Thursday, May 31, 2018

طوفان و چنار

از در با دو تا پلاستیک خوراکی اومد. معلوم بود که استرس هدایتش می کنه نه عقل. گفتم خب بگو. گفت بذار برسم و خندید. یک بستنی خورد. یک لیوان نوشابه. یک لیوان موکا براش ریختم و با دو قاچ گاتا بلعید. چیپس رو که باز کردم و ماست رو ریختم توی کاسه و گذاشتم کنارش، دیگه داشت حرف میزد.
یک ساعتی که گفت و گفتم، گفت این همه ی ماجرا نیست. بشین تا تعریف کنم. تازه احساس امنیتش به لب هاش رسیده بود. نشستم روبروش و گفت چیزی هست که نمیدونی. یادته یکبار یک مشکل بزرگی خورده بودم که یک دفعه حل شد؟ گفتم آهان. همان که پای فلان کس رو وسط کشیدی. سکته کرد که چطور این رو بهت گفتم؟ چطور می دونی؟  که این رو هیچ کس در جریان در جریانش نیست. تو چطور این قدر امین من بودی لعنتی؟ 
خندیدم. مستقیم نگفته بود. از فضای بین کلمه هاش شنیده بودم.
حرف هاش که تموم شد، گفت عجیبه رفیق. عجیبه این همه میشه باهات احساس راحتی کرد. عجیبه که مشخصه این همه که قضاوت نمی کنی. شعار نیست. واقعا نمی کنی. چطور ممکنه این همه پذیرا باشی؟ خندیدم که جان دلم، من امامزاده نیستم. من هیچ وقت امام زاده نبودم که هیچ، بارها و بارها بدترین و شنیع ترین کسی که میتونستم باشم شمرده شدم. بارها از چهره ی خودم بیشتر ملامت شدم. بارها قضاوت شدم. بعد دیدم که آدم ها یک سال تا ده سال بعد راه من رو رفتن. تو بهترین کار رو کردی. تو دوام آوردی. تو زنده موندی. از این بهتر؟ چه چیزی از این بهتر؟ 
یک جایی هست توی رابطه، که از آدمت فاصله میگیری. یک بار دیگه کارهاش رو کنار اتفاقات میچینی. سعی می کنی به جای قضاوت کردن بفهمی. سعی می کنی به جای درگیری احساسی متوجه بشی. بفهیم کلمه ها چی میگن. اونجا تو مهم نیستی. اون هم مهم نیست. رابطه است که از همه چیز مهم تره. همیشه وقتی از این گردنه رد میشم، حس می کنم درونم بزرگتر شده. پذیراتر شدم. بهتر می فهمم. نرم خو تر شدم. درک کردن آدمی که به جانت بسته شده معمولا کمک می کنه بقیه رو ساده تر بپذیری. جهانت ملایم تر شه. بعد روا داشتن برای بقیه هم ساده تر میشه. 
خیلی وقته به جای این توقف شیرین لحظات، شمشیر دستم گرفتم و در حال تاختنم. در حال نیزه پرتاب کردن. گمونم یک بار دیگه وقتشه آدمی رو به خاطر شرافت آدمی نظاره کنم. به خاطر منحصر به فرد بودنش. به خاطر لذت فهمیدنش.

Wednesday, May 30, 2018

پیمان ِ جان

مهدیه، مهدیه جان
صبح وقت بافتن موها و سنجاق زدنشان به تو فکر کردم. چشم هام برق میزدند و به تو فکر کردم. که بنویسم دختر جانم، آن سیاهی کمرنگ شده. یک وقت هایی گذشته حتی. چند روزی می شود که یکسره لبخندم. یا بیشتر لبخندم. یا همین که هست کافی است.
بین بافه ی اول و دوم با خودم خندیدم که حتی می شود خاطره ای پیدا کرد ازش که من باشم و موهای بافته ام و او و دست هاش. خنده ام بیشتر شد که می شود هم نه. می شود منتظر تابستان بود. برای اولین فصلی که بعد از چهل فصل، می دانم که نیست. از ته دل می دانم که نیست. حتی همین هم روشن ام کرد. خوشم کرد.
وقتش بود. کاش وقتش باشد.

Tuesday, May 29, 2018

شراره ای مرا به کام می کشد

دلم برای معشوق تنگ شده. می ترسم شروع به نوشتن کنم و تمام متن پر از دلتنگی باشه و حالا گاهی مرز بین عادت و احساس رو گم می کنم. همیشه ی این سال ها، هر چقدر هم اوضاع بد بود، همیشه اون بود که ستاره ی قطبی تاریکی ام باشه. حالا دائم دور خودم می چرخم. قطب نمای من همیشه عشق بوده. از وقتی یادم میاد هم، معشوق جایی همین اطراف بوده. چه شبیه آدمی از دور که برام جالب بوده، چه شبیه کسی که ازش حساب می بردم و چه کسی که تپش های دلم با کلماتش ضرباهنگ می گرفته. حالا دلم براش تنگ شده. برای اون و بیشتر از اون، برای شوق خودم. کلمه اش همینه دیگه؟ معشوق. کسی که بهم شوق میداده. نه شوقی که اصیل بوده. شوقی که وجود داشته.
گاهی وسوسه میشم دوباره به خیالش راه بدم. همون موقع میدونم این کارم شبیه اعتیاده. دوره اش گذشته. حالا نه بعد از لقبش جان داره و نه سابق. دوره اش گذشته. زمانش سپری شده. تمام شده.
تابستون قبل، یکبار که خیلی دلم سنگین بود، رفتم و سین رو دیدم و صحبت کردیم. عالی بود. عید هم همینطور. حالا تولدشه و از صبح ده بار برق گرفته من رو که یادم بمونه بهش تبریک بگم. جهان که اینطور از جان خالیه، روی ستون رفاقت هاست که هنوز پا برجاست. اون هم آدم هایی که اینطور روزهای سخت تکیه گاهم شدن حتی اگر خودشون نفهمیدن.
فعلا دارم سعی می کنم با همین کلمه ها سر خودم رو گرم کنم. یا گول بزنم. یا هر چی.
دلم براش تنگ شده و دیگه نمیبینمش. بار اوله که این رو میدونم.

تمام هستی ام خراب می شود

پارسال فکر می کردم خیلی مهمم. همین حدود روزها که بودیم، فکر می کردم جهان به شاخ من می چرخه. ده ماه بعدی و سقوطش که هیچ، تجربه ی این دو ماه غریب ترین چیزی بوده که تا حالا از سر گذروندم. تجربه ی چیزی شبیه مرگ. البته که با اغراق.
یه لحظه هایی هست که فکر می کنی خیلی مهمی. برای فلان آدم یا در فلان کار یا فلان مسیر، که اگر نباشی چرخ دنیا نمی چرخه. این دو ماه نبودم. کاملا نبودم. محو کامل. و دیدم که چطور با نبودن من جهان تغییر می کنه: کارهایی که می ترسیدم امتدادشون به بودن من وصل باشن، همونطور که توقع داشتم انجامشون به مشکل خورد. اما در واقع این اتفاق در مقیاس بزرگ تفاوتی ایجاد نکرد. آدم ها به زندگیشون ادامه دادن. کسی گیر نکرد که من هستم یا نه. حتی به گمونم جای خالی توی زندگی کسی به جا نذاشتم. شاید اشتباه کنم. یا شاید دلم بخواد به خودم بقبولونم که مهمم. که در زندگی فلانی و فلانی و فلانی مهمم. از این سه تا فلان، یکیشون بیشتر از چهل بار باهام تماس گرفت. نتونستم بگم سلام. چیزی نبود که من باشه که حرف بزنه. چیزی نبود که سر پا بایسته. از ضعف خودم متنفرم و هیچ وقت به این شدت ضعیف نبودم.
خواب دخترم رو دیدم تا حالا. چند بار. از بین همه ی جهان فقط نگران اونم. اونقدر که یکبار بیدار شدم و زار زدم براش. و صد بار به خودم بابت چیزی که هستم لعنت فرستادم. دخترم نوجوانه. بسیار زیبا. نگرانم این غیبت، دست مادرش رو برای شوهر دادن زود هنگامش باز گذاشته باشه. از خودم بابت این نبود متنفرم. از خودم بابت این من، منزجرم. و خب کلید این در از این مسیر به دست نمیاد.
یه لحظه هایی هست که فکر می کنی بر می گردی. بعد صبح میشه. و میبینی هنوز تا گردن توی گل موندی. اونقدر که از ناتوانی خودت حالت به هم میخوره. 
و زورت به خودت نمیرسه. یا شاید هم تنبلی. اون نفرین غیر قابل بخشش.

Sunday, May 27, 2018

در بین همه ی شبکه های اجتماعی و فیدخوان و غیره، دلم بند اینوریدر شده. بچه ها کم تعدادند. گاهی کامنتی، نوتی چیزی روی متن های وبلاگ ها هست. بین هر سیصد چهارصد متن شاید یکی باشد که دو سه نفری زیرش صحبت کنیم. سرزمین آدم های درونگراست. سرزمین آدم های کلمه. سرزمین آشنا.

Friday, May 25, 2018

احوالات

وقتی میگفتن ده تا هدف بنویسین که می خوایین بهش برسین و دقت کنین حتما تا ده تا برسه، من همیشه شونزده تا می نوشتم. بیست تا. بعد وقت می گذاشتم که حذف کنم. همیشه از زمان توقع بیشتری داشتم. از خودم هم. هجده سالگی می دونستم قراره بیست و هشت سالگی کجا باشم. بیست و چند سالگی هم حتی مطمئن بودم میدونم ده سال دیگه چی می خوام.
حالا بی خیالی یخی اطرافم رو گرفته. اتفاقات که رد میشن، گاهی از خودم می پرسم نگاهش کن، میخوایش؟ جواب این سال اخیر نه بوده. نگاه کردم که فرصت ها رد میشن و میدونستم فرصتی نبوده. چیزی نبوده. فاصله داشتن با اتفاقات انقدر زیاده که خواستنی در کار نبوده.
این چند روز یکی دو گاز کوچیک از اتفاقات زدم که فلان چیز رو میخوای؟ دیدم که بدم نیومده براش وقت صرف کنم. براش انرژی بذارم و بعد ازش بهره مند شم. بعضی هاش حتی به نظرم وسوسه انگیز دارن میان.
میم دوچرخه داره. قرار بود ماه پیش برم و ازش بگیرم و چند وقتی قرض دست من باشه. از دیروز که از اون نقطه ی جادویی گذشتم و دیدم که دارم بدون کمک رکاب می زنم، توی سرم چرخیده بهتر نیست دو هفته سه هفته دیگه معطل کنم و بعد یکسره برم از خونه ی میم تا اینجا رکاب بزنم به جای وانت گرفتن؟ ته دلم صدایی داره به این تصور می خنده.
دیروز رفیق برگشت گفت اشتباه روی دوچرخه میشینی. بد میشینی. نگران میشینی. تصورت ازش اشتباهه. فکر کن که یارته. از خنده از حرفش ریسه رفتم و چند لحظه بعد بود که کنترل اوضاع دستم اومده بود.
برام یه فیلم گرفته از خودش که داره میره سر کار. از یه جاده ی سرسبز و اونقدر زیبا که مشخصه برنامه ریزی کرده من رو وسوسه به سفر کنه. توی همون چهل ثانیه پیام تصویریش، یک زن از دور میاد و می دوه و از کنارش رد میشه. تصویر دوم که وسوسه ام می کنه همینه. که با دوچرخه خودم رو از اون جاده به خونه اش برسونم. دلم براش تنگ شده. گمونم وقتشه برم و این رو براش بنویسم.

