد داشت. که میشه تصمیم گرفت مسیر پیشرفت شغلی یا تحصیلی یا مالی رو برای یک، سه یا ده سال بعد برنامه ریزی کرد و تلاش کرد بهش رسید اما برای تغییرات کیفی اینطور نیست. فقط میشه «امید» به مسیر بهینه داشت. فقط میشه یک قدم یک قدم پیش رفت بدون اینکه مطمئن باشی آینده چه چیزی در چنته داره. که در نهایت، اون چیزی که برات در نهایت باقی می مونه، اون چیزی که به عنوان دستاورد از خودت در بین انگشتات میگیری، همین کیفیات هستن.
 گمونم ده سال کمتر و بیشتر در مسیری پیش رفتم که حالا ورق خورده. بعد از طوفان حالا گرد و خاک زمین نشسته و میتونم این آدم جدید رو ببینم و شگفت زده شم. و من ِ جدید رو تکذیبش می کنم. تا کی؟ نمیدونم. فقط فعلا میدونم تکذیبش می کنم و میبینم این شب تاریک به جای اینکه آزارنده باشه شگفت انگیز شده.
دیروز رفیق می گفت شبیه آدمی زندگی می کنی که دیگری براش مهم نیست و شبیه کسی رنج می کشی که دیگری براش اهمیت بسزایی داره. خندیدم که در هر دو حال نیمه تمامم. کمی از من ِ نو. کمی از من ِ کهنه. و در حال عمیق ترین شخم خوردن عمرم.

تاب خوردن بین دنیای کلمه و دنیای اعداد اذیتم می کنه. این هم از کشفیات جدیدم در مورد خودمه. زمان های کلمه خوشحال ترم. بشاش ترم و غم شدیدتر و مهر شدیدتر احساس میکنم. وارد جهان عدد که میشم، به شدت سرد میشم و از احساساتم فاصله میگیرم. معقول میشم و برام نوشتن حتی یک کلمه، یک پاراگراف، یک عبارت سخت میشه. انگار در یک سوی جهان شخصیت معقولی ایستاده که به جهان از دریچه ی تعقل نگاه میکنه و در سمت دیگه، آدم تجربه گرای سر به هوا.
عجیبه که زور عدد در من به کلمات می چربه. زور فرمول و مسئله به خیال. این وقت ها به چهارشنبه که میرسم حس خشکی دارم. شوخی کردن سختمه. نوشتن سختمه و گفتن برام سخت. شخصیت عددی ام، لکنت میگیره وقت خوندن گاهی. خجالت می کشه و بلد نیست از سر تا ته نوشته اش رو با صدای یکنواخت بخونه. استرس میگیره. 
عجیبه. این دوتایی که بینش تاب می خورم عجیبه.

Monday, December 3, 2018

چگونگی به کار بردن هزار باره ی کلمه ی ترس در یک متن نیمه بلند.

این چند سال - سی سال؟ - ناخودآگاهم ترسیده. خودش رو به تمامی روی حالت از دست دادن تنظیم کرده و هر شب - تقریبا هر شب - در حال نشون دادن راه های از دست دادنشه. آ یکبار برام گفته بود سنگ فیروزه میتونه رنگش رو از دست بده و به این حالت میگن مردن سنگ. انگار که آبی عمیق و قشنگش رنگ عوض می کنه و سبز رنگ میشه. سبز مردابی. خواب ها هم از همین جا شروع کردند. از عوض شدن رنگ سنگ فیروزه و وحشت انداختن من که نصفه شب از خواب می پریدم به نفس زدن. بعد این ترفند کهنه شد. قدم بعدی شکستن سنگ بود. قاب و سنگ از هم جدا می شدند و تکه به تکه. وقت بیدار شدن، انگار سرم زیر صفحه ی عمیقی آب گیر کرده باشه، لال میشدم از حیرت. از وحشت. بعد نوبت به خواب زلزله رسید. اینبار زمین می لرزید و من بالای سر ویرانه ها بودم و آخ که ترس داشت. آخ که ترس داشت.
دیشب، کنار دریای خواب ها بودیم و از کنارم رد شد. با دوستش در حال صحبت کردن بودند. تصویر آینه ای از روز تیرماه که از کنارم رد شدند. توی خواب خنده ام گرفت. سرم رو پایین انداختم و نامرئی طور - به نظر خودم در خواب - از کنارش رد شدم. من سمت بالا می رفتم. از شیب بالا می رفتم. اون پایین میرفت. از شیب سرازیر شده بودند. سمت ساحل. رسیدم بالای شیب. با دو سه نفر از آدم ها در حال صحبت کردن بودیم که یکی سمت صخره طوری رفت که ازش می شد پایین رو نگاه کرد. نفسش گرفت. از ترس. آب دریا بالا اومده بود. در یک لحظه بسیار بالا اومده بود و همه شون رو آب برده بود. میدونستم توی خونه ی کنار دریاست. طبقه ی بالا. میدونستم آب اومده و غافلگیرشون کرده. میدونستم چه اتفاقی افتاده. در حال گریه و تلاطم میدونستم اینبار چطور از دستش دادم.
گمونم نزدیک سی ساله که این بازی ادامه داره. بازی رفتن آدم ها. این رو اون روز که داشتیم با نون صحبت می کردیم کوبیده شد توی صورتم. رفته بودیم کافه. نزدیک هم نشسته بودیم و داشت حرف میزد. عزادار بود. غمش اونقدر زیاد و عمیق بود که نه توی صداش جایی داشت و نه اثری در ظاهرش. بهم گفت توی مراسم هم نتونسته جلوی آدم ها گریه کنه. که هنوز هم نمیتونه. از در و دیوار و من حرف زدیم. از خوشی های زندگی اون. گذاشتیم دردش توی صندوق دلش بمونه. گفت پس چرا تمام این سال ها هیچ وقت نگفتی اینطور خونی میشی؟ چرا همیشه با خنده از دردها صحبت می کنی؟ چرا طوری ازشون جوک می سازی که انگار مهم نبودن برات؟ طوری که ما نفهمیم؟ گفتم چون برای من اصل اینه. اینکه آدم ها میرن. آدم ها نمیمونن. دردناکه؟ بله. تلخه؟ بله. اما برای من موندن آدم هاست که طبیعی نیست. برای همین هر یک روز بیشتر دیدنشون معجزه است. 
من میدونم که موقته. میدونم که زود میره و تمام اوراد خداحافظی رو بلدم و منتظر زمانشم که بخونمشون. اینبار اما وجودم در حال تجربه ی ترس عمیقیه. انگار دنیای واقعیت به اندازه ی کافی برای زیستن جای بی رحمی نیست. خواب ها همدستان شدند که من رو به زانو در بیارند.
آفتاب این وقت سال معرکه است. کج می تابه و نرم می تابه. نشسته بودیم به حرف زدن که خورشید تابید توی چشمش. نه اونقدر قوی که مجبور شه زاویه ی سرش رو عوض کنه و نه اونقدر ضعیف که نتونه سایه ایجاد کنه. مژه هاش - تابدار و بلند - سایه انداختند روی قرنیه ی قهوه ای غنی چشمش. داشت از جیزی حرف می زد و من داشتم سعی می کردم تشویقش کنم که بیشتر بگه تا جا عوض نکنه و همونطور بمونه. که زیادتر حرف بزنه و خودم،  مبهوت تصویری بودم که میدیدم. گیج تصویری که میدیدم. قراره در این جهان ِ نشد ها، تصویر اون چشم به خاطرم بمونه. تصویر اون لحظه ای که در شلوغ ترین میدون تهران نشسته بودیم و خاطره از چشمی که به جز من، هیچ کس حواسش به زیبایی اش نبود..

