Monday, May 7, 2018

برام نوشت که ما به امید زنده ایم. براش نوشتم خسته ام.
حس نمی کنم. به مشاور جان می گفتم این چند هفته ی اخیر. که حس نمی کنم. درد رو. غم رو. اشک ندارم حتی. چه برسد به مهر. به شادی. به عشق. به شور. به شوق. چراغ های رابطه که به تمامی، چراغ های جهان هم خاموش شده. تاریکی فرو برده تنم و خودم را. همین قدر غر زنان که نوشتم.
خواهری رفت. یکبار دیگر. دیشب. عصر امروز غذای خوشمزه تراپی کردم و بعد خوابم گرفت. یک لحظه قبل از تسلیم شدن به آغوش خواب، آن تصویر لعنتی دیشب توی ذهنم آمد: خود ظریف و شکستنی اش، چمدان بزرگش را توی صندوق عقب تاکسی گذاشت. من از یک لحظه نفس کشیدنش استفاده کردم و چمدان کوچک تر را بلند کردم که بگذارم توی صندوق. آن جا دادن چمدان، سنگینی بار روی دستم، خنکی نیمه شب کوچه، نفس کشیدنش پشت سرم، در آن گیجی قبل از خواب کوبیده شد توی صورتم. بغض نفسم را گرفت.
خوابم برد.

No comments:

Post a Comment

خالی کردن ذهن

یکی از بچه ها چند روز قبلتر از موشک پراکنی به سمت اسرائیل پیام داده بود من فلان روز بلیط دارم و اگر پروازها از تهران کنسل بشه، راهی هست خودم...