Friday, January 31, 2020

برگشت

درها باز شدن. سد سرریز شده و من، زیر دلتنگی مدفون.

Wednesday, January 29, 2020

یاس و یاس هر دو یکجور نوشته میشوند: یکی بوی خوب دارد و دیگری درد زیاد

درد به مغز استخوانم رسیده. حسابی. بدجور. زیاد گریه میکنم. با هر خبری. با هر کتابی. هر داستانی غمگین ترین شیوه ی توصیف شده. هر شعری پر از غم. هر اتفاقی، سنگین. آدمها قبل تر از ما چطور زندگی میکردند؟ آن وقت ها که جهان نامردتر بود؟ مهربانی کمتر بود و بیشتر خون میریختند، که دائم جنگ بود و سوختن شهر و سوزاندن تن؟ من حالا اینجا درد به مغز استخوانم رسیده. بدجور. حسابی.
دیروز یکی نوشته بود همسر شهید کشوری در گذشته. یک ویدئوی کوتاه هم بود از صحبت زن و شوهر بعد از شانزده سال اسارت. وقتی بلاخره مرد قرار شده بود به خانه برگردد. دو طرف حرفی برای گفتن نداشتند به جز همان کلمات ساده ی همیشگی. خوبی؟ نه گریه نمیکنم. دیدی گذشت؟ علی کجاست؟ دیدی گذشت؟ بعد زن مچاله شده کنار تلفن، اشک ریزان چیزی شبیه این گفته بود که اما خیلی سخت بود. خیلی سخت. من تمام مدت پخش شدن فیلم این سمت گریه کرده بودم. وقت نوشتن این کلمات هم. بدجور. 
زندگیم چیزهای قشنگ زیبایی دارد. شب که کف خانه دراز میکشم بیش از همه دلم می لرزد از زیبایی خانه ام. شبیه احوال درونی دلم شده. یک دفعه انگار هر چیزی در خانه سر جای خود قرار گرفته. حالا آرزوی ته دلم این شده که مدتی همه چیز این درون سر جای خودش بماند. مدتی صدایی از کسی در نیاید. مدتی کسی نرود. کسی نیاید. چیزی تغییر نکند. این همه مرگ دیدن، این همه درد کشیدن، فقط من را به اینجا رسانده که همه چیز را حفظ کن.
چند شب پیش دلم خواست عکس یکی از پروفایل ها را عوض کنم. جای عکس بیست و دو سالگی، دنبال چیز دیگری گشتم و انقدر این چند سال عکس نگرفته ام و در سکوت و بی آینه و عکس گذرانده ام که گذرم رسید به خاطرات سه سال پیش. همه ی خاطرات، کلمات و عکس ها آنجا بودند. دست نخورده. منجمد. یادم افتاد یک تابلوی گل شقایق داشتیم. گل ها را خودمان چیده بودیم. من قاب کرده بودم. یادم افتاد برای تولدم آینه خریده بود. یادم افتاد به ماگ ماهی ام که تازه ترک خورده. ترسیدم. از خودم ترسیدم که چطور همه چیز را از زندگیم جمع کردم انگار هیچ وقت رخ نداده. که چه دلم خواسته بوده به جای درمان زخم ها چشم هام را ببندم. شاید همین بوده که اینطور بی نفس شده ام. شاید همان اشک ها این سالها ذخیره شده اند و حالا در حال خوردن تنم هستند.
درد به مغز استخوان رسیده. نقشه ی فلسطین دیشب به گریه ام انداخت. درد اینکه کسانی هستند که از تو قوی ترند و وجود تو را، بودن تو را، انسان بودگی تو را به صرف قدرتشان به رسمیت نمیشناسند. که به سادگی تمامت میکنند. به پایانت می رسانند. درد آدم های اطرافم. درد مردمی که به سادگی مشغول مردن هستند. درد. درد. درد.  درد خودم که چطور چیزی از تن از دست داده ام. چیزی از من تمام شده.
آرشیو یکی از دوستی هام چند روز پیش پرید. فکر کردم که چه عجیب، من پیش هر کدام از دوست هام یک چهره دارم. سین چهره ی امن من را میبیند، میم چهره ی مهربانم را. این یکی تصویر امیدوارم بود. حالا وسط این همه درد، یک عالمه از امید وسط دلم هم رفته. جهان پیش میرود. من سعی میکنم حرکت کنم و از شدت اشک ها، زمین اطرافم باتلاقی شده. 
صبحم را با یکی از کتاب های دوست داشتنیم شروع کردم. خواندم و تمام که شد، از هق هق گریه امان برام نمانده بود. بار قبلی مجذوب نوشتار کتاب شده بودم. مجذوب داستان کتاب. اینبار اما، غم عمیق و سنگین درون دلم رخنه کرده و هر مرگی در هر داستانی تکه تکه ام میکند.
آخ.
بگذارید وطن وطن بماند. تا قبل از این دی ماه، همیشه فکر میکردم رفتن یک گزینه باشد. اینبار اما خاورمیانه وسط جانم رفته. اینبار فهمیده ام هیچ رفتنی در کار نیست. هیچ رفتنی. هیچ.  من به این اندوه دوخته شده ام.

Saturday, January 25, 2020

.

یه تابلو از گل شقایق داشتیم. گل‌ها رو با هم چیده بودیم. قاب کرده بودمشون. روزی که مطمئن شدم دیگه برنمی‌گرده تابلو رو گذاشتم بیرون از خونه. یادم رفته بود. یک دفعه حقیقت مثل مشت کوبیده شد توی صورتم. اینکه دارم الکی در جا میزنم. زندگی رو به بطالت میگذرونم. دارم‌ هویتم رو به هیچ تقلیل میدم. از دست میدم. از دست میرم.
خوابم نبرده هنوز و سحر شده. اینبار از وحشت خودم. چه کردم من؟

Friday, January 24, 2020

.

حالا که جواب همه چیز اومده و گذشته و تموم شده، فهمیدم علت ام آر آی، شک دکتر به وجود توده توی سرم بوده. حالا میتونم بهش بخندم. به روی خودم نیارم. غصه نخورم. نگران نشم. میتونم با فاصله نگاهش کنم. حالا وقت سردرد قرار نیست نگران شم. وقت سرگیجه هم. وقت به هم ریختن دید هم. اول کلمه‌ی تومور، سودو اومده. یعنی چیزی نیست. فقط فشار داخلی سر بالاست. همین.
از درد کشیدن خسته شدم. دلم برای تن معمولی قدیمم تنگ شده.

Tuesday, January 21, 2020

.

بعد از یک ماه و چند روز، هنوز وقت صرف نکردم که بخونم این قرصی که هر شب و صبح دارم میخورم کارایی و عوارضش چیه. فقط گاهی حس میکنم جایی از تنم گزگز میکنه. میفهمم یادم رفته بخورمش. گاهی گیج میره سرم. یادم میره یادم رفته. و چند گاهی ِ دیگه که هی و هر بار یادآوری میکنه ما خیلی در بند تن که چه عرض کنم، در خدمت هورمون ها و واکنش های داخلی بدنیم.

Saturday, January 18, 2020

حوالی نیمه شب

ایده ی کتاب و فیلم داستان بی پایان به نظرم معرکه بود و هست. تمام فیلم. نیمه ی اولیه ی کتاب. وقتی سباستین میون خوندن کتاب داستانی که برای خودش نیست، میفهمه خودش هم بخشی از ماجراست و برای حفاظت جهان ِ قصه ها، باید پرنسس رو نامگذاری کنه و صداش کنه. وگرنه هیچی از جهان نمیمونه. میبینه چطور جهان بخش به بخش ناپدید میشه. میبینه چطور نیستی میاد و دنیا رو می بلعه.
دلم براش تنگ شده. دلم براش تنگ میشه. داره از جهانم کم به کم محو میکنه خودش رو. نقل دعوا کردن نیست. نقل دلخوری هم به گمونم نیست. فقط داره از جهانم میره. انقدر کمرنگ میشه که داستانم بدون اون ادامه داره. انقدر نیستم که گاهی شک میکنم توی زندگیش گاهی مکث میکنه که بگه جای فلانی اینجا خالیه؟ داریم محو میشیم. بدون دعوا. تقریبا بدون دلخوری. من دارم راه خودم رو میرم. اون در راه خودش پیش میره. و همدیگه رو صدا نمیکنیم.
انگار دوباره نوزده ساله ام. انگار دوباره باید نظاره کنم که چطور جهان کار و درس و زندگی روزمره، از من مهم تر میشه. چطور اولویت من سقوط میکنه. کم میشه. دوباره باید سرم رو به چیزی گرم کنم که ندیده شدنم، نشنیده شدنم به قدر نیازم من رو به درد نندازه. حالا احساس میکنم محو شدم. که صدام شنیده نمیشه. که خودم دیده نمیشم. حالا بیشتر از همیشه نیاز دارم حرف بزنیم. نیاز دارم لمس کنیم. نیاز دارم کنار هم باشیم بدون اینکه چیزی و کسی و اتفاقی حواس یک نفرمون رو به خودش مشغول کنه. نمیشه اما. میترسم و گمونم سرم اومده که در جدول اهمیت سر خوردم و پایین اومدم. احساس سرما، احساس خستگی و بی حوصلگی، احساس جا موندن و هزار حس بد دیگه توی دلم هستن. بتوی دلم باقی موندن. بدنم هم حتی دیگه باهام همراهی نمیکنه. حس غربت به تن هم رسیده. انگار تازه یک هفته است آشنا شدیم. نمیدونم اصلا کاری میشه کرد؟
به جز پذیرش؟
امشب کنار صندلیم یک گلدون حسن یوسف تنها بود. برگ هاش خسته بودن. به طرز واضحی نصف شاخه ها خالی شده بودند و مابقی برگ ها، معلوم بود دلشون به موندن بند نیست. از اون گلدون هایی که میدونی چند هفته دیگه بیشتر دوام نمیارن و بعد چوب خشکیده میشن. به صاحب کافه گفتم بذار من این رو ببرم و با حال خوب، به وقتش برگردونم. گفت ببر. انگار حسن یوسف من بودم که از سرما، از عدم رطوبت کافی و از بی توجهی در شرف خشک شدنه. حالا روی میز گل هاست. دلم میخواد حالا که بلد نیستم بیش از این از خودم نگهداری کنم، این بچه رو از این زمستون سالم بگذرونم.
داره از دستم میره علی. داره از دستم میره. دیالوگ لعنتی کنعان روزی صد بار توی گوشم تکرار میشه.

Friday, January 10, 2020

از دریچه‌ی قلبم

به چشم ِ من ِ آن سالهای دانشگاه، پسر انسان جذابی بود. از آن جذابیت های خالص داشت که وقتی از یک سمت دانشگاه می دوید سمت دیگر، کله های بسیاری همگامش میچرخید که گام هاش را بشمرد. بداند کجا می رود. یا به حرکت هوا روی موهای همیشه کوتاهش نگاه کند. آدم خوبی هم بود. یکی از خوش برخورد ترین و مهربان ترین های دانشگاه که میشد رویش حساب کرد. ته لهجه ی مختصر بانمکی داشت. چشم های درشت گاوی. لبخند پررنگ. علاوه بر تمام اینها، به طرز غبطه برانگیزی باهوش بود. گمانم نه فقط در ورودی ما که در کل دانشگاه این هوشش محرز و مشخص بود. در کنار همه ی اینها، پروردگار ساختن روابط در دانشگاه بود. همه جا دیده میشد. همه دوستش داشتند. ورودش به همه جا محترم و مبارک بود. اولین باری که دیدمش، دانشکده کنار سایت بود. با چند تا از دوستاش ایستاده بود و از طبقه ی اول پایین را نگاه میکردند. یادم نیست ترم یک بودیم یا سال سوم.  جایی بین هجده سالگی تا ابتدای بیست سالگی. بچه ها صدام کردند که فلانی، بیا و با دوستمان اگر آشنا نیستی آشنا شو. سلام کردیم و عجیب انسان جذابی بود.
تا مدت ها تمام آشنایی ما همینقدر بود. دو یا سه سال همدیگر را میدیدیم. لبخند و سلام و کمی احوال پرسی و رد میشدیم. بعد کم کم دوست شدیم. برخلاف خودش که اسطوره ی معاشرت و روابط عمومی بود، مابقی افراد گروهشان همگی از نظر هوش مثل خودش اما در روابط اجتماعی برعکس بودند. سر به زیر و خجالتی. آن وقت ها در ابتدای آسیب پذیرترین سالهای زندگی ام بودم که از بخت خوشم، برج و باروهای دفاعیشان را زمین گذاشتند و من یکی از دوستانشان شدم. نه یکی از رفقا، نه یکی از نزدیک ها. ولی نه یکی از خیلی دورها. جایی مابین دوست و رفیق. باهوش بودن، توانایی صحبت بی وقفه از یک مسئله علمی و احاطه ی کامل روی آن و چیزهایی از این قبیل، همیشه مهم تر از قد و قامت و مخصوصا وضعیت مالی بوده. خوش سخنی بالاتر از خوشگلی قرار میگرفته و بچه ها، تماما واجد این شرایط بودند. دل - آب کن. دل خواه.
یادم هست لحظه های بسیار کمی مابینمان جرقه ای چیزی احساس میکردم. از همان جرقه جات بسیار ریز و پرنور که ضربدر شدت لیبیدو میشود و ابتدای جوانی، آدم را به خیال میبرد. مثلا روزی که احساس میکردم خوشگل تر شده ام و بی هوا دستش را وقت عکس گرفتن حلقه میکرد دور من و آخ که چقدر هنوز آن عکس را دوست دارم. وقتی میخواست چیزی از من بگیرد و دست هایمان در تماس طولانی میماند و دستش را نگه میداشت و من داغ میشدم و هر دو تا سعی میکردیم نفر اولی نباشیم که عقب میکشیم. هم خوانی نداشتیم. پسر خوبی بود. دوست خیلی خوبی هم. اما من بدجور در اعتماد به نفس سقوط کرده بودم. حملات اضطرابم شروع شده بود و تمام محیط مشترکمان برام دردآور بود و همان محیط، براش زیستگاه طبیعی محسوب میشد. در بیست و دو سه سالگی، هیچ وقت فکر نکردم در حال ارتباط برقرار کردنیم. همیشه به نظرم یک اتفاق لحظه ای بود. یک شیطنت مسرت بخش. همین.
روزهای آخری که ایران بود رفت و آمدهایمان کمی بیشتر شد. گاهی من سمتشان می رفتم. گاهی آنها اینجا می آمدند. روزهای اولی بود که به خانه ی بهار آمده بودم. خانه هنوز بسیار ابتدایی بود. خانه ی آنها هم. از لخت بودن و فقیر بودن و ابتدای زندگی بودنمان خجالتی نمیکشیدیم. طبیعی بود. دلیلی برای اینکه خودمان را چیز دیگری نشان بدهیم نداشتیم. همه چیز خیلی ساده بود. خیلی معمولی. در کنارش، من به حریم آنها احترام میگذاشتم. آنها به حریم من و جرقه ها، کم و کم هنوز می درخشیدند. آنقدر کم که نمیشد بهشان دل ببندی. آنقدر پرنور که نمیشد دست کم بگیری.
آدم ها آن سال ها در حال رفتن بودند. موج اصلی مهاجرت بچه ها بود و منتظر رفتن بود. اولینشان که رفت، براش مرغ پختم. یادم هست چقدر گوگل کردم که بدانم غذایی که نمیشود بچشم با چه چاشنی خوب میشود. با سالاد بهتر می شود یا با ماست. دوستهای عزیزم بودند. از آنها که میدانی پایشان به قرار نیست و همیشه میدانستیم او هم میرود. تعجبی هم نداشت. خلاف این اگر بود تعجب میکردیم.
روزشمار ایران بودنش که شروع شد، یادم نیست به چه بهانه ای، قرار شد تنها اینجا بیاید. دوتایی با هم بودیم. جرقه ها هنوز بودند و اینبار کس دیگری نگاهمان نمیکرد. نه من دست کشیدم نه او پا پس کشید. و بعد، قدرت جوانی. داغی. تن. لذت. رهایی.
نفسش به که به حالت اول برگشت، نخستین واکنشش، گریستن بود. گریه کرد که چرا. گریه کرد که من آرزوهای خودم را دارم و نمیخواهم ازشان دست بکشم. گریه کرد که دلم میخواهد درسم را بخوانم. گریه کرد و من گیج مانده بودم. ترسیده بودم. یادم که نیست اما گمانم من هم به گریه افتاده باشم. بعد جدا شدیم. خداحافظی کردیم. رفت.
آن چند روز و هفته ی کوتاهی که هنوز ایران بود، سعی کردم یکبار صحبت کنیم. پا پس کشید. سختش بود. بعد یکی دو باری در جمع همدیگر را دیدیم. تا شام خداحافظی اش. حتی از یکی از بچه ها کمک خواستم. در نهایت گفت رها کن. همه چیز در همین سکوت بماند بهتر است. ترتیب روزها یادم نیست اما رفتنش باید کمی کمتر از دو ماه بعد از گریستنش و گریختنش بوده باشد. رفت. تمام.
بی هیچ خبری.
یکی دو سال پیش، پیغام درخواست دوستی اش در اینستاگرام آمد. جواب دادم و پیغام دادم که چطوری. مختصر جواب داد که خوبم. جوری که در ِ مکالمه بسته بماند. پیام واضح بود. عقب بمان. توی عکس هاش مشخص بود یا دفاع دکتراش همان روزها بوده یا منتظر دفاع است. به دوست های یکشنبه گفتم فلانی یادتان است و حرفش؟ خندیدند که پس راست گفت.
راست گفت البته. خبر غیر مستقیمش را از دوستای مشترک ِ کمرنگ و پررنگ داشتم. مشغول درس بود. جاهای خوبی رسیده بود. در دانشگاهی که آرزویش همه مان را دیوانه میکرد درس خوانده بود. دوست پیدا کرده بود. جهان گشته بود و دکترا گرفته بود و بعد آمده بود که سلام. تمام ارتباط به همین مقدار کاهیده ماند. مجازی. گاهی، هر چند ماهی، دوتا کلیک روی عکس من یا عکس او. همین.
جمع هم ورودی های آن سال دانشگاه گمانم دوهزار نفری بودیم. هشتاد و چند نفر هم کلاسی. در پروازی که سقوط کرد، یکیمان نشسته بود. دختر قشنگی بود. قد بلند، خوش قلب، خوش رو، و به تمامی حیف. این دو روز و کمی ِ گذشته، یکبار دیگر دری به سمت آن سالهای دانشگاه برام باز شده. به آن آدمها. به آن ارتباطات. به آن همه حجب. حالا بعد از یک عمر کامل و یک دایره ی  کامل زیستن به سبک امروزم، بیش از توقعم دلم برای آن زندگی و آن جور بودن تنگ شده. مطمئنم اگر همانطور میماندم احساس در قفس بودن میکردم. مطمئنم شهر بدجور مرا حبس میشد اما دلم برای ارزش هایی که پشت سر گذاشتم تنگ شده. نشده بود. هیچ وقت تنگ نشده بود.
دلم برای پسر تنگ شده. هنوز توی عکس هاش قیافه ی مردانه به خودش نگرفته و البته که کسانی که من به مردی قبولشان دارم، یک دهه ای از او بزرگترند. دلم برای دوستان مشترکمان تنگ شده. دلم برای تک تک آن جرقه زدن ها، دلم برای آن صبر بی انتها تنگ شده. دلم برای هزار چیز تنگ شده که انگار انتهای تمام این راه ها، خودی که ترک کرده ام نشسته.
میگفت مرگ آدم را رو در روی خودش قرار میدهد. انگار راست میگفت. برای بار اول، هوس کرده ام از آوارگی کوه و بیابان دست بردارم و به شهر برگردم.

Tuesday, January 7, 2020

بعد از مدت ها امشب دوباره خیال دیدم. خودم، جای دیگری، جور دیگری، به لباس دیگری.
یادم رفته بود آرزو داشتن چقدر قشنگ است.

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم...