Sunday, December 30, 2018

دست راست تابلو زده بود برای نیشابور و آقای راننده از دست چپ رفت. فرودگاه. تنم سمت خانه می‌رفت و دلم پی رویای سفر در جاده. چند روز قبل‌تر هم اتوبوس دور یک میدان سرسبز چرخیده بود و چشم‌هام تابلو‌ها را خوانده بود که جهت نشان داده بود سمت مسکو و تنم مودب و موجه رفته بود تتمه‌ی یک حساب را صاف کند و دلم پیچیده بود و رفته بود. دور شده بود.
دوباره دارم حرکت می‌کنم. فصل عوض شده.

Saturday, December 22, 2018

هیچ وقت به اومدن مهمون به خونه ام عادت نکردم. هیچ وقت به اومدن بچه ها به خونه ام عادت نمی کنم. هنوز حضورشون معجزه است. هنوز اینکه من خونه دارم و میتونم میزبانشون باشم معجزه است.

مک کافی

شد چهارمین فصلی که به وقت پایانش حضور داره و انقدر ریتم آشنایی باهاش متفاوته که هنوز حتی به تو خطابش کردن هم عادت نکردم.

Thursday, December 20, 2018

گوشه ی دلم

درد لایه لایه است. به گمونم این مهم ترین بخشیه که وقت هر زیر و رو شدن فراموش می کنیم: تمرکزمون رو روی زمان حال می ذاریم، اجازه میدیم کمی وقت بگذره و سوگواری می کنیم و به این نتیجه می رسیم که فراموش شده. درد فراموش نمیشه. پایین میره. به زیر می رسونه خودش رو و بعد شبیه باتلاقی که ریشه های یک درخت رو در برگرفته باشه و آماده ی پوسوندنش باشه، یواش یواش ما رو از پا می ندازه. انسان به گمونم در برابر درد قوی تر نمیشه. جایی می شکنه. جایی می افته. حد هر انسانی فقط فرق داره.
چند ماه پیش فهمیدم. بهتره بگم چند ماه پیش به یاد آوردم. مابین حرف زدن هامون بود یا در حال انجام کاری بودم الان یادم نیست اما صاعقه به من زد. بعد از سوگواری پنج شش ساله، حالا پنج شش سالی بود آروم گرفته بودم و کاملا فراموش کرده بودم همه چیز رو. چند ماه پیش یادم افتاد که چه چیزی رو یادآوری می کنه. انگار به بخشی از مغزم وصل شده باشه که با کلمات پردازش نمیشن. همینقدر گنگ. همینقدر نا مفهوم. تا قبل از اون، فقط میدونستم خودم رو ازش دور نگه میدارم. که ناخودآگاه ازش فاصله ام رو حفظ می کنم و فکر می کنم اینطوری بهتره. اون شب به یاد آوردم چرا. یک لایه ی درد رو شکافتم و از خونی که به راه افتاد شگفت زده شدم. خیلی زیاد. بعد دوباره همه چیز آروم گرفت.
یاد گرفتم با درد بازی نکنم. یاد گرفتم اندوه رو به زندگی دعوت نکنم. غم جاری در زندگی به قدر کافی قدرتمند هست. یاد گرفتم بیشترش نکنم.
حالا دوباره پوچی برگشته. پوچی شدید. اندوه شدید. ناتوانی شدید. دوباره حرفی - حرف دوری - بین لحظه ی اکنون و کهنه-اندوه ارتباط برقرار کرده و حالا دو سه روزه انگار یک سنگ بزرگ روی سینه ام قرار گرفته و امکان نفس کشیدنم نیست. بدی دفن کردن غم همینه: تو نمی فهمی با چه کلامی و چطور شکار شدی. فقط می فهمی چیزی از دست رفته و بعد انگار با سایه ها می جنگی. زورت نمی رسه. توانت نمی رسه. ساعت که از دو و سی دقیقه ی شب گذشت و با کلمات کاملا بی ربط کتاب گریه کردم، تونستم کلمات رو از زیر احساسات بیرون بکشم: خب، پس که اینطور. حالا آروم باش.
بدترین درد دنیا، اون وقتیه که احساس می کنی کاری از دستت بر نمیاد. اون لحظه که انگار تمام هستی رو به نیستی گذشته باختی. گریزی نیست. چاره ای هم. دیگه نمیشه به اون سال ها برگشت. کاسه ی شکسته دیگه سالم نمیشه. از روغن ریخته نمیشه استفاده کرد و خونی که هدر رفته هیچ وقت به رگ های تپنده بر نمی گرده. میون قطره های گریه، فکر کردم که لعنت به پرشین بلاگ. لعنت به پرشین بلاگ که اینطور نظم زندگی من رو به هم ریخت. فکر کردم که اگر همه چیز فقط به همون دو سال پیش برمیگشت، هشتگ ها و دسته بندی ها بهم کمک می کردن که ساده تر به یاد بیارم. فکر کردم لعنت به من.
درد لایه لایه است. امشب فهمیدم هیچ وقت نمیشه از زیر بار زندگی فرار کرد. هیچ وقت نمیشه فراموش کرد. 
من هنوز از دست خودم غمگینم. همینه که حد ارتباطاتم این همه زود به دیوار می رسن. پیش نمی رن و یخ زده میمونن. بهای این غم رو با عمر پرداخت می کنم و کاش کاش کاش کاش کاش که عادلانه باشه و پذیرفته بشه.

Tuesday, December 18, 2018

احسن

بهم زنگ زده و صحبت کرده و توضیح داده و فقط گفته نگران نباش.
یک قدم دیگه قراره آرومتر شم. یواش یواش.

Saturday, December 15, 2018

سر بر آوردن

کنار پنجره نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. خورشید شبیه تابستون میتابید. پوست صورتم به سوزش افتاده بود و خوش می گذشت و حالم به بود. کلمات رو دوست داشتم. همون چیزهایی بودند که نیاز داشتم و انگار همه چیز روی مدار قرار میگذشت. به جا. آروم. ملایم. نور از شیشه گذشت و شکست و روی صفحه ی کتابم رنگین کمان شکل گرفت. نازک. قشنگ اما دیدنی. خندیدم. اومدم ازش عکس بگیرم که صفحه تکون خورد و از دستش دادم. گوشی رو سر جاش گذاشتم و رنگین کمان برگشت. فکر کردم خب، همین کافیه. بذار فقط نگاهش کنم. خب؟ نگاهش کردم. رنگین کمان یواش روی صفحه ی کاغذ می تپید انگار. من کلمه می خوندم و گاهی نگاهش می کردم. داشتم برمیگشتم خونه و اینبار دیگه سوال ناتمامی برام باقی نمونده بود.  حس کردم که دیگه تمام مشکلات تموم شد. از اینجا به بعد وقت راه حل یافتن منه.
میشد لبخند بزنم. داشتم لبخند می زدم.
برای رفیق که گفتم، خندید که پیمان خدا با نوح رو دیدی؟ رنگین کمان رو؟ که طوفان تموم شد؟ خندیدم. طوفان تموم شد. و خب این حرف من نیست. وعده ی این پایان از دل اسطوره ها میاد.

Monday, December 10, 2018

خورجین تهی

بهش گفتم من در رابطه با فلانی به گمون خودم زن مدرنی بودم. مناسبات رابطه رو رعایت میکردم و هر کس مرز و حد خودش رو داشت و همه چیز تا حد امکان بر برابری استوار بود. همراه با دقت اسطوره‌ای خودم برای درک و پیش‌بینی چیزهایی که خوشحالش کنه. بعد پارسال و اون طوفان و سختی هاش، برای این من رو به جنون رسوند که از من وظایف زن سنتی رو میخواست و استقلال مدرن بودن رو و چند ماه فقط از من طلبکار شد. من نخواستم. زیر میز زدم‌ و خارج شدم.
حالا رسیدم به جایی از جهان که نه مسئولیت و نه وظایف هیچ کدوم از این دو چهره رو به عهده نمی‌گیرم. که حتی حواسم هم نیست انگار. که گاهی خجالت میکشم. توی تاریکی که میتونم صادقانه به اتفاقات نگاه کنم، از سهمی که وسط میذارم خجالت میکشم.
صادقانه فکر میکنم حق داره بخواد. نگفتنش، نطلبیدنش، قانع بودنش، خجلم می‌کنه.

Sunday, December 9, 2018

اطناب - پنج

نوشتن ازش برام سخت شده. حرف زدن ازش هم. میدونم این چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم: من صحبت میکنم، ترسیم میکنم و سعی می کنم با جملات پلی بسازم تا اطرافیانم رو در اونچه در حال تجربه اش هستم، سهیم کنم. تمام این فرایند اینبار در حال توقفه. انگار می ترسم بپذیرم رخداد به همون ارزشی که در حال حس کردنش هستم در اطرافم سیلان داره. انگار هنوز در حال تکذیبم. در حال کم شمردن. این دوگانه داره من رو به کشتن میده: گیرنده هام درک می کنن که اتفاقی در حال افتادنه که برای من، برای کانال های عصبی ام و کانال های دریافتی ام اهمیت داره و از طرف دیگه، مغزم نمی تونه بپذیره این مسیر رو. انگار دائم سیناپس های احساسی ام به مغزم داده هایی می دن که از پردازششون خودداری می کنه. تجزیه و تحلیل خودم سخت شده. دریافت هام مخدوش شده و حرف زدن، نوشتن و هر راه دیگه ای که برای فهمیدن خودم ازش استفاده می کردم غیر ممکن شده: بیان چیزی که حس می کنم برام سخته. انگار خجالت می کشم قبولش کنم. گاهی در سه صفحه ای که صبح ها می نویسم رد پای پررنگش رو میبینم. یک روز به دو روز و دو روز به سه روز که می رسه، از نوشتن خودداری می کنم. می ترسم. از چی؟ انگار از حس کردن. از این جور حس کردن.
وقتی چیزی رو در حال که حس می کنی، تکذیب می کنی یک فضای مه آلود شدید درونت پیش میاد. قبلا این کار رو نمی کردم. قبلا می پذیرفتم بی واسطه چیزی که درک می کنم صحیحه و مطابقش واکنش نشون میدادم. حالا شبیه کسی شدم که راست دسته و باید از این به بعد کارهاش رو با دست چپ، پای چپ و چشم چپ انجام بده. گاهی گم می کنم حال خوب یا بدم رو. گاهی گم می کنم حس دلتنگی یا دوست داشتنم رو. انگار تکذیب ساده تر از پذیرفتنه.
چیزی درونم تموم شده. شیوه ای از زندگی تموم شده و آدم ها این رو نمیدونن. هیچ کس نمیدونه و شاید به چشم کسی نیاد اما این تغییر، شبیه قدرتمندترین طوفانیه که میشه از سر گذروند. بعد از حال بد این مدت و این چند ماه، حالا کسی که سر بر آورده ارزش های به تمامی متفاوتی داره. دیروز باید تصمیم می گرفتم. دعوت به یک سفر شده بودم که میخواستم برم. با تمام وجودم می خواستم برم و رفیق بهم گفته بود نرو. چرا حرفش مهمه؟ چون هنوز و بعد از همه ی این سال ها قل مذکرمه. کسی که تک تک پیچ ها رو متفاوت از من طی کرده و بیرحمانه با من صادقه. حالا بعد از یازده سال، انگار داریم سعی می کنیم مسیرمون رو به سمت هم تصحیح کنیم و این برای جفتمون تلاش مضاعف ایجاد کرده. رفیق گفته بود نرو. گفته بود نکن. گفته بود میدونم به نظرت خیلی هیجان انگیزه اما درست نیست. دیدم من ِ سابق دوست داره بره ولی تبعاتش در آینده برام سنگین تر از اونیه که به نفعم باشه سفر رو بگذرونم. درک این قضیه، درک از ته دل این قضیه تکونم داد.
شب، به وقت شب چره و صحبت های از این شاخه به اون سمتی که با سین داشتیم، سعی کردم از این تغییرم صحبت کنم. که این دوراهی چطور این همه بی رحمانه منجر شده نه در مورد یک سفر که در مورد نوعی از زندگی تصمیم بگیرم. که بعد از این همه سال تلاش، بعد از این همه دست و پا زدن قبول کنم که شب تاریکی وجود داره که نمیدونم درونش چه اتفاقی قراره بیفته. که نمیدونم چه راهی برام مصلحت و چه راهی زیان در پی خواهد داشت. که میشه تصمیم گرفت مسیر پیشرفت شغلی یا تحصیلی یا مالی رو برای یک، سه یا ده سال بعد برنامه ریزی کرد و تلاش کرد بهش رسید اما برای تغییرات کیفی اینطور نیست. فقط میشه «امید» به مسیر بهینه داشت. فقط میشه یک قدم یک قدم پیش رفت بدون اینکه مطمئن باشی آینده چه چیزی در چنته داره. که در نهایت، اون چیزی که برات در نهایت باقی می مونه، اون چیزی که به عنوان دستاورد از خودت در بین انگشتات میگیری، همین کیفیات هستن.
 گمونم ده سال کمتر و بیشتر در مسیری پیش رفتم که حالا ورق خورده. بعد از طوفان حالا گرد و خاک زمین نشسته و میتونم این آدم جدید رو ببینم و شگفت زده شم. و من ِ جدید رو تکذیبش می کنم. تا کی؟ نمیدونم. فقط فعلا میدونم تکذیبش می کنم و میبینم این شب تاریک به جای اینکه آزارنده باشه شگفت انگیز شده.
دیروز رفیق می گفت شبیه آدمی زندگی می کنی که دیگری براش مهم نیست و شبیه کسی رنج می کشی که دیگری براش اهمیت بسزایی داره. خندیدم که در هر دو حال نیمه تمامم. کمی از من ِ نو. کمی از من ِ کهنه. و در حال عمیق ترین شخم خوردن عمرم.