Sunday, December 2, 2018

بین کتابهای امسال، یکی بود که هنوز در مغزم چرخ میخوره و آزارم میده. کتاب پدران، پسران و سرزمین بین آنها غریب ترین نوشته ای بود که تا حالا خوندم. پدر نویسنده در تمام داستان ربوده شده و در زندان قذافی اسیره. یک جا میانه ی داستان، نامه ای بهشون میرسه از جانب پدرش که توش نوشته به هیچ کس از این نوشته چیزی نگین. نوشته اگر بفهمن، من به سیاهچال بی‌انتها سقوط می کنم.
گمونم چند بار از روی این جمله خوندم. عبارت سیاهچال بی انتها، برای من شبیه یک چاه واقعیه که روی دیواره اش هیچ جای دستی نیست. هیچ نوری نیست و در نتیجه امکان تغییری در موقعیت وجود نداره. انگار ناامیدی، یک ناامیدی کشدار و ساکن و چسبنده اطرافت رو گرفته باشه.  حس زمان و مکان رو، دو تغییری که به ما معنای زنده بودن میدن از دست میدی.  میل رو از دست میدی. فارغ از اینکه معطوف به چه سمتی باشه.
استیصال، وقتی از حدی بیشتر میشه خودش رو به صورت خشم بروز میده. چند شب پیش با اون جیغ ترین صدایی که از گلوم در می اومد، حرف میزدم و هر عبارت رو چند بار تکرار می کردم و باز اون حس لعنتی داشت دیوانه ام می کرد: همین که نمیتونم منظورم رو به آدمها برسونم. نمیتونم کلمه ها رو جوری بگم که بفهمن. انگار لکنت گرفته باشم. انگار لکنت داشته باشم. اون سفر چند سال پیش هم همین اتفاق به گمونم برای رفیق افتاده بود. داشت سعی می کرد چیزی بگه و ما دوتا نمیفهمیدیم و آخر حرف زدنش به فریاد تبدیل شد. به میل قابل دیدن شکستن و خرابی به بار آوردن. 
حالا لیوان شکسته ی آن شب روی میز مانده. مانده که حواسم به کارهای هیولا باشد. خودم؟ خودم میانه ی سیاهچال بی انتها. بی هوا. بی نفس. بی خود.
بی خود.
گفتم میدونی، مشکل اینه که ازت توقع دارن وقتی توی رابطه ای تمام نقش های زنانه ای که تجربه کردن رو یک تنه ایفا کنی. جایی مادر باشی. جایی معشوق. بخشی پشتیبان و بخشی رفیق. تا اینجا مشکلی نیست. میتونی وارد این بازی بشی. مشکل اساسی وقتیه که برای خودت بودن، برای جایی خارج از دایره ی تعریفات و عادت های اون آدم سهمی داشتن کسی سهمی قائل نمیشه. انگار کسی نمیدونه تو خارج از اون رابطه و چهارچوبش هم میتونی تعریف شی. هدف داشته باشی. لذت ببری و هزار چیز دیگه.
گفتم همینه من همیشه در آغاز رابطه هام خوشحالم. چون دارم با جهان یک آدم جدید آشنا میشم. همینه بعد از یک مدت احساس سنگ شدن و انجماد بهم دست میده. چون انگار در یک قفس فرضی گیر میکنم. همینه تنها زندگی می کنم. همینه نمیتونم کسی رو طولانی کنارم تحمل کنم. چون مابقی قسمت های شخصیتم اونقدر تکذیب میشن که هر روز صبح با خستگی کسی که صدها بار مشت خورده از خواب بیدار میشم.
حالا گمونم این مهم ترین چیزیه که باید در موردش تغییر ایجاد کنم. باید مابقی قسمت های درونم رو زندگی کنم. حتی اگر لازمه ی این تجمل، تنهایی باشه.

Saturday, December 1, 2018

پرنده ی کز قلب ها رمیده

نوامبر بلاخره تمام شد. از نیمه ی مهرماه به این سمت، یک سره بدبیاری و سختی باریده بود و اوضاع بیرونی و اقتصادی نفسم را گرفته بود. امروز آخرین گره باز شد. آنقدر خیالم راحت شد که بدون توقف و پشت هم برای رفیق نوشتم که چطور این مدت گذشت. که معمول موجودی ام در این پنجاه و چند روز معمولا زیر سی چوخ بوده. که هزار خرج بوده که نشده عقب بندازم و طفره بروم. به جاش هزینه کردهای زندگی شخصی ام به حداقل رسیده بوده. نوشتم سفر به بهانه ی دیدار برادری سر همین از دستم رفت و هزینه اش صرف این مدت شد. و آخ که مطمئنم حسرتش به دل همه مان می ماند. امروز اما آخرین واریزی مقرر بلاخره انجام شد. نفس کشیدم. گمانم حالا می شود منتظر یک خواب بدون کابوس باشم.
داستان همان زهر غم آلوده ی همیشگی است. تو فکر می کنی دردی که یکبار تحمل کرده ای، بار دوم ساده تر شده. فکر می کنییحتمل در مورد استرس هم همینطور است. برعکس اما، استرس شبیه هیچ وضعیت مزخرف دیگری در زندگی نیست. از درون پوچت می کند. تو، قبل از فاجعه عمق و شدتش را تصور می کنی و تخمین میزنی و از هراس نفست میگیرد. خیلی قبل از فاجعه نفست میگیرد.
نوامبر بلاخره تمام شد. نشستم و جدول مالی سال بعد را مرتب کردم و با اعدادش کشتی گرفتم.  سال بعد ساده تر خواهد گذشت. خیلی ساده تر. گمانم این تنها چیزی است که بهش دوست دارم ایمان داشته باشم.

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم...