Friday, January 26, 2024

لاله‌های واژگون

گفت یه دختر ده ساله هم هست که کفش میخواد. فقط یه کم افسردگی داره و گفته برام سیاه بخرید. خوشمزگیم گل کرد و دانای کل احمق‌ام بالا زد و پرسیدم کلاس چندمه؟ گفت باید چهارم بود. باباش چند ماه پیش خواهر بزرگش رو کشت و حالا زندانه و پول ندارن بچه‌ها رو مدرسه بفرستند.

خبر رو کامل یادم بود. با جزئیات تمام خونده بودم. اسم شهر رو اما یادم نبود. توی نقشه که پیداش کردم، آخرین شهر قبل از مرز بود. دور دور. محروم محروم. 
تو سرم یه ارکستر به چه بزرگی ساز کوبه‌ای می‌زنه. اندوه یه بچه‌ی ده ساله چقدر می‌تونه عظیم باشه؟

Monday, January 15, 2024

جزیره میداند

 خوابت را دیدم و توی خوابم داشتی میرفتی. یک راهرو، یک فرودگاه و یک عالمه جاده ی زمستانی پیچاپیچ. تمام روز زهرمار بودم. ته ذهنم یادم بود و انگار که یادم نبود. نه دلم حرف زدن میخواست نه چیزی. زهر به جانم ریخته بود. زهر مانده بود.

رسیده بودیم به سوریه. وسط این همه جغرافیا، سوریه. یک اتوبوس از جلوی چشممان رد شده بود که مقصدش خیابان تهران بود که نام خیابانی بود در شهر نمیدانم کجای آن کشور. نفهمیده بودیم چطور اشتباه پیچیده ایم و رسیدیم اینجا. فقط یک دفعه تابلوها با حروف عربی نوشته شده بودند و من از واکنشت ترسیده بودم. نگران مهر ویزا بودم توی پاسپورت تو و نگران تلخ شدنت. اصلا کشور چطور عوض شده بود؟ کدام جاده؟ کدام مسیر؟ کدام جا؟ سوار شدیم و برگشتیم. دوباره زمستان بود و تو داشتی میرفتی. 

کل روز تلخ بودم. آدم به چیزهایی عادت نمیکند. نه به بیداری دیدنش. نه به خواب دیدنش. به هیچ به هیچ به هیچ.

Sunday, January 14, 2024

امتداد

امشب اسم دخترهام رو می‌ذاشتم الف و افسان.

Thursday, January 11, 2024

سوپر مارکت کنار خونه اواخر اردیبهشت روی دستمالهاش تخفیف زده بود. من چند هفته ای بود داشتم کابینتها رو از مواد غذایی خالی میکردم چون به خودم گفته بودم مشخص نیست بمونم اینجا یا برگردم ایران. هیچی نمیدونستم. دستمالها رو که دیدم، گفتم اگر بخری یعنی میمونی اینجا. تصمیم بگیر. خریدم. یه بسته گنده ی سی و نمیدونم چندتایی. دیشب زنگ زدم شرکت اینترنت که بگم چرا انقدر این ماه فاکتور گرونی برام فرستادی. گفت چون قراردادت دو ساله بود. یا قرارداد تازه ببند یا زین پس همینه. قرارداد هم شش ماهه، یک سال و نیمه و یبشتر داریم. فکر کردم شش ماه کم خواهد بود. اما یک سال و نیم مناسبه. تا قدم بعدی حدودا همینقدر زمان مونده.
بعدها، زندگی که به سامون شد، میتونم به جوونها بگم من تصمیمات زندگیم رو بر مبنای فاکتورها و صورت حسابها و حراجی ها میگرفتم. 
تصمیمات زندگی این روزها شبیه نقطه های روی کاغذه. من فقط دارم سعی میکنم بین نقطه ها رو درست خط بکشم.

Sunday, January 7, 2024

در بهشت اکنون

 توی داستانها، وقتی در مورد آیین قربانی و آیین شفا و آیین روزه صحبت میکنه، چیزی رو ترسیم میکنه که من اگر بخوام به زبان خودم بگم شبیه عبور از جهنمیه که من ازش گذشتم. از چشم خودم نگاه میکنم نه از منظر دیگری. قطعا همیشه کسی هست که جانش از دست ما خونی تر از اونه که این رنج دیدنهای ما تطهیرش کنه. صبح اما به ابرها و طوفان که نگاه میکردم از ذهنم گذشت که حالا پاکم. رسیدم اول خط. 

چرا؟ چون من فرهنگم رو از نسلی به ارث بردم که براش از آتش گذشتن نماد پاک شدن بود. درد کشیدن نماد منزه شدن. که پیشینیانش میگفتن اگر به مدت کافی در جهنم بسوزی تمیز میشی و میری بهشت. از این سنت عمیق روانی که بگذریم، حالا فکر میکنم درد به تمامی تمیزم کرده.

کاش یاد بگیرم درد جلا دهنده نیست. کاش از این به بعد هم با خودم و هم با دیگران و هم با جهان مهربون تر باشم. تمام استخوانهام رو این چند وقت شکوندم. تمام وجودم رو ویران کردم و حالا که تموم شده، مطمئنم توانم خیلی کمتر از روز اوله. این غسل درد اگر به بار دوم بکشه ممکنه از پسش بر نیام.

کاش هرگز به جهنم برنگردم. کاش تموم شده باشه.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...