پرستو

دارم در احساسات رو باز می کنم و اولین حسی که بیرون میاد دلتنگیه. دو هفته پیش زنگ زدم بابا. که دلم برات تنگ شده گفتم بهت زنگ بزنم. خندید و چند کلمه حرف زد و قطع کردیم. بار اولی بود به گمونم چنین چیزی رو بهش میگفتم. دیشب که برگشتم خونه، دیدم دیگه طاقت این حد غار ندارم. دارم بال بال میزنم با خواهر صحبت کنم و صداش رو بشنوم. یک ساعتی معطل کردم تا شش صبحش شد و زنگ زدم و حرف زدیم. زیاد حرف زدیم. از مهمونی شب من و آدم ها. از دوست های مشترکمون. از دوچرخه سواری کردن من و خواب دیدن رفیق که دارم زمین میخورم و زمین می خورم. از نحوه ی جدید زندگیش که سه هفته است شروع شده و اونقدر توی صداش نشاط ایجاد کرده بود که ده سالی بود این همه سبکبال نشنیده بودمش.

Wednesday, May 23, 2018

اطناب - 2

قلبت رو باختی. این رو اولین باری که از اون پله های تاریک بالا میری و زنگ میزنی و باز می کنه و روبروت میبینیش و سلام می کنی میدونی. میدونی که گیر افتادی. می فهمی که قلبت رو باختی و اون نداشتنش دیوانه ات می کنه. آدم صبوری نیستی. آدم انتظار نیستی. آدم نرسیدن نیستی اما یک وقت هایی عجیب خجالتی میشی و حالا تک تک اینها رو با زمان یاد میگیری. یاد میگیری از فاصله دوست داشتن رو. از فاصله مراقبت کردن رو. البته که یاد میگیری چطور بخندونیش. یاد میگیری و روزی که باور می کنی از دستش دادی، شروع می کنی خود زخمیت رو لیسیدن. اندوهت رو بقچه می کنی و به آغوش دیگری میبری. یاد میگیری نصفه شب لعنتی در روشنای برفی هوا بیدار شی. به صدای تنفس تن غریبه ی کنارت گوش بدی و با جانی زخمی فکر کنی تمام شد. از تنت فرار می کنی. از خودت می گریزی. تا فراموش کنی.
قلبت رو باختی. میدونی که میشه فراموش کرد. قرار شده که فراموش کنی. حالا چند سال وقت داشتی که تمرین کنی زندگی با این جای خالی رو. از خودت دور میشی. از این آغوش به دیگری. از این آدم به بعدی. میبینی چطور قلابت با شباهت های کوچک به آدم ها گیر می کنه. چشم هات هنوز بسته است. به روی خودت. به روی احساست. فقط تمرکز می کنی روی یک چیز: فراموشی. تا یادت می ره. یادت رفته. مطمئنی. هر بار خود خونیت رو می بری پیشش و براش تعریف می کنی چی شده. گوش میده. کافیه.
قلبت رو باختی. یک روز ِ بی هوا، توی تاکسی دستش رو حلقه می کنه دورت و به یاد میاری. با تمام دلت به یاد میاری. چند دقیقه قبل تر، در آغوشت گرفته. تو تپش قلبش رو شنیدی. داغ شدی. الو گرفتی. زبانه کشیدی. تمام سلول هات به یاد میارن و هنوز به هفت تیر نرسیده، تمام وجودت انقلاب شده. باید حرف بزنی. از هر چیزی. از کارت ماه تاروت حرف میزنید و تمام سال های بعد سایه ی ماه رو روی زندگیت حس می کنی. دو روز بعد، دوباره میبینیش. می چشیش. شهدآگینه. هیچی ازت نمیمونه. هیچ چیز.
قلبت رو باختی. عقلت اما سر جاشه. میدونی که نمیشه. این نشدن اونقدر بدیهیه که یکبار دیگه فرار می کنی. فکر می کردی شاید فقط هوس باشه. تجربه کردنش اما همه چیز رو بدتر می کنه. بی چیز فرار می کنی. بی خود. بی دل. با باقیمانده ی عقلت. فرار می کنی فقط. یک شب بارونی، در میانه ی جمع پکی از سیگارت می زنه. تو می سوزی. سیگار رو هم حتی کنار می ذاری.
قلبت رو باختی. جانی هم نداری. قلابت رو به کسی گیر میدی. میری که بری. میری که فراموش کنی. میری که بپذیری سرگردانی مهر شخصی ات شده. میری و تمام زندگیت رو به داو خطرناک می گذاری و فرار می کنی. وزن کم می کنی. زیستنت عوض میشه. موهات. عادت هات. و میبینی ورای همه ی اینها سایه اش همیشه هست. شبیه صدای باد که در سکوت شنیده میشه. نیازی نیست منتظر دیدارهای حالا به ندرت شده باقی بمونی. میدونی توان کافی نداری در برابرش. پیش خودت سپر میندازی. فریاد میزنی تسلیم. میری.
پسر کنار گوشت زمزمه می کنه بمون. برای من بمون. ازت قول پرهیزگاری میخواد و تو سال ها چنین آدمی نبودی. قول میدی اما. پایبند هم میشی. شروع می کنی جهان رو با دیگری کشف کردن. جغرافیا رو البته. تاریخ رو، کلام رو و جان رو با دیگری خوندی. با هم جهان رو قدم می زنید. سیر آفاق می کنید.
 هفته ماه میشه. ماه به سال می کشه. سال عدد می ندازه.
تا بارون میگیره. یک بارون بی هوای قبل از تحویل سال. یک هوای معتدل و دیوانه میشی. یادت نمیاد در این سال ها بدون دیدنش عیدی تحویل شده باشه. همین رو بهانه میگیری. مینویسی که سلام.
قلبت رو باختی. وقتی در آغوشش میگیری می فهمی که این همه وقت خودت رو هم از دست داده بودی. می سوزی دوباره. می دونی با بیرون رفتن از این در، گریز بزرگتری پیش رو داری. میدونی سیب سرخ برای نگه داشتن نیست. توی آغوشش اما طعم خونه رو می چشی. بهش پناه می بری. در آغوشت پناهش میدی. دوبار از تخت بیرون می زنید. اون وضعیت، اون داغی برات زیاده. باید قدم بزنی که بتونی برگردی. شب از در بیرون میری و اینبار هر سپری برای فراموشی ساختی یکباره میریزه. رابطه ات، خانه ات، امانت، جانت، همه با هم از دست میرن. قلبت؟ اون رو هیچ وقت بهت پس نداده. اون رو هیچ وقت پس نگرفتی ازش. نخواستی هم.
قلبت رو باختی و در گریز اینبار، تا گلو در باتلاق فرو میری. نفس از دست میدی اینبار. ضعیف میشی. میدونی از خودت برای دوست داشتنش انتقام میگیری. انگار راه چاره ای نداری. مریض میشی. دلت برای صدای خودت که به کسی بگه دوستت دارم تنگ شده. دلت برای دوست داشتن تنگ شده. حالا دلدادگی نمی کنی. دلبری نمی کنی. دوست نداری. حالا هیچ چیزی باقی نمونده. قلبت رو باختی. فقط افسوس و تسلیم مونده. این تنها چیزیه که حالا واقعیت داره.
قلبت رو باختی. حتی هیچ وقت باهاش صحبت هم نکردی. نوشتی فقط. بوسیدی فقط. تن در آغوش حرف زده. مستقیم تر؟ هیچ. حالا از بزرگترین خطر زندگیت گذشتی و فکر می کنی بدتر از زندان که نیست. میری که باهاش حرف بزنی. فرار می کنه. اصرار می کنی. بوی خوبی نمیاد. قبول می کنه.
قلبت رو باختی. از در که میاد تو یادت میاد که چرا. می پرسی که چای؟ دکمه ی کتری برقی تق صدا می ده و دستت رو بلند می کنی که برش داری و دوتا لیوان پر آب جوش بریزی و می فهمی این بازی دو سر باختنه حالا برات. از خودت می پرسی اگر بخواد بمونه چطور بنویسم؟ نمی خواد بمونه اما. نمی تونی حرف بزنی. همونطور کلمه ها توی گلوت گیر میکنن و گریه می کنی. کنترلی دیگه نیست. از در میره بیرون و باز گریه می کنی. حالا گریه می کنی.
قلبت رو باختی.  عقلت رو هنوز داری. دست هات رو؟ سعی می کنی اون ها رو پس بگیری. سعی می کنی بنویسی. از کوچک ترین چیزها. از بی ارزش ترین ها حتی. از تکراری ها. دست هاش رو به یاد داری. اون هلال قشنگ ناخن ها. انگشت ها. جزئیات انگار نه در مغزت که نه در استخوانت هک شده. سعی می کنی که دوباره خودت رو بسابی. که چنگ بزنی به زندگی. میتونی. باید بتونی.
قلبت رو باختی. این چیزیه که حالا در مورد خودت میدونی. قلبت رو باختی و باد خنک بغلت می کنه و یاد شرم صبح یازده سال پیش می افتی که شش و بیست دقیقه ی صبح فهمیده بودی بیداره و دچار کلمه است و حتی همین داغت کرده بود. خیلی قبل تر از اونکه از پله ها بالا بری.  قلبت رو باختی و سپرت رو گم کردی و اونقدر نازکی که می ترسی از خودت. قلبت رو باختی و توی غاری. توی غاری اونقدر که یادت نمیاد قبلا زندگی چطور بود. قلبت رو باختی. وقتی برای باختن بیش از این نداری اما. چیزی هم.
قلبت رو باختی. حالا اما گاهی مچ خودت رو میگیری که وقت قدم زدن روزانه بین ابروهات اخم نیست. حالا از لبخند آدمهای روبروت می فهمی گاهی وقت قدم زدن لبخند میزنی. قلبت رو باختی اما. حالا سبکی. شروع می کنی به یاد گرفتن اینکه همین هم میتونه خوب باشه. به جاش دیگه نگران این نیستی که عاشق کسی بشی. مرد میگه دوست داشتن بله و عاشق شدن نه و تو می خندی. از ساده دلی کلماتش. اون بی حساب کتاب پیش رفتن ها رو خیلی وقته که فراموش کردی. تو قلبت  رو باختی. حالا بیشترین چیزی که داری کلمات هستند. نوا. اون دیوانه سری جا مونده. قلبت رو باختی و فقط داری سعی می کنی خودت رو پس بگیری. رویاهات رو. اسمت رو. خودت رو. یا اگر خیلی خوش شانس باشی صدات رو که میتونه به کسی بگه دوستت دارم.
قلبت رو باختی. بار آخری که به تپش قلبش گوش دادی، گفته بود چیزها رو به درونت ببر. شبیه یک آتش. حالا درونت هیچ چیز نیست. زود سردت میشه. زود از نفس می افتی. ولی زنده ای. همین خوبه. همین کافیه. زمان کمکت می کنه. قلبت رو باختی و خب راستش داری فراموش می کنی قلب داشتن چطور بود.

نفرین گیلگمش

چند لحظه پیش هشتمین متنی که در مورد میم نوشتم هم آرشیو شد. هر هشت تایشان یکجور هستند فقط بینشان شش سال زمان کشیده شده: از میم میگویم. از مهربانی هاش. از دوست داشتنش و از ترسم از زمان که اینطور بی رحمانه ازش عبور می کند. و از امنیت بودنش.
امروز نهار خانه ی میم هستیم. فقط همسرش هست. خودش نیست. دیشب بابا گفت من میروم و  اگر خواستی بیا. من همیشه عاشق حال خانه شان بودم. انگار از تهران جداست. همه چیز همیشه همان شکل سابق است و تا بن دندان دوست داشتنی. اما خب میم نیست. نمی آید. چند سال است. براش سوار هواپیما شدن سخت است. این همه راه پیمودن سخت است. رسیدن به ایران سخت است. چند سال پیش گفته بود بروم اینبار، برنمی گردم. و حالا عمل کرده.
میم، یک تکه از قلبم را با خودش همراه دارد و داشت.در خاطره های بیست سال اخیر زندگیم میم همیشه بوده. هر سال بوده. با آن مهربانی بی حد و حصرش. با هدیه های بی شماری که فقط مخصوص من داشت (و من چقدر همیشه کودکانه خوشحال می شوم ازش) و با آن لبخند همیشگی روی صورتش و بیان اینکه چقدر همه چیز خوب است. به به. چقدر همه چیز را دوست دارم. به به. زن مهربان، این شانزده سال که پسرهاش رفته بودند همیشه دو تکه بود. گاهی ایران گاهی آنجا و حالا برای همیشه از ایران دست کشیده.
پیری زده به گله ی دوستان پدر. دیشب نقل قول از آن یکی دوست خیلی عزیزش می کرد که گفته من فقط تا پنج شش سال دیگر زنده ام. بعد توانم آنقدر خواهد بود که از این بستر مریضی به دیگری بروم. تلخ ترش همین است. زودتر از آن چیزی که برای همیشه از پیشمان بروند، در همان جغرافیای پراکنده، پیش بچه هایشان برای همیشه می مانند. دور از دسترس من. و عمیقا درون قلبم.

Tuesday, May 22, 2018

غر میزد یا توضیح میداد که چقدر داره سعی می کنه همه چیز جوری بشه که میخواد و نمیشه. چیزی کمه. کیفیتی نیست. صدای من بهش گفت به خاطر خوراکیه که به خودمون میرسونیم و خروجی که از خودمون میگیریم. که این سال ها بیشتر از شادی و خوب خوندن و خوب دیدن، به نگرانی داره می گذره. به غم. که معلومه اینطور وقتی پیش میره، از درون پوک میشیم. میریزیم. خراب میشیم. این، تفاوت بزرگ بین امروز ما با اون روزهامونه که بهش طلایی میگیم: بیشتر از اون چیزی که توان تحملش رو داریم نگرانیم. کمتر از اون چیزی که باید موثر.
گفته بود اولین مخاطب کلمات هر کس خودشه. اولین کسی که کلمات رو شنید خودم بود. و فکر کردم که وقتشه تموم شه.
این نگرانی، این نگرانی کور کننده. وقتشه دست از سرش بردارم. زندگی می تونه بدتر از این بشه اما با غصه خوردن هیچ غولی به زانو در نمیاد.
اما ممکنه من ِ این روزها از درون ترک بخوره. از بیرون بریزه.

Monday, May 21, 2018

یکشنبه ها که جمع میشدیم خانه ی خودم، با آخرین دختری که از خانه می رفت بیرون میزدم. هر چقدر دلم میخواست از مغازه ی سر کوچه خرید چاق می کردم و بعد یک بشقاب چاق چیپس و پنیر می ساختم. حالا تا برسم خانه حوالی یازده شده. دیر برای حوصله داشتن که چه بپزم. که چه بسازم. که بخورم حتی.
دیشب حوالی خانه که رسیدم هوس مستی کردم. به قدر مستی یک نفره هنوز الکل مانده بود. به حد امساک.  چند سال پیش - شش؟ هفت؟ بیشتر؟ - یکی از شب ها را خانه ی یکی از رفقای آن وقت مانده بودم. هم پتوش و هم تشک و هم بالش خوابش هر سه برام اندازه نبودند. زن با برنامه ای بود. از آنها که شش و بیست دقیقه ی هر روز صبح از خانه بیرون می زنند. بیدار که شد، سر جام نشسته بودم. صبحانه یک لیوان آب سیب زرد سن ایچ بهم تعارف کرد. گمانم در یک لیوان سفالی. از آن وقت هر بار دلم لذت مشروع میخواهد، دنبال همان طعم آب سیب می گردم.
مغازه آبمیوه ای که میخواستم را نداشت. پنیر دودی داشت. آب میوه های گرمسیری و همین. همزمان ِ با من، پسرکی بود که لیوان یکبار مصرف خرید. هایپ و خیارشور و چندجور مزه. خواستم بهش بخندم که یک شب مستی سر راهه؟  به جاش کارت کشیدم و اخم شبانه را کشیدم بین ابروها و سپرش کردم و رفتم که برسم به شب خانه.
الکل وظیفه شناسی بود. صبح که بیدار شدم، عطش داشتم فقط. عطش آب. عطش آغوش. عطش کلام. عطش آفتاب.

Sunday, May 20, 2018

گریزناپذیر

دیشب رفتم خونه ی بهار. از شبی که ترکش کردم تغییر آنچنانی نکرده. هنوز قالیچه ها پهن موندن. لوسترهایی که با نون ساختیم روشنایی خانه هستند و تمام وسایل آشپزخانه و خرده ریزه های اطراف از من باقی مونده. پ داره توی اون خونه زندگی می کنه اما هنوز روح من قوی تر از اونه.
رفتم کنار پنجره. همونجایی که تخت بود و همونجایی که پنج سال عادت داشتم وقت خواب به آسمونش زل بزنم و با آرامش ستاره هاش بخوابم. همونجا که به موسیقی بارون روی برگ های انجیر پای پنجره اش قرار می گرفتم. درخت از سال پیش به طرز شکوهمندی بزرگ شده بود. اونقدر زیبا و اونقدر بزرگ که دلم خواست از پنجره پایین بپرم. بغلش کنم. همونجا بمونم.
پ از کابوس هاش گفت. از باتلاق این روزهاش و من وحشت کردم از خاکستری که بلعیدتش و تمام نشانه های جادوی خونه روش بود.
دلتنگشم. برای اون خونه. برای تک تک وسایل. برای اون خود ملایم نرم خو. که لگد نمی زد. که چنگ نمی زد. که حتی اگر غرق میشد، کسی رو با خودش به زیر نمی کشید.

نیوشیدن

فقط نصف پیاز سالم مونده بود. هر غذایی برای پختن، برای خوشمزه شدن نیاز به پیاز داره و امروز فقط کمی کمتر از نصف پیاز برای پختن غذا داشتم. حال من غذای روز رو - اگر غذایی از زیر دست های تنبل من در بیاد - مشخص میکنه: حال خوش وقتیه که همه چیز از یخچال در بیاد. حال بد یعنی مواد خشک کابینت تبدیل به غذا میشن و همیشه حالی بین این دو هست.  همیشه امکان تبدیل یک سری مواد غذایی خام به شاهکار آشپزی هست. همیشه میشه افتضاحی درست کرد که برای خودم هم خوردنش ساده نباشه. این رو مواد اولیه مشخص نمی کنند. روز مشخص می کنه. ترتیب رسیدن من به مواد مشخص می کنه. تعداد دفعاتی که تصمیم میگیرم غذا رو عوض کنم معلوم می کنه. امروز رو با مقدار خیلی کم پیاز شروع کردم. با چند تا گوجه ی کوچک زیتونی و گوجه سبزهای چروکیده. بعد بقیه ی چیزها رسید: پرک جو، دال عدس و اولین سبزی خشکی که به دستم رسید. ترخون.  و حجم زیادی نمک و کمی فلفل برای تبدیل این فاجعه به خوراک قابل خوردن.
این همون بلاییه که سر آدمها میارم. بهترین هاشون رو هم میتونم انقدر جای بد نگه دارم که مثل پیاز گندیده شن. مثل گوجه سبز پلاسیده شن یا مثل گوجه های کوچولوی زیتونی از طراوت بیفتن. بعد با لعنتی ترین چیزهای جهان مخلوطشون کنم. دارم تبدیل به ایزدبانو هل میشم. زن غریب مونده ای که مجبور شد جهان رو از پاتیلش خلق کنه و اونقدر جهانی که ساخت دور از نور و دور از حیات بود که خداوندگار جهان جهنمی زیرین شد.
گلدونها زنده اند. دخترها زنده اند. تمام تلاشم برای سالم نگه داشتنشونه. اما باید آدم ها رو از زیر این سقف دور نگه دارم. قرار نیست اینطور بی رحمانه جانشون رو پر از زخم کنم. امکان محافظتشون اگر از چنگال های من نیست، با فاصله حفاظتشون می کنم. حتی اگر برای این کار دو نیمه ی تنم رو به نزاع بندازم.

اطلس

هفت ثانیه است. بیش از چهل بار گوش دادم. چند کلمه ی کوتاه میگه که خیالم رو جمع کنه دلخوریش از دست من نیست. اونقدر توی صداش خاکستر و درد هست که انگار یکی با مشت هر بار که گوش میدم توی شکمم می کوبه. چپ. راست. چپ. راست. هر بار محکم تر.
روی اون بار اولی که میگه «تو» مکث میکنه. فقط یک کم بیشتر از بقیه ی کلمات. حس می کنم چطور این من ِ این روزها سیاه ترین آدم جهانم و چطور شریرانه آدمهای اطرافم رو به جهنم هدایت می کنم. جهنم خشم. جهنم بد خلقی. جهنم نفس تنگی. انگار خفاش زیر پوستم در حال بال کشیدن باشه. دست هاش باز میشه و میگم که لعنت. نفس می کشه و میگم لعنت. لعنت. لعنت. هزار بار به من لعنت که اینطور خداوندگار سیاهی شدم.
پی ام اس ها وحشتناک شدند. اون موج اندوه و تباهی وقتی در بر میگیره من رو هر بار عمیق تر فرو میرم و هر بار فراموش می کنم همه چیز برای چند روز ناقابل ماهه. اون پوچی دیگه هیولایی نیست که از پا در بالا بیاد. تاریکیه که از میانه ی قلبم شروع میشه و تمام بدنم رو میگیره. اینبار، یک روز قبل از هجوم هورمون ها توئیت یکی از بچه ها رو خوندم که داشت میگفت آدم اگر خیلی بیچاره باشه هم، همیشه راهی داره. در بی وسیله بودن ترین جای جهان دندون هامون برای جویدن رگ باهامونه. حرف هاش تا هورمون ها آروم بگیرن توی گوشم می کوبید: زل میزدم به مچ دست هام و به رگ های ندیدنی ام و دندان هام به خارش می افتاد.
امشب که داشتم بر می گشتم خونه، توی اون تاریکی نزدیک نیمه شب میتونستم تصویر به صلیب کشیده ام رو ببینم. بین کلماتش که می گفت از تو دلخور نیستم که و اونقدر تلخی توی صداش بود که میشد بمیرم. اصلا باید میمردم از شرم.  توی تاریکی کوچه مطمئن بودم اگر اونطور میخ کوب بشم، از دست هام خون نمیریزه. سیاهی میریزه. تاریکی میریزه. اونقدر که زیر پوستم این رنگ های تیره زنده اند. اونقدر که سیاه شدم.
شرم. شرم. شرم. روی شونه هام شرم سنگینی می کنه. شرم از اینی که هستم. شرم از دردی که آدم ها از کنار من بودن تحمل می کنند.

Wednesday, May 16, 2018

در بین زبان‌های کهن، باید کلمه‌ای هم برای دلتنگی باشد: دلتنگی برای مکانی که نرفتی، آغوشی که نچشیدی، جانی که ورم می کند.
مثلا دلتنگی برای هم صحبتی با برادر جان در آن جاده ی سبز کنار خانه اش که به شهر می رسید، مثلا دلتنگی برای دسته کلیدی  که میشد یک عروسک کوچک فیل بهش آویزان شده باشد و در خانه ی مامان را باز کند. همان خانه که تا راین فاصله ی زیادی ندارد و فقط همین فاصله تا رودخانه واقعیت دارد. نه عروسک، نه کلید، نه من ِ آن جغرافیا.  مثلا آن صبح لذت بخش که با صدای پرنده ها شروع شد و پرده ها نرم بودند و آخ. یا دلتنگی برای آن تن گرم کوچک شیرخواره، که صبح کنار دستم خوابیده باشد. حتی شده یک روز کنار دستم خوابیده باشد.

Sunday, May 13, 2018

اطناب - 1

بهار سال هشتاد و چهار نوشتن شبیه یک اعتیاد شده بود. بهار اون سال شبیه بهار امسال بود. اون موقع از مدرسه که می اومدم، اگر حواسم به زمان بندی درست نبود ممکن بود گیر بارون بیفتم. باد می زد و یادمه وقت عبور از عرض زرافشان، فکر می کردم حالا با چه زاویه ای رد بشم که به کجای اون سمت خیابون برسم. باد منحرفم می کرد. باد مسیرم رو عوض می کرد. من هیچ وقت یاد نگرفتم شاید جوری راه برم که چیزی مسیرم رو منحرف نکنه. باد حتی. باد قدرتمند اون بهار دوست داشتنی سال هشتاد و چهار.من چقدر امید داشتم.
بهار سال پیش، بهار سختی بود. از فروردین و اون هوس لعنتی بگیر که هنوز یادمه چطور جانم رو پر کرد، تا اون امید و بعد سقوط ناامیدی بعدش. من فقط یادمه اردیبهشت پارسال چقدر ناامید گذشت. چقدر به هر چیزی که می تونستم چنگ بزنم تا خودم و زندگی رو فراموش نکنم چنگ زدم. چنگ بیهوده. اون خالی لعنتی توی دلم باقی موند. اون خلا عظیم که روی بودنم رو گرفت. نوشتم؟ صد بار نوشتم. صد هزار بار دیگه هم شاید بنویسم. اونقدر بنویسم که بشه هر کدومش رو روی یک درنای کاغذی نوشت و پرواز داد. شاید که پرواز کنه.
چند هفته ی پیش به یکی از صحبت هام به محمد برخوردم. حتی یادم نیست چت بود یا ایمیل. یادمه یک شب اونقدر ناامید و اونقدر در قعر نابودی رفته بودم و جوری مرگ زیر پوستم خزیده بود و باردارم کرده بود که براش نوشتم. مثل همیشه که نوشتن شرف داره به گفتن. به حرف زدن. براش نوشتم و میدونستم وقتی اینطور کوتاه می نویسم، چقدر اذیت میشه. براش نوشتم و گذاشتم پتکی که توی سرم هر لحظه کوبیده میشه، به لحظات اون بره. در جوابم گفته بود چقدر تو لازم داری الان بغل شی. که کاش بودم برای همین یک کار. من زار زده بودم. فاصله بینمون مثل همیشه ی این سال ها زیاد بود و بدتر از اون، پام هنوز شکسته بود و گچ گرفته شده بود. جانم داشت تبخیر میشد. جانم داشت تموم میشد. زنده موندم. نازک شدم اما.
دیروز رفته بودیم نهار. به عادت همیشه ام نگاهم بیش از اینکه به زمین باشه به آسمون بود. به نوک درخت هایی که روبروی رفیق جان بودن نگاه کردم و یادم اومد شب تولد امسالم روی همون صندلی نشسته بودم و به همون درخت ها زل زده بودم و باد وزیده بود و آرزو کرده بودم نفرین تموم شده باشه. یادم افتاد بعد ازاون شب باز زیاد گریه کردم. زیاد آزار دیدم. زیاد فریاد کشیدم بدون اینکه بدونم چرا انقدر خشمگینم. تمام جانم چاه خشم شده بود. تمام پاییز.
یک جایی وسط این یکسال سقوط کردن جا موندم. این رو امروز بیشتر از قبل درک کردم. یکی از اون لباس هایی رو پوشیده بودم که شبیه هزاران زن خیابون میشم. کیفم سنگین بود و از سنایی پیچیدم به پارک ایرانشهر. از اونجا به بهار. از بهار به متروی هفت تیر. تمام مسیر رو با سنگینی و سکوت و سر به پایین قدم زدم. توی سرم دائم داشتم می نوشتم. عادتی که از بهار هشتاد و چهار مونده. بیشترین حرف هام رو وقت راه رفتن، انگار که وبلاگ نویسی باشه با ادبیات اینجور نوشتن میگم و میگم و صدای دکمه های کیبورد رو هم میشنوم. کلمه ها ناکام زائیده میشن و وقتی به کیبورد می رسم دیگه کلمه ای نیست. برنده شدم این روزها. اون نازکی اونقدر کش اومده که کلمه هام و کارهام شمشیر شدن. آدم ها رو زخم می کنم. بدجنس نیستم. واقعا بدجنس نیستم اما اون خود قدیمی همیشگی مهربونم دیگه نیست. داشتم به اون لحظه هایی فکر می کردم که توشون جا موندم.  اون پیچ هایی که اونقدر بی مهابا ازشون رد شدم و بعد برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دیگه نیستم. دیگه نیستم. اون آدم قبل من رو ترک کرده. تمام سال پیش در حال رفتن از من بود. عید امسال  بخش های آخرش از من رفت. حالا تموم شده و چیزی نیست که جاش رو پر کنه.
تنم شبیه چشمه ی خون شده. این روزها میبینم چطور از تنم لاینقطع خون میره و فکر می کنم حیات همینطوری به سادگی از لای انگشت هام سر می خوره. چیزی می جوشه. چیزی میره. چیزی برنمیگرده.
دارم می پذیرم پایان رو. پایان تمام این سال ها رو. تمام این امید طولانی رو. دارم می پذیرم رفته ها و برنگشته ها رو. دارم می پذیرم و حالا دیگه به جانم خزان نزده. زمستون اینجاست و من، از تمام ذرات وجودم شرمنده ام.
خودکارش رو داده بود دست من که اسم چندتا کتاب رو یادداشت کنم و برم نمایشگاه بگیرمشون. خودکار روان بود. یک سمت دستمال نوشتم. این روزها از نوشتن فرار می کنم و خودکار روان بود و کلمه هام روی تن دستمال کاغذی خوش خط شده بود. بهش گفتم ساکت باش. دستمال رو چرخوندم و دو سه خط تند تند نوشتم. طرح کامل شد. سرم رو آوردم بالا و براش خوندم. به کلمه ی آخر که رسیدم، لرزید.
چیزی از روی جانم برداشته شد.

Tuesday, May 8, 2018

بی سر، بی تن، بی دل.

روز آخر نهار کباب سفارش داد. غذاش رو با یک لیوان دوغ خورد. لیوانش هنوز روی کانتر مونده بود. چهل و هشت ساعت. الان شستمش. روی لبه ی لیوان کاغذی هم رد قشنگ رژ لبش جا مانده. ریز به ریز اثرات بودنش روی تن خونه مونده. تن خونه بدتر از بد، کبود شده. بدتر از من. بدتر از زمان.
برام از زندگیش تعریف کرد. از تفریحاتش. از رفقاش. از کارش. از برنامه اش برای آینده. با همان ترجیع بند جهنمی: بار بعد تو بیا. من نگاهش کردم که چطور زندگیش ادامه داره. دل به رودخانه ی تغییر داده. یواش در حال پیش رفتنه. در حال شنا کردن.
مهاجرت از مرگ وحشتناک تره. میبینی چطور زخم های نبودنت، اون حضوری که توی زندگی آدم هات داشتی هم میاد و جوش میخوره و بهبود پیدا می کنه. میبینم چطور نبودنم دیگه وجود نداره. نبودنی دیگه نیست. حالا زندگی اینجای من شبیه موزه شده: اثر آدم های رفته اینجا پر شده. دل موزه شبیه مقبره های مصری، بوی قدیم میده. بوی مرگ. بوی نا. من وسط همه ی اینها موندم. احساس مردن می کنم. احساس نبودن. آدم ها حالا بلدند بدون من زندگی کنند. بودنم شبیه نبودن شده. در زندگی آدم های مهم زندگیم. 
هوا بوی گوگرد میده. بوی خالی. ته گلوم یک عطش لعنتی بوده برای زندگی کردن. پریروز لای ریشه ی تازه در آمده ی موهام، که یک تار و دو تار موی سفید بود، تا هشتاد تار موی سفید در آمده دیدم. انگار یک شبه برف روی موهام نشسته باشد. 
کاج های دلم سر بریده شده. ته همه ی این روزها، بین تمام این آدم ها که مشغول زندگی کردنند، جسمم زنده به گور شده. دراز کشیده. در تاریکی.

Monday, May 7, 2018

برام نوشت که ما به امید زنده ایم. براش نوشتم خسته ام.
حس نمی کنم. به مشاور جان می گفتم این چند هفته ی اخیر. که حس نمی کنم. درد رو. غم رو. اشک ندارم حتی. چه برسد به مهر. به شادی. به عشق. به شور. به شوق. چراغ های رابطه که به تمامی، چراغ های جهان هم خاموش شده. تاریکی فرو برده تنم و خودم را. همین قدر غر زنان که نوشتم.
خواهری رفت. یکبار دیگر. دیشب. عصر امروز غذای خوشمزه تراپی کردم و بعد خوابم گرفت. یک لحظه قبل از تسلیم شدن به آغوش خواب، آن تصویر لعنتی دیشب توی ذهنم آمد: خود ظریف و شکستنی اش، چمدان بزرگش را توی صندوق عقب تاکسی گذاشت. من از یک لحظه نفس کشیدنش استفاده کردم و چمدان کوچک تر را بلند کردم که بگذارم توی صندوق. آن جا دادن چمدان، سنگینی بار روی دستم، خنکی نیمه شب کوچه، نفس کشیدنش پشت سرم، در آن گیجی قبل از خواب کوبیده شد توی صورتم. بغض نفسم را گرفت.
خوابم برد.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...