تاب خوردن بین دنیای کلمه و دنیای اعداد اذیتم می کنه. این هم از کشفیات جدیدم در مورد خودمه. زمان های کلمه خوشحال ترم. بشاش ترم و غم شدیدتر و مهر شدیدتر احساس میکنم. وارد جهان عدد که میشم، به شدت سرد میشم و از احساساتم فاصله میگیرم. معقول میشم و برام نوشتن حتی یک کلمه، یک پاراگراف، یک عبارت سخت میشه. انگار در یک سوی جهان شخصیت معقولی ایستاده که به جهان از دریچه ی تعقل نگاه میکنه و در سمت دیگه، آدم تجربه گرای سر به هوا.
عجیبه که زور عدد در من به کلمات می چربه. زور فرمول و مسئله به خیال. این وقت ها به چهارشنبه که میرسم حس خشکی دارم. شوخی کردن سختمه. نوشتن سختمه و گفتن برام سخت. شخصیت عددی ام، لکنت میگیره وقت خوندن گاهی. خجالت می کشه و بلد نیست از سر تا ته نوشته اش رو با صدای یکنواخت بخونه. استرس میگیره. 
عجیبه. این دوتایی که بینش تاب می خورم عجیبه.

Monday, December 3, 2018

چگونگی به کار بردن هزار باره ی کلمه ی ترس در یک متن نیمه بلند.

این چند سال - سی سال؟ - ناخودآگاهم ترسیده. خودش رو به تمامی روی حالت از دست دادن تنظیم کرده و هر شب - تقریبا هر شب - در حال نشون دادن راه های از دست دادنشه. آ یکبار برام گفته بود سنگ فیروزه میتونه رنگش رو از دست بده و به این حالت میگن مردن سنگ. انگار که آبی عمیق و قشنگش رنگ عوض می کنه و سبز رنگ میشه. سبز مردابی. خواب ها هم از همین جا شروع کردند. از عوض شدن رنگ سنگ فیروزه و وحشت انداختن من که نصفه شب از خواب می پریدم به نفس زدن. بعد این ترفند کهنه شد. قدم بعدی شکستن سنگ بود. قاب و سنگ از هم جدا می شدند و تکه به تکه. وقت بیدار شدن، انگار سرم زیر صفحه ی عمیقی آب گیر کرده باشه، لال میشدم از حیرت. از وحشت. بعد نوبت به خواب زلزله رسید. اینبار زمین می لرزید و من بالای سر ویرانه ها بودم و آخ که ترس داشت. آخ که ترس داشت.
دیشب، کنار دریای خواب ها بودیم و از کنارم رد شد. با دوستش در حال صحبت کردن بودند. تصویر آینه ای از روز تیرماه که از کنارم رد شدند. توی خواب خنده ام گرفت. سرم رو پایین انداختم و نامرئی طور - به نظر خودم در خواب - از کنارش رد شدم. من سمت بالا می رفتم. از شیب بالا می رفتم. اون پایین میرفت. از شیب سرازیر شده بودند. سمت ساحل. رسیدم بالای شیب. با دو سه نفر از آدم ها در حال صحبت کردن بودیم که یکی سمت صخره طوری رفت که ازش می شد پایین رو نگاه کرد. نفسش گرفت. از ترس. آب دریا بالا اومده بود. در یک لحظه بسیار بالا اومده بود و همه شون رو آب برده بود. میدونستم توی خونه ی کنار دریاست. طبقه ی بالا. میدونستم آب اومده و غافلگیرشون کرده. میدونستم چه اتفاقی افتاده. در حال گریه و تلاطم میدونستم اینبار چطور از دستش دادم.
گمونم نزدیک سی ساله که این بازی ادامه داره. بازی رفتن آدم ها. این رو اون روز که داشتیم با نون صحبت می کردیم کوبیده شد توی صورتم. رفته بودیم کافه. نزدیک هم نشسته بودیم و داشت حرف میزد. عزادار بود. غمش اونقدر زیاد و عمیق بود که نه توی صداش جایی داشت و نه اثری در ظاهرش. بهم گفت توی مراسم هم نتونسته جلوی آدم ها گریه کنه. که هنوز هم نمیتونه. از در و دیوار و من حرف زدیم. از خوشی های زندگی اون. گذاشتیم دردش توی صندوق دلش بمونه. گفت پس چرا تمام این سال ها هیچ وقت نگفتی اینطور خونی میشی؟ چرا همیشه با خنده از دردها صحبت می کنی؟ چرا طوری ازشون جوک می سازی که انگار مهم نبودن برات؟ طوری که ما نفهمیم؟ گفتم چون برای من اصل اینه. اینکه آدم ها میرن. آدم ها نمیمونن. دردناکه؟ بله. تلخه؟ بله. اما برای من موندن آدم هاست که طبیعی نیست. برای همین هر یک روز بیشتر دیدنشون معجزه است. 
من میدونم که موقته. میدونم که زود میره و تمام اوراد خداحافظی رو بلدم و منتظر زمانشم که بخونمشون. اینبار اما وجودم در حال تجربه ی ترس عمیقیه. انگار دنیای واقعیت به اندازه ی کافی برای زیستن جای بی رحمی نیست. خواب ها همدستان شدند که من رو به زانو در بیارند.
آفتاب این وقت سال معرکه است. کج می تابه و نرم می تابه. نشسته بودیم به حرف زدن که خورشید تابید توی چشمش. نه اونقدر قوی که مجبور شه زاویه ی سرش رو عوض کنه و نه اونقدر ضعیف که نتونه سایه ایجاد کنه. مژه هاش - تابدار و بلند - سایه انداختند روی قرنیه ی قهوه ای غنی چشمش. داشت از جیزی حرف می زد و من داشتم سعی می کردم تشویقش کنم که بیشتر بگه تا جا عوض نکنه و همونطور بمونه. که زیادتر حرف بزنه و خودم،  مبهوت تصویری بودم که میدیدم. گیج تصویری که میدیدم. قراره در این جهان ِ نشد ها، تصویر اون چشم به خاطرم بمونه. تصویر اون لحظه ای که در شلوغ ترین میدون تهران نشسته بودیم و خاطره از چشمی که به جز من، هیچ کس حواسش به زیبایی اش نبود..

Sunday, December 2, 2018

بین کتابهای امسال، یکی بود که هنوز در مغزم چرخ میخوره و آزارم میده. کتاب پدران، پسران و سرزمین بین آنها غریب ترین نوشته ای بود که تا حالا خوندم. پدر نویسنده در تمام داستان ربوده شده و در زندان قذافی اسیره. یک جا میانه ی داستان، نامه ای بهشون میرسه از جانب پدرش که توش نوشته به هیچ کس از این نوشته چیزی نگین. نوشته اگر بفهمن، من به سیاهچال بی‌انتها سقوط می کنم.
گمونم چند بار از روی این جمله خوندم. عبارت سیاهچال بی انتها، برای من شبیه یک چاه واقعیه که روی دیواره اش هیچ جای دستی نیست. هیچ نوری نیست و در نتیجه امکان تغییری در موقعیت وجود نداره. انگار ناامیدی، یک ناامیدی کشدار و ساکن و چسبنده اطرافت رو گرفته باشه.  حس زمان و مکان رو، دو تغییری که به ما معنای زنده بودن میدن از دست میدی.  میل رو از دست میدی. فارغ از اینکه معطوف به چه سمتی باشه.
استیصال، وقتی از حدی بیشتر میشه خودش رو به صورت خشم بروز میده. چند شب پیش با اون جیغ ترین صدایی که از گلوم در می اومد، حرف میزدم و هر عبارت رو چند بار تکرار می کردم و باز اون حس لعنتی داشت دیوانه ام می کرد: همین که نمیتونم منظورم رو به آدمها برسونم. نمیتونم کلمه ها رو جوری بگم که بفهمن. انگار لکنت گرفته باشم. انگار لکنت داشته باشم. اون سفر چند سال پیش هم همین اتفاق به گمونم برای رفیق افتاده بود. داشت سعی می کرد چیزی بگه و ما دوتا نمیفهمیدیم و آخر حرف زدنش به فریاد تبدیل شد. به میل قابل دیدن شکستن و خرابی به بار آوردن. 
حالا لیوان شکسته ی آن شب روی میز مانده. مانده که حواسم به کارهای هیولا باشد. خودم؟ خودم میانه ی سیاهچال بی انتها. بی هوا. بی نفس. بی خود.
بی خود.
گفتم میدونی، مشکل اینه که ازت توقع دارن وقتی توی رابطه ای تمام نقش های زنانه ای که تجربه کردن رو یک تنه ایفا کنی. جایی مادر باشی. جایی معشوق. بخشی پشتیبان و بخشی رفیق. تا اینجا مشکلی نیست. میتونی وارد این بازی بشی. مشکل اساسی وقتیه که برای خودت بودن، برای جایی خارج از دایره ی تعریفات و عادت های اون آدم سهمی داشتن کسی سهمی قائل نمیشه. انگار کسی نمیدونه تو خارج از اون رابطه و چهارچوبش هم میتونی تعریف شی. هدف داشته باشی. لذت ببری و هزار چیز دیگه.
گفتم همینه من همیشه در آغاز رابطه هام خوشحالم. چون دارم با جهان یک آدم جدید آشنا میشم. همینه بعد از یک مدت احساس سنگ شدن و انجماد بهم دست میده. چون انگار در یک قفس فرضی گیر میکنم. همینه تنها زندگی می کنم. همینه نمیتونم کسی رو طولانی کنارم تحمل کنم. چون مابقی قسمت های شخصیتم اونقدر تکذیب میشن که هر روز صبح با خستگی کسی که صدها بار مشت خورده از خواب بیدار میشم.
حالا گمونم این مهم ترین چیزیه که باید در موردش تغییر ایجاد کنم. باید مابقی قسمت های درونم رو زندگی کنم. حتی اگر لازمه ی این تجمل، تنهایی باشه.

Saturday, December 1, 2018

پرنده ی کز قلب ها رمیده

نوامبر بلاخره تمام شد. از نیمه ی مهرماه به این سمت، یک سره بدبیاری و سختی باریده بود و اوضاع بیرونی و اقتصادی نفسم را گرفته بود. امروز آخرین گره باز شد. آنقدر خیالم راحت شد که بدون توقف و پشت هم برای رفیق نوشتم که چطور این مدت گذشت. که معمول موجودی ام در این پنجاه و چند روز معمولا زیر سی چوخ بوده. که هزار خرج بوده که نشده عقب بندازم و طفره بروم. به جاش هزینه کردهای زندگی شخصی ام به حداقل رسیده بوده. نوشتم سفر به بهانه ی دیدار برادری سر همین از دستم رفت و هزینه اش صرف این مدت شد. و آخ که مطمئنم حسرتش به دل همه مان می ماند. امروز اما آخرین واریزی مقرر بلاخره انجام شد. نفس کشیدم. گمانم حالا می شود منتظر یک خواب بدون کابوس باشم.
داستان همان زهر غم آلوده ی همیشگی است. تو فکر می کنی دردی که یکبار تحمل کرده ای، بار دوم ساده تر شده. فکر می کنییحتمل در مورد استرس هم همینطور است. برعکس اما، استرس شبیه هیچ وضعیت مزخرف دیگری در زندگی نیست. از درون پوچت می کند. تو، قبل از فاجعه عمق و شدتش را تصور می کنی و تخمین میزنی و از هراس نفست میگیرد. خیلی قبل از فاجعه نفست میگیرد.
نوامبر بلاخره تمام شد. نشستم و جدول مالی سال بعد را مرتب کردم و با اعدادش کشتی گرفتم.  سال بعد ساده تر خواهد گذشت. خیلی ساده تر. گمانم این تنها چیزی است که بهش دوست دارم ایمان داشته باشم.

Tuesday, November 27, 2018

کمی آغوش. کمی آرامش.

بهم میگه چیزی نمیخوای؟ خب، دخترکم چند ماهه مریضه و من میترسم از دستش بدم. میگم غذای اون لطفاً. فقط وزن داره. میگه باشه‌. و به جز اون؟ میگم هیچی.
میگه یه چیزی برای خودت. یه چیزی برای خود خودت. چیزی که حالت رو بهتر کنه. میدونیم تحت فشاری. چی بهترت میکنه؟
فکر میکنم که چی؟ گمونم الان هیچ چیزی. نه هیچ چیز بیشتری.

Monday, November 26, 2018

مصدر قدرتمندترین شکل کلمه است. منظورم رو بیان می کنه و به مغز تو اجازه میده با هر نگرشی که زندگی می کنی زمان فعل رو تعریف کنی. مصدری زیستن به نظرم چرندترین نوع زندگی کردن باید باشه. اون بی زمانی کشنده ترین اتفاقیه که تو رو از رودخونه ی زندگی خارج می کنه و بهت توهم میده تا به همیشه وقت داری.
زمان دوست نیست. همیشه وقت نداری و بله، آدمیزاد حتی میتونه فریب کلمات خودساخته اش رو بخوره.

گریختن


افسردگی شبیه یک چاهه که آدم رو در خودش فرو می بره. خشم اون سگ سیاه پر قدرته و استرس، از هر دوتاشون قوی تره: استرس برای من زهر ماره. که وارد بدنت میشه و تو رو فلج می کنه و قدرت کنترلت رو روی زندگی ازت میگیره. نیش خورده باشی. زهر قطره به قطره وارد خونت بشه و در حال فلج کردنت باشه و تو هیچ راهی نداشته باشی جز اینکه در چاه فرو بری. در چاه بیشتر و بیشتر فرو بری. 
شب ها، از کابوس و استیصال که از خواب می پرم، توی تاریکی دراز می کشم و زل می زنم به آسمون و تنها کاری که می تونم رو انجام می دم: اون صدایی در گوشم میشم که به تکرار می گه نفس بکش. نفس بکش. این تنها کاری که هنوز و تا وقتی هستی روش کنترل داری رو انجام بده. ریتم نفس هام رو سعی می کنم تنظیم کنم تا خوابم ببره. صبح، از شدت گرفتگی تن، از درد اعضای مختلف بدن می فهمم حمله چقدر وخیم بوده.
وجودم بین بخش های مختلفش پاره پاره است. دارم سعی می کنم جوری تقسیم خوراک کنم که بتونم از پس این روزها بر بیام. که این روزها تموم شه. گاهی انگار تکه ای از بدنم رو می برم و به هیولا میدم تا دست از سرم برداره. اونجا نشسته اما. میان تن. میانه ی جان. حالا چهل روز بیشتر شده که در حال مبارزه ام و انگار رمق به انتهاش رسیده. 
از هیچ چیز به هیچ چیز فرار نکن. بی فایده است. بی فایده است. 

Saturday, November 24, 2018

جان

پدر بورخس بهش گفته بوده. که هر بار به گذشته فکر میکنیم تصویری از امروزمون روی رخداد سابق می‌افته و با کمک اون به یادش میاریم. در واقع هر بار به یاد میاریم، آخرین تصویری که از خاطره داریم به ذهنمون میاد. گفته بوده ما در واقع هیچ وقت واقعیت رو جوری که بود به خاطر نمیاریم.
دلم برای امروز تنگ میشه. دلم برای اون چشم‌هایی که اونقدر صمیمانه نگاهم کردند تنگ میشه. کاش میشد بعضی روزها رو تا همیشه حفظ کرد. باقی نگه داشت.

تکه های وجودم

برخلاف تمام مسیری که طی کردم و ملزوماتش، زن سنتی درونم به پررنگی خودش باقیه و رد پاش دقیقا نفسم رو گرفته. انگار مشکل اساسی این روزها و سال ها هم همینه: در خونه داری، سلیقه به خرج دادن و این چیزها اثری ازش نیست اما اونجا که خودش رو برای خواسته ی دیگری قربانی کنه، که پوست خودش رو بکنه و پهن کنه تا دیگری از روش رد شه و به جایگاهی که میخواد برسه، اونقدر تبحر شدیدی پیدا کرده که این زخم ها به نظرش طبیعی میان.
کار سختی هم نیست. فقط قراره یاد بگیرم تمام این انرژی رو به سمت خودم معطوف کنم. انگار اگر نکنم، این پاره پاره شدن تا به همیشه باقی میمونه. شدت می گیره. من رو به انتها میرسونه.

Friday, November 23, 2018

صیام

اسباب کشی داره و این تغییر هم برای خودش و هم برای همه‌ی ما اتفاق مهمیه. به من نزدیک میشه. فقط دوتا کوچه بینمون فاصله می‌مونه. خودش حالا رفته. من وسط خونه‌ی خالی نشستم. ظرف شوینده‌ام کنارمه و بارون میاد. از دوردست تا دوردست بارون میاد.
از من شیطون تره. مردمی تره. خونه اش هم حالا شبیه خودشه. از هر سمت خونه تا دور و دور رو میشه دید. دوتا کوچه فاصله بینمونه و انگار دوتا محله‌ی متفاوتیم. من خونه که هستم هیچ جا رو نمیتونم ببینم. دنیای من فقط خودمم و حداکثر همسایه‌های ساختمانم. اینجا همه چیز بازه. گشوده است. شبیه خودش که رو به اتفاقات نو و آدمهای نو آغوش داره. شبیه من که توی خلوت خودمم این روزها. در سکوت کامل.
داره میاد نزدیکم. اینطوری نگرانی ام از اینکه چاه سکوت من رو قورت بده برای همیشه، کم میشه. خیلی کم. حالا فرصت غریب منه برای نزدیک شدن به ناف جهان.

Thursday, November 22, 2018

پرسید بشینیم میز بغلی؟ صندلی هاش کاناپه طور بود. گفتم نه. همینطور تنگ هم نشستن بهتره. بعضی کلمات نباید بلند گفته بشن. خندید که باشه. گفتیم که چه خبر و چطوره همه چیز پرسید از فلانی چه خبر؟ گفتم تموم شد. پوستم کنده شد. درد زیاد داشت اما تموم شد. گفت الان یعنی دلخوری؟ گفتم نه. نه دلخورم. نه خشمگینم. نه دلتنگم. تموم شده. حالا بی تفاوتم. یعنی دیگه برای خوندنش جایی سر نمی زنم. دیگه سراغ دوستان مشترکمون که صرف همین اشتراک پیگیرشون مونده بودم نمیرم. گاهی یادم میره هست. گاهی یادم میره چطور بود.
خندید و گفت چیزی توی صورتت عوض شده. آسودگی نشسته. گفت چه خوب.

Sunday, November 18, 2018

زمانی برای مستی اسب ها

توی صندوق ایمیل ها، با کلید واژه ی اتفاقی رسیدم به نوشته ای که برای آخر ماه هشتم حضورش نوشته بودم. موسیقی در جوف کلمات ضمیمه کرده بودم و نوشته بودم امروز از صبح نازکم. که درونم انگار پیداست. نوشته بودم اعداد روزها را شمردم و دیدم امروز شد هشت ماه که هستی. تاریخ نوشته برای سه سال و نیم قبل بود. خیلی قبل از اینکه آن همه غم به چشم ها اضافه شود. که کیفیت خنده ام را از دست بدهم و جوری خودم را حد بزنم که خونش جاری بماند.
چند وقت پیش - یک ماه کمتر - از کلمات همین چنینی استفاده کرده بودم. لا به لای حرف زدن و نوشتن هایمان، چیزی گفته بود که دلم رفته بود. به ظرافت تمام و تمام تن، نازک شده بودم. براش نوشته بودم رقیق شدم. بعد از نمیدانم چند سال و چند وقت. بعد خودم حواسم پرت این تغییر عظیم خودم شده بود. چشم هام به درون خودم چرخیده بود. که چه همه وقت بود آن قدر در برابر جهان بیرون ناامن بودم، چه همه وقت از طرف جهان بیرون زخم خورده بودم که همین حد ساده از امنیت را هم تجربه نکرده بودم: اینکه پیش کسی آنقدر نقاب هات را کنار بزنی که جان نازکت باقی بماند. با همان آسیب پذیری. با همان ظرافت. با همان ظرفیت حس کردن شادی. حس کردن غم. همان مرز جادویی.
دیروز در حال قدم زدن مرکز شهر بودیم و باران هم نم نمک می بارید و تهران پاییز قشنگی پوشیده بود. با رفیق صحبتمان به حبل المتین رسید. همان که تمام اجزای زندگی ات را دعوت می کنی که واعتصموا که اگر زمان اکنون را درک نکنید تفرق بینتان می افتد. رفیق گفت برای من این مرکز از دوستان و خانواده ام تشکیل شده. پرسید تو چطور؟ دو ساعت مزخرف بافتم تا گفتم خب برای من دوستان صمیمی ام در قلب جهانم جا دارند و فقط همین. گفت پس رابطه؟ تکان خوردم که نه. نه. بعد فکر کردم که وحشتی که این کلمه این روزها برام به همراه داشته. دارد. به آن دردی که انگار آنقدر مداوم جانم را تراشیده که حالا می ترسم. از بی خیالی آدم هایی که تو با تمام بی پناهی روبرویشان ایستادی و بهت زخم زده اند و همین. بدون ذره ای احساس پشیمانی. با حجم زیادی از حق به جانبی. و تو خون خورده ای. تو خون افتاده ای. که چه میترسم یکبار دیگر تجربه کنم. که چه می ترسم اعتراف کنم یکبار دیگر در حال تجربه ام.
توی چهارچوب بستر همه چیز فرق می کند. آنجا به خودم اجازه میدهم ساده تر بگیرم. فقط آنجاست که جرئت می کنم زمزمه کنم که چه دوستت دارم. جسارت می کنم که تکرار کنم. آنجاست که می شود انگشت هام را پیش ببرم و آن خطوط ظریف و مسحور کننده ی کنار چشمش را لمس کنم که وقتی می خندد ظاهر می شوند انگار شاهدی بر آیت خنده اش باشند و آخ که این وقت ها شبیه نوزادی می شوم که جهان را با دهانش کشف می کند و می خواهد هر چه می بیند و میخواهد را با لب هاش لمس کند. درون لب هاش بکشد. با لب هاش نگه دارد.
میان خاکستری شب، دستش را حلقه کرده بود دورم و من مست - سرمست، سرمست - به تنش پناه برده بودم. چسبیده بودم به او و دستش دور تنم بود. انگار جهان هنوز هنگامه ی طوفان باشد و من چنگ زده باشم به صخره. پناه برده باشم به صخره. نگهم داشته بود آرام و صبر کرده بود به دلخواه خودم قرار بگیرم. لازم نبود کاری کنم. لازم نبود مراعاتی کنم. لازم نبود تلاش کنم که زیبا به نظر برسم. ژولیده بودم و چاق بودم و تنم پیر شدنش را حتی نسبت به همین شش ماه پیش نشان می داد و جوری نگهم داشته بود که یعنی خوبی. همین. خوبی. کافی است. حالا امن باش. حالا آرام باش. حالا اگر خواستی چشم هات را ببند. و دستش آرام دورم حلقه بود و چه خوب بود. معجزه اینجا بود که نیازی به هیچ چیز نبود. نیازی نبود.
در لحظاتمان در تمام این ماه ها، همه چیز فرق می کند. بلدم که هر آدمی یکتاست و هر رابطه ای یکتاست ولی باز عجیب است که همه چیز فرق می کند و با اینحال یک چیز به طرز شگفت انگیزی ثابت مانده. کیفیتی از همان مُثُل است که به یاد می آوردم هرچند این همه وقت تلاش کرده بودم فراموش کنم: اینکه دلم را لرزانیده. بدجور دلم لرزیده.
ارتباطم با واو چند سالی هست که از دستم سر خورده و رفته. چند هفته پیش یک جای این دنیای مجازی بی در و پیکر پیغام داد. کافه بودیم. خواندم و خوش شدم. برای جواب دادن بهش، باید از نسخه ی دسکتاپ ساوند کلاود استفاده میکردم. همان وقتی بود که لپ تاپم خراب شده بود و گوشی، سریعا من رو به اپلیکیشن هدایت می کرد و عقلم نرسید آنقدر باهاش کلنجار بروم که دستم به پیغامش برسد و جواب بدم. دو ماه گذشت که صفحه باز شد. نبود. پاک شده بود. خودش. وگرنه چند خطی که نوشته بود همانجا بود. هنوز هم هست.
دارم فکر می کنم چقدر در رفاقت باهاش کم گذاشتم. کم اومدم. کم دادم. از خودم خجالت می کشم. کاش جادو کنه و پیدا شه. باید بگردم دنبالش. درست حسابی باید بگردم. قبل از اینکه عکسش هم از یادم بره.

بهم پیغام داد که لعنتی، دلم برات تنگ شد. براش نوشتم که من هر وقت به مشکلی میخورم دلم برات تنگ میشه. که تو یک جور نوری برام به وقت تاریکی زیاد. هر وقت اوضاع به قدر کفایت به هم میریزه تو همون جزیره ای که میشه بهش پناه برد. که اون سال هایی که جزیره بودی و هیچ اثری ازت نبود، خیلی سخت بود. خیلی سخت بود. همین که میدونم هستی و همین اطرافی، حالم رو خوب میکنه. حتی اگر هر یکی دو سال یکبار ببینیم همدیگه رو. شبیه الان. نوشت که برگشتم از سفر حتما میبینمت. حتما.
شبیه وعده ای از بهشت.

Sunday, November 11, 2018

گفت هر بخش زندگی که سی درصدش از دستت در بره، به نظر میاد به تمامی خراب شده. شاید حق با اون باشه. شاید فقط تمام ماجرا در مورد سی درصد خرابی باشه. که بشه روزی یک درصد، هفته‌ای یک درصد یا حتی ماهی یک درصد درستش کرد.
قرارم با خودم همین میشه که تمام زندگی رو یکبار روی سرعت آروم پیش می‌برم. من به قدر کافی زمان از دست دادم و یکی دو سالی بیشتر دیگه فرقی نمی‌کنه.
استرس برگشته. میتونم دوباره اونقدر پایین برم که گم شم. استرس برگشته و مشق شبم حالا تکرار صد هزار باره همینه: همینجا خوبه. یک قدم جلوتر کافیه.

Friday, November 9, 2018

تراب

کاری کرده بودم که میدونستم دوست نداره. هم توی بیداری و هم توی خواب به حساسیت هاش واقفم و باز به دلخواه خودم کار کرده بودم. به رضایت خودم. توی خواب فهمید. آروم که نفسش پشت گردنم می خورد، فقط یک جمله گفت و بعد صدای نفس هاش عمیق شد. نه از خواب که از اندوه و من، زیر بار درد خم شدم. دیگه هیچی نگفت. به روی خودش نیاورد اما هیب درد کشیدنش باهام باقی موند.
دارم ته نشین میشم.  شبیه ظرف خاکی که آب آلود شده و حالا دوباره داره یواش یواش به سمت زمینش می یاد. من آب نیستم. خاکم و تمام این سال ها، شبیه باد زندگی کردم. 
دردم از همینجاست.

Wednesday, November 7, 2018

قاب

یه لحظه‌هایی هست که داره می‌خنده و من نفس نمی‌کشم انقدر که تمام یاخته‌های تنم در حال ضبط اون لحظه‌اند.
جوری می‌خنده که انگار مهم‌ترین کار جهانه. با تمام دل. با تمام صورت. با کناره‌ی چشم. با گشوده شدن لب‌ها.

Monday, November 5, 2018

حالا میتونم بگم قصه به آخر رسیده.

با خودت فکر می‌کنی اون ور مرز چه خبره؟ اگر فلان روز اتفاق جور دیگه ای افتاده بود، اگر جهان به مدار دیگری چرخیده بود و اگر و اگر. تا کسی رو میبینی که اون سمت مرز زندگی کرده. تمام خوشی و تلخی‌هایی که هوسشون رو داشتی و نچشیدی رو سپری کرده و حالا؟ حالا حرف نمیزنید. نمی‌رقصید. ارتباط نمی‌گیرید ولی میببنی دردش اونقدر زیاده که از پوستش لب‌پر می‌زنه و جانت رو پر می‌کنه و خب، فرقی نمی‌کنه کجای جهان باشی. مرز یه شوخیه و زندگی می‌تونه خیلی تلخ بگذره. ازش گریزی نیست و نداری.
توی جهان موازی اما، احتمالا شب اینطور می‌گذشت که من صداش کنم و بگم شاید نفهمم اما تلاش میکنم که درک کنم چه زخمی شده. شاید مثلا حتی بغل می‌کردیم هم رو. یا چند لحظه به نشانه‌ی فهم همدیگه مکث می‌کردیم. شاید یک آهنگ قردار می‌رقصیدیم. یا هر کاری که توی این جهان انجام ندادیم.
گمونم توی جهان موازی بهتر آدمها رو میفهمم. این نقص من در جهان کنونی‌مونه. توی این دنیا حرف توی گلوم موند. انگار تیغی بخواد پاره کنه من رو. خراش بده حنجره‌ام رو.

Sunday, November 4, 2018

بدنم داره پیر میشه. اینبار خطوط روی ران پا غافلگیرم کردند. اثر چاق شدن و لاغر شدن‌ها. شبیه سندی بر اینکه بپذیر. اوج جوانی گذشت.

Friday, November 2, 2018

پروای از هیچ

حساب می‌کنم از جمعه‌ی قبل تا امروز. زمان کم میاد. چند روز رو از دست دادم. چند روز محو شده.
دراز کشیده بودم و طبق لذت این خونه زل زده بودم به آسمون. گریه‌هام‌ تموم شده بود و رفته بودم سراغش انگار بازی باشه که «یعنی چطوری میشه» و منتظر تغییر بدن بودم. استرس نداشتم. نگرانی نداشتم. دلتنگی نداشتم. انتظار نداشتم. فکر می‌کردم هجوم احساسات فلجم کنه. نکرده بود. زل زده بودم به آسمون و جای هیچ کس خالی نبود. جای هیچ کس پر نبود. هیچ چیزی دلم نمی‌خواست. حتی برخلاف تصورم دلواپس دخترهام هم نبودم. چند لحظه که گذشت فکر کردم بد نبود جدی‌تر انجامش می‌دادم. که واقعا می‌خوابیدم. که کاش دخترها رو هم با خودم می‌خوابوندم.
کوروش خندید که باز دیر کردی. گفتم چی شده بود. گفتم یک دفعه زمان از دست میدم. دیر نمیکنم. ساعت گم میشه حتی. با جمله‌ی دوم اشک‌ها شروع شده بودند و دیگه «من» کنترلی نداشتم. نخندید. گوش کرد. فقط گفت چرا این یکسال چیزی نگفتی. گفتم نشد. نتونستم. الان هم اصرار بچه‌ها بود که حرف بزن. که شیمیایی شاید باید حل شه. گفت که آره. حالا که حد آسیب زدن به خودت رو رد کردی حتما راه شیمیایی رو پی بگیر. مخصوصا تو که نمی‌ذاری کسی کنارت بمونه. بشینه. قرار بگیره. قرار بده. و حرف بزن. حرف بزن. از جلسه اومدم بیرون. نشستم روی دیواره پارک ساعی و زنگ زدم و حرف زدم. حرف زدم. دوساعت تمام اشک ریختم و حرف زدم. به دوازده شب که رسیدم، شمردم پنج ساعت مداوم اشک ریخته بودم.
چرا می‌نویسم؟ که یادم بمونه این هفته رو. که پذیرفتم افسردگی جدی‌تر از قدرت من اطرافمه. دیشب کیک شکلاتی رو که تموم کردم و اشک‌هام تموم نشد بهش گفتم. گفتم مامان یک دوره‌ی سه ساله حتی نتونست پاش رو از خونه بیرون بذاره. می‌ترسم الان در اون آستانه باشم. آستانه‌ی فرو رفتن. فرو رفتن. فرو رفتن. و ترسناک‌ترین بخشش این دست و پا نزدنم‌ برای برگشتن روی سطح زمینه.
نقطه‌ی استیصال مغزم درد می‌کنه. با شقیقه‌هام. و چشم‌هام. درد این یکی حتی با فشردن پلک‌هام هم آروم نمی‌گیره.
دیگه منتظر هیچ چیزی نیستم.

Thursday, November 1, 2018

پناه

هوا تاریک بود که بیدار شدم. فکر کردم الان باید رسیده باشند فرودگاه تهران. برعکس من که همیشه دیر می‌کنم، همیشه زودتر می‌رسند. همیشه مرتبند. همیشه نظم شاخص دارند. برعکس من. برعکس من. برعکس من.
غر زده بود به من که این فرودگاه مناسب نیست و آن یکی بهتر بوده. که میخواستم استقبال بروم. که هماهنگ نکردی و از همان حرف‌های همیشگی هر دونفرمان که تا یک قدمی انفجار بالا می‌رویم. عین تصویر را هفت سال پیش پیاده کرده بودیم. رسیده بودیم فرودگاه. دیر. پروازش رسیده بود و یک لیوان قهوه گرفته بود و سرگردان می‌چرخید تا همدیگر را پیدا کردیم. حالا نمی‌شد براش توضیح بدهم که تابستان نیست. نمیشود لباس گل گلی بپوشم. که‌از پله‌ها نیستم که بالا بدوم. که من اصلا نیستم. اصلا نیستم.
به ساعت ایران چند دقیقه‌ی دیگر پروازشان می‌نشیند. می‌رود فرودگاه دنبالشان. آن یک نفر منتظر است و این دو نفر پیاده می‌شوند و من؟ من از اینجا از خیال سفری می‌نویسم که جا ماندم.
قرار بود آدم شوم.‌ این روزها شبیه قارچم بیشتر.

Tuesday, October 30, 2018

غزالی در میان خلایق

باید چیزی اتو می‌کردم. اطراف میز اتو بودم و می‌چرخیدم و لباس صاف می‌کردم و بغض داشتم. بغض شدید. یک‌جا طاقتم ته کشید. نشستم کف زمین به گریه کردن. به زار زدن. انگار عزیزی از دست رفته باشه. ده صبح بود و هنوز چیزی نمی‌دونستم. کسی از دست رفته بود.
عصر خبر بهم رسید. یک گروه تلگرامی داریم که آدمها دائم صبح بخیر و شب بخیر می‌فرستند و تولدهای هم رو تبریک می‌گن و آخر هر فصل از مزایای پرتقال و پیاز می‌نویسند. اون عصر یکی نوشت بچه‌ها فلانی فوت کرد. من فقط زنگ زدم دوالف. شوخی نبود. دوتایی هق هق کردیم و حتی یک جمله‌ی کامل نگفتیم و قطع کردیم.
شایسته اینجا نوشته. نوشته که نفهمیدیم چی شد. چه اون و چه هیچ کدوم از ما دوستان دست سوم یا دورتر. من فقط همون تولد هیجان آور شایسته یادمه که آخر نفهمیدم چرا دعوت شدم و چقدر هم خوش گذشت. اون سیزده فروردینی که قرار بود قبیله‌ای بریم سینما یادمه که از شش ساعت قبل بلیط فروشی اونجا بودم که نکنه سهمی بهمون نرسه. دو سه ساعت بعدش اومد تنها نباشم و مابقی عصر رسیدند و من اونقدر اون روز سوتی دادم که بعدها شنیدم به من اون روز چندین بار مثل یک خاطره‌ی خوش خندیده. به وقت‌هایی که سر کلاس آروم و جدی می‌نشست و وارد بازی هامون نمیشد و نمیتونستیم به سبک همیشه شیطنت کنیم. و بود. جاهای عجیبی بود. مثل اون روز که از پس‌کوچه‌های شهرآرا رد می‌شدم و ایستاده بود به حرف زدن با همسایه‌اش و شتابان رد شدم یا یکبار در یکی از خواب‌های میم. که گوشه‌ای نشسته بود فارغ از اتفاقات خواب ساز می‌زد.
چند روزه که حالم بده. حالم خیلی بده. گریه‌های بی‌هوا نفسم رو گرفته و جهان نه روی شونه‌هام، که روی شش‌هام قرار گرفته. صبح چشم باز کردم و گفتم که امروز بود. انگار معنای تمام این غم همینجاست که صیقل میخوره و شکل می‌سازه. همین نقطه از زمان اگر که چرخه باشه.
از متن‌های آخر فیس بوکش، چیزی بود که درباره‌ی مادرش نوشته بود. که ظرفی که همسایه‌ای می‌آورد رو پُر پس می‌داد. دیشب از تمام طبقات ساختمون صدای سرفه می‌اومد. به یادش سوپ درست کردم. یکی از همون گیاهی های بدمزه و با دمنوش سینی کردم فرستادم برای همسایه‌ها. می‌دونم هر وقت چیزی برای بقیه بفرستم یادم خواهد اومد. یادم خواهد موند. حیف که کار بیشتری ازم برنمیاد. نیومد. نخواهد اومد. دیگه دیر شده.
حالا می‌خوام برم یک پات گنده قهوه درست کنم و پشت میزی بشینم که در دوران جوانیشون پشتش می‌نشستند و بعدها به من ارث رسید و یک ورق کاغذ جلوی خودم بذارم و یا خط بکشم یا بنویسم. مهم نیست چی بنویسم اما. مهم نیست چقدر خط بکشم. تو نباید آنقدر زود می‌رفتی تاواریش. دستوری که نیست. درخواسته. کاش این همه زود نمی‌رفتی.

نقطه

گفت زندگیت یه کنترل شیفت دیلیت نیاز داره. گفتم که آره. صد و ده روز کاری بشمرم و دوباره بهش فکر کنم.

Saturday, October 27, 2018

گریخته

صدای ویبره‌ی موبایل وسط حرف زدنمون حواسم رو پرت می‌کنه. می‌شمرم و حدس می‌زنم یا یک نفر پشت هم در حال نوشتنه یا کسی پشت خطه. مکث می‌کنم. قطع می‌کنه. به ادامه‌ی حرفمون می‌رسیم. چند دقیقه بعد گوشی رو چک می‌کنم. زنگ زده. متنفره تلفن‌هاش رو جواب نمی‌دم. متنفرم بهم زنگ میزنه. بهم گفته. بهش نگفتم. نمی‌شه بهش بگم. این یکی دیگه خیلی زیاده.
بدر اینبار ماه خیلی چسبید. اون شب عین در حال روندن در بلوار کشاورز بود و ماه کاملا در امتداد دید من قرار داشت و برعکس همیشه داشتم داد می‌زدم. گمونم داشتم مزخرف بلغور می‌کردم و کلمه‌هام پر از نیاز به شرافت و اینجور چیزها بود و عین فقط گاهی تایید می‌کرد. عصبانی بودم -عصبانی هستم- و داشتم از کلمه‌ها نردبانی می‌بافتم که از گودالی که هستم نجاتم بده. نمی‌شد. فرو می‌رفتم. دائم فرو می‌رفتم. براش می‌گفتم چرا این همه خشمگینم. فقط تایید می‌کرد. همین عصبانی‌ترم می‌کرد.
چند وقت پیش رفیق گفته بود تو خوب پیش میری. خوب پیش میری تا یکجا زیر میز میزنی و میری. رها می‌کنی. نمی‌جنگی. گلاویز نمیشی. فقط میری. حالا خشم و رنجش و ناراحتی هم‌زمان اینجا حضور دارند. بدون انگیزه‌ای برای ساختن. انگیزه‌ای برای ترمیم. دور شدم و حوصله‌ی برگشتن ندارم. انگیزه‌ی برگشتن ندارم و سرما دور استخوان‌هام رو گرفته.
به اسمش روی صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کنم. یکی از سه نفریه که به جای اسم خانوادگیش بوسه گذاشته بودم یعنی خیلی عزیزه و حالا می‌دونم که نیست. خیلی وقته نیست. منتظر زنگمه حالا. پیغام‌های بی‌جواب. تماس‌های کوتاه و مختصر و شتابزده نشون میدن اوضاع خوب نیست. از دیدنش طفره میرم. از حرف زدن طفره میرم و دیگه دلم نمیخواد ویرانه‌ای که هست رو به یاد خاطره‌ای که بوده سر پا فرض کنم.
چیزی تموم شده. هر چقدر هم پذیرفتنش سخت باشه.